با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
۱ نظر:
چشم حضرت حافظ!
اولا بگو به ما منظورت از عشق چیست؟
ثانیا عاشق کی باید شد؟
ثالثا دلیلت تماشائی است:
چون عمر ما کوتاه است، پس باید عاشق بشویم.
عاشق شدن چه ربطی به کوتاهی و بلندی عمر دارد؟
چرا مردم را به گمراه سوق می دهی؟
ارسال یک نظر