محمد قراگوزلو
اردی بهشت 1389. تهران به سختی نفس می کشد. حتا هوای بامدادی نيز کم ترين تازه گی و طراوتی ندارد. ريه ها پنداری در انبانی از قير تمنای اکسيژن می کنند. اين فقط آبزيان خليج مکزيک نيستند که قربانی سودجوئی سيری ناپذير بريتيش پتروليوم (BP) شده اند. از هيروشيما تا چرنوويل، از قطب شمال تا حلبچه و... هر کجای ديگر که سرمايه داری چنگ و دندان خود را برای حل بحران اضافه توليد و ساير منجلاب هايش به اندام انسان و طبيعت کشيده، صلح و محيط زيست و حيات انسانی را به مخاطره افکنده است. خرس ها و پنگوئن های قطبی مانند مردم شهر من تهران مرعوب آلوده گی و گرمايش طاقت فرسائی شده اند که تنها مسبب آن سرمايه داری ست. سرمايه داری کمر به قتل انسان و طبيعت بسته است و در نهايت بربريت بدوی ترين حق حيات (تنفس) را نيز به رگبار دود و سود بيشتر بسته است. اين ديگر پيش بينی فلان رمال يا جن گير نيست. اگر تا يکی دو دهه ی ديگر سوسياليسم بر جهان حاکم نشود، دور نيست که توحش سرمايه داری تنها زيست گاه انسان را به ورطه ی نابودی کامل بکشد.
شنبه 25 اردی بهشت. ساعت 6 صبح. ميدان آزادی. آخرين باری که از اين ميدان به تجريش رفتم و بعد دربند و شيرپلا و توچال؛ سال 1355 بود به گمانم. با دوچرخه. به همراه تنی چند از بچه های قديمی. و بعد زندان ساواک بود و چند ماهی اسارت و بعد هم انقلاب و آغاز سرگردانی. از ميدان آزادی تا تجريش را بيست دقيقه می کوبيديم. گاهی اوقات نيز از ميدان انقلاب (24 اسفند) يا ابتدای تئاتر شهر کورس می گذاشتيم. شب های دربند تا صبح بيدار بود و روشن بود. به ياد عارف قزوينی و فرخی يزدي، روزهای مشروطه را ورق می زديم و دوره می کرديم و شاملو می خوانديم. شنيده بودم فرخی – به پی روی از عارف – دوستی را مامور کرده بود تا غزل های ضد استبدادی اش را در رهگذر عابران، با صدای خوش بخواند و دوست ديگری او را با سه تار همراهی کند. تاثير موسيقی در بسيج توده يی حيرت انگيز بوده و هست. حالا تجريش خاموش است. حتا از امامزاده ی آن نيز نوری ساطع نمی شود. در گرما ی شلوغ ميدان يک عده می روند و يک عده باز می گردند. از کنار برج ميلاد که می گذشتيم يک لحظه با خود انديشيدم که چگونه دولت می تواند برجی با اين عظمت بسازد اما جمعيت عظيمی از مردم ايران بی خانه و بی کار بمانند؟ اتوموبيل های آخرين مدل لکسوس و بنز و بی ام و که هر از چندگاه با فخر و قاطعيت، پرايد مسافربرخط آزادی تجريش را تحقير می کنند؛ صدای غرولند راننده را درآورده اند. راننده، مردی ميان سال است که مرتب تاکيد می کند "تمام دار و ندار ما يه طرف و تايرهای اين ماشين ها يه طرف." و بعد زيرلب فحشی نثار... می کند و از آينه به واکنش مسافران عقب می نگرد. اگر روز ديگری بود حتماً در صحبت را باز می کردم. اما حالا حال و حوصله ی درست و حسابی ندارم. ماشين فکسنی ام را در گوشه يی از خيابان صادقيه گذاشته ام. خسته از چند شب (يا ماه ها؟) بی خوابي، اعصاب راننده گی ندارم. پايم نيز قدرت کلاج گيری ندارد.
ساعت 7 صبح. بيمارستان شهدای تجريش. نه نگهبان و نه هيچ کس ديگری نمی پرسد: کجا؟ مستقيم به بخش اورولوژی می روم. ابتدا خود را به سرپرستار بخش معرفی می کنم و اجازه ی حضور بر بالين بيمارمان را می گيرم. با احترام تمام می گويد: "شما صاحب اختياريد؟!" نمی دانم چرا و اين "اختيار" از کجا و چگونه به من هيچ کاره تفويض شده است. اتاق يک. تخت چهار. اتاقی با چهار تخت. بی شباهت به اتاق بيمارستان های جنگی و صحرائی نيست. آش ولاش، گوشه ی اتاق، سمت چپ خوابيده است. نخوابيده. افتاده است. و همسرش مضطرب به نظر می رسد. نزديک می شوم. دستمال خيس داغ را از صورتش بر می دارم و پيشانی اش را می بوسم. انگار لبم به گوشه ی تنور خورده است. عوارض تب 5/39 درجه را می دانم. تشنج. دست به کار می شوم. برای پاشويه. نه از گاز خبری هست و نه از ظرفی تميز. پرستار بخش عذرخواهی می کند، از کمبود امکانات. کارگر بخش را می بينم. با يک روز دستمزد حداقل می توان وسايل ابتدايی پاشويه را تهيه کرد و تب را شکست. اين ديگر رشوه يا پول چای و زير ميزی نيست. نمی دانم چيست. نجيبه (همسرش) کومک می کند تا به سرعت گازها، خيس و تعويض شود. پيشاني، زير بغل، پشت گوش، کمر، پا و شکم مثل کوره می سوزند. شکم برآماسيده است. سخت وحشت ناک برآماسيده است. کليه های عفونی و خون ريزی شديد بر حجم شکم چندين برابر افزوده اند. درد امان بيمار را بريده است. تب، اما افتاده است. به اتاق سرپرستاری برمی گردم و تقاضای مسکن می کنم. جواب رد يعنی که پزشک بايد بنويسد. پرونده ی بيمار را می بينم. نوشته است مسکن PRN می گويم: "خانوم جان! PRN به گمانم يعنی هر وقت مريض درد داشت مسکن بزنيد." می گويد: "بله. اما مسکن نداريم. يعنی شما از کجا می دانيد که..." می گويم: "در کيهان بچه ها خوانده ام دوست عزيز." معلوم می شود مسکن دارند. مسکن تزريق می شود و هنوز بيست دقيقه نگذشته است که بيمار ما برمی خيزد و روی تخت می نشيند. حالا ديگر می توان محمود صالحی را شناخت!
در بيمارستان دولتی از پزشک متخصص خبری نيست. بيمارستان در قُرق رزيدنت هائی ست که به تبع غرور جوانی و فقدان کنترل و مديريت يک پزشک باتجربه؛ رفتارشان آماتور و گاه توام با گستاخی ست. و تشخيص شان محل ترديد. جلوی آوانگاردشان را می گيرم. نمی ايستد. شتاب زده و دست و پا شکسته از زير ابتدائی ترين سوال من می گريزد. لاجرم يادآور می شوم که طی سال های گذشته هزاران تن همچون او – گيرم در رشته های ديگر – از من آموزش علمی و مشاوره گرفته اند. کتاب ها و مقالات من را خوانده اند و به سخن رانی هايم گوش داده اند. می ايستد. می گويد: "استاد من! باور کنيد ما نيز شرمنده ايم. شما که بهتر می دانيد..." می گويم: "می دانم. اگر به من "استاد" نگوييد سوالم اين است که چه بايد کرد؟" می گويد: "بيمار شما بايد همين امروز سريعاً سونوگرافی شود، اما متخصص سونوگرافی اين بيمارستان فقط 3شنبه ها می آيد. يعنی چهار روز ديگر. يعنی که... من الان زنگ می زنم به دکتر... کلينيک خصوصی... خيابان شريعتی. مشکلی که نيست؟ فقط کمی هزينه..."
کيسه ی ادرار پر از خون شده است. خون. رزيدنت می گويد: "عجله کن. ولی ما آمبولانس نداريم؟! رفتی اونجا بگو من رو فلانی فرستاده معطل نمی شوی. همين بيرون آژانس هست..."
کلينيک غلغله است. چند تن از بيماران به ويزيت زود هنگام، اعتراض می کنند. نوبت آنان است. حق دارند. يکی از ديگری بدحال تر و رنگ پريده تر. حال محمود از همه بهتر ا ست؟!! دکتر...، پزشکی جنتلمن با روابط عمومی خوب. حين سونوگرافی از شغل من می پرسد و بلافاصله وارد ديالوگ می شود و چندمين سوالش اين است: "چرا اين جا مانده يي؟ چرا نمی روي؟" می گويم: "همين بيمار اگر اراده کند، CGT فرانسه و صدها تشکل کارگری بين المللی برايش حرکت می کنند. از او بپرس چرا نمی رود. من چی کاره ام. جز يک نويسنده ی منزوی با چندين کتاب چاپ شده و غيرمجاز و خمير شده؟!" اين بار با اشتياق بيشتری به محمود می نگرد و اسمش را از روی معرفی نامه ی بيمارستان می خواند: "محمود صالحی چی کاره است؟ نمی شناسم." می گويم: " اگر محسن سازگارا يا عليرضا نوری زاده بود می شناختي؟ ما چه کنيم که سرمايه داری و رسانه هايش را دشمن کارگران می دانيم." در حين معاينه – که به نظر می رسد با دقت بيشتری صورت می گيرد – می گويد: "ببين دکترجان! کليه های اين دوست عزيز ما به پايان خط رسيده اند. تمام. و بايد هر چه سريع تر به فکر پيوند باشيد. دی روز دير است."
28 اردی بهشت. درد کنترل شده است. خون ريزی نيز کم و بيش. شکم هنوز متورم است. حالا نوبت MRI است و بيمارستان به جای اين تجهيزات اوليه تا دلت بخواهد سردخانه ی فعال دارد. پشت پنجره ی اتاق يک بخش اورولوژی کارگران مشغول حفاری اند. صدای گوشخراش بيل و کلنگ! روی تخت 2 و 3 مجموعاً چهار نفر خوابيده اند. فقط يکی لباس بيمار به تن دارد. سه نفر ديگر با شلوار لی و کفش روی تخت ولو شده اند. کاشف به عمل می آيد اين "دوستان" تازه وارد ميهمان بيمار تخت 2 هستند و چون شب ها جائی برای خواب ندارند به اين مکان امن و آرام قناعت می کنند! يکی از "برادران مهمان" همين که چشمش را باز می کند سيگاری می گيراند. می گويم: "خاموش کن" نگاهی به چاقوی ضامن دارش می کند که در دست من باز و بسته می شود. سيگارش را خاموش می کند. می گويم: "مثل اين که عزيزان اين جا را با يتيم خانه يا گاراژ شمس العماره عوضی گرفته اند... اگر جا نداريد، ما کلبه يی در دروازه غار داريم..." از پرسنل بيمارستان خبری نيست. يکی از دوستان محمود را برایMRI می برد. کجا؟ بخش خصوصی. "برادران لومپن" نيز زحمت شان را کم می کنند.
ساعت 11 صبح. هنوز محمود برنگشته برای تخت 3 بيمار آمده. جوانی از جمهوری آذربايجان. با عمو و مادرش. نارسايی هر دو کليه اندام جوان را درهم شکسته است نيم ساعت بعد عمويش او را برای انجام سونوگرافی و MRI به بيرون می برد. حالا من مانده ام و مادری حدوداً پنجاه ساله از شهر باکو که به علی آباد خرابه ی ما پناه آورده است. نه يک جمله ی انگليسی می داند و نه يک کلمه ی فارسی. از حافظه ام کومک می گيرم. ترکی شکسته يی بسته ی من واقعاً شنيدن دارد. گاه با کلمات کردي، لری و بلوچی مخلوط می شود و معجونی به کلی شگفت ناک توليد می کند. جمع بندی فشرده ی آن چه خانم آذر ماريووا می گويد چنين است:
«آذربايجان يعنی علی اف ها. مردم بايد حيدر و الهام علی اف را همچون بُت بپرستند. اگر به دولت نزديک باشی وضعت خوب است. وگرنه مثل ما آواره يی. ما که دقيقاً يادمان نمی آيد، اما پدرم می گويد بهترين دوران زنده گي، همان زمان کمونيست ها بود. اگرچه کوتاه بود. حالا رشوه بيداد می کند. برای يک آمپول زدن بايد 5 دلار بدهی. هيچ کس دفترچه ی بيمه ندارد. همه چيز خصوصی شده است. اجاره ی يک خانه ی دو اتاقه در باکو ماهی دو هزار دلار است. بيمارستان نداريم. پزشکان خوب خيلی گران هستند و...»
آهی می کشد و به پنجره چشم می دوزد. به قول شاملو "نزديک ترين خاطره اش/ خاطره ی قرن هاست." شخصيت مورد علاقه اش لنين است و از گورباچف و يلتسين تصوير زشت و مشمئزکننده يی به دست می دهد. انگار از همان اوان خاطره ی قرن ها او را می شناخته ام. چقدر زود ميان ما ارتباط و تعاطف و اعتماد برقرار شد. از کيفش شکلات در می آورد. نوشته های روسی شکلات برايم جالب است. می گويد "خواهرش از مسکو سوغاتی آورده است. "دعوتش می کنم به خانه. می پذيرد. می گويد "پسرم که خوب شد می آئيم."
از اين که من نيز رهبر محبوب او را ستايش می کنم به وجد آمده است. چشمان آبی اش مثل دريا می خروشد. ما از طريق آب های خزر بارها باغچه ی همديگر را آبياری کرده ايم. می گويم "اين دوست بيمار ما خودش يک پا لنين است." با شگفتی می خندد. نخستين خنده بر افسرده گی اش غالب شده است. به شوخی می گويد "اما قيافه ی مريض شما شبيه استالين است!" بی چاره محمود! اگر بشنود... برای آذر يکی از آب ميوه ها را که ملاقاتی های محمود آورده اند، باز می کنم. و او از فلاسک همراهش برای من چای می ريزد.
ساعت 00/13. محمود می آيد. با همسرش و يکی از همراهان. MRI به کليه اش فشار آورده است. درد دارد. می رود دست شويی. من هم به دنبالش. و ظرف ادرار از خون پُر می شود. تمام گفت وگو با خانم آذر ماريووا را برايش تعريف می کنم. با تشبيه استالين می زند زيرخنده! به وجد می آيد. انگار نه انگار که لحظه يی پيش درد امانش را بريده بود. هزينه ی ام.آر.آی باوجود دفترچه ی بيمه ی تامين اجتماعی 320 هزار تومان شده است. ناقابل است... و اين يعنی هفده هزار تومان بيشتر از حداقل دستمزد ماهانه ی کارگر؟! اين همان بهداشت و درمان رايگان موعود انقلاب 1357 است؟ خصوصی سازی نئوليبرالی مگر شاخ دم دارد؟
متصدی توزيع غذا می آيد. بسته های غذا را گوشه ی اتاق می گذارد و می رود. به اين می گويند خدمات بيمارستاني؟ به گفته ی محمود اول صبح يکی از پرستاران با چهار ملحفه ناگهان وارد اتاق شده و به بيماران حکم کرده است که: "برخيزيد و ملحفه هايتان را عوض کنيد." آن دو سه "دوست لومپن" که خواب بوده اند هيچ، اما محمود به اعتراض درآمده است که: "خانوم پرستار! شما فکر می کنيد اين جا پادگان است؟ و ما سربازيم؟ پس وظيفه ی شما چه می شود؟" و پرستار خود را جمع وجور کرده است. اين هم شاهد ديگری بر آن جمله ی طلايی مارکس که "اخلاق حاکم بر هر جامعه ، اخلاق طبقه ی حاکم است." در ايران هر کسی اندک قدرتی دارد به ديگری در حکم برده می نگرد. گويا همه برده اند، حتا اگر خلافش ثابت شود؟!!
