«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

آموزه ها و شیوه های آموزشی که از بنیاد باید زیر و رو شوند!

هنوز غوره نشده هایی که مویز شده و شبه دانش هایی که جایگزین دانش های راستین می شوند؛ دانش هایی که گاه در زیر خاکستر زمان به گور سپرده شده یا در بایگانی موزه ها و جاهایی دور از دسترس مردم خاک می خورند!

بگمانم دانشجوست؛ نوشته است:
«یکی از خطوطی که برای نگارش زبان فارسی میانه در دوره ی ساسانی به کار میرفته است ، خط  پهلوی کتیبه ای ساسانی  است .این خط که به دستور پادشاهان ساسانی اختراع شده و مانند تمامی خطوط  الفبایی از روی  خط آرامی ابداع شده است، برای نوشتن سنگ نوشته های دوران ساسانی به کار می رفته است و دارای املای تاریخی و هزوارش است . این ویژگی که در اکثر خطوط فارسی میانه ساسانی مشترک است خواندن این خطوط را دشوار کرده است.» (برجسته نمایی ها در همه جای این نوشتار از ب. الف. بزرگمهر)

نگاهم به «تمامی خطوط الفبایی از روی خط آرامی ...» کشیده می شود که بیگمان سخنی نادرست است. می نویسم:
«تا جایی که می دانم تنها از روی خط آرامی نبوده؛ از یکی دو خط دیگر هم که در بازگویی آنها تردید دارم، سود برده شده بود و به هر رو از چارچوب کار دیوانسالاری فراتر نرفت؛ زیرا عمده ی توده ی مردم: کاست کشاورزان، حق درس خواندن و خط یاد گرفتن نداشتند؛ یکی از زمینه هایی که اسلام توانست در ایران پیروز شود ....»

دانشجو پاسخ می دهد:
«قطعا همه ی خطوط الفبایی تا به امروز از روی خط آرامی امپراطوری بوده رجوع کنید به کتب دکتر ابوالقاسمی، دکتر قریب، دکتر آموزگار و کتب مشابه. این خط مخصوص دیوانسالاری نیست؛ فقط برای کتیبه استفاده میشده؛ اما آموزش مخصوص طبقات بالای جامعه بود. این رو در پست های قبلی یادآور شدم (خاندان سلطنت، خاندان های محتشم، ارتشتاران و موبدان ) اجازه سواد آموزی داشتند و به رعایا آموزش داده نمی شد.»

برایم روشن است که سخنم را درست درنیافته و افزون بر آن با قطعیت درباره ی جُستاری که درباره ی آن هنوز بسیار پژوهش ها باید انجام گیرد، سخن می راند. از آن بدتر رجوع دادنش به کتاب های چند تا آقا دکتر و کتاب های مشابه. با خود می اندیشم:
«... از آن غوره نشده ها که مویز شده؟»

پاسخ می دهم:
«چنین سخنی قطعن درست نیست که همه ی خط ها از آرامی ریشه گرفته اند؛ هرکه گفته از روی نادانی سخن گفته. سانسکریت که ریشه ی همه ی زبان های هند و اروپایی و از آن میان فرهنگ ایران کهن به اندازه ای بسیار ریشه در آن دارد، بسیار کهن تر از فرهنگ های دیگر و ریشه ی یکی از سه شاخه ی بزرگ  زبان ها و فرهنگ های جهان است. تنها یک نکته هست که چون از سویی درباره اش نمودها و نشانه های بسیاری نیست و از سوی دیگر کار پژوهشی کمی روی آن انجام شده، هنگامی که موج های کوچ تبارهای آریایی از شمال هند به سوی فلات ایران در جریان بوده (از کوچ های بزرگ تاریخ در چند وهله که تا شمال اروپا امتداد یافته است؛ اروپایی ها بر پایه ی نظریه مرکزگرایی اروپا  (eurocentrism) در دوره ی استعماری، سوی حرکت آن را واژگون وانمودند!)  و در اینجا، فلات ایران، نخستین امپراتوری جهان را پایه گذاری می کنند، فرهنگ های میان رودان (بین النهرین)، ایلامی و آرامی را از آنِ خود می کنند؛ گونه ای گوارش فرهنگی که بسیاری سویه های آن ناروشن است.

در مورد حق سوادآموزی آن کاست ها نیز با شما همداستانم. من نیز اشتباه ننوشتم که گفتم: کاست کشاورزان یعنی تولید کنندگان ثروت های مادی آن روزگار (پایین ترین کاست) از این حق محروم بوده است؛ آن کاست ها که نام بردید بله می توانستند بیاموزند.»

با برافروختگی پاسخ می دهد:
«هرکس نظر دانشمندان بزرگ زبان شناس رو رد کنه از نظر من نادانه . در ضمن منابع شما برای این مطالب؟ سانسکریت منبع همه ی زبان های هند واروپاییه؟ این نظر کیه؟ توصیه میکنم کتاب تاریخ زبان های ایرانی رو مطالعه بفرمایید
شرمنده ام اما کلا مطالبتون فاقده صحته
چطور میشه زبان هندی ها منشع [منظور «منشاء» است. ب. الف. بزرگمهر] زبان ما باشه؟ از فلات هند آمدند؟ کدوم مورخی همچین نظری رو داده ؟
»


با خود می اندیشم:
«... بله همان غوره نشده، مویز شده!» و ناچار می شوم کمی تندتر و سرراست تر چیزی را بنویسم تا شاید از آن چارچوب اندیشگی خشکش کمی بیرون بیاید. می نویسم:
«از این دانشمندان بزرگ توی ایران دوره ی آخوندی زیاد شده. ولی خود شما هم که تا این اندازه نمی دونی درباره ی آنچه که نوشتم برام جالبه. اگه اهل کاری بجوی تا بیابی. من که نگفتم حرفم را بپذیری؛ تنها خواستم توجهت رو جلب کنم. ضمنن چه عیاری برای سنجش اینکه کی دانشمندتره داری؟! شاید من از آن آقا دانشمندتر باشم در این زمینه! این ها را هم ننوشتم برای ادعا و ادعایی هم ندارم. تنها برای این نوشتم که ببینی غیرمنطقی سخن می گی. بازهم تکرار می کنم:
کسی که گفته خط آرامی ریشه ی همه ی خط هاست، آدم نادانیه.»

«دانشجو»، این بار افزون بر برافروختگی با گستاخی می نویسد:
«خجالت اوره بدون مطالعه صحبت کردن دکتر ابوالقاسمی زیر نظر دانشمندان بزرگی مثل مری بویس درس خوندن دکتر قریب در امریکا درس خوندن اولین سغدی شناس ایران هستند در ضمن هر دو قبل از انقلاب 
دکتر اموزگار و دکتر تفضلی هم که معرف حضور هستند تالیفات ایشون به زبان فرانسه است 
بگذریم از منابع خارجی که همه همین نظر روردارند »

اکنون باید به خود کمی فشار بیاورم تا مانند «دانشجو» جوش نیاورم؛ به وی پاسخ می دهم:
«شرم آور این است که آدم اسیر نام آدم هایی باشه که شاید جز رونویسی از روی دست استادان کاری بهتر بلد نیستند. این آقایان را  نمی دانم؛ به سخنی که گفته شد ایراد گرفتم و روی آن هم پافشاری می کنم. ولی برای آنکه یک نمونه برای راهنمایی شما بیاورم و گفتگو را به پایان ببرم (چون دیگر پاسخی از من نخواهید شنید!) کسی است به نام صادق زیباکلام که یکی از به اصطلاح اقتصاددان های ایران است، در انگلیس هم درس خوانده است .... ولی بلا نسبت شما یک «رمّال اقتصادی» است. ضمنن من بی مطالعه سخن نگفته ام!»

«دانشجو» دوباره می نویسد:
«با صادق زیبا کلام کاری نداریم
شما برای ادعاهاتو یک منبع بیارید من منابع ام رو یک یک نام بردم
بزرگترین استادان زبانشناسی که دنیا قبولشون داره
متخصصین سنسکریت اوستا فارسی باستان داخلی و خارجی 
شما یک منبع به من بدید که بگه فارسی از سنسکریته یا ایرانی ها ازفلات هند مهاجرت کردند»

دیگر به وی پاسخ نمی دهم؛ می گویند: بالاتر از سیاهی، رنگی نیست و من از خود می پرسم:
«مگر بالاتر از مویز چیز دیگری هم هست؟!»

دوباره یک آگهی می آید که کسی در آن باره چیزی نوشته است. با بی میلی آن را باز می کنم؛ یک ایرانی که در نروژ زندگی می کند، چیزی درباره ی هماوندی های زبان نروژی و پارسی و منطقه ای که سامی ها در آن زندگی می کنند، چیزهای درستی نوشته است؛ این پست را دیگر نمی یابم؛ یا به مذاق دانشجوی گستاخ خوش نیامده، آن را برداشته و یا خود وی برداشته است.

برانگیخته می شوم که دوباره چیزی در این باره و رو به آن هم میهن ساکن در نروژ بنویسم. می نویسم:
«نمی خواستم اینجا بیش تر چیزی بنویسم؛ بویژه درباره ی خودم که آن را دوست ندارم ... خوب! خانم جوانی هستند؛ استاد هم چیزی گفته یا در فلان کتاب نوشته است و وی بسان بسیاری آدم های دیگر می پندارد که چون آن آقا یا خانم، فلان مدرک دکترا زیر بغلش دارد و چهار تا کتاب هم نوشته، حتمن همه چیزدان است؛ بویژه اگر چهار تا نام دهن پرکن خارجی هم در پانوشت ها و خاستگاه های کتبش نیز آمده باشد. اشتباه نشود؛ من در اینجا نه کس خاصی را مد نظر دارم و نه بطور کلی همه را رد می کنم. بیگمان آدم های دانشمند نیز در میان آن ها هست. چیزی که این خانم و بسیاری دیگر از دانشجویان نمی دانند آن است که بخش عمده ای از آنچه در زمینه های جامعه شناسی و علوم انسانی و تاریخ به خوردشان داده می شود، برگرفته از باخترزمین است و در آنجا، در دانشگاه های آن دانش راستین در زمینه های یادشده در بالا جایی درخور ندارد؛ آنچه هست و به خورد دانشجو داده می شود (همین اروپایش را می گویم؛ ایران که جای خود دارد!) شبه دانشی است که همراستا با منافع سامانه ی اجتماعی ـ اقتصادی چیره در اینجا که دربرگیرنده ی کشور ما نیز هست، سمتگیری شده و به شدت پراگماتیستی است. چرا؟ به این دلیل ساده که این جامعه ها همگی جامعه های طبقاتی هستند: طبقه ی بهره کش در برابر طبقه و لایه های بهره ده! درست به همین دلیل، آن بیطرفی ادعایی دانش های اجتماعی زیر پا نهاده می شود؛ افزون بر این، جُستار از جنبه ای تاریخی نیز برخوردار است؛ به عنوان نمونه با آنکه از دوره ی استعمار مستقیم چیزی کم و بیش ۶۰ سال می گذرد، هنوز رگه های نیرومند شیوه ی نگرش ”مرکزگرایی اروپا“ در دید مردم و در آموزش و پرورش آن دیده می شود که بر پایه ی آن گویا اروپا از فرهنگی و پیشینه ی تاریخی کهنه تری از سایر جاهای جهان برخوردار بوده و فرهنگ و دانش و شهرنشینی و ... از اینجا به جاهای دیگر جهان برده شده است. گرچه در جهان کنونی و بویژه پس از پیدایش نخستین کشور سوسیالیستی جهان: اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی و فروپاشی سامانه ی استعماری پس از شکست رژیم های فاشیستی و نازی در آلمان و ایتالیا و جوانه های آن در دیگر کشورهای اروپا آدمی گام های بزرگی به سوی جلو برداشته و نگرش استعمارگرانه ی «مرکزگرایی اروپا» تا اندازه ای خرد شده، ولی ریشه های آن در این کشورها که بسیاری چیزها را از خاورزمین و آسیا و حتا آفریقا آموخته و از آنِ خود نموده اند، همچنان پابرجاست و روشن است که هر بار که شکستی در پیشانی (جبهه) نیروهای سوسیالیسم، صلح و پیشرفت اجتماعی در جهان پدید می آید، بسان دوره ی فروپاشی اردوگاه کشورهای سوسیالیستی نزدیک به دو دهه پیش که هنوز پیامدهای ناگوار آن برجاست، همه ی اینگونه ارواح خبیثه و مزخرفات پیشین نیز جان می گیرند.

این نیز روشن است که بسیاری از دانش آموخته های ما از همین کشورها مدارک دانشگاهی خود را دریافت نموده و سپس برخی از آن ها در دانشگاه ها به عنوان استاد بکار پرداخته و می پردازند. شوربختانه در سامانه ی آموزشی ایران که حتا با نادیده گرفتن شبه دانش ها و مزخرفاتی که طوطی وار به خورد دانشجو داده می شود و از دانشجو نیز پذیرفتن طوطی وار همان ها خواسته می شود، از روش و الگوی آموزشی کم و بیش کهنه ای که چندان تفاوتی با شیوه های آموزشی القایی به کودکان ندارد، سود برده می شود. یکی از پیامدهای آن را در همین شیوه برخورد این دختر خانم در اینجا گواه هستیم که سخنی را که من به آن ایراد گرفته ام و با دقت هرچه بیش تر حتا درباره ی فرهنگ آرامی و تاثیر بسیار بزرگ آن در زیان و فرهنگ ایرانی (و نه تنها آن که فرهنگ ایلامی و میان رودان!) نوشته ام که هنوز بسیاری چیزها روشن نیست و کار پژوهشی بزرگی نیز در این زمینه ها از سوی ما انجام نشده، نادیده گرفته و با بی ادبی و برآشفتگی از من می خواهند که خجالت بکشم! زیرا گفته ام: کسی که چنین سخنی بر زبان رانده که گویا خط آرامی پایه ی همه ی خط های جهان است، آدمی نادان است! و سپس، پروفسور بودن این یک و کتاب های آن یک را گواه می گیرند که من با توجه به تجربه ی شخصی خود با برخی از همینگونه پروفسورها که پس از پرخاشگری شان در کلاس نسبت به نکته ای که با دلیل و گواه روشن در میان نهاده ام، پس از پایان کلاس درس به سراغم آمده و پی آن جستار را گرفته اند(زیرا به آن نیازمندند و به کارشان می آید!) و سپس با پوزش خواهی و سپاس پی کارشان رفته اند، در دل به اینگونه کوته نگری می خندم.

نمونه ی دیگری را برای شما که در نروژ زندگی می کنید، یادآور می شوم که شاید برایتان جالب باشد. آیا به برخی چهره ها در آنجا توجه کرده اید که همانندی های بسیار به آدم های نئاندرتال دارند (پیشانی کوتاه؛ گوش کم وبیش نوک تیز ماکاک مانند، آرواره های جلوآمده و کلفت و در برخی نمونه ها، حتا اندامی که کمی به جلو خم است و منظورم خم شدن از ناحیه ی کمر است و نه برخی آدم های شرمرو که سر و سینه شان را هنگام راه رفتن خم می کنند؟!) این نمونه ها را در کشور سوئد نیز می توان یافت و می پندارم که در فنلاند نیز یافت شوند که آنجا نرفته ام. به این پدیده در زیست شناسی فرگشت (تکاملی)، «بازگشت به عقب» یا «آتاویسم» (َAtavism) گفته می شود که به عنوان نمونه، نوزادی که با دم و در برخی نمونه های بسیار کمیاب با پلک سوم (بسان خزندگان) پا به جهان می گذارند و آتاویسمی شدیدتر از خود به نمایش می گذارند، دیده می شود و تنها پدیده ای است بی ماهیت تاریخی یا بهتر است بگویم: «پیش از تاریخ» خود؛ به این آرش که آن آدم ها از نظر هوشی شاید از بهره ای پایین تر از دیگر آدمیان برخوردار نباشند و دیگر ویژگی های ماهوی آن ها بسان «آدم هوشمند» (Homosapiens) کنونی است. یک انگاره (فرضیه) که بگمانم تا اندازه ای درست می رسد، این است که هنگام پیدایش «آدم هوشمند» در ۴۰۰۰۰ سال پیش، نتاندرتال ها هنوز در بسیاری از جاهای کره زمین می زیسته اند و سپس در زد و خورد با گروه های گسترش یابنده ی «آدم هوشمند» بر روی کره زمین که به دلیل ابزارسازی بهتر و شناخت و کاربرد آتش از توانایی های بسیار بیش تری از نئاندرتال ها برخوردار بوده، آن ها رفته رفته ناچار به کوچ به جاهای دورتر و بد آب و هواتر و بگونه ای مشخص کشورهای اسکاندیناوی کنونی و منطقه های نزدیک به مدار قطبی شده اند. چنانچه آن انگاره درست باشد، کم ترین دلیلی وجود ندارد که میان گروه های «آدم هوشمند» و «نئاندرتال» ها آمیزشی نبوده باشد و از دید من و بنا بر تجربه و دانش شخصی خود در این زمینه با نمونه هایی که در آن کشورها دیده ام، کاملن هماهنگ است؛ ولی چیزی که به خاطر آن ناچار شدم چنین زمینه ای بچینم، نکته ی زیر است:
چند سالی پیش، کاری پژوهشی بر بنیاد ژنتیک و پژوهش درباره ی آدمیان پیش از تاریخ از سوی به نظرم یکی از بنگاه های پژوهشی آمریکایی ترتیب داده شده بود که در آن گروهی مسوول گردآوری نمونه از قاره های گوناگون به استثنای اروپا شده بودند. با توجه به پیش شناختی که داشتم، برایم شگفتی آور نبود؛ تا آنجا در خاطر دارم،برایشان از آن میان نوشته بودم:
چرا شما قاره اروپا را که بیش ترین نمونه سنگواره های «آدم نئاندرتال» در آنجا یافت شده را گذاشته اید و در اقیانوسیه به دنبال رد پای ژنتیکی نئاندرتال می گردید؟ می پندارم که به جستار «آتاویسم» نیز اشاره ای نموده بودم ...

خوب که به نمونه ی بالا باریک شوید، می بینید که سنگ بنای پژوهش از همان نخست (به انگیزه های آن نمی پردازم!) با پیشداوری و کج نهاده شده است.

نمونه ی دیگر، جستار تبار آریایی و بزرگنمایی بیجا ولی حساب شده ای است که در این زمینه صورت گرفته و حتا هیتلر برای پیشبرد تئوری پلید نژادپرستانه ی خود در کتاب خود: «نبرد من» از آن سود جسته است. بر پایه ی این انگاره ی بسیار نادرست که با هیچیک از نمودها و نشانه های تاریخی و باستان شناسی و جغرافیایی و ... هماهنگ نیست، گویا تبار آریایی در بخشی از اروپا شکل گرفته و سپس از آنجا به سایر منطقه های جهان و از آن میان قفقاز و  ... کوچیده اند. در حالیکه نموده و نشانه های تاریخی، زبانی و ... چیزی دیگر می گوید و نشان از آن دارد که گروه های بزرگ تبارهایی که سپس و برپایه ی امپراتوری پدید آمده در ایران (ایران به آرش سرزمین آریا است!) به نام آریایی نامیده شده اند و  چندین بار از بخش هایی از شمال هند به فلات ایران کوچیده و از دو سوی دریای مازندران به سوی شمال باختر حرکت کرده و تا منطقه ی اسکاندیناوی نیز خود را رسانده اند به واقعیت بسیار نزدیک تر است؛ گرچه این یک نیز هنوز انگاره ای است کاملن اثبات نشده؛ ولی بیگمان انگاره ای بسیار نیرومندتر از انگاره ی ساخته و پرداخته شده اروپاییان درباره تبار خاستگاه اروپایی تبار آریایی؛ زیرا نمودها و نشانه های زبانی و تاریخی بسیاری گواه آن است و حتا در داستان های شاهنامه نیز می توان رد پای آن ها را یافت.

در اینجا به همین بسنده می کنم؛ می پندارم دستِکم در آن اندازه باشد برای به اندیشه واداشتن و کار بیش تر کسانی که می خوانند و می خواهند جستجو کنند و بیش تر بدانند که در آن صورت من نیز بسیار خرسندم.»

ب. الف. بزرگمهر    ۱۷ آبان ماه ۱۳۹۲

 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!