ترجمۀ مصطفی رحیمی
امروز نویسندهای که بخواهد با دروغ و نادانی مبارزه کند و حقیقت را بنویسد باید دست کم با پنج مشکل درافتد. برای چنین نویسندهای شجاعت١ گفتن حقیقت لازم است، در حالی که حقیقت را همهجا خفه میکنند. هوشیاری باز شناختن حقیقت لازم است، در حالی که همهجا آن را پنهان میدارند. این هنر لازم است که از حقیقت سلاحی ساخته شود. نیروی تشخیص دادن و انتخاب کردن کسانی لازم است که حقیقت در دست آنان موثر و کاری واقع شود. و سرانجام بسیاری تدبیر لازم است تا حقیقت میان چنین مردمی گسترش یابد. این مشکلات برای کسانی که در حکومت فاشیستی چیز مینویسند عظیم است. عین این دشواری برای کسانی که از وطن رانده شدهاند یا فرار کردهاند و برای کسانی که در دموکراسیهای بورژوائی بسر میبرند نیز وجود دارد.
١- شجاعت حقیقت گویی
این نکته که نویسنده باید حقیقت را بگوید، امری بدیهی به نظر میرسد. یعنی نویسنده باید نه بر حقیقت سرپوش گذارد و نه خاموش بنشیند و نه هیچ چیزی بنویسد که مخالف حقیقت باشد. نویسنده نباید در برابر قدرتمندان سر فرود آورد، همچنان که نباید بیقدرتان را فریب دهد. طبیعتاً سر فرود نیاوردن در برابر قدرتمندان بسیار دشوار است و فریب دادن بیقدرتان بسیار سودبخش. ناخوشایند بودن در دیدۀ دارایان، گذشتن از هرگونه دارایی است.
انصراف از مزد کاری که برای آدمی تدارک دیدهاند، در نهایت، انصراف از خود کار است؛ و گذشتن از شهرتی که قدرتمندان نثار میکنند، غالباً گذشتن از هرگونه شهرت؛ و اینها نیاز به شجاعت دارد. معمولاً دوران اوج ستمکاری دورانی است که در آن، مسئلۀ عظمت و آرمان به نحو چشمگیری مطرح است. در این دوران، هنگامی که با سر و صدای فراوان از «روح فداکاری» بهعنوان فضیلت اولی تجلیل میکنند، شجاعت لازم است تا نویسندهای از مسائل کوچک و کم اهمیت مانند خوراک و مسکن کارگران سخن بگوید. و هنگامی که دهقانها را غرق در افتخار و نشان می کنند، دلاوری بسیار لازم است تا کسی از ماشینهای زراعتی و علوفۀ ارزان دم بزند و با این اقدام، کاری را که آن همه قرین افتخار می سازند سبک کند.
هنگامی که بلند گوها فریاد بر می آورند که شخص نادان بهتر از آدم فهمیده است دلاوری لازم است تا کسی بپرسد: برای چه کسی بهتر است؟ هنگامی که از نژاد ها و ملتهای “آقا” و از نژادها و ملتهای عقب مانده دم می زنند پرسیدن این که آیا علت نابسامانی های فاجعه آمیز، گرسنگی و جهل و جنگ نیست، نشانه دلیری است. و نیز دلیری لازم است برای گفتن حقیقت دربارۀ خود، به هنگامی که انسان شکست خورده است. بسیاری از ستمدیگان بر اثر ستم نیروی باز شناختن خطای خود را از دست می دهند. به نظر اینان ستم کشیدن یعنی بد مطلق بودن. ستمکاران شریرند چون ستم می کنند. اینان، یعنی ستمدیدگان، بدان سبب که دارای فضایلی بوده اند ستم دیده اند. اما باید گفت که این فضیلت ها، فضیلتهائی بوده است در هم شکسته، منکوب شده و به خاکستر ناتوانی نشسته، و بنابر این جز فضایلی زبون، فضایلی بد، فضایلی ناپایدار و نا استوار نبوده است. زیرا پذیرفتنی نیست که به ضعف فضیلت حکم کنیم، همچنان که به رطوبت باران. باید شهامت گفتن این نکته را داشت که آدمهای خوب به سبب فضایل خود مغلوب نشده اند، بلکه به سبب ضعف و ناتوانی خود شکست خورده اند. بدیهی است که باید حقیقت را گفت،
اما در مبارزه با دروغ نباید از حقیقت، کلیتی مبهم و متعالی و چند پهلو ساخت . این کلیت مبهم و متعالی و چندپهلو خاص دروغ است. هنگامی که گفته می شود فلان کس حقیقت را گفت یعنی این که ابتدا عده ای یا بسیاری، حتی یک نفر کلیاتی مبهم به هم بافته اند، یا صاف و صریح دروغی گفته اند، اما او حقیقت را گفته است؛ یعنی چیزی که کار برد عملی دارد، عینی است و انکار ناپذیر است؛ درست چیزی که می بایست گفته شود.
در آن بخش از جهان که هنوز گفتن چیزهایی مجاز است؛ با عبارتهای کلی از بدی دنیا و پیروزی پستی شکوه کردن، نشانۀ شهامت نیست. بسیاری از نویسندگان خود را دلیر و با شهامت نشان میدهند، چنان که گویی لولههای توپ به سینهشان نشانهگیری شده است، نه دوربینهای تماشاگران تئاتر. اینان از خواستهای مبهم و کلی در برابر مردمی سخن میگویند که مسالمت را دوست دارند. اینان با عبارات کلی عدالتی را میطلبند که برای کسب آن دست از پا خطا نکردهاند. و از آزادی مطالبۀ سهم خود از غنیمتی که دیرباز دریافت می کردهاند سخن میرانند. برای اینان حقیقت قاصدی خوشخبر است و بس. اگر حقیقت در رویدادها، در ارقام و اعداد، در واقعیات خشک و عریان باشد، اگر برای یافتنش نیاز به کوشش و بررسی باشد، اینان دیگر حقیقت را به رسمیت نمیشناسند. زیرا ایشان را به هیجان نمیآورد. اینان فقط صورت ظاهر و «ژست» نویسندگان حقیقتگو را دارند. اینان بدبختاند زیرا نمیدانند حقیقت چیست.
٢- هوشیاری بازشناختن حقیقت
چون گفتن حقیقت بدان سبب که در همه جا خفه می شود، دشوار است، گفتن یا نگفتن آن در نظر بسیاری از کسان مسئله ای است اخلاقی. اینان می پندارند که در این باره تنها شهامت لازم است و مشکل دوم را از یاد می برند: مشکل کشف حقیقت را. نه، به هیچ رو نباید پنداشت که یافتن حقیقت آسان است.
پیش از هر چیز کشف این که کدام حقیقت ارزش گفتن دارد چندان آسان نیست. مثلاً امروز دولتهای بزرگ و متمدن، یکی از پس دیگری در توحشها فرو میروند. وانگهی هر کسی میداند که جنگ داخلی، که با وحشتناک ترین سلاحها درگیر است ممکن است در صورت گسترش، امروز یا فردا، به جنگی خارجی تبدیل شود، جنگی که شاید از قارۀ ما جز تلی آوار چیزی به جا نگذارد. بیگمان این حقیقتی است اما بالطبع حقایق دیگری هم هست. مثلاً این امر البته نادرست نیست که بگوییم صندلی برای نشستن است و باران از بالا به پایین میبارد. بسیاری از نویسندگان حقایقی از این دست مینویسند. اینان به نقاشانی شبیهاند که بر کشتی در شرف غرق نقش «طبیعت بیجان» میکشند. نخستین مشکلی که از آن سخن گفتیم برای ایشان مطرح نیست، با وجود این وجدانی آرام دارند. اینان کاغذی سیاه میکنند، بی آن که از قدرتمندان گزندی ببینند و نیز بیآنکه فریاد غرقشدگان گزندی به خاطرشان برساند. پوچی کارشان در آنان بدبینی «عمیقی» بهوجود میآورد، که به شیوۀ شایستهای به پول نزدیکش میکنند، و دیگران، هنگامی که این استادان و شیوۀ فروش احساساتشان را میبینند، بهترین دلایل را برای چنین آزمونی مییابند.
دراین مورد، به آسانی می توان دریافت که حقیقت مورد گفت و گوی اینان از قماش حقیقت صندلی و جهت ریزش باران است. اما معمولاً این حقیقت ها دیگر گونه منعکس می شوند و مانند حقایق در مورد امور مهم جلوه می نمایند. خصوصیت آفرینش هنری این است که موصوع مورد بحث خود را اهمیت می بخشد.
پس باید دقیقتر نگریست تا دانست که این نویسندگان چیزی جز این نمیگویند که “صندلی، صندلی است”. و “در برابر این واقعیت که باران از بالا به پایین میبارد از کسی کاری ساخته نیست.”
اینان حقیقتی که به گفتنش بیارزد نمییابند. دیگران به راستی خود را وقف کارهائی آنی تر میکنند. اینان از قدرتمندان میترسند ولی از فقر نمیترسند، و با وجود این به یافتن حقیقت توفیق نمییابند. نقص کار اینان نرفتن از پی معلومات است. اینان از خرافات کهنه و پیشداوریهای مورد احترام انباشتهاند و غالباً به گذشته با نظری تحسینآمیز مینگرند. در نظر ایشان دنیا بسیار پیچیده است. اینان بدیهیات و مسلمات را نمیدانند و ارتباطها را نمیبینند. باید گفت که گذشته از شرافت، سواد و معلوماتی لازم است که میتوان تحصیل کرد و شیوه و فنونی میباید که میتوان آموخت. تمام کسانی که در این دوران، دوران پیچیدگیها و دگرگونیهای عظیم، چیز مینویسند به شناختن دیالکتیک ماتریالیستی و اقتصاد و تاریخ نیاز دارند. با داشتن حداقل اراده لازم ممکن است این معلومات از راه کتاب بدست آید، یا از راه کارآموزی عملی تحصیل گردد. بسیاری از حقایق ممکن است از راههای ساده تری آشکار شوند. ممکن است کسی از جزئی از حقیقت به جزء دیگر آن برسد یا از معلومی به مجهولی پی ببرد. هنگامی که کسی در جستجوی چیزی است البته داشتن روش و شیوه ای لازم است، اما ممکن است کسی بی داشتن روش و شیوه کار نیز به مطلوب خود برسد و حتی ممکن است بی جستجو و کوشش نیز کسی به هدف نائل شود. اما از این راههای اتفاقی به هیچوجه نمیتوان به ارائه حقیقتی رسید که مردمان به یمن آن بدانند چگونه باید رفتار کنند.
کسانی که جز به ثبت رویدادهای کوچک نمیپردازند شایستگی آن را ندارند که امور جهان را به صورتی ملموس درآورند. و حقیقت، درست به همین کار میآید و دیگر هیچ. اینان در آن اوج نیستند که بدانند حقیقت به چه کار میآید.
اگر کسی حاضر به گفتن حقیقت باشد و شایستگی بازشناختن آن را نیز داشته باشد، باز با سه مشکل دیگر روبروست.
٣ - هنر این که از حقیقت سلاحی قابل لمس ساخته شود.
اگر باید حقیقت گفته شود از آن روست که برای رفتار آدمی در زندگی نتایجی از آن بهدست میآید. ما در اینجا بهعنوان نمونۀ حقیقتی که از آن نتایج نادرست به بار میآید، یا اصلاً نتیجهای از آن بهدست نمیآید، از برداشت بسیار شایعی یاد میکنیم که میگوید رژیم وحشیانهای که در بعضی از کشورها حکمفرماست، زادۀ توحش است. بنابراین استدلال، فاشیسم موجی از توحش است که با خشونت و شدت عامل طبیعی، بعضی از کشورها را فرا گرفته است.
بنابراین برداشت، فاشیسم راه سومی است؛ راهی تازه میان سرمایهداری و سوسیالیسم، یا راهی که این هر دو را پشت سر گذاشته است. بنابراین عقیده نه تنها سوسیالیسم که سرمایهداری نیز میتوانست بیوجود فاشیسم به زندگی خود ادامه دهد؛ و چیزهائی از این قبیل. طبعاً چنین اندیشهای تایید فاشیسم است و تسلیم در برابر فاشیسم. فاشیسم مرحلهای از تاریخ است که سرمایهداری در آن وارد شده و در نتیجه امریست تازه و در عین حال قدیمی. در کشورهای فاشیستی، دیگر سرمایه داری وجود ندارد مگر در هیات فاشیسم، و ممکن نیست که با فاشیسم مبارزه کرد جز بهعنوان بیشرمانهترین، وقیحترین، ستمکارترین و دروغترین صورت سرمایهداری.
بر این اساس چگونه میخواهند حقیقت را درباره فاشیسم بگویند و آن را مردود شمارند در حالی که میخواهند درباره سرمایهداری که بهوجود آورندۀ فاشیسم است سکوت کنند؟ و این «حقیقت» چه کاربردی عملی میتواند داشته باشد؟
کسانی که مخالف فاشیسماند بیآنکه مخالف سرمایهداری باشند و درباره توحش زادۀ توحش ناله و زاری میکنند به کسانی شبیهاند که میخواهند سهمی از کباب گوساله داشته باشند ولی به کشتن گوساله رضایت نمیدهند. اینان میخواهند گوشت کباب کرده داشته باشند ولی نمیخواهند خون ببینند.
برای اینکه خاطرشان آسوده باشد همین بس که قصاب پیش از آماده کردن گوشت دستهایش را بشوید. اینان مخالف روابط مالکانهای که بهوجود آورندۀ توحش است نیستند، فقط با توحش مخالفند. اینان در کشورهائی بر ضد توحش سخن میگویند که همان روابط مالکانه حکمفرماست ولی قصاب پیش از آماده کردن گوشت دستهایش را شسته است.
اعتراض شدید به اعمال وحشیانه ممکن است اثری موقت داشته باشد. تا زمانی که مخاطبان تصور کنند که چنین اعمالی در کشور ایشان اتفاق نخواهد افتاد. بعضی از کشورها هنوز این امکان را دارند که روابط مالکانۀ خاص خود را با وسایلی که با خشونتی کمتر آمیخته است همچنان حفظ کنند. دموکراسی هنوز به این کشورها خدماتی میکند که کشورهای دیگر باید به خاطر این خدمات زور و خشونت بهکار برند. یعنی در این مورد، دموکراسی ضامن مالکیت وسایل تولید است. انحصار کارخانهها و معادن و مالکیت ارضی همهجا با اعمال وحشیانه همراه است اما این اعمال گاهی کمتر و گاهی بیشتر به چشم میآید؛ و توحش آنگاه به چشم میآید که این انحصار نتواند جز با خشونت آشکار حمایت شود.
بعضی از کشورها که به علت توحش انحصارها، هنوز نیازی به انصراف از تضمین های صوری حکومت های لیبرال و جاذبه های هنر و ادبیات و فلسفه ندارند، با مهربانی به سخنان فراریانی که کشورهای خود را به انصراف از این جاذبه ها متهم می کنند، گوش می دهند؛ زیرا این کار در جنگهای بعدی به کارشان خواهد آمد. راستی آیا میتوان گفت که حقیقتگوئی یعنی این که کسی، با سر و صدای فراوان، به این عنوان که آلمان "مهد حقیقی شر، جهنم روی زمین و اهریمن مجسم"۲ است، خواهان جنگی بیامان با این کشور شود؟ باید گفت که چنین کسانی ابله اند، ناتواناند، مضرند. زیرا حاصل این یاوه بافیها جز این نیست که کشور آلمان باید از نقشۀ جغرافیا محو شود؛ تمام کشور، با همۀ ساکنانش. زیرا گاز کشنده، به هنگام کشتار، گناهکاران را از بیگناهان جدا نمیکند.
ظاهربینی که حقیقت را نمیشناسد با عبارات کلی و فاخر و نامشخص سخن میگوید. دربارۀ آلمانیها سخن پراکنی میکند. دربارۀ شر، شر کلی نوحه میسراید؛ و شنونده در بهترین صورت حال، نمیداند چه کند. برود ترک تابعیت آلمان کند؟ اگر شخص او آدم خوبی بشود آیا دوزخ از روی زمین رخت برخواهد بست؟ عبارتهای مطنطن دربارۀ توحشِ زادۀ توحش از همین قماش است. اگر توحش از توحش زاده میشود، ناچار با اخلاق که زادۀ فرهنگ و تعلیم و تربیت است نابود میگردد. همۀ اینها که با عباراتی کلی بیان میشود، هدفی در جهان عمل ندارد و اساساً در اینجا روی سخن با هیچکس نیست.
این نوشتهها فقط چند حلقه از زنجیر علل را نشان میدهد و بعضی از نیروهای عامل را به منزلۀ نیروهائی که نظارت و تسلط بر آنها محال است معرفی میکند. این نوشتههای پر از ابهام و تاریکی نیروهایی را که بهوجود آورندۀ فاجعه هستند پنهان میدارد. با کمی روشنائی و روشنگری آشکار میشود که بعضی از آدمها آفرینندۀ جامعهها هستند. زیرا ما در دورانی زندگی میکنیم که انسان سرنوشت انسان است.
فاشیسم فاجعهای طبیعی نیست؛ فاجعهای نیست که بر مبنای یک «طبیعت» دیگر یعنی «طبیعت» بشری آن را بتوان شناخت. بلکه، حتی در برابر فاجعههای طبیعی، چارهای و تدبیری در شأن انسان هست که باید نشان داد. تدبیری که به نیروهای رزمندۀ آدمی ندا در میدهد.
در بسیاری از مجله های امریکائی، پس از زلزلۀ مهیبی که یوکوهاما را درهم کوبید عکسهائی دیده می شد که فضائی ویران را نشان می داد. زیر عکسها نوشته شده بود: Steel Stood (پولاد بر جا ماند). در واقع کسی که در نگاه اول جز ویرانی نمی دید، همین که متوجه آن عبارت می شد، درمی یافت که در آن میان ساختمانهائی هست که همچنان پابرجاست. در میان شرح و تفصیلی که می توان از زمین لرزه داد تشریح کار مهندسان ساختمانها دارای کمال اهمیت است. زیرا این کارها بر اساس نرمی خاک، نیروی لرزش زمین، حرارت ایجاد شده و جز آن ها محاسبه شده است، و این امر موجب می شود که در آینده ساختمانهائی ساخته شود که در مقابل زمین لرزه مقاومت کند. کسی که به تشریح فاشیسم و جنگ میپردازد، یعنی فاجعههای بزرگی که طبیعی نیستند، باید حقیقتی را آشکار کند که بتوان با آن کاری کرد. باید نشان داد که اینها فاجعههائی هستند که دارندگان وسائل تولید برای تودههای عظیم مردم که کار میکنند و فاقد آن وسایلاند، تدارک دیدهاند.
اگر قصد گفتن حقیقتی دربارۀ امری نامطلوب در میان است، باید آن را به شیوهای گفت که علل آن بهعنوان علل اجتنابپذیر بازشناخته شود. اگر این علل، بهعنوان علل اجتنابپذیر بازشناخته شد، میتوان با این امر نامطلوب مبارزه کرد.
٤- تشخیص لازم برای انتخاب کسانی که حقیقت در دستشان به عاملی موثر تبدیل گردد.
عرف قرنها تجارت کتاب در بازار عقاید و توصیفها، در ضمن این که نویسنده را از پروای سرنوشت بعدی نوشتههایش فارغ میکرد، این تصور را در او برمیانگیخت که همین که چیزی نوشته شد، واسطه یا مشتری یا سفارش دهنده آن را به همگان منتقل خواهند کرد. نویسنده با خود میگفت: من حرفم را میزنم، هر کس بخواهد بشنود میشنود. در واقع او حرف میزد اما کسانی میشنیدند که فقط میتوانستند نوشتههایش را بخرند. حرفهای او را همۀ مردمان نمیشنیدند و کسانی که میشنیدند نمیخواستند هر چیزی را بشنوند. دربارۀ این مسئله تا کنون زیاد سخن گفته اند، اما نه به اندازۀ کافی.۳ در این جا تنها به گفتن این نکته اشاره کنم که "نوشتن برای کسی" تبدیل شده است به "نوشتن" و خلاص. نمی توان حقیقت را در هوا نوشت. مطلقاً لازم است که حقیقت را برای کسی نوشت. برای کسی که بتواند آن را بکار برد ومورد استفاده قرار دهد. حقیقت، فعل و انفعالی است مشترک میان کسانی که می خوانند و کسانی که مینویسند. برای گفتن حرفهای خوب باید خوب شنید و حرفهای خوب شنید. حقیقت باید از طرف گوینده سنجیده و محاسبه شود و از طرف شنونده به محک سنجش درآید. از نظر ما نویسندگان، نکته اساسی این است که بدانیم سخن را به چه کسی میگوئیم و چه کسی به ما گفته است.
ما باید حقیقت را دربارۀ وضعی نامطلوب با کسانی در میان گذاریم که این وضع برای آنان بدترین وضع است، و نیز باید از آنان این امر را بیاموزیم. نه فقط ما باید کسانی را که عقاید خاصی دارند مخاطب قرار دهیم بلکه باید کسانی را نیز مخاطب قرار دهیم که به سبب موقعیتشان لازم است دارای چنین عقیدهای باشند. بدینگونه شنوندگان شما پیاپی تغییر مییابند. حتی با میرغضب ها نیز، آن گاه که پاداش دار زدن دیگر پرداخت نمی شود یا هنگامی که این حرفه اسباب دردسر زیاد می شود، می توان سخن گفت. دهقان های باویر با هر جنبش اجتماعی مخالف بودند، اما همین که جنگ زیاد طول کشید و جوانهایشان در موقع بازگشت، جائی در مزرعه نیافتند هدایت آنان برای جنبش ممکن شد.
برای نویسنده، یافتن لحن حقیقت نیز بسیار مهم است. معمولاً لحن سخنها کاملاً ملایم و شکوهآمیز است؛ لحن کسانی که آزارشان به مورچه هم نمیرسد. کسی که چنین صدایی را میشنود، اگر در بدبختی باشد، باز هم بدبختتر خواهد شد. این زبان کسانی است که شاید دشمن نباشند اما بیشک همرهان مبارزه هم نیستند. حقیقت، مبارزطلب و رزمجوست. حقیقت، تنها با دروغ نمیستیزد بلکه با پارهای از آدمیان نیز که دروغ را میپراکنند در ستیز است.
۵ ـ تدبیر کافی برای گسترش دامنه دار حقیقت
بسیاری از کسانی که از داشتن شهامت حقیقتگویی برخود میبالند و از اینکه آن را یافتهاند خشنودند و شاید از کوشش لازمی که در راه دادن صورتی ملموس به حقیقت متحمل شدهاند خستهاند، با ناشکیبایی منتظرند تا کسانی که منافعشان مورد دفاع آنهاست حقیقت را بقاپند. اینان لزوم بهکار بردن حیله و تدبیر خاص را اضافه بر چیزهای دیگر برای گسترش حقیقت باور ندارند. چنین است که غالباً ثمره کارشان را از دست میدهند. در هر زمان که حقیقت دچار خفقان بوده یا پوشیده بوده برای گسترش آن تدبیر و حیله بهکار رفته است.
در زمان ما کسی که به جای «توده مردم» میگوید «اهالی» و بهجای «زمین» میگوید «ملک» با همین کار از پشتیبانی بسیاری از دروغها دوری میگزیند و از کلمات، جادوی متقلبانه آنها را میگیرد. عبارت «توده مردم» متضمن نوعی یگانگی است و یادآور منافع مشترک و باید تنها موقعی بهکار رود که سخن بر سر تودههای چند کشور است زیرا چه بهتر که در این مورد اشتراک منافعی از آن استنباط شود. در صورتی که اهالی یک سرزمین منافع گوناگون و حتی متضادی دارند و این حقیقتی است که میخواهند پیوسته بپوشانند.
همچنین، سخن گفتن از زمین و ساختن پرده نقاشی در کشتزارها، چنان که با رنگ خود چشم را فرا خواند و با عطر زمین شامه را خوش آید، این خود مدد رساندن به دروغ قوی دستان است. زیرا سخن بر سر بارآوری زمین و عشق انسانها به زمین و شدن کوشش آدمی نیست، بلکه اساساً بهای گندم و مزدکار مطرح است. کسانی که از زمین بهره میبرند کسانی نیستند که از آن گندم میرویانند و بازار بوی خاک شخم زده نمیدهد، بوهای دیگری دارد. اما در این حال «ملک» کلمه درستی است و فریب دادن را دشوار میکند.
هرجا ستم حکمفرماست به جای «انضباط» باید از کلمه «اطاعت» بهکار برد، زیرا انضباط بدون ستم نیز امکانپذیر است، بنابراین دارای نکتهای است که در کلمه اطاعت نیست. همچنین نوشتن «شایستگی بشری» بهتر از کلمه «افتخار» است. با این کار فرد بشری به آسانی از دیدگاه دور نمیماند. ما همه به خوبی میدانیم که امروز چه رذلی به خود اجازه میدهد که رسالت دفاع از ملتی را به عهده بگیرد. سیرهای تن پرور با چه کرامتی «افتخارات» را نثار کسانی میکنند که تن ایشان را پروراندهاند ولی خود از گرسنگی به جان آمدهاند.
ولادیمیر که از طرف پلیس تزار تحت تعقیب بود میخواست استثمار و ستمی را که حکومت روسیه بر جزیره ساخالین روا میداشت شرح دهد. ناچار بهجای روسیه نوشت ژاپن و بهجای ساخالین شبه جزیره کره. کارهای بورژوازی ژاپن همه خوانندگان را به یاد کارهای بورژوازی روسیه در ساخالین انداخت. اما جزوه از طرف پلیس ممنوع اعلام نشد زیرا ژاپن دشمن روسیه بود. بدین گونه بسیاری از چیزهایی را که نمیتوان در آلمان درباره آلمان گفت، میتوان درباره اتریش گفت.
درواقع، افق بلند ادبیات چتر حمایتی است برای اندیشه. اما این نیز هست که غالباً موجب سوظن میشود. در این حال ممکن است آگاهانه سطح ادبیات را فرود آورد.
شکسپیر بزرگ، به علل کاملاً کماهمیتتری در یکی از صحنههای نمایشنامه کوریولانوس، آنجا که مادر کوریولانوس با پسرش که به قصد جنگ رهسپار زادگاه خود روم است روبهرو میشود، آگاهانه از اوج گفتار میکاهد تا نشان دهد که سردار رومی نه به سبب دلایل استوار یا بر اثر عاطفهای عمیق، بلکه به سبب ضعف منش، تسلیم عادتهای جوانی خود میشود. همچنین در اثر دیگر شکسپیر نیز به نمونه جالبی از تدبیر و حیله برای نشر حقیقت برمیخوریم و آن خطابه آنتوان در برابر جسد قیصر است. در این خطابه با اصرار تکرار میشود که بروتوس، قاتل قیصر، انسانی شرافتمند است. چکامه به تشریح خود اقدامکننده تاثیر میبخشد. سخنران، چنان سخن میگوید که رویدادها به جای او پیروز میشوند و فصاحت این رویدادها بسی بیش از فصاحت «خود او» است.
تبلیغ اندیشه و تفکر در هر قلمرویی که باشد در مسیر مصالح ستمدیدگان است و این کار بسیار ضروری است زیرا در زیر لوای حکومتهایی که در خدمت استثمارند اندیشه و تفکر، کاری پست تلقی میشود. کار پست یعنی آنچه برای کسانی که در سطح پایین اجتماع هستند مفید باشد. در این کشورها امور زیر نیز پست و مبتذل تلقی میشود: همّ و غمّ دائمی بر آوردن نیازهای ابتدایی بشر؛ تحقیر افتخارات، افتخاراتی که به رخ مردمان کشیده میشود تا از مملکتی دفاع کنند که در آن خود از گرسنگی میمیرند؛ بیاعتقادی به کاری که برای بشر مفید نیست؛ اعتراض بر ضد این اجبار که آدمی چون ابلهان زندگی کند؛ بیتوجهی نسبت به خانواده، هنگامی که توجه به آن متضمن هیچگونه فایدهای نیست. در این کشورها گرسنگان متهم به دلگی میشوند و کسانی که هیچ ندارند تا از آن دفاع کنند متهم به بیحمیتی. کسانی که نسبت به ستمگران مشکوکند متهمند که در نیروی خود شک میکنند. کسانی که در مقابل کار خود مزد میخواهند متهم به تنبلی میشوند و مانند اینها. در اینگونه حکومتها اندیشه و تفکر بهطور کلی حقارت و پستی شمرده میشود و وجهه مطلوبی ندارد.
حکومتهایی که تودههای مردم را به طرف شوربختی میرانند باید از این که مردم در میان بدبختی خود به حکومت بیندیشند جلوگیری کنند. اینان از سرنوشت شوم زیاد سخن میگویند. مسئول قحطی، سرنوشت شوم است نه حکومتها. کسی که در جستوجوی علل قحطی است پیش از آن که جستوجویش به مرز حکومت برسد اسیر زندان میشود. اما به طور کلی میتوان کلام را ظاهراً به لفاظی درباره سرنوشت آراست و در معنی نشان داد که شومی سرنوشت آدمیان، کار دیگر آدمیان است.
این کار را میتوان به گونههای مختلف کرد. بهطور مثال میتوان داستان مزرعهای را بهفرض در ایسلند تعریف کرد. در دهکده از سرنوشتی که بر سر آن سنگینی میکند صحبت میکنند: زنی خود را در چاه انداخته است. مردی خود را به دار آویخته. تا آن که روزی زن و مرد جوانی عروسی میکنند. پسر دهقانی دختری را به زنی میگیرد که کشتزاری جهیزه اوست. سرنوشت شوم دهکده را ترک میگوید. در مزرعه راجع به این دگرگونی مساعد، گفتوگوها متفاوت است. بعضی واقعه را به سرشت پاک داماد نسبت میدهند و بعضی دیگر آن را به علت کشتزاری میدانند که جهیزه عروس بوده و موجب رونق و آبادی مزرعه شده است. میتوان حتی در ضمن توصیف یک منظره، با مجسم ساختن آفریده های دست بشری در طبیعت، به هدف نزدیک شد. برای اینکه حقیقت گسترش یابد تدبیر لازم است.
خلاصه و نتیجه
حقیقت عظیم دوران ما (که شناسایی آن به تنهایی مشکلی را نمیگشاید ولی بدون آن نمیتوان به هیچ حقیقت مهم دیگری رسید) آن است که قاره ما در توحش فرو میرود زیرا روابط مالکیت بر وسایل تولید، با زور و جبر حفاظت میشود. سخنان شجاعتآمیز مبنی بر این که ما در توحش فرو میرویم (که حقیقتی است) چه فایده دارد اگر علت این که چرا ما دچار این وضع شدهایم از آن سخنان به روشنی معلوم نگردد؟ ما باید بگوییم که اگر شکنجه میکنند برای حفظ روابط مالکانه است. البته ما با گفتن این نکته بسیاری از دوستان خود را از دست خواهیم داد. کسانی که مخالف شکنجهاند ولی میپندارند که بدون شکنجه نیز میتوان روابط مالکانه را حفظ کرد (و این نادرست است).
ما باید حقیقت را درباره وضع وحشیانهای که بر کشورمان حکمفرماست بگوییم تا عملی که نابودی توحش را در پی دارد امکانپذیر گردد، یعنی عملی که باید روابط مالکانه را تغییر دهد.
ما باید این حقیقت را به کسانی بگوییم که پیش از همه از وضع روابط مالکانه موجود رنج میکشند و بیش از همه از دگرگونی آن سود میبرند، یعنی صاحبان کار و به کسانی که میتوانیم به اتحاد با اینان دعوتشان کنیم، زیرا مالک وسایل تولید نیستند، هرچند که در فوائد آن سهیماند و نکته پنجم آنکه باید با تدبیر کار کنیم.
این پنج مشکل را ما باید با هم در یک زمان حل کنیم زیرا ممکن نیست در وضعی توحشآمیز حقیقت را بجوییم و به کسانی که از این وضع رنج میبرند نیندیشیم. هنگامی که پیوسته دودلیهای ناشی از زبونی را طرد میکنیم و روابط حقیقی اجتماعی را با توجه به کسانی که آماده استفاده از این آگاهی هستند میجوییم باید در این اندیشه نیز باشیم که حقیقت را به صورتی بدیشان بنمایانیم که چون سلاحی در دسترسشان قرار گیرد و در عین حال متوجه باشیم که تدبیر ما چنان باشد که کارمان از طرف دشمن کشف و خنثی نگردد. خواستن این که نویسنده حقیقت را بنویسد، خواستن همه اینهاست.
١- در این مقاله مشخص کردن کردن کلمه ها و عبارتها از خود برشت است. – توضیح مترجم.
۲- مترجم فرانسوی یادآوری می کند که اشارۀ برشت به فراریانی چون تماس مان است. متاسفانه ما به تمام گفته های تماس مان در این باره دسترسی نداریم اما می توان گفت که برشت نیز، به نوبۀ خود، در این دوران نسبت به “تضمین های صوری حکومت های لیبرال” اندکی کم لطف بوده است. چیزی که بعدها تصحیح می کند و می گوید: “جنگ منحصر به جائی که در آن توپ و تفنگ بکار برده می شود نیست”.-توضیح مترجم
۳- فصل سوم کتاب «ادبیات چیست؟» نوشتۀ سارتر وقف این مسئله است. ـ توضیح مترجم
برگرفته از تارنگاشت بوسگون و یک تارنگاشت دیگر:
http://bosgun.wordpress.com/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر