نخستین و واپسین باری است که در آن نشست حضور دارم؛ اتاقی است کوچک که برای استراحت رفقای آمده از اینجا و آنجا فراهم شده و جا برای نشستن کم است؛ حتا یکی دو نفر سرِ پا هستند و تعارف دیگران را برای نشستن به جای آن ها نمی پذیرند. او هم نشسته است؛ شمع محفل و بازمانده ای از «تبار دایناسورها»ست؛ اصطلاح ریشخند آمیز و کوچک شمارنده ای از "چریک"ی پیشین که تفنگش را سر به نیست کرده یا دو دستی پیشکش اربابان قدرت جهان نموده و به پندار خود، «سوسیال دمکرات» شده است:
کبریتی نم کشیده و بی خطر!
به چهره ی نجیبش می نگرم. نه!
به هیچ روی، مانند هیچکدام از دایناسورها که من خوشبختانه بیش ترشان را می شناسم، نیست!
آدمی در خود فرو رفته، احساساتی و رنجیده که به کار مدیریت و رهبری نمی خورد. این
را پیش تر در آن دو روزِ نشست دریافته و با چشمِ جان دیده ام که چگونه «دیپلمات
ها» فضای تهی و کمبود پدید آمده را پر کرده اند؛ این هم گونه ای «دیالکتیک» گریزناپذیر
در جنان شرایطی است ...
هنوز نشست، رسمیت نیافته است.
با کسی سرگرم گفتگوست و من هم کم و بیش، چهره به چهره ی وی با اندکی زاویه نشسته
ام و به گفتگوی شان گوش می سپارم؛ چیزی خاطرش را آزرده است ... و بیگمان بسیار
چیزها برای آزرده شدن هست که اگر اندیشه ات را پر کنند، دیگر هیچ کاری از دستت
برنخواهد آمد ...
در میانِ گفتگویی که همچنان پی
گرفته می شود، با آزردگی خاطر می گوید:
«این پسره ...»
نگاهم ناخودآگاه به چهره اش میخکوب
می شود و نگاه مان برای لحظه ای بسیار کوتاه با یکدیگر گره می خورند؛ نگاهش را می
دزدد. واکنش روحی ناخودآگاهی است؛ گویی آن بخش از وجدان خفته اش به وی نهیبِ
بایسته را زده است ... و «این پسره» به گمان بسیار، کسی نیست جز عضوی پیشین از
اعضای کمیته ی مرکزی آن حزب که به هر انگیزه و دلیلی که نمی دانم، کناره گیری
نموده یا کنارش نهاده اند. به نظرم می آید که وی را همانجا دیدم؛ جوانی با اندام و
چهره ای ظریف و باریک با سر و روی برآشفته که از آن پس جز پسرکی بیش نخواهد بود:
«این پسره ...»
زهرخندی کمرنگ بر لبانم می
نشیند و به دنباله ی گفتگو گوش نمی دهم ...
ب. الف. بزرگمهر ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۲
پیش نویس این نوشته ی کوتاه به سالیانی دورتر
بازمی گردد. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر