امروز دوشنبه دهم فروردین 88 است، نفهمیدم که چطور گذرم به امامزاده طاهر کرج افتاد. صبح روزی که هیچ قبری مشتری نداشت و بهنظر میرسید که همهی مردگان، آرام و خاموش و بیانتظار... آرمیدهاند. سنگ قبرهای پوینده و مختاری، صفرخان و احمد محمود و شاملو و چندتایی دیگر که به اطراف نظر میانداختی، تمیز و شسته بودند و برروی هر یک از آنان کم و بیش گل و گلدانی دیده میشد. و شاملو که گویی با فراوانی گلهای تازهی روی سنگش، قبل از ما نیز ملاقاتیهایی داشته بود، همهاش طراوت بود و تازگی... بر او خم شدم و با خود درگیر سخن!:
دوستان و رفقای خوابیده بیدار تا ابد! این جادهی خالیِ پر از دستانداز، چقدر شلوغ و خاکآلود شده است. فضا آنچنان تیره و تاریک است که به سختی بتوان راه را از چاه تشخیص داد. گونهای است که اگر کمی لای چشم باز شود، دود و گرد و خاک برخاسته از این ماشینهای اوراقِ عهد بوقی، فورا فرمان بسته شدن آن را میدهد. همه چیز حکایت از رویداد و پیامدی دارد، اما توان درک بر دانستن آن «چیز» چندان ساده بهنظر نمیرسد. تردید نیست که در چنین فضا و شرایطی که همه چیز درهم است و حریمها شکسته و آشفتهبازاری از جاگیری هر کس در مکان و موقعیتش بهوجود آمده و نمیتوان زید را از عمر تشخیص داد، ابراز هر سخن و قطعیت بر هر نظر ممکن نیست و عاقلانه نیز بهنظر نمیآید که سخنی گفته شود و نظری ابراز گردد!.
تردید نیست که بیعلت نتوان سراغ گرفت هیچ نمودی را و البته قطعیت دارد که «تغییر» اثباتگر نااستواری نسبی «وجود» است. پس اگر چنین است و اگر «تغییر» مطلق است و هر «وجودی» نسبی؛ دیگر لزومی بر شگفتی از هیچ چیز باقی نمیماند که چرا زید همان زید باقی نمانده است. شک نباید کرد که «زید» نیز خود گرفتار آمدهای در همین جادهی پر دستانداز و خاکآلوده است که امروز، چارهای جز سر پناهگیری نسبی ندارد تا ایاب و ذهاب پر شتاب این ماشینهای زهوار درفتهی تلق و تولقی تمام شود، شاید که در آن صورت هر کس بتواند به آرامی چشمی گشاید و اطراف را در رابطه با خود دیده و دریابد علتها را که چرا و چگونه بوده است که بهیکباره همه و همه چیزدرهم فرو ریخته و بسیار وجودها، به ضد ماهیت خودشان درآمدهاند و دارند «خود» حقیقی اشان را منکوب و سرکوب میکنند.
در این بازار پر اذهام و بسیار شلوغ که عرضهی هر کالای دلخواهی کمیاب و کالاهای دست چندمِ بنجل به فراوانی یافت میشود، دستیابی به تهیهی کالای مطلوب مورد نیاز بسیار سخت و ناممکن بهنظر میرسد.
... در این آشفته بازار، فروشندگانِ فرصتطلب، همه چیز را؛ از کهنه گرفته تا نو و از رسیده گرفته تا کال، و از کوچک گرفته تا بزرگ، همه و همه را قاطی کردهاند و ریز و درشت و سالم و گندیده را درهم تحویل میدهند.
و چه غیر منصفانه است شگفتزده شدن در هنگام بازبینی جنسهای خریداری شده! چرا که باید قابل پیشبینی میبود که خرید با چشمان بسته، حاصلی غیر از آنچه اکنون ملاحظه شده است بهبار نمیآورد. پس، اکنون دیگر وقت شِکوه و شکایت نیست، شاید کمی ملامت خود، هشداری باشد برای هشیاری بیشتر تا اجتناب شود از خریدی دگر بار که تکرار نگردد تاسفی که همهی زندگی را تکراری پوچ معنا سازد! بله اندکی ملامت خود، کار را تمام شده نمیکند، ولی باید بینا بود که این اندک ملامت، از حد نگذرد که اگر بگذرد همهی هستی را دربر میگیرد و کار را بهجایی میکشاند که حریمها از هم پاره میشوند و بنیاد «وجود» نه تغییر، بلکه از بیخ و بن دگرگون شده و همینجاست که «وجود» به ضد خود قد علم میکند و اغتشاشی را سبب میشود که هر «اصلی» را بیفروغ میگرداند و تاریکی و سیاهی را همانند جادهی پر دستانداز خاکآلودِ خفه کننده حاکم میکند.
در این بودن چه ارزشی نهفته است که همه چیز را در هم آمیخته میکند و شگردش میگردد گرفتن از آب گلآلود ماهی... که فرو رود در حلقومی ناتوان از فرو دادن!
شگفتا که همه چیز در گذر است و در این گذر: ویرانهساز، خود ویران شدهای است ناتوان از هر توانی که ادعا دارد جهانی در مشت تواند گرفت!.
تردید نیست که اگر هر «خود» در بهوجود آوردن چنان جهانی نقش و سهم عمدهای نداشته باشد، سخن از تغییر آن «ویرانه» یک ضرورت و امکانپذیرتر است اما اگر «خود» در بهوجود آوردن آن نقشی فعال داشته باشد، دیگر ضرورتی بر تغییر آن، در نگرش و فهم چنان موجودی جایی ندارد. ویرانهساز، ایستانگر است و خود بین! معیارش نفع شخصی است و همهی همه را در چنین قالبی جای میدهد. آنان بهمرور آن موجوداتی میشوند که در صورت تکامل، هر چیز را قربانی خود میکنند و در صورت نیاز از شکستن حریمها ابایی ندارند و به راحتی میتوانند سری را بریده و تحویل امیال خود دهند. اینان برایشان نوع قربانی نیز بیتفاوت میشود! تا جایی که نزدیکترین کسان نیز میتوانند به قربانگاه برده شوند.
ایستانگر، وقیح و طلبکار است، همه چیز را در خاطر میسپارد و برای هر حرکتش پروندهای جداگانه باز میکند تا در وقت لازم مفتوحش سازد و بهکارش گیرد. ایستانگر، برای همه وظیفهای را نشانه دارد؛ درحالی که خود را باهوش و عقل کل میداند، مدیری میشود خادم برای ارباب و دژخیم برای زیردستانِ کارگر که آنان آمدهاند در این دنیا که کار کنند و باید کار کنند، که اگر لازم آیند، از اخراج دهها و صدها نفرشان نیز نباید ناخشنود گردید.
عواطف و احساسات ایستانگر، تنها در گرداب محدود خود غوطه میخورد و تواناییش در حد و اندازهی دل سوختن برای خود، بسته میگردد. چنین موجودی، برخود و کارهایش دلمیسوزاند و شگفتا که برای هر محبتش حسابی ویژه باز میکند تا پاداش بیند از همهی ایثارها و بودنهایش که همیشه هوشمندانه بوده است و حسابگرانه و به بیانی کاسبکارانه!
تحولخواه نابخرد دیروز، همان ایستانگر هدفمند امروز است که جهان را آن گونه که هست باور دارد و نه آن گونه که باید باشد. او تو را میشناسد و میداند که شکستن حریمها، تحریم را درپی دارد. با این وجود حریمها را میشکند تا تحریمها تحقق یابد!
... و در این همهمهی هجوم همهی این افکار... امامزاده طاهر را با بدرود به پوینده و مختاری، صفر قهرمانیان و احمد محمود و شاملو و... که اینبار هنوز سنگ تازه بر روی خاکش نشکسته مانده بود، ترک کردم.
هادی پاکزاد
برگرفته از تارنگاشت فرهنگ توسعه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر