ما تا همین دیروز پریروز در
جاده ی خوشبختی داشتیم به تاخت جلو می رفتیم. جاده ی خوشبختی، آنگونه که برخی می
انگارند، آنچنان سرراست نیست و پیچ و خم های بسیاری دارد. واپسین پیچ بزرگ آن را
همین دی ماه گذشته، پشتِ سر نهادیم. یک مشت شورشی نانجیبِ خدانشناس، می خواستند
جلوی خوشبختی مان را بگیرند که بحمدلله بخیر گذشت؛ ولی هنوز دور و بر جاده پرسه می
زنند و گاهی سنگ می پرانند. سرِ همان پیچ بود که تخم آقا را نشانه گرفتند؛ آنهم درست
هنگامی که چانه مبارک شان تازه گرم شده بود. بحمدلله، سنگ شان کمانه کرد و از کنار
گوش مبارک آقا زوزه کشان گذشت؛ ولی نمی دانم چرا زبان آقا چند روزی بند آمد. پنداری
از خوشحالی و به شکرانه ی رد شدن از آن پیچِ بیم برانگیز بود. به هر رو، خواست خدا
بود که رهبر عظیم الشان مان ما را تنها نگذاشت. چندین سال است که می فرمایند،
رفتنی هستند؛ ولی گوشِ شیطان کر، هنوز مانده اند: سُر و مُر و گُنده! و این هم
نشانه ی دیگری از ره سپردن در جاده ی خوشبختی است؛ خدا انشاء الله ایشان را از جمیع
گزندهای روزگار محفوظ بدارد!
آن شورشی های خدانشناس که خدا
بدبخت شان آفریده، چشمِ دیدن این همه خوشبختی ما را ندارند. اگر بازی های ما سراسر
برد ـ برد است، از آنِ آن ها همواره باخت ـ باخت است. اگر ما خورد و برد داریم، آن
ها چیزی برای خوردن ندارند؛ چه برسد به آنکه بخواهند جایی بار بزنند و ببرند. خوب!
همه ی این ها از حکمت خُفیه ی الهی است؛ ولی، همه ی این ها تا همین دیروز پریروز
بود. اینک بر سر یک دوراهی قرار گرفته ایم که تنها یک راه آن تا اندازه ای گشوده
است و کسانی در پیرامون آن، ما را به آن راه که باریک تر نیز شده، فرامی خوانند و دلگرم
می کنند؛ از آن ها که می پرسیم: آیا مطمئنید که این راه همچنان خوشبختی است، پاسخی
سر به هوا و گاه دوپهلو می دهند که آقای مان را بیش تر نگران می کند. هرچه نباشد، وی
تاکنون، چند بار چوب آن ها را خورده و تاکتیک ها و ترفندهای دشمن را می شناسد. برای
همین، دیگر به هیچ بنی بشری اعتماد ندارد و لبخندهای راننده مان که به همان راه
روان است و پیشینه ی بدی در رانندگی نیز دارد، وی را ناخشنودتر و برآشفته تر می
کند. داشت یادم می رفت که بگویم، جلوی آن یکی راه، غول بیابانی بی شاخ و دُمی با
گرزی در دست نشسته و با قحبه ای جمیله ورمی رود. آقا می گوید، جاده ی خوشبختی،
درست همین راه است که آن غول راه آن را بسته و نمی گذارد کسی از آنجا رد شود.
البته آقای مان دل شیر دارد؛ ولی مگر با غولی به آن گُندگی، آنهم گرز در دست، می
توان درافتاد؟! بدتر از آن، راننده مان است که با انگشت نهادن روی نقطه ی حساس
آقا، مرتب می گوید: پناه بر خدا! هرچه خواستِ خداست، همان می شود. شاگرد پاچه
ورمالیده ای هم دارد که هرجا می ایستیم دست به آب برویم و نمازی بخوانیم، سری به
آن چشم دریده های کنار جاده می زند و درگوشی با آن ها پچ پچ می کند. واپسین باری
که ایستادیم از سوی آن ها پیام آورد که باید خوشبختی تان را با ما بخش کنید تا ما سرِ
آن غول بیابانی را شیره بمالیم؛ ولی، مگر خوشبختی را می شود با دیگران بخش کرد؟!
در آن صورت، دیگر ما خوشبخت نیستیم. می دانیم که اگر چنین پیشنهادی را بپذیریم،
باز هم باید آن را بیش تر بخش کنیم و هر بار، سهم بیش تری به این و آن بدهیم. خوب!
دیگر چه برای خودمان می ماند؟! همه ی این ها را که می گویم در شرایطی است که
خودروی خوشبختی ما همچنان به آن سو می رود تا ببینیم خدا چه می خواهد؟! پناه بر
خدا!
ب. الف. بزرگمهر ۲۶ اُردی بهشت ماه ۱۳۹۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر