نوشته ای است با برنام «شرافت و مردانگی» که به بهانه ی پذیرایی
آب فروش مهمان نوازِ داستان، مَنِشِ شاه بهرام پنجم ساسانی را ستوده است (نوشته ی
زیر). بماند که هر چه بیش تر واگردیم و دورتر برویم به گواهی های تاریخی کم تر راست
و درست برمی خوریم؛ چه برسد به داستان هایی از اینگونه که در بیش تر موردها روشن
نیست چه کسانی آن ها را نوشته و چه هنگام ساخته و پرداخته شده اند. از نادرستی های
دیگر نگارش داستان نیز که با همه ی پارسی و بازنویسی اینجانب، همچنان بدیده می
آیند نیز می گذرم. می ماند آماج داستان و سنجش درونمایه ی آن با اوضاع امروزی میهن
نگونبخت مان که بگمان بسیار، انگیزه ی یادآوری یا شاید گوشزد آن شده است. در چنان
حالتی، داستان بی درنگ، رنگ یک شوخی بیمزه بخود می گیرد؛ زیرا در اینجا، کار از
سوداگر خرده پا یا بازرگان کلان پایه گذشته و به «بزرگ نشانه های خدا» و «بزرگ
دستار بسر» (بجای تاجدار!) رسیده است؛ بنابراین، افزون بر اینکه «آقا بیشعور نظام»
از سال ها پیش به این سو بکوشش برادران انگلیسی به دستگاه های خبرچینی پیشرفته ساز
و برگ یافته و نیازی به مهمان شدن در خانه ی این و آن ندارد، نمی توان از وی چشم
چنین کاری را داشت؛ بویژه آنکه چندان آبی در کار نیست که آب فروشی در کار باشد و
«حضرت آقا» بی بلدرچین و تخم آن، یک روز نیز زنده نمی ماند.
با آنچه آمد، تنها راهی که برجای می ماند تا به داستان رنگ و
بوی امروزی بخشید، جهانی تر کردن داستان و افزودن «دونالد ترامپ» («ترومپت
گوشخراش» دوره ی سیاه بازی!) در جایگاه شاهنشاه دوران۱ به ماجراست که از آن میان به دیدار «آقا بیشعور
نظام» که جایگزین «بازرگان» در این داستان ساخته و پرداخته شده، می آید؛ گرچه،
بگمانم داستان آنگونه که در گذشته رخ داده بود، رخ نخواهد داد. درست است که «حضرت آقا»
تا اندازه ای خنگ تشریف دارند و به زبان دوره ی ما دوزاری شان دیر می افتد، ولی
دیگر آنچنان خنگ هم نیستند که آن لندهور با آن دک و پوز و موهای خرمایی را هر جامه ای هم که به
تن کرده باشد، نشناسد. تا وی را ببیند با سلام بلندبالای نیمی پارسی، نیمی عربی
خواهد گفت:
به خدا سوگند، این خط قرمز و اینا رو محمود چاخان۲ و دار و دسته اش توی دهن ما گذاشتند؛ ما خیلی مخلص
شماییم. صیغه و اینا هم داریم ...
می بینید؟! هرچه می کوشی به داستان کهنه، رنگ و بوی امروزی
بدهی و از آن نتیجه های اخلاقی بگیری، واقعیت های نیرومند به درون آن راه یافته،
خواه ناخواه، رنگ و بویی سازگارتر با دوران کنونی به آن می بخشند و سخن فرجامین
آنکه:
با اینگونه پند و اندرزها نه «آقا بیشعور نظام» از جایش می
جنبد؛ نه دزدان اسلام پیشه سربراه خواهند شد و نه فاتی بیچاره به تُنباتی درخور
دست می یابد.
ب. الف. بزرگمهر ۱۱
آذر ماه ۱۳۹۵
پی نوشت:
۱ ـ گرچه،
بگفته ی ترک ها: یالانّان!
۲ ـ بیچاره
محمود چاخان که دیواری کوتاه تر از وی در رژیم دزدان یافت نمی شود!
***
شرافت و مردانگی
در زمان ساسانیان، مردی آب فروش در تیسفون می زیست که بسیار
مهمان نواز بود. روزی، بهرام پنجم، شاهنشاه ایران (ساسانی) با جامه ای مبدل به در
خانه این مرد می رود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد.
آن مرد، بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و
پول در بیاورم. مرد می رود و تا می تواند آب
می فروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز می گردد. بهرام به مهمان نوازی مرد اطمینان می یابد؛ ولی می خواهد آن مرد را بیشتر بیازماید. بنابراین تا پیش از آمدن مرد به دربار بازگشته و می
گوید:
دستور دهید که هیچ کس در شهر حق ندارد از این مرد آب بخرد.
فردای آن روز، مرد آب فروش به بهرام می گوید که بمان تا بروم
و اندازه ای پول در بیاورم. مرد آب
فروش هرچه در بازار می گردد، کسی از او آب نمی خرد. سرانجام، ناچار به فروش مشک آبش می شود تا میوه و خوراک نزد بهرام
برد.
بهرام به او می گوید:
چگونه پول در آوردی؟ مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید؟
مرد گفت:
مشک آب خویش را فروختم؛ تو نگران نباش! فردا روز اندیشه ای
دیگر خواهم کرد.
بهرام پس از این رویداد، فردای آن روز به دربار بازگشته باز هم
با جامه ای مبدل، نزد پولدارترین بازرگان شهر که از اشراف نیز بود، می رود و می
گوید:
من مهمانم و امشب را جا می خواهم.
مرد نه تنها بهرام را نمی پذیرد که با تازیانه او را از منزل
بیرون می اندازد.
فردای آن روز، بهرام در حالیکه بر تخت پادشاهی نشسته، بازرگان
و آب فروش را فرامی خواند.
هر دوی آنان که می بینند آن مرد، شاه شاهان ایران بوده، بسیار
می هراسند.
بهرام، مرد آب فروش را را به شَوَند رفتار نیکویش با مهربانی می پذیرد و وی را سپاس
می گذارد. سپس، دستور می دهد که همه ی دارایی های مرد بازرگان را بگیرند و به مرد
آب فروش بدهند تا یاد بگیرد که آدمی حتی اگر در اوج تنگدستی باشد، باید شرافت،
مردانگی و مهمان نوازی خویش را پاس دارد.
از «گوگل پلاس» با
ویرایش، پارسی و بازنویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر