بایگانی پر و پیمانی دارند؛ از اسناد حزب توده ایران گرفته تا حتا اعلامیه یی کوچک از یک سازمان تندرو که در گذشته ی دور جایی فلان شکر را خورده است. پشت سرهم نیز، به مناسبت و بیشتر بی مناسبت، آنها را در تارنگاشت شان درج می کنند؛ بیشتر برای گرفتن مچ دیگران و نه انتقادی سازنده.
هنگامی که تازه دبیرستان را پشت سر گذاشته و خود را برای کنکور آماده می کردم، در درس ادبیات پارسی که آنهم بخشی از پرسش های چهارپاسخی بود، آموزگار سرگرم یاد دادن نام های عام، نام های خاص (ویژه) و شیوه جمع بستن آنها بود. من که تازه هفده سال را پشت سر گذاشته بودم، برای مچ گیری و دانسته پرسیدم:
«آقا جمع ققنوس (یا پرنده ی افسانه ایِ دیگر) چیست؟» وی که آموزگاری کارکشته بود، بدون آنکه برافروخته شود، رک و پوست کنده دستم را رو کرد. وی برای همه ی دانش آموزان توضیح داد که برخی نام ها مانند «ققنوس» (یا آن یکی پرنده ی افسانه ای) هرگز جمع بسته نمی شوند. برخی دانش آموزان هم که می خواهند مچ آموزگارانشان را بگیرند، کار خوبی نمی کنند. آدم باید پیش از هر پرسش یا اظهارنظری کمی بیندیشد که چه آماجی از درمیان نهادن آن پرسش یا نظر دنبال می کند.
من که از شرم تا بناگوش خود سرخ شده بودم، انتقاد رک و پوست کنده و بی آلایش آن آموزگار ورزیده را آویزه ی گوش خود کردم. سخن وی آنچنان در جانم نشست که پس از آن هرگاه پرسشی یا نظری در میان نهاده ام، گفته ی ارزشمندِ وی در گوشم زنگ می زند؛ گرچه ادعا هم نمی کنم که همواره آن را درست بکار برده ام.
می توان سخنی درست گفت؛ ولی آماجی نادرست و حتا پلید داشت. انگیزه ی سخن و کردار آدمی، به اندازه خود آن و شاید بیش از آن اهمیت دارد.
می توانم یکی دو تا از آنها را در پندار خود، اینگونه تصویر نمایم:
آدم هایی با کله هایی مکعبی، انباشته از اسناد و مدارک و واژه های کتابی فشرده (کلمات قصار)؛ درست مانند فقه شیعه که هر واقعیتی نخست باید درون آن پخته شده و در چارچوب درخور و شایسته این آموزه دینی بیرون بیاید۱، آنجا نیز هر واقعیتی باید نخست با اسناد و مدارک درون مکعب سنجیده شده و پس از آن مانند چیزی یخزده در زمان و فضا همواره بی هیچ دگرگونی جایی در «سرداب زندگی» آویخته شوند. شیوه ی برخوردشان با دیگران چنان است که گاه با بیرون کشیدن سندی یا واگو نمودن گفته ای از کسی یا سازمانی، حکم می کنند:
چون در گذشته فلان گفته را بر زبان آورده ای یا بهمان کار را انجام داده ای، تا ابد محکوم به پذیرش همان هستی! منطقی وارونه و تا اندازه ای همانند نمادهای (مُثُل ها) افلاتون!
برای آنکه پر بیراه نگفته باشم، نمونه ای۲ از این شیوه برخورد می آورم که امیدوارم سودمند و آموزنده باشد:
در نوشتاری با عنوان «دیکتاتور رفت؛ ولی دیکتاتوری هنوز سرنگون نشده است!»۳، به مناسبت رویدادهای تونس، گفتگوی الهمامی، دبیر کل حزب کمونیست کارگری تونس با یک روزنامه نگار انگلیسی را درج کرده بودم. تنی چند از دیگران نیز این گفتگو را که به نظرم چندان خوب نیز برگردان نشده بود در تارنوشت ها یا تارنگاشت هایشان درج کرده بودند.
بی درنگ، سندی از یکی از مکعب ها بیرون کشیده شد تا همه را شیرفهم نمایند که:
«حزب کارگران کمونيست تونس (حزب العمال الشيوعی التونسی) يک حزب بهاصطلاح مارکسيست ـ لنينيست ـ خوجهايست میباشد ... انقلابیگری حزب کمونيست کارگران تونس از نوع انقلابیگری برادران طبقاتی آن در ايران يعنی حزب کار ايران (توفان) است.
...
حزب کارگران کمونيست تونس و حزب کار ايران (توفان) هر دو در «کنفرانس بينالمللی احزاب و سازمان های مارکسيست- لنينيست (اتحاد و مبارزه)...» عضويت دارند. اين کنفرانس در حکم انترناسيونال کوچولوی چند حزب و سازمان مارواء چپ جهان است، خط انور خوجه را دنبال نموده و مخالف (و در مواردی دشمن) سرسخت خانواده احزاب کمونيست و کارگری پيرو سوسياليسم علمی (يا به قول توفانیها «رويزيونيست»ها) است.»۴
«کلّه مکعبی» به این نکته ی ساده توجه نمی کند که کنار یکدیگر قرار گرفتن دو حزب «چپ» از دو کشور با سطح رشد و گسترش اقتصادی ـ اجتماعی گاه بسیار متفاوت، لزوما نشانه ی یکی بودن عملکرد اجتماعی شان نیست و نمی تواند باشد. در جایی به دلیل پیشرفتگی بیشتر رشد اجتماعی ـ اقتصادی و نیز فرهنگی جامعه، فلان حزب «انور خوجه» ای، در شرایط هستی یک حزب باورمند به سوسیالسم علمی (و با عملکرد به آن) و نیز ازسر گذراندن جنبش ها و انقلاب های اجتماعی ـ که این یک بسی مهم تر است ـ بطور کلی در موضع واپسگرایانه ای قرار می گیرد؛ در حالی که حزبی نشاندار شده با روش «انورخوجه» در جایی دیگر با سطح رشد اجتماعی ـ اقتصادی و نیز فرهنگی کم و بیش واپسمانده می تواند ـ نه لزوما ـ در برهه ای از زمان، نقش پیشرو و پیشگام داشته باشد. نمونه های تاریخی آن بگونه ای روشن در آمریکای لاتین یافته می شد و شاید هنوز هم نمودهایی اینجا و آنجا داشته باشند. در بیشتر کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی، حزب های مارکسیست ـ لنینیست نبوده اند که در همه شرایط جلودار پیشرفت اجتماعی بوده باشند که بیشتر آنها دربرگیرنده ی نیروهای با باورهای تروتسکیستی بوده اند و شاید هنوز نیز باشند. نمونه انقلاب کوبا به نوبه خود گواه این امر است. آیا فیدل کاسترو، چه گوارا و دیگر هم اندیشان آنها که انقلاب کوبا را به پیروزی رساندند، از همان نخست کمونیست بودند؟ به عنوان نمونه، چرا از باکونین۵ به عنوان «هرج و مرج جوی انقلابی» یاد می شود؟ به همان دلیلی که در بالا در میان گذاشته شد، «هرج و مرج جویی» (آنارشیسم) در برهه ای از تاریخ می توانست انقلابی باشد و بود! باید توجه داشت که ـ اگر قرار باشد دیالکتیک ماتریالیستی را درست بکار بریم ـ تنها با جُستار زمان سر و کار نداریم که با جُستار پیوسته ی فضا ـ زمان۶ روبروییم. افزون بر آن و برای آنکه کتابی اندیشیدن را از خود دور کنیم، ناچاریم این گفته لنین را خوب به خاطر بسپاریم و به آن عمل کنیم:
کمونیست ها اگر نخواهند از جریان تاریخی عقب بمانند، باید همواره بکوشند که خود را با پیشرفت های علمی و فنی همگام نموده و درونمایه ی ماتریالیسم دیالکتیک را هرچه بیشتر پربار کنند (نقل به مضمون). درستی گفته ی این دانشمند انقلابی بزرگ را هم اکنون نیز بسیار خوب می توان دید:
"کمونیست" هایی دارای پروانه که نه تنها چیزی بار ماتریالیسم دیالکتیک نکرده اند که «بر روی مارکسیسم لمیده اند».
آماج من در اینجا، پشتیبانی از «حزب کارگران کمونيست تونس» یا آن دیگری نیست. آگاهی من درباره ی این حزب و کشور تونس، آنچنان نیست که درباره ی آن به داوری نشینم. با این همه، این واقعیت که رهبر این حزب ده سال درون کشور خود مخفی بوده، بخودی خود نشان از کامیابی و نفوذ توده ای آن حزب در میان مردم تونس دارد. وی در بخشی از گفتگو چنین می گوید:
«... حزب ما یکی از احزاب ممنوع بود؛ ولی در میان افکار عمومی بسیار معروف است. زیرا ما همواره بر علیه دیکتاتوری موضع گرفتیم. ما در جنبش اتحادیه ها بسیار معروفیم. در میان جوانان و جنبش زنان و هم چنین در میان روشنفکران.»
چنانچه آن حزب نقشی پیشگام در آنجا نمی داشت، فعالیت آن نیز ممنوع نمی شد و رهبر آن نیز ده سال در زندان سیاسی و ده سال در شرایط مخفی ناچار به کار نمی شد. اگر آن حزب نقشی واپسگرایانه در تاریخ تونس می داشت، شاید «زین العابدین بن علی» که بی گفتگو «کمونیست ستیزی» دوآتشه نیز بود، بجای زندان نمودن وی، یک کرسی دانشگاهی به رهبر آن پیشکش می کرد تا آنجا بتمرگد و کتاب پشتِ کتاب درباره ی «کمونیسم بورژوایی» بنویسد. این نتیجه گیری ها را حتا بی آنکه از تونس و آن حزب به گفته ی آنها «انورخوجه» ای آگاهی چندانی داشته باشیم نیز می توان گرفت و بر زبان آورد؛ گرچه برای «کلّه مکعبی»، به محض آنکه یکی در جایی کنار دیگری نشست و برخاست، حتما از جنس آن دیگری است (اصل اینهمانی) و تا ابد همانگونه نیز خواهد ماند.
آماج من که آنرا برای هر آدم «پیرو سوسیالیسم علمی» ـ آنگونه که آنها بالای تارنگاشت شان به رُخ بیننده می کشند ـ بسیار مهم می دانم، شیوه ی برخورد دیالکتیکی یا بهتر است بگویم دیالکتیک ماتریالیستی است که با هیچگونه جزم گرایی در هرکالبد و زیر هر عنوان و نامی، سر آشتی ندارد و افزون بر آن، مهم ترین آموزه ی بنیانگزاران «سوسیالیسم علمی» نیز بوده و هست. این شیوه و الگوی برخورد را که با پیشرفت های علمی ـ فنی در درون خود نیز پیوسته دگرگون می شود، باید خوب فراگرفت و خوب بکار برد.
باید توجه داشت که تکامل تاریخی اندیشه ی آدمی به اندازه ای بسیار با شیوه اندیشگی فراطبیعی (متافیزیک) سازگار بوده و همچنان هست؛ شیوه و الگویی که در آن انتزاع و تعمیم نقش بنیادی دارد و گسیختگی فراطبیعی نیز از همانجا سرچشمه می گیرد. در اینجا بیشتر به آن نمی پردازم؛ تنها این نکته را یادآور می شوم که به دلیل سازگاری تاریخی اندیشه ی آدمی با این شیوه و الگوی اندیشگی، فراگیری و کاربرد خوب، بجا و درست دیالکتیک ماتریالیستی، کاری ساده نیست.
نوشته ام را با داستانی کهن همراه می کنم که خواندن و اندیشیدن به آن را سودمند می دانم:
دانشمندی همه ی کتاب هایش را که سرمایه ی زندگی اش بود، بار الاغ کرده و از شهری به شهر دیگر رهسپار بود. در میان راه، گرفتار راهزنان شد. دزدان با این پندار که بار الاغ چیزهایی گرانبهاست، سرگرم پیاده نمودن بار الاغ و سوار کردن آن بر استرهای تیزرو خود بودند. دانشمند نیز گریه و زاری کنان، سوگند یاد می کرد که اینها جز مشتی کتاب نیست و بدرد شما نمی خورد. دزدان که شتاب داشتند، گوش به گریه و زاری وی نمی دادند و سرگرم کار خود بودند. دانشمند که دیگر وامانده بود، فریاد کشید:
«آخر بدون این کتاب ها من چه خاکی به سر بریزم ... همه ی دانش من در این کتاب هاست.» یکی از دزدان رند، در همان هنگام که دیگر بار را بسته و دور می شدند، سر برگرداند و گفت:
«اگر چنین است، چه تفاوتی میان تو و آن الاغ که کتاب بارش کرده بودی، وجود دارد. همان به که کتاب هایت دزدیده شوند.» (نقل به مضمون)۶.
ب. الف. بزرگمهر ۵ اسپند ماه ۱۳۸۹
پانوشت:
۱ ـ از همین رو فقه و «علم کلام» در مذهب شیعه بسی گسترده تر و مهم تر از فقه و «علم کلام» در مذهب سنّی است.
۲ ـ شمار نمونه های این شیوه ی برخورد نادرست، غیرعلمی و کتابی کم نیست.
۳ ـ «دیکتاتور رفت؛ ولی دیکتاتوری هنوز سرنگون نشده است!»:
۴ ـ «توفان در شوره زار»، تارنگاشت «عدالت»:
۵ ـ انقلابی روس (۱۸۱۴ - ۱۸۷۶) و از بنیانگزاران «هرج و مرج جویی» (آنارشیسم)
۶ ـ با کشف کوارک ها و بطور کلی پیشرفت های آدمی در زمینه های گوناگون دانش و فن، شاید چیزهای دیگری نیز بزودی به آن افزوده شده یا دستکم مفهوم پیوسته ی فضا ـ زمان بازهم گسترش بیشتری یابد. دستکم تاکنون ثابت شده که جهان پیرامون ما بیش از چهار وجه دارد.
۷ ـ این داستان را که به نظرم واقعی است و برای یکی از دانشمندان سده های میانه ی ایران رخ داده، به یاری حافظه ی نه چندان نیرومندم آوردم. امیدوارم آن را چندان دگرگون نکرده باشم. می پندارم زبانزد «مانند خری است که کتاب بارش کرده اند» نیز ریشه در این داستان یا رخداد دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر