تقدیم به روزبه و همه جوانان برومند ایران زمین
به بهانه پیشگفتار
داستانی که برایتان خواهم گفت، داستانی واقعی است. روایتی است از آنچه که هنگامی پیشتر رخ داده است. در این داستان، تقریبا هیچگونه بازآفرینی واقعیت به شیوه کارهای ادبی و هنری، بکار نرفته است. نمونه هایی مانند این را بارها از توده های مردم زحمتکش در شهر و روستا، در معدن و کارخانه دیده و در سینه نگاه داشته ام.
این نمونه را دانسته و بویژه برای آنها بازگو می کنم که از کوشش ها، نوآفرینی ها و پیشرفت های علمی ـ فنی انجام شده به وسیله جوانان برومند ایران زمین، کلاهی برای خود می سازند؛ آن ها که تا چندی پیش، رایانه (کامپیوتر) را «جعبه شیطان» می پنداشتند و هنوز گام نخستین با پای راست به ... را برپای چپ برتری می نهند. آنها که خود را «خُبره» و توده های مردم را «عوام الناس» می پندارند. همان ها که هنوز راه پیمایی های شکوهمند مردم برای بزرگداشت انقلاب بزرگ خود را انگل وار دشت می کنند و سیاست «فشار از پایین و چانه زنی در بالا» را این بار با امپریالیست های ایالات متحده و همدستان اروپایی اش، پی می گیرند.
***
برای پی جویی زمین شناسی تازه همین دیروز به این منطقه آمده ایم؛ راهی دراز از تهران تا دامنه رشته کوه های سر به آسمان ساییده زاگرس پیموده ایم. برای آنکه هرچه نزدیک تر به منطقه مورد نظر باشیم و در وقت صرفه جویی کنیم، ناچاریم در ارتفاع بازهم بیشتری جای بگیریم. اینجا دیگر خبری از روستا و خانه های کاه گلی عشایر تخته قاپو شده نیست. ما نیز ناچاریم، مانند ایل ها و عشیره هایی که هنوز با سختی و درد و رنج بسیار از شیوه کهن زندگی خود یعنی زندگی کوچی گرمسیر ـ سردسیر و چادر نشینی دست برنداشته اند، در جایی چادرهایمان را برپا کنیم که البته برایمان امری عادی و پذیرفته شده در این رشته است.
کار واقعی تازه امروز آغاز شده ...صبح زود است و ما که صبحانه هایمان را کمی با شتاب خورده ایم، با لندروور مسیری سربالایی را که دیگر کمتر به جاده اتومبیل رو مانند است و شیب آن هرچه بیشتر می شود، جلو می رویم. اواخر بهار است و با آنکه همه جا دیگر گرم شده، ولی اینجا همچنان سرد است و پشته های بزرگ برف در دو سوی کرانه رودخانه کنار مسیرمان دیده می شود. دیگر بیشتر نمی توان جلو رفت و نگاه راننده که بیشتر نگران لندرووری است که به وی سپرده اند تا همکارانی که باید هنوز یکی دو ساعتی یا بیشتر کوه پیمایی کنند تا به جای مورد نظر برسند، این را یادآور می شود. در نخستین پیچ که مسیر کمی عریض تر است به وی می گویم که بایستد. چه اشکالی دارد؟ برای ما که چندان تفاوتی نمی کند، چون بازهم باید سینه کش کوه را بالاتر برویم و سرعت حرکت لندروور نیز تنها کمی بیش از سرعت گام های آدم است. وی نیز نفسی به راحتی می کشد و دیگر تقریبا کاری ندارد تا غروب که در همانجا با وی قرار می گذاریم. البته تقریبا! چون روزهای آینده، وظایفی بر دوشش می گذارم که چندان ربطی به ماموریت ما ندارد: حمل و نقل بیماران که بیشتر پیران و ازکارافتادگان و گاه کودکان خردسال هستند، به نزدیک ترین بهیاری در ۲۵ تا ۳٠ کیلومتری آنجا. ظاهرا یک بهیار در آنجا همیشه هست که کارهایی مانند مایه کوبی را انجام می دهد. این اطلاعات را روز پیش بدست آورده ایم. گرچه بعدا روشن می شود که کارهای بیشتری نیز ازجمله دادن داروهایی به بیماران که کار پزشک است نیز انجام می دهد. به هر رو مراجعه کننده هایی که بیشتر دمرو، سوار بر قاطر به آنجا می آورند، زیاد دارد. این ها را بعدا راننده برایم گفته است.
از لندروور پیاده می شویم. هنوز راه نیفتاده، پاهای همه یعنی من و دو همکار دیگرم گرفته است. چند روزی طول می کشد تا بدنمان به آب و هوا و بویژه ارتفاع اینجا عادت کند. راننده درحال بازگشت است و ما چند لحظه ای لندروور سُربی رنگ را که در سراشیبی گرد و خاک هوا کرده با چشم بدرقه می کنیم. پیش از آنکه راه بیفتیم، نقشه توپوگرافی منطقه را یکبار دیگر ازنظر می گذرانیم تا بفهمیم کجا هستیم و کدام مسیر را باید برویم تا زودتر به مقصد برسیم. روبرویمان سبزه زاری به چشم می خورد که به شکلی نیم دایره در دامنه کوه نسبتا گسترده است. پنج شش «سیاه چادر» با فاصله های نزدیک به هم، چندتایی بز و سگ هایی که با وفاداری ورود بیگانه ها را به چادرنشین ها خبر می دهند، توجه ما را بخود جلب می کند. چند نوجوان با شتاب سینه کوه را درست در همان مسیری که ما برای رسیدن به منطقه کارمان نشان کرده ایم، بالا می روند و لحظه ای بعد پشت تخته سنگ های غول پیکر از نظر ناپدید می شوند.
از کوه و از کنار سیاه چادرها با فاصله ای نسبتا زیاد بالا می کشیم. اکنون آنها دیگر در زیرپایمان دیده می شوند و دودهای آبی و خاکستری که از هیزم های نیم سوخته به هوا بلند می شود. پسرکی کنجکاو با فاصله نسبتا کمی همراه ما از کوه، چابک بالا می آید. جامه بسیارکم و نامناسبی برتن و کفش هایی پلاستیکی که در شمال ایران به آن گالُش می گویند به پا دارد. خورشید هم دیگر بالا آمده و دیگر از آن خنکی دلپذیر صبحگاهی اثری نیست. کمی جلوتر، در پشت چند تخته سنگ بزرگ به شکل های هندسی گوناگون، کلاه نمدی سیاه رنگی نظرم را بخود می کشد. کمی راهم را کج می کنم و به آن سو می روم. نخست همان که کلاه نمدی مشکی بر سر دارد، آرام و با حالتی دودل از پشت تخته سنگ بر می خیزد. پس از وی چهار پنج نفر دیگر با تردید و دلواپسی از جایشان بر می خیزند. همان ها هستند که پیش تر با شتاب از کوه بالا می کشیدند. تنها یکی از آنها ریش و سبیل کم و بیش پرپشتی دارد و سایرین گاه سایه ای یا خط سبزی برپشت لب یا هیچ. با نگاه هایی پر از سوء ظن و نگران به من و دو همکار دیگرم نگاه می کنند. یکی دو تایشان که کوچک ترند با ترس به چکش زمین شناسی خوش قواره ای که در دستم است و آن را در حال حرکت تاب می دهم، چشم دوخته اند. از نگاهشان دریافته ام که موضوعی غیرعادی درکار است. ولی چه چیزی؟ نمی توانم حدس بزنم. برخورد شرمگینانه و همراه با حجب و حیای بیشتر بچه های روستایی را در برخورد با شهری ها پیش تر دیده ام و می شناسم. ولی این نگاه ها، از گونه دیگری هستند ....
دیگر به آنها رسیده ام و دستم را به سویشان دراز می کنم. همکارانم نیز به من می پیوندند. احوالپرسی می کنیم. هنوز چشم های بعضی از آنها دودو می زند. مانند آهوهایی رمیده به نظرم می رسند: « این بیگانه ها با این کوله پشتی ها و این چکش هایی که در دست دارند، برای چه به اینجا آمده اند ....؟» حالت شان را می فهمم و خودم هم کنجکاو شده ام که این ها پشت این تخته سنگ ها برای چه پنهان شده اند؟ ظاهرا متوجه ما نشده بودند که آن اندازه به آنها نزدیک شده ایم یا حدس نمی زدند که راهمان را به آن سو کج کنیم. با سلام و احوالپرسی، یخ ها کم کم آب می شود. یکی از آنها که بزرگتر از دیگران به نظر می آید، شهامت به خرج می دهد و می پرسد برای چه کاری به آنجا آمده ایم. برایش ، با اشاره به کوه توضیح می دهم که برای پیدا کردن معدن آمده ایم. چیز زیادی از حرف هایم دستگیرش نشده است. با این همه در چهره اش و آن دیگران که سراپا گوش به "سخنرانی" من هستند، دلواپسی و نگرانی کم کم ناپدید می شود و چون به کوه اشاره کرده ام، متوجه می شوند که آن بالا دنبال چیزی می گردیم. هنوز نمی دانم که در اینجا واژه معدن** که در بسیاری جاهای ایران واژه ای جاافتاده است، واژه ای ناآشناست.
اکنون، دیگر گرم گفتگو هستیم و حتا خنده شیطنت آمیز یکی از آنها که کمی دورتر با دیگری سرگرم پچ پچ درگوشی است، به گوش می رسد. خیلی دلم می خواهد از آنها بپرسم که آنجا، پشت آن تخته سنگ ها برای چه پنهان شده بودند؛ ولی نمی پرسم. به جای آن، از آنها می پرسم که نیاز به یک همراه داریم که منطقه را بلد باشد و بتواند در هنگام استراحت، غذایمان را گرم کند و چایی دم نماید . بی درنگ مبلغی را هم که به عنوان کارمزد روزانه می توانیم پرداخت کنیم، می گویم. همو که بزرگتر است، داوطلب می شود که همراهمان بیاید و سایرین هم بدون آنکه رقابتی با وی یا با هم برای همراه شدن با ما داشته باشند، از وی تعریف می کنند که خیلی خوب منطقه را می شناسد و به همه سوراخ سنبه های آنجا وارد است. به شوخی از وی می پرسم: «چایی بلدی درست کنی؟» و او تنها خنده ای تحویلم می دهد. پس از آن به تاخت سراشیبی را تا یکی از سیاه چادرها می دود و چند دقیقه ای پس از آن در حالی که کمی نفس نفس می زند چوبی کلفت و بقچه ای همراه دارد، آماده همراهی ماست. با سایرین خداحافظی می کنیم و همراه وی که اکنون تا بیست ـ بیست و پنج روز دیگر همراه ما خواهد بود، سربالایی را پی می گیریم.
در پایان آن روز طولانی که به پایین سرازیریم، به وی می گویم: «من دیدم که تو و بچه های دیگر، امروز صبح با شتاب از کوه بالا می رفتید. ... راستی پشت آن تخته سنگ ها چکار می کردید؟». از توضیحاتش که من برخی از واژه های آن را خوب نمی فهمم، متوجه می شوم که اتومبیل ما را همان صبح زود در بالای پیچ دیده و پنداشته اند که از سپاه پاسداران یا بسیج منطقه هستیم. از قرار معلوم، آنها نیز در این منطقه از لندروور سود می برند که البته بسیار منطقی است. در اینجا، از آن اتومبیل های معروف به «پاترول» که در شهرهای بزرگ از آنها استفاده می کنند، با همه گُندگی شان، کار زیادی ساخته نیست. در اینجا تنها جیپ و لندروور کارآست و کمی بالاتر هم تنها قاطر، با وجود چموشی ذاتی که دارد. راستی، یادم رفت که بگویم هنوز کم و بیش یک سالی به پایان تحقیرآمیز جنگ با رژیم صدام حسین مانده است.
برایم می گوید که چگونه آنها هر ازگاهی، ناگهانی با لندروور هایشان به آنجا یورش می آورند و تاکنون چندین جوان از همان سیاه چادرها و جاهای دیگر در آن منطقه را که همه با هم کم و بیش خویشاوند هستند، به زور به جبهه جنگ برده اند. می گوید در یکی دو جا حتا درگیری میان آنها و عشایر رخ داده و چگونه یکی از خویشانش با تفنگ «برنو»، یکبار آنها را تارانده و فراری داده است. با خود می اندیشم: «براستی، کفگیر به ته دیگ خورده است و این داستان تنها مربوط به شهرها نیست که بسیاری از جوانان، برخلاف سال های نخست جنگ، از رفتن به جبهه سرباز می زنند ... پس تا اینجاها هم برای شکار جوانان و بردنشان به جبهه ها می آیند. ... روشن است که خیلی کم آورده اند ... ». او همچنان سرگرم بازگویی شهامت و قهرمانی خویشاوندشان است که چگونه با تفنگ برنویش شیشه لندروور پاسداران را شکسته است. یک آن می اندیشم: «پس صبح بخت با ما یار بوده است که آماج گلوله قرار نگرفته ایم ... شاید خود وی که چنین با آب و تاب از قهرمانی خویشاوندش سخن می راند، دست به این کار می زد ... ولی خوشبختانه چیزی پیش نیامده و ما در کنار یکدیگر گپ زنان رهسپاریم».
از وی می پرسم: «چرا به جبهه نمی روی؟» و برای آنکه کمی وی را در تنگنا بگذارم، دانسته می افزایم: «این همه جوان، از همه جای کشور به جبهه می روند و می جنگند ...». در برابر پرسش غافلگیر کننده ام، لحظه ای دست و پای خود را گم می کند؛ ولی خیلی زود خود را باز می یابد. آن لبخند شاد و سرزنده به چهره اش بازگشته است. پاسخ می گوید:
«مگر امام نگفته بود که عشایر، ذخیره انقلاب هستند؟ آدم که ذخیره هایش را مصرف نمی کند ...».
همواره و اکنون نیز پس از سالها، هرگاه که به یاد آن می افتم، بی اختیار لبخندی برلب می آورم.
ب. الف. بزرگمهر ٣ اسفند ۱۳۸۷
پی نوشت ها:
* برگزیدن این عنوان به هیچوجه به معنای «ملی گرایی» (ناسیونالیسم) که آن را بسیاری با «میهن دوستی» اشتباه می گیرند، نیست.
** این واژه ریشه عربی دارد.
۱ نظر:
بهزاد عزیز سلام
برایت آرزوی شادکامی وپیروزی دارم
رامون
ارسال یک نظر