خانم آذر نگران تاخير پسرش به محمود چشم دوخته است. محمود از من می خواهد به او بگويم مرکز MRI شلوغ بوده و پسرش در نوبت است! روکش غذا را که کنار می زنم حالت تهوع تمام وجودم را می گيرد. نجيبه نان و ماست می خورد و محمود می گويد "اشتها ندارم!". دوغ برای او کافی است!
محمود صالحی از جنس خالص سوسياليسم کارگری است. مردی از تبار کمونارها که در سال 1871 برای رهايی طبقه ی کارگر و آزادی همه ی انسان ها از يوغ سرمايه داری جان فشاندند. محمود صالحی برخلاف چپ ها سکتي، به فرد گروه يا حزب خاصی تعصب نمی ورزد. دشمنی آنتاگونيستی اش با سرمايه داری تا آن جاست که روزی به بازجويش گفته است: " من برای آزادی پدر کارگر تو نيز مبارزه می کنم. " کارگر کُرد و ترک و بلوچ و عرب و افغانی نزد محمود عبارت ياوه يی بيش نيست. تنها پشتوانه ی محمود صالحی پشتيبانی کارگران و زحمت کشان است. او نه مانند اکبر گنجی از جايزه ی نيم ميليون دلاری موسسه ی نئوکنسرواتيست کيتوی آمريکا، کمترين بهره يی برده است و نه مانند سرکرده گان ليبرال خيزش سبز از قدرت مديای سرمايه داری جهانی برخوردار شده است. در تمام اين مدت از فاکس نيوز و CNN و BBC و VOA و راديو زمانه و فردا و پس فردا و غيره خبری درباره ی وخامت حال او منتشر نشده است. در حالی که اگر يکی از اعضای خوار و بی مقدار سبز عطسه يی کند فوراً خبرش در تمام دنيا منتشر می شود. دلايل اين را هر دانش آموزی می فهمد. پس چندان عجيب نيست. و ما به خود نمی گيريم. يک ايرانی برای محبوبيت نزد آمريکا و ساير بلوک سرمايه داری بايد حتماً قلاده ی سبز به مچ خود ببندد. درست مثل سازگارا. يا نماينده ی اصلاح طلب مجلس ششم باشد. مانند موسوی خوئينی ها و حقيقت جو. يا عضو تحکيم وحدت باشد. مانند افشاری و عطری و داودی مهاجر. يا ژورناليست دلقکی باشد، مانند ابراهيم نبوی. در اين صورت به جز حقوق ماهانه و حق مسکن، هزينه ی بورس تحصيلی نيز به حسابش واريز خواهد شد و احتمالاً اگر قريحه ئی داشته باشد در نوبت دريافت جايزه ی پوليتزر يا صلح نوبل خواهد ايستاد. و خانم الهه هيکس مديحه ئی به قافيه ی کشک و اشک و مشک و رشک برايش خواهد سرود. اما آنان کجا و محمود صالحی کجا؟ ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ نام محمود صالحی – چون يک نانوای زحمت کش است – هرگز در جشنواره ی کن مطرح نشده و نخواهد شد ... کسی برای اهدای کليه به او نخل طلايی اش را گرو نخواهد گذاشت و ژوليت بينوش تصويری از او به دست نخواهد گرفت و برايش اشک نخواهد ريخت. روبرت دنيرو و مارتين اسکورسيسی نيز محمود صالحی را نمی شناسد و کيارستمی که نان فرانسوی دست پخت دوشيزه بينوش را به نان خمير يا برشته ی محمود صالحی حتماً ترجيح می دهد، هرگز برای او و به ياد او فيلمی نخواهد ساخت. نه از جنس "طعم گيلاس" و نه از جنس "رونوشت برابر اصل". حتا بهمن قبادی نيز – که زمانی اسب هايش در کردستان مست کرده اند – دوست دارد، دل خانم هايی همچون رکسانا صابری را بربايد. محمود صالحی با آن س بيل های استالينی و چهره ی ساده ی کارگری اش کجا و لبخند جذاب رکسانا صابری دو رگه کجا؟ رکسانا صابری از سوی هيلاری کلينتون حمايت می شود اما حاميان محمود صالحی عده يی کارگر فرودست هستند که به نان شب شان محتاجند. در نزد آنان محمود صالحی يکی از گربه های ايرانی نيست! اگر محمود صالحی يک کارگر خوش تيپ – در حد مسعود بهنود يا ترجيحاً تونی بلر (ليدر سابق حزب ليبر) – بود شايد گشايشی در کار بود. در اين صورت حتماً برای صرف قهوه يی با شير داغ به ضيافت گرم و باشکوه عطاالله مهاجرانی و ابراهيم گلستان دعوت می شد؟ با هزينه چه کسي؟ معلوم است: جرس! همانان که عبدالعلی بازرگان را نيز در جمع خود دارند و ما از زبان پدرش به ياد داريم که در انقلاب بهمن 57، ما باران می خواستيم اما سيل آمد! از محمود صالحی ويدئوهای ده دقيقه يی در يوتيوب موجود نيست. محمود نه متکلم است. نه متفلسف و نه مانند حاج آقا عبدالکريم سروش و شيخ محسن کديور می تواند ساعت ها درباره ی تفاوت سکولاريسم سياسی و فلسفي، مهمل ببافد. اعتبار او به اين نيست که آنتی دورينگ را خوانده (يا نخوانده) و قادر نيست از مبحث "کنترل اجتماعی" برنشتاين تا "انبوه خلق" تونی نگری و مايکل هارت سخن بگويد. او يکی از اعضای 53 نفر نيز نيست. محمود صالحی برخلاف مرتضا محيط سبز سوسيال ليبرال نيز نيست و برای موسوی و خاتمی هم سينه نمی زند. محمود صالحی "چپ" آمريکائی شده ی امثال فرخ نگهدار و علی کشتگر را در زباله دان تاريخ چال کرده است. اتحاد جمهوری خواهان حالش را به هم می زند. سلام سکولارها را پاسخی نمی دهد. برای او شايد توضيح "سرشت و راز بت واره گی کالا" يا بحث پيرامون چيستی ماجرای پادشاهی ولگردان – در اواسط سده ی هفدهم فرانسه – و غيره دشوار باشد. اعتبار او در متن جنبش کارگری اما بيش از اين هاست. يک گام کوچک او به تمام کتاب های دانشگاهی و مقالات آکادميک من می ارزد. اعتبار او به اسلحه و بمب و نارنجک نيست. او از زمانی محمود صالحی شده که با گذشته ی ميليتانت خود مرز کشيده است. تغيير جهان برای او نه از گلوله های پازوکا و آرپی جی هفت، بل که از مسير مبارزه ی طبقاتی کارگران عبور می کند و در نهايت به آزادی و رفع استثمار می انجامد.
همه ی اعتبار او در اين جمله مشهور مارکس است که "سوسياليسم از وقتی علمی می شود که به جنبش کارگری پيوندی می خورد." تمام کرسی های دانشگاهی برکلی و استنفورد و ميشيگان و هاروارد و کمبريج و موسساتی مانند NED و شيکاگو با هزينه های هنگفت برای اين تاسيس شده اند که پنبه ی سوسياليسمی را بزنند که محمود صالحی يکی از پيشروان آن است.
کسانی که عليه لغو کارمزدی شعار می دهند، کسانی که در نفی مالکيت خصوصی شعر می نويسند، کسانی که برای اعدام عبدالحميد ريگی اعلاميه می دهند-اماکارگران را فراموش می کنند- ؛ کسانی که برای حمله ی ارتش عراق به اردوگاه اشرف بيانيه صادر می فرمايند؛ کسانی که در لاک نخبه گرايی ژست کارگر پناهی به خود می گيرند... همه ی اين کسان با اين همه ادعای چپ گرايي، با تمام اتحاديه های آزاد و استبدادی شان، وقتی که در همدردی با محمود صالحی سکوت پيشه می کنند، به طور عينی خود را با جنبش واقعی کارگری بی ربط نشان می دهند و تا حد يک محفل يا محمل سکتی ساقط می شوند. بحث بر سر اهدای يک کليه از نوع اُمنفی (-O) به محمود صالحی نيست. سخن بر سر اتحاد کارگری و تطور طبقه ی کارگر از طبقه ئی درخود به طبقه ئی برای خود است.
شاملو در جايی گفته بود "بايد از جنس زر بود تا مورد پرستش قرار گرفت. حتا اگر گوساله يی بيش نبود." اين منطق جهان سرمايه داری ست. بازار آزاد فقط به اندازه ی پولی که می توانی بسُلفی برای تو اعتبار قائل است. ما پول چندانی نداريم. مدت هاست که از کارهای نسبتاً درآمدزا بی کار شده ايم. پس انداز ما کفايت تهيه ی يک پيانوی کوچک برای گوشه يی از خانه ی شصت متری مان را نمی دهد. هزينه ی تعويض کليه به چند ده ميليون سر می زند. محمود صالحی پس از دو هفته بستری در بيمارستانی بی در و پيکر؛ مرخص می شود و به ديار خود می رود. با درد و خون ريزی. يک لحظه با خود می انديشم ثروتی که طبقه ی کارگر توليد می کند اگر در خدمت رفاه جامعه قرار گيرد، آن گاه ديواری فروريخته بر جای نخواهد ماند و هيچ کودکی برای تامين هزينه ی تحصيل کار نخواهد کرد و دختران زيبای سرزمين من برای امرار معاش خانواده ی فقير خود به تن فروشی در کشورهای عربی تسليم نخواهند شد. اين ها اتوپی نيست. با هشتصد ميليارد دلاری که ظرف 31 سال گذشته از عوايد نفت به دست آمده می توانستيم ايران را گلستان کنيم. می پرسيد هزينه ی تحصيل ده ها آقازاده در لندن چه می شد؟ اتوبان ها و برج های ونکوور و تورنتو؟ ويلاهای قبرس و هاوايی و قناري؟ ميلياردرهای اتاق بازرگاني؟ اسپانسرهای کارگزارانی سبزها و موسوي؟! خانه های چندصد ميليارد تومانی زعفرانيه و نياوران؟ می گويم خيلی ساده است: مصارده!
کشور مثل ده ها واقعه ی ديگر سه روز پی در پی تعطيل مطلق است. ويلاهای شمال برای عياشی پول داران و کنار خيابان ها و پارک ها برای اتراق تهی دستان. مهم نيست که همسر يا دخترت جايی برای رفتن به توالت نداشته باشند، جای خواب هم مهم نيست. چادر چينی 30 هزار تومانی جور خانواده ات را می کشد. در چنين مواقعی خيابان های رامسر و انزلی و بابلسر و... پر می شود از کيسه پلاستيک حاوی مدفوع. من بارها شاهد چنين صحنه های ضدانسانی بوده ام. مردم در پارک ها می لولند. چند تن از دوستان ما را به ميهمانی فرا می خوانند. رشت ساری لاهيجان و... نمی پذيرم. پنداری دل و دماغ خوش گذراندن ندارم. ساعت 12 شب ماشين را روشن می کنم به قصد سقز. همسرم تمايلی ندارد. می گويم شما به مادر پير و رنجورت سری خواهی زد و ما نيز... محمود را خواهيم ديد. رسم معرفت و رفاقت حکم می کند که برويم. می رويم. راننده گی در شب برايم آسانتر است. مثل نوشتن در شب... چای می نوشيم و گپ می زنيم. و صدای ساز فواد که ما را تا دنيای پيچيده ی جان لنون وجيمی هنريکس و جيمز هيتفيلد می برد. ساعت از 3 بامداد گذشته است. نه سرعتی و نه عجله يی. ناگهان "گارد ريلی" عجيب، تازه تاسيس شده و غير منتظره در مکانی جديد و غير منتظره پيش روی مان سبز می شود.(به عکس ها بنگريد) ده متر آن طرف تر - پس از گارد ريل - نوشته است، بيجار 35. و تا آن نقطه نه چراغي، نه تابلويی نه علامتي؟! با همان سرعت به گارد ريل می کوبيم... باقی ماجرا در چند تيتر خلاصه از اين قرار است.
- پليس با نيم ساعت تاخير می رسد.
- کتف همسرم شکسته است اما در بيمارستان دولتی زنجان از پزشک خبری نيست. آمبولانس هم ندارند.
- دنده ی من به شدت ضرب خورده و نفس ام بالا نمی آيد. اما بخش خصوصی در جاده ی بيجار شعبه ی درمان ندارد؟!
- بروکراسی کثيف بيمه چند ميليون خسارت ما را نمی پردازد.
- بخش خصوصی با پول چرب و چيلی وظيفه ی درمان شکسته گی را به عهده می گيرد.
- اتوموبيل مان قراضه شده است. (فدای سر وزارت راه؟!)
- ما اکنون در خانه و با درد فراوان "دوره می کنيم شب را / و روز را / هنوز را"
و اين حکايت مردمی ست که قرار بود، دست کم از سی سال پيش دولت رفاه داشته باشند. سوسياليسم پيش کش.
بعد از تحرير 1
چند اتوموبيل می ايستند. حتا در تاريکی شب نيز خونی که از صورت همسرم جاری ست به وضوح پيداست. من منتظر آمبولانس به اين و آن زنگ می زنم. مسافران از من سراغ جاده ی بانه را می گيرند. پيداست برای چه؟ کسانی که از ابتدای ورودی بيجار، نه نجف آباد، نه ديواندره و نه حتا مسير سقز را جويا نيستند و مستقيماً سراغ جاده ی بانه را می گيرند. ناگفته معلوم است که برای ابتياع اضافه توليد "برادران چينی" عازم سفر شده اند و به دل جاده های کردستان زده اند. LCD و کولرگازی و کباب پز و تله ی موش گيری و ساير وسايل لوکس و بنجل سرمايه داری چين که از طريق "قانونی" با کاميون از مرز می گذرد و به بانه سراريز می شود، به "انکشاف سرمايه داری در کردستان؟!!" دامن زده است!! استثمار شديد و دستمزد ناچيز کارگر چيني؛ کارگر ايرانی را نيز به فلاکت و بی کاری کشيده است. به اين می گويند جهانی سازی سرمايه داری. اگر کارگر نساجی و الکترونيک و... ايران به دليل شکست در رقابت توليدي، بی کار شده است، می تواند به دستمزد ارزانتر، قرارداد سفيد؛ حقوق معوقه ی سالی يک بار؛ محروميت از بيمه ی بی کاری و بهداشت و... تن دهد يا به قاچاق مواد مخدر بپردازد. اگر بَر و روئی داشت درهای تن فروشی نيز باز است! می تواند کليه اش را هم به فلان توله ی سرمايه دار بفروشد...
بعد از تحرير 2
ما برای جمع کردن اين بساط مبارزه می کنيم.
شنبه 25 اردی بهشت. ساعت 6 صبح. ميدان آزادی. آخرين باری که از اين ميدان به تجريش رفتم و بعد دربند و شيرپلا و توچال؛ سال 1355 بود به گمانم. با دوچرخه. به همراه تنی چند از بچه های قديمی. و بعد زندان ساواک بود و چند ماهی اسارت و بعد هم انقلاب و آغاز سرگردانی. از ميدان آزادی تا تجريش را بيست دقيقه می کوبيديم. گاهی اوقات نيز از ميدان انقلاب (24 اسفند) يا ابتدای تئاتر شهر کورس می گذاشتيم. شب های دربند تا صبح بيدار بود و روشن بود. به ياد عارف قزوينی و فرخی يزدي، روزهای مشروطه را ورق می زديم و دوره می کرديم و شاملو می خوانديم. شنيده بودم فرخی – به پی روی از عارف – دوستی را مامور کرده بود تا غزل های ضد استبدادی اش را در رهگذر عابران، با صدای خوش بخواند و دوست ديگری او را با سه تار همراهی کند. تاثير موسيقی در بسيج توده يی حيرت انگيز بوده و هست. حالا تجريش خاموش است. حتا از امامزاده ی آن نيز نوری ساطع نمی شود. در گرما ی شلوغ ميدان يک عده می روند و يک عده باز می گردند. از کنار برج ميلاد که می گذشتيم يک لحظه با خود انديشيدم که چگونه دولت می تواند برجی با اين عظمت بسازد اما جمعيت عظيمی از مردم ايران بی خانه و بی کار بمانند؟ اتوموبيل های آخرين مدل لکسوس و بنز و بی ام و که هر از چندگاه با فخر و قاطعيت، پرايد مسافربرخط آزادی تجريش را تحقير می کنند؛ صدای غرولند راننده را درآورده اند. راننده، مردی ميان سال است که مرتب تاکيد می کند "تمام دار و ندار ما يه طرف و تايرهای اين ماشين ها يه طرف." و بعد زيرلب فحشی نثار... می کند و از آينه به واکنش مسافران عقب می نگرد. اگر روز ديگری بود حتماً در صحبت را باز می کردم. اما حالا حال و حوصله ی درست و حسابی ندارم. ماشين فکسنی ام را در گوشه يی از خيابان صادقيه گذاشته ام. خسته از چند شب (يا ماه ها؟) بی خوابي، اعصاب راننده گی ندارم. پايم نيز قدرت کلاج گيری ندارد.
ساعت 7 صبح. بيمارستان شهدای تجريش. نه نگهبان و نه هيچ کس ديگری نمی پرسد: کجا؟ مستقيم به بخش اورولوژی می روم. ابتدا خود را به سرپرستار بخش معرفی می کنم و اجازه ی حضور بر بالين بيمارمان را می گيرم. با احترام تمام می گويد: "شما صاحب اختياريد؟!" نمی دانم چرا و اين "اختيار" از کجا و چگونه به من هيچ کاره تفويض شده است. اتاق يک. تخت چهار. اتاقی با چهار تخت. بی شباهت به اتاق بيمارستان های جنگی و صحرائی نيست. آش ولاش، گوشه ی اتاق، سمت چپ خوابيده است. نخوابيده. افتاده است. و همسرش مضطرب به نظر می رسد. نزديک می شوم. دستمال خيس داغ را از صورتش بر می دارم و پيشانی اش را می بوسم. انگار لبم به گوشه ی تنور خورده است. عوارض تب 5/39 درجه را می دانم. تشنج. دست به کار می شوم. برای پاشويه. نه از گاز خبری هست و نه از ظرفی تميز. پرستار بخش عذرخواهی می کند، از کمبود امکانات. کارگر بخش را می بينم. با يک روز دستمزد حداقل می توان وسايل ابتدايی پاشويه را تهيه کرد و تب را شکست. اين ديگر رشوه يا پول چای و زير ميزی نيست. نمی دانم چيست. نجيبه (همسرش) کومک می کند تا به سرعت گازها، خيس و تعويض شود. پيشاني، زير بغل، پشت گوش، کمر، پا و شکم مثل کوره می سوزند. شکم برآماسيده است. سخت وحشت ناک برآماسيده است. کليه های عفونی و خون ريزی شديد بر حجم شکم چندين برابر افزوده اند. درد امان بيمار را بريده است. تب، اما افتاده است. به اتاق سرپرستاری برمی گردم و تقاضای مسکن می کنم. جواب رد يعنی که پزشک بايد بنويسد. پرونده ی بيمار را می بينم. نوشته است مسکن PRN می گويم: "خانوم جان! PRN به گمانم يعنی هر وقت مريض درد داشت مسکن بزنيد." می گويد: "بله. اما مسکن نداريم. يعنی شما از کجا می دانيد که..." می گويم: "در کيهان بچه ها خوانده ام دوست عزيز." معلوم می شود مسکن دارند. مسکن تزريق می شود و هنوز بيست دقيقه نگذشته است که بيمار ما برمی خيزد و روی تخت می نشيند. حالا ديگر می توان محمود صالحی را شناخت!
در بيمارستان دولتی از پزشک متخصص خبری نيست. بيمارستان در قُرق رزيدنت هائی ست که به تبع غرور جوانی و فقدان کنترل و مديريت يک پزشک باتجربه؛ رفتارشان آماتور و گاه توام با گستاخی ست. و تشخيص شان محل ترديد. جلوی آوانگاردشان را می گيرم. نمی ايستد. شتاب زده و دست و پا شکسته از زير ابتدائی ترين سوال من می گريزد. لاجرم يادآور می شوم که طی سال های گذشته هزاران تن همچون او – گيرم در رشته های ديگر – از من آموزش علمی و مشاوره گرفته اند. کتاب ها و مقالات من را خوانده اند و به سخن رانی هايم گوش داده اند. می ايستد. می گويد: "استاد من! باور کنيد ما نيز شرمنده ايم. شما که بهتر می دانيد..." می گويم: "می دانم. اگر به من "استاد" نگوييد سوالم اين است که چه بايد کرد؟" می گويد: "بيمار شما بايد همين امروز سريعاً سونوگرافی شود، اما متخصص سونوگرافی اين بيمارستان فقط 3شنبه ها می آيد. يعنی چهار روز ديگر. يعنی که... من الان زنگ می زنم به دکتر... کلينيک خصوصی... خيابان شريعتی. مشکلی که نيست؟ فقط کمی هزينه..."
کيسه ی ادرار پر از خون شده است. خون. رزيدنت می گويد: "عجله کن. ولی ما آمبولانس نداريم؟! رفتی اونجا بگو من رو فلانی فرستاده معطل نمی شوی. همين بيرون آژانس هست..."
کلينيک غلغله است. چند تن از بيماران به ويزيت زود هنگام، اعتراض می کنند. نوبت آنان است. حق دارند. يکی از ديگری بدحال تر و رنگ پريده تر. حال محمود از همه بهتر ا ست؟!! دکتر...، پزشکی جنتلمن با روابط عمومی خوب. حين سونوگرافی از شغل من می پرسد و بلافاصله وارد ديالوگ می شود و چندمين سوالش اين است: "چرا اين جا مانده يي؟ چرا نمی روي؟" می گويم: "همين بيمار اگر اراده کند، CGT فرانسه و صدها تشکل کارگری بين المللی برايش حرکت می کنند. از او بپرس چرا نمی رود. من چی کاره ام. جز يک نويسنده ی منزوی با چندين کتاب چاپ شده و غيرمجاز و خمير شده؟!" اين بار با اشتياق بيشتری به محمود می نگرد و اسمش را از روی معرفی نامه ی بيمارستان می خواند: "محمود صالحی چی کاره است؟ نمی شناسم." می گويم: " اگر محسن سازگارا يا عليرضا نوری زاده بود می شناختي؟ ما چه کنيم که سرمايه داری و رسانه هايش را دشمن کارگران می دانيم." در حين معاينه – که به نظر می رسد با دقت بيشتری صورت می گيرد – می گويد: "ببين دکترجان! کليه های اين دوست عزيز ما به پايان خط رسيده اند. تمام. و بايد هر چه سريع تر به فکر پيوند باشيد. دی روز دير است."
28 اردی بهشت. درد کنترل شده است. خون ريزی نيز کم و بيش. شکم هنوز متورم است. حالا نوبت MRI است و بيمارستان به جای اين تجهيزات اوليه تا دلت بخواهد سردخانه ی فعال دارد. پشت پنجره ی اتاق يک بخش اورولوژی کارگران مشغول حفاری اند. صدای گوشخراش بيل و کلنگ! روی تخت 2 و 3 مجموعاً چهار نفر خوابيده اند. فقط يکی لباس بيمار به تن دارد. سه نفر ديگر با شلوار لی و کفش روی تخت ولو شده اند. کاشف به عمل می آيد اين "دوستان" تازه وارد ميهمان بيمار تخت 2 هستند و چون شب ها جائی برای خواب ندارند به اين مکان امن و آرام قناعت می کنند! يکی از "برادران مهمان" همين که چشمش را باز می کند سيگاری می گيراند. می گويم: "خاموش کن" نگاهی به چاقوی ضامن دارش می کند که در دست من باز و بسته می شود. سيگارش را خاموش می کند. می گويم: "مثل اين که عزيزان اين جا را با يتيم خانه يا گاراژ شمس العماره عوضی گرفته اند... اگر جا نداريد، ما کلبه يی در دروازه غار داريم..." از پرسنل بيمارستان خبری نيست. يکی از دوستان محمود را برایMRI می برد. کجا؟ بخش خصوصی. "برادران لومپن" نيز زحمت شان را کم می کنند.
ساعت 11 صبح. هنوز محمود برنگشته برای تخت 3 بيمار آمده. جوانی از جمهوری آذربايجان. با عمو و مادرش. نارسايی هر دو کليه اندام جوان را درهم شکسته است نيم ساعت بعد عمويش او را برای انجام سونوگرافی و MRI به بيرون می برد. حالا من مانده ام و مادری حدوداً پنجاه ساله از شهر باکو که به علی آباد خرابه ی ما پناه آورده است. نه يک جمله ی انگليسی می داند و نه يک کلمه ی فارسی. از حافظه ام کومک می گيرم. ترکی شکسته يی بسته ی من واقعاً شنيدن دارد. گاه با کلمات کردي، لری و بلوچی مخلوط می شود و معجونی به کلی شگفت ناک توليد می کند. جمع بندی فشرده ی آن چه خانم آذر ماريووا می گويد چنين است:
«آذربايجان يعنی علی اف ها. مردم بايد حيدر و الهام علی اف را همچون بُت بپرستند. اگر به دولت نزديک باشی وضعت خوب است. وگرنه مثل ما آواره يی. ما که دقيقاً يادمان نمی آيد، اما پدرم می گويد بهترين دوران زنده گي، همان زمان کمونيست ها بود. اگرچه کوتاه بود. حالا رشوه بيداد می کند. برای يک آمپول زدن بايد 5 دلار بدهی. هيچ کس دفترچه ی بيمه ندارد. همه چيز خصوصی شده است. اجاره ی يک خانه ی دو اتاقه در باکو ماهی دو هزار دلار است. بيمارستان نداريم. پزشکان خوب خيلی گران هستند و...»
آهی می کشد و به پنجره چشم می دوزد. به قول شاملو "نزديک ترين خاطره اش/ خاطره ی قرن هاست." شخصيت مورد علاقه اش لنين است و از گورباچف و يلتسين تصوير زشت و مشمئزکننده يی به دست می دهد. انگار از همان اوان خاطره ی قرن ها او را می شناخته ام. چقدر زود ميان ما ارتباط و تعاطف و اعتماد برقرار شد. از کيفش شکلات در می آورد. نوشته های روسی شکلات برايم جالب است. می گويد "خواهرش از مسکو سوغاتی آورده است. "دعوتش می کنم به خانه. می پذيرد. می گويد "پسرم که خوب شد می آئيم."
از اين که من نيز رهبر محبوب او را ستايش می کنم به وجد آمده است. چشمان آبی اش مثل دريا می خروشد. ما از طريق آب های خزر بارها باغچه ی همديگر را آبياری کرده ايم. می گويم "اين دوست بيمار ما خودش يک پا لنين است." با شگفتی می خندد. نخستين خنده بر افسرده گی اش غالب شده است. به شوخی می گويد "اما قيافه ی مريض شما شبيه استالين است!" بی چاره محمود! اگر بشنود... برای آذر يکی از آب ميوه ها را که ملاقاتی های محمود آورده اند، باز می کنم. و او از فلاسک همراهش برای من چای می ريزد.
ساعت 00/13. محمود می آيد. با همسرش و يکی از همراهان. MRI به کليه اش فشار آورده است. درد دارد. می رود دست شويی. من هم به دنبالش. و ظرف ادرار از خون پُر می شود. تمام گفت وگو با خانم آذر ماريووا را برايش تعريف می کنم. با تشبيه استالين می زند زيرخنده! به وجد می آيد. انگار نه انگار که لحظه يی پيش درد امانش را بريده بود. هزينه ی ام.آر.آی باوجود دفترچه ی بيمه ی تامين اجتماعی 320 هزار تومان شده است. ناقابل است... و اين يعنی هفده هزار تومان بيشتر از حداقل دستمزد ماهانه ی کارگر؟! اين همان بهداشت و درمان رايگان موعود انقلاب 1357 است؟ خصوصی سازی نئوليبرالی مگر شاخ دم دارد؟
متصدی توزيع غذا می آيد. بسته های غذا را گوشه ی اتاق می گذارد و می رود. به اين می گويند خدمات بيمارستاني؟ به گفته ی محمود اول صبح يکی از پرستاران با چهار ملحفه ناگهان وارد اتاق شده و به بيماران حکم کرده است که: "برخيزيد و ملحفه هايتان را عوض کنيد." آن دو سه "دوست لومپن" که خواب بوده اند هيچ، اما محمود به اعتراض درآمده است که: "خانوم پرستار! شما فکر می کنيد اين جا پادگان است؟ و ما سربازيم؟ پس وظيفه ی شما چه می شود؟" و پرستار خود را جمع وجور کرده است. اين هم شاهد ديگری بر آن جمله ی طلايی مارکس که "اخلاق حاکم بر هر جامعه ، اخلاق طبقه ی حاکم است." در ايران هر کسی اندک قدرتی دارد به ديگری در حکم برده می نگرد. گويا همه برده اند، حتا اگر خلافش ثابت شود؟!!
خانم آذر نگران تاخير پسرش به محمود چشم دوخته است. محمود از من می خواهد به او بگويم مرکز MRI شلوغ بوده و پسرش در نوبت است! روکش غذا را که کنار می زنم حالت تهوع تمام وجودم را می گيرد. نجيبه نان و ماست می خورد و محمود می گويد "اشتها ندارم!". دوغ برای او کافی است!
محمود صالحی از جنس خالص سوسياليسم کارگری است. مردی از تبار کمونارها که در سال 1871 برای رهايی طبقه ی کارگر و آزادی همه ی انسان ها از يوغ سرمايه داری جان فشاندند. محمود صالحی برخلاف چپ ها سکتي، به فرد گروه يا حزب خاصی تعصب نمی ورزد. دشمنی آنتاگونيستی اش با سرمايه داری تا آن جاست که روزی به بازجويش گفته است: " من برای آزادی پدر کارگر تو نيز مبارزه می کنم. " کارگر کُرد و ترک و بلوچ و عرب و افغانی نزد محمود عبارت ياوه يی بيش نيست. تنها پشتوانه ی محمود صالحی پشتيبانی کارگران و زحمت کشان است. او نه مانند اکبر گنجی از جايزه ی نيم ميليون دلاری موسسه ی نئوکنسرواتيست کيتوی آمريکا، کمترين بهره يی برده است و نه مانند سرکرده گان ليبرال خيزش سبز از قدرت مديای سرمايه داری جهانی برخوردار شده است. در تمام اين مدت از فاکس نيوز و CNN و BBC و VOA و راديو زمانه و فردا و پس فردا و غيره خبری درباره ی وخامت حال او منتشر نشده است. در حالی که اگر يکی از اعضای خوار و بی مقدار سبز عطسه يی کند فوراً خبرش در تمام دنيا منتشر می شود. دلايل اين را هر دانش آموزی می فهمد. پس چندان عجيب نيست. و ما به خود نمی گيريم. يک ايرانی برای محبوبيت نزد آمريکا و ساير بلوک سرمايه داری بايد حتماً قلاده ی سبز به مچ خود ببندد. درست مثل سازگارا. يا نماينده ی اصلاح طلب مجلس ششم باشد. مانند موسوی خوئينی ها و حقيقت جو. يا عضو تحکيم وحدت باشد. مانند افشاری و عطری و داودی مهاجر. يا ژورناليست دلقکی باشد، مانند ابراهيم نبوی. در اين صورت به جز حقوق ماهانه و حق مسکن، هزينه ی بورس تحصيلی نيز به حسابش واريز خواهد شد و احتمالاً اگر قريحه ئی داشته باشد در نوبت دريافت جايزه ی پوليتزر يا صلح نوبل خواهد ايستاد. و خانم الهه هيکس مديحه ئی به قافيه ی کشک و اشک و مشک و رشک برايش خواهد سرود. اما آنان کجا و محمود صالحی کجا؟ ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ نام محمود صالحی – چون يک نانوای زحمت کش است – هرگز در جشنواره ی کن مطرح نشده و نخواهد شد ... کسی برای اهدای کليه به او نخل طلايی اش را گرو نخواهد گذاشت و ژوليت بينوش تصويری از او به دست نخواهد گرفت و برايش اشک نخواهد ريخت. روبرت دنيرو و مارتين اسکورسيسی نيز محمود صالحی را نمی شناسد و کيارستمی که نان فرانسوی دست پخت دوشيزه بينوش را به نان خمير يا برشته ی محمود صالحی حتماً ترجيح می دهد، هرگز برای او و به ياد او فيلمی نخواهد ساخت. نه از جنس "طعم گيلاس" و نه از جنس "رونوشت برابر اصل". حتا بهمن قبادی نيز – که زمانی اسب هايش در کردستان مست کرده اند – دوست دارد، دل خانم هايی همچون رکسانا صابری را بربايد. محمود صالحی با آن س بيل های استالينی و چهره ی ساده ی کارگری اش کجا و لبخند جذاب رکسانا صابری دو رگه کجا؟ رکسانا صابری از سوی هيلاری کلينتون حمايت می شود اما حاميان محمود صالحی عده يی کارگر فرودست هستند که به نان شب شان محتاجند. در نزد آنان محمود صالحی يکی از گربه های ايرانی نيست! اگر محمود صالحی يک کارگر خوش تيپ – در حد مسعود بهنود يا ترجيحاً تونی بلر (ليدر سابق حزب ليبر) – بود شايد گشايشی در کار بود. در اين صورت حتماً برای صرف قهوه يی با شير داغ به ضيافت گرم و باشکوه عطاالله مهاجرانی و ابراهيم گلستان دعوت می شد؟ با هزينه چه کسي؟ معلوم است: جرس! همانان که عبدالعلی بازرگان را نيز در جمع خود دارند و ما از زبان پدرش به ياد داريم که در انقلاب بهمن 57، ما باران می خواستيم اما سيل آمد! از محمود صالحی ويدئوهای ده دقيقه يی در يوتيوب موجود نيست. محمود نه متکلم است. نه متفلسف و نه مانند حاج آقا عبدالکريم سروش و شيخ محسن کديور می تواند ساعت ها درباره ی تفاوت سکولاريسم سياسی و فلسفي، مهمل ببافد. اعتبار او به اين نيست که آنتی دورينگ را خوانده (يا نخوانده) و قادر نيست از مبحث "کنترل اجتماعی" برنشتاين تا "انبوه خلق" تونی نگری و مايکل هارت سخن بگويد. او يکی از اعضای 53 نفر نيز نيست. محمود صالحی برخلاف مرتضا محيط سبز سوسيال ليبرال نيز نيست و برای موسوی و خاتمی هم سينه نمی زند. محمود صالحی "چپ" آمريکائی شده ی امثال فرخ نگهدار و علی کشتگر را در زباله دان تاريخ چال کرده است. اتحاد جمهوری خواهان حالش را به هم می زند. سلام سکولارها را پاسخی نمی دهد. برای او شايد توضيح "سرشت و راز بت واره گی کالا" يا بحث پيرامون چيستی ماجرای پادشاهی ولگردان – در اواسط سده ی هفدهم فرانسه – و غيره دشوار باشد. اعتبار او در متن جنبش کارگری اما بيش از اين هاست. يک گام کوچک او به تمام کتاب های دانشگاهی و مقالات آکادميک من می ارزد. اعتبار او به اسلحه و بمب و نارنجک نيست. او از زمانی محمود صالحی شده که با گذشته ی ميليتانت خود مرز کشيده است. تغيير جهان برای او نه از گلوله های پازوکا و آرپی جی هفت، بل که از مسير مبارزه ی طبقاتی کارگران عبور می کند و در نهايت به آزادی و رفع استثمار می انجامد.
همه ی اعتبار او در اين جمله مشهور مارکس است که "سوسياليسم از وقتی علمی می شود که به جنبش کارگری پيوندی می خورد." تمام کرسی های دانشگاهی برکلی و استنفورد و ميشيگان و هاروارد و کمبريج و موسساتی مانند NED و شيکاگو با هزينه های هنگفت برای اين تاسيس شده اند که پنبه ی سوسياليسمی را بزنند که محمود صالحی يکی از پيشروان آن است.
کسانی که عليه لغو کارمزدی شعار می دهند، کسانی که در نفی مالکيت خصوصی شعر می نويسند، کسانی که برای اعدام عبدالحميد ريگی اعلاميه می دهند-اماکارگران را فراموش می کنند- ؛ کسانی که برای حمله ی ارتش عراق به اردوگاه اشرف بيانيه صادر می فرمايند؛ کسانی که در لاک نخبه گرايی ژست کارگر پناهی به خود می گيرند... همه ی اين کسان با اين همه ادعای چپ گرايي، با تمام اتحاديه های آزاد و استبدادی شان، وقتی که در همدردی با محمود صالحی سکوت پيشه می کنند، به طور عينی خود را با جنبش واقعی کارگری بی ربط نشان می دهند و تا حد يک محفل يا محمل سکتی ساقط می شوند. بحث بر سر اهدای يک کليه از نوع اُمنفی (-O) به محمود صالحی نيست. سخن بر سر اتحاد کارگری و تطور طبقه ی کارگر از طبقه ئی درخود به طبقه ئی برای خود است.
شاملو در جايی گفته بود "بايد از جنس زر بود تا مورد پرستش قرار گرفت. حتا اگر گوساله يی بيش نبود." اين منطق جهان سرمايه داری ست. بازار آزاد فقط به اندازه ی پولی که می توانی بسُلفی برای تو اعتبار قائل است. ما پول چندانی نداريم. مدت هاست که از کارهای نسبتاً درآمدزا بی کار شده ايم. پس انداز ما کفايت تهيه ی يک پيانوی کوچک برای گوشه يی از خانه ی شصت متری مان را نمی دهد. هزينه ی تعويض کليه به چند ده ميليون سر می زند. محمود صالحی پس از دو هفته بستری در بيمارستانی بی در و پيکر؛ مرخص می شود و به ديار خود می رود. با درد و خون ريزی. يک لحظه با خود می انديشم ثروتی که طبقه ی کارگر توليد می کند اگر در خدمت رفاه جامعه قرار گيرد، آن گاه ديواری فروريخته بر جای نخواهد ماند و هيچ کودکی برای تامين هزينه ی تحصيل کار نخواهد کرد و دختران زيبای سرزمين من برای امرار معاش خانواده ی فقير خود به تن فروشی در کشورهای عربی تسليم نخواهند شد. اين ها اتوپی نيست. با هشتصد ميليارد دلاری که ظرف 31 سال گذشته از عوايد نفت به دست آمده می توانستيم ايران را گلستان کنيم. می پرسيد هزينه ی تحصيل ده ها آقازاده در لندن چه می شد؟ اتوبان ها و برج های ونکوور و تورنتو؟ ويلاهای قبرس و هاوايی و قناري؟ ميلياردرهای اتاق بازرگاني؟ اسپانسرهای کارگزارانی سبزها و موسوي؟! خانه های چندصد ميليارد تومانی زعفرانيه و نياوران؟ می گويم خيلی ساده است: مصارده!
کشور مثل ده ها واقعه ی ديگر سه روز پی در پی تعطيل مطلق است. ويلاهای شمال برای عياشی پول داران و کنار خيابان ها و پارک ها برای اتراق تهی دستان. مهم نيست که همسر يا دخترت جايی برای رفتن به توالت نداشته باشند، جای خواب هم مهم نيست. چادر چينی 30 هزار تومانی جور خانواده ات را می کشد. در چنين مواقعی خيابان های رامسر و انزلی و بابلسر و... پر می شود از کيسه پلاستيک حاوی مدفوع. من بارها شاهد چنين صحنه های ضدانسانی بوده ام. مردم در پارک ها می لولند. چند تن از دوستان ما را به ميهمانی فرا می خوانند. رشت ساری لاهيجان و... نمی پذيرم. پنداری دل و دماغ خوش گذراندن ندارم. ساعت 12 شب ماشين را روشن می کنم به قصد سقز. همسرم تمايلی ندارد. می گويم شما به مادر پير و رنجورت سری خواهی زد و ما نيز... محمود را خواهيم ديد. رسم معرفت و رفاقت حکم می کند که برويم. می رويم. راننده گی در شب برايم آسانتر است. مثل نوشتن در شب... چای می نوشيم و گپ می زنيم. و صدای ساز فواد که ما را تا دنيای پيچيده ی جان لنون وجيمی هنريکس و جيمز هيتفيلد می برد. ساعت از 3 بامداد گذشته است. نه سرعتی و نه عجله يی. ناگهان "گارد ريلی" عجيب، تازه تاسيس شده و غير منتظره در مکانی جديد و غير منتظره پيش روی مان سبز می شود.(به عکس ها بنگريد) ده متر آن طرف تر - پس از گارد ريل - نوشته است، بيجار 35. و تا آن نقطه نه چراغي، نه تابلويی نه علامتي؟! با همان سرعت به گارد ريل می کوبيم... باقی ماجرا در چند تيتر خلاصه از اين قرار است.
- پليس با نيم ساعت تاخير می رسد.
- کتف همسرم شکسته است اما در بيمارستان دولتی زنجان از پزشک خبری نيست. آمبولانس هم ندارند.
- دنده ی من به شدت ضرب خورده و نفس ام بالا نمی آيد. اما بخش خصوصی در جاده ی بيجار شعبه ی درمان ندارد؟!
- بروکراسی کثيف بيمه چند ميليون خسارت ما را نمی پردازد.
- بخش خصوصی با پول چرب و چيلی وظيفه ی درمان شکسته گی را به عهده می گيرد.
- اتوموبيل مان قراضه شده است. (فدای سر وزارت راه؟!)
- ما اکنون در خانه و با درد فراوان "دوره می کنيم شب را / و روز را / هنوز را"
و اين حکايت مردمی ست که قرار بود، دست کم از سی سال پيش دولت رفاه داشته باشند. سوسياليسم پيش کش.
بعد از تحرير 1
چند اتوموبيل می ايستند. حتا در تاريکی شب نيز خونی که از صورت همسرم جاری ست به وضوح پيداست. من منتظر آمبولانس به اين و آن زنگ می زنم. مسافران از من سراغ جاده ی بانه را می گيرند. پيداست برای چه؟ کسانی که از ابتدای ورودی بيجار، نه نجف آباد، نه ديواندره و نه حتا مسير سقز را جويا نيستند و مستقيماً سراغ جاده ی بانه را می گيرند. ناگفته معلوم است که برای ابتياع اضافه توليد "برادران چينی" عازم سفر شده اند و به دل جاده های کردستان زده اند. LCD و کولرگازی و کباب پز و تله ی موش گيری و ساير وسايل لوکس و بنجل سرمايه داری چين که از طريق "قانونی" با کاميون از مرز می گذرد و به بانه سراريز می شود، به "انکشاف سرمايه داری در کردستان؟!!" دامن زده است!! استثمار شديد و دستمزد ناچيز کارگر چيني؛ کارگر ايرانی را نيز به فلاکت و بی کاری کشيده است. به اين می گويند جهانی سازی سرمايه داری. اگر کارگر نساجی و الکترونيک و... ايران به دليل شکست در رقابت توليدي، بی کار شده است، می تواند به دستمزد ارزانتر، قرارداد سفيد؛ حقوق معوقه ی سالی يک بار؛ محروميت از بيمه ی بی کاری و بهداشت و... تن دهد يا به قاچاق مواد مخدر بپردازد. اگر بَر و روئی داشت درهای تن فروشی نيز باز است! می تواند کليه اش را هم به فلان توله ی سرمايه دار بفروشد...
بعد از تحرير 2
ما برای جمع کردن اين بساط مبارزه می کنيم.
برگرفته از تارنگاشت «روشنگری»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر