گفت که:
"اصل چهار ترومن" را که آمريکايیها اجرا کردند کچلی، تراخم، عرض دارم بيماری های سفليس و کوفت و زهرمار و پشه مالاريا ... اينها از بين رفت. ببینید، ما از يک تاريخ منحط آمدهايم به دورهی جديد. ... فراموش نکنيم از کجا میآیيم. هی برنگرديم به دو هزار و چهارصد، پانصد سال پيش از اين. افتخارات گذشته بهجا، ولی ما واقعاً از يک جامعه نابود شده حرکت کردهايم تا پهلوی اول آمد، و به درک من اجتنابناپذير بوده آمدنش. در همین روند هم دنيا توجه کرده به ايران و بالاخره کمکم ادبيات ما را کشف کردند، تاريخ ما را کشف کردند ... عرضم به حضورتان سنگنبشتههای ما را کشف کردند، خط ميخی را کشف کردند، اوستا را کشف کردند، همه اينها را غربیها کشف کردند. و ما متوجه شديم که آقا ما يک ملتی بودهایم و هستيم! ... ضمنا به ما میگوید اين ملت از نقطه آغاز دورهی جديد از کجا دارد میآيد. از قحطی و مرض دارد میآيد اين ملت، و نباید ناگهان خودش را گم بکند!
نخود آش:
آخه واسه اینکه فراموش نکنيم از کجا میآیيم باید برگردیم به گذشته. گذشته هم که از آغامُحمّدخان قاجار شروع نمی شه که تُخم هاش یه جایی به نظرم تو همون خراسان گم شده که اگه کشفش کرده بودن، شاید می فهمیدیم چرا از این دوره به بعد اینقدر تاریخمون به قول اوستا منحط شده.
راستی، منظور اوستا «از نقطه آغاز دورهی جديد»، کدوم نقطه س؟ نکنه از پهلوی اول به این طرف یا از وقتی که بیماری هامون بهبود پیدا کرد، تاریخ تازه ای پیدا کردیم و زنده شدیم؟ اگه، اینجوری باشه، پس تاریخ دوره جدید که بعضی ها ادعاشو دارن، از دوره جرج بوش پسر یا اگه دقیق تر بگم، از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ هم می تونه شروع شده باشه و بازهم ما می افتیم تو «ماقبل تاریخ»! آخه، خدا رو خوش میاد؟ مگه دو هزار و چهارصد، پانصد سال پيش از اين، جزء گذشته نیست و چه اشکالی داره ما به گذشته، پیش از اینکه عرب های بیابانگرد به کشورمون حمله کنن و همه چیزمون رو به غارت ببرن و کتاب هامون رو آتیش بزنن، کمی افتخار کنیم؟ شما همین افتخار رو هم می خوای شوهر بدی بره پیِ کارش؟ دیگه چی واسه مون می مونه، جز همین ریش و پشم هایی که اگه لای یه گله میمون ولشون کنن، دیگه نمی شه پیداشون کرد؟!
من شنیده بودم یه چیزهایی رو این غربی ها کشف کردن و بیشترشو بار زدن و بردن توی موزه های خصوصی شون؛ مثل موزه ملکه انگلیس که درش به روی عوام باز نیس و فقط پُزشو به چندتا «از ما بهترون» مث خودش می ده؛ ولی نمی دونسم، اَوِستا رو هم اونها کشف کردن؟ لابد طرز خوندنش رو هم به هم میهنان زرتشتی مون یاد دادن؟! چه بسا شاهنامه رو هم اونها کشف کرده باشن؟!!!
عجب این آقای تُرومن، آدم دلسوزی بوده که اینهمه به ایرانی ها عنایت و توجه داشته! یهو یادش افتاده که ایرانی ها، ببخشید روتون گلاب، توی اَن و گُه خودشون غَلت می زنن، گفته حالا برین غیر از اروپا یه خورده هم از «اصل چهار» رو اینجا خرج کنین؛ ولی هرچه فکر می کنم، نمی فهمم اونهمه اُلاغ قبرسی گُنده و توالت های فرنگی رو برای چی واسه ما فرستاده بود. آخه، بلانسبت، ما که اُلاغ به اندازه کافی داشتیم و هنوز هم داریم؛ گیرم، جثه شون یه خورده کوچکتره، ولی بحمدالله هم پرکارتر و هم حرف شنو تر از اون اُلاغ قبرسی ها بودن و هستن. نمی دونم والله! شاید اینجوری خواسته جلال و جبروت خودشونو به رُخِ ما بکشه. من که هرچی به مغزم فشار آوردم، بیشتر از این به عقلم نرسید.
گفت که:
ما هنوز هم در حال به خود آمدن هستیم! بعضیها هی میگويند دموکراسی، و هیچ توضیح روشنی هم از آن ارائه نمیدهند! ... آقا دمکراسی استخر نيست که ما توش شيرجه برويم ... دموکراسی خيلی خوب است، ولی آيا ما اصلاً فرصت فهميدن آن را پيدا کردهايم. اینها مسئله است ديگر. و مهمتر از همه این که ما مردم مجال درک نسبتا درست از مسائل ـ مثلا همین دموکراسی ـ را پیدا نمیکنیم. همیشه در مسیر حرکتهای دموکراتیک گوش و دم مردم ما چیده میشود و این پرسش اول من است در مقدمات آنچه دموکراسی نامیده میشود؛ چرا ما مردم به اصطلاح "گوش و دم چیده" میشویم مرتب؟!
نخود آش:
فعلا علی الحساب استخرش رو درست کردن؛ ولی هنوز آب توش ننداختن. لابد، با خودشون فکر کردن، حالا بذار یخورده همینجور بی آب توش شیرجه برن تا کمی حالشون جا بیاد و به خودشون بیان! مگه تو ضرب المثل های خودمون نیس که:
«بذار اونقدر سرش به سنگ بخوره تا راهشو رو پیدا کنه». البته، این ضرب المثل، به قول یه اوستای دیگه که خیلی به کلمه های «لاتی...ن» علاقمنده یه «وِرشِن» دیگه هم داره که شاید اینجا بامسمّاتر باشه:
«بذار اونقدر سرشون به سنگ بخوره تا قدرِ عافیت رو بدونن».
از این توضیح واضح تر؟!
با این وضعیتی که شما خوب روشنمون کردین و داریم به جای جلو، عقب عقب حرکت می کنیم، فکر کنم بعد از یه مدتی می رسیم به دوره ناصرالدّین شاه قاجار؛ حالا بازهم چقدر دیگه پَس پَسَکی می ریم، نمی دونم. میرزا آقاخان کرمانی تو کتاب سه مکتوبش، تو همین دوره گفته بود:
«اگر بی ادبی نیست ایرانیان که یک وقتی مایه افتخار جهان بوده اند اکنون از سگ کمتر و جزو حیوانات وحشی می شمارند ...». پنداری، این میرزاآقاخان رو هم همین غربی ها شیرفهمش کرده بودن که ایرانی ها یک وقتی مایه افتخار جهان بودن!
در «مقدمات دموکراسی» هم که فرمودین، لابد هنوز لایق مون نمی دونن. شاید، از نظر اونا به اندازه کافی اهلی نشدیم که گوش و دُممون را هردفعه می چینن؛ البته، شاید به دلیل دیگه ای غیر از اون که میرزاآقاخان گفته بود؟ آخه، کدوم ملّتی تو ملّت های توسری خور شرق بوده که هر دفعه، اینهمه فتنه و آشوب به پا کرده و کاسه کوزه ی دمکراسی عالم را به هم زده؟ اگه، اینها وحشیگری نیس، پس چیه؟ شاید هم به همین دلیله که هی توجه شون به ما هر روز بیشتر شده و هر روز چیزای تازه ای اَزمون کشف می کنن؟! عزّتشون زیاد! خدا توجه شون رو از سرمون کم نکنه!
گفت که:
اسم این وضعیت در جامعهی ما شاید "کشمکشهای پيشادمکراسی" باشد، انشاالله! اگر که دوباره به ديکتاتوری نظامی از نوع تجربه نشدهاش منجر نشود. تحول اجتماعی که امر شوخیبرداری نیست ...
در جامعهای که تاریخاش تاریخ انقطاع است... پر از فروپاشی و پر از تمرکزگرايی و هزار مشکل دیگری که ما داریم ... فقط امیدوارم خداوند به ما کمک کند که قضيه به خیر حل بشود!
نخود آش:
تاریخ ماست دیگه! توش همه چی از فروپاشی گرفته تا تمرکزگرایی و چه می دونم چه چیزهای دیگه ای پیدا می شه. چکارش می شه کرد؛ هزار مشکل داره! ما که نمی تونیم تاریخمون رو از جای دیگه مثلا آلمان وارد کنیم. تازه همونجور که اوستا گفت: «تحول اجتماعی که امر شوخیبرداری نیست»، دلیلی نداره هی بخوایم توش انگولک کنیم یا یه چیزی بگیم که کارها رو بیشتر خراب تر کنه. بهتره که بیشتر توی مسائل تامل کنیم و دهنمونو بیخودی وا نکنیم. هر قدمی که ما به جلو برمی داریم، اونا دوتا قدم به عقب برمیدارن، پس بهتره اصلا قدم برنداریم و همه چی رو به اون اسمش چی بود: جَبرِ تاریخی بسپریم. خدا پدرِ حکیم عُمر خیّام رو بیامرزه که این لُغت جبر رو درست کرد؛ گرچه من هم دُرُس مثل اوستا زیاد از ریاضی سر درنمی یارم و شاید یخورده بیشتر از چارعمل اصلی حالیمه، ولی فکر کنم این جبر تاریخی هم یه چیزی مثل همون جبر ریاضی باشه. واسه همین باید ولش کنیم خودش کارشو بکنه. به قول معروف: انشاءالله، گُربه است و همه چیز به خیر می گذره! خدا خودش بزرگه. شاید هم آمریکایی ها ناچار شدن دستی برسونن تا قضیه "کشمکشهای پيشادمکراسی" حل و فصل شه. گرچه خدا که استغفرالله دست نداره؛ ولی بالاخره، "دستش" باید از آستین یه جایی در بیاد بیرون و چه بهتر که از آستین اونایی در بیاد که دموکراسی را بهتر فهمیدن و هر سال بابتش به آدمهای بافهم و شعور جایزه های جورواجور از «نان قندی طلایی» گرفته تا «مدال خرگوش شجاع» می دن یا دعوتشون می کنن سخنرانی برای سخنان حکیمانه! اونقدرم سخاوتمندن که پول توجیبی هم می دن که هم یخورده بیشتر تشویق بشن و هم چند روزی هم دقّ دلی اون زندگی سگی رو توی اروپا خالی کنن. آخه، خودتون التفات دارین که بی مایه فطیره!
راستی! اون عبارت را چطوری باید خوند: «کِش مَکِش پیشادمکراسی» یا «کُش مَکُش پیشادمکراسی» و اصلا چرا اینو اینجوری جدا از هم نوشتنش؟! اگه یخورده چشمت ضعیف باشه ممکنه بخونیش: «مگس کُش پیشادمکراسی» که خدای نکرده خیلی سوء تفاهم درست می کنه.
گفت که:
اگر بخواهیم به کشورمان نگاه تاریخی داشته باشیم، میشود گفت که ما قبل از انقلاب یک جامعه روستایی بودیم. طبق آمار ۷۵ درصد مردم ایران روستایی بودند. بعد از به اصطلاح "انقلاب سفید شاه و مردم" روستاییان کنده شدند آمدند به شهرها و شهرها را انباشتند و آن حالت اعتدالی که وجود داشت بین شهرهای نیمهسنتی و سنتی ما با روستاها، مبادلات تغییر کرد، مناسبات تغییر کرد و نیروهایی با ذهنیت روستایی وارد شهرها شدند. و برای اینکه راه دوری نرویم، از جمله خانوادهی خود من. البته من شخصا قبل از انقلاب سفید از روستا بیرون آمدم، ولی در کشور ما یک حرکت تاریخی صورت گرفت و آن مهاجرت از روستاها به شهرها بود.
آنچه روستاییان ما به شهرها آوردند، بدیهیست که فرهنگ سنتی خودشان بود. و فرهنگ سنتی روستایی، اگرچه مجذوب ظواهر شهر میشود، بخصوص در حوزهی مصرف، ولی آن بطن ذهنیای که همراه دارد، به سرعت تغییر نمیکند. بنابراین، چنانچه قبلا هم در مقالاتم نوشتهام و در سخنرانیهایم گفتهام، بایستی خیلی روشن و واقعبینانه بگویم که ما عملا یک انقلاب روستایی در سال ۱۳۵۷ داشتیم. اگر بخواهیم نگاه تاریخی داشته باشیم، این انقلاب روستایی ناشی میشد از انباشت شهرها، از مردمی که در روستا هم چیزی نداشتند و آمده بودند به شهرها. اول در حاشیهی شهرها، و بعد وارد شهرها شدند، و بعد بتدریج وارد سیستم اقتصادی نوع خاصی که در کشور ما هست شدند، و در مجموع آن ذهنیت حاکم بر جامعه ایران شد. یعنی انقلابی که میبایستی به جلو حرکت میکرد، چون به گمان من بیهنگام بود و بازگشت به خود کرد.
نخود آش:
البته، حالا برای اینکه ترکیب جمعیت ایران رو در آستانه انقلاب بدونیم، چندان نیازی نه به نگاه تاریخی هست و نه حتا دو دو تا چارتا! این یه رقم ثبت شده است که می شه پیداش کرد و تا جایی که می دونم جمعیت روستایی ایران اونموقع یه چیزی دور و بر ۳۶ درصد بوده؛ یعنی یخورده بیشتر از نصپِ درصدی که اوستا فرمودن. البته این نسبت تو خاور و بیابون های مرکز ایران که مردمش با همون نگاه تاریخی بفهمی نفهمی یخورده عقب مونده تر و توسری خورتر از شمال و شمال باختر و باختر و جنوب باختری هستن، می تونه کمی بیشتر از جاهای دیگه باشه ولی بازهم تا ۷۵ درصد خیلی راه داره. خوب، تا اینجاش اوستا کمی گزافه گویی کردن. عیبی هم نداره. آدم گاهی وقتها برای اینکه حرف خودشو سبز کنه، ازین گاف ها ازش سر می زنه. شاید اینو هم به حساب ریاضیات اوستا باید گذاشت؟!
از اینها که بگذریم، مگه اون جمعیت مثلا شهری رو تا پیش از اعتدالی که فرمودن، کی ها تشکیل می دادن؟ مگه غیر از اینه که بیشترشون فئودال ها و زمیندارهای بزرگ و کوچک بودند که با اَره و عوره و شمسی کوره شون توی شهرها جا خوش کرده بودن و نون و آبشون از روستاها و رعیتاشون تامین می شد؟ بقیه جمعیت شهری هم از پیشه ورانش بگذریم، بیشتر دیوانسالارانِ در خدمت همون فئودال ها البته کله گنده هاشون بودن. "فرهنگ شهری" اینا مگه چقدر از "فرهنگ روستایی" اونا جلوتر بود؟ اصلا این جلو و عقب رو کی تعیین می کنه که کدوم ور جلوئه و کدوم ور عقبه؟ اوضاع به نظرم، جوری شیرتوشیر شده که معلوم نیس رو به جلو می ریم یا رو به عقب یا شاید هم روی پل صراط گیر کردیم و نمی دونیم کدوم وری باید بریم. واسه همینم همه، از من و اوستا گرفته تا «ولی فقیه» و «ضدِّ ولی فقیه»، به پرت و پلاگویی افتادن و به ضد و نقیض گویی وادار شدن. مثل اون شاعر مادرمرده (به نظرم عوفی) دربار سلطان محمود غزنوی که یه بار برای خوشایند سلطان وادار شده بود شعری بسازه که مصرع های اوّل و دوّمش برضدّ همدیگه باشه. یک قطعه از شعرش اینه:
«مادرت خوان کَرَم بود و بداد از پس و پیش به یتیمان زر و مال و به فقیران بُز و میش»
حالا، منظور شما اینه که اگه اون روستایی ها به شهرها کوچ نمی کردن، انقلاب با «ذهنیت شهری» به سمت جلو حرکت می کرد؟! یا اینکه چون به گمان اوستا، بی هنگام بود، نباید انقلاب می شد تا مجبور بشه به خودش بازگشت کنه؟! اصلا، بی هنگام یا باهنگام بودن یه چیزی به اون گُندِگی رو کی تعیین می کنه؟ البته، من که مثل اوستا زیاد از کار دنیا سرم نمی شه، ولی فکرکنم اگه بشه واسه زایمون زن (منظورم زایمون طبیعیه!) وقت تعیین کرد که چه موقعی باید بچه شو بزاد یا مثل این مورد بهش بگیم: وَخی وَخی! هنوز هنگامش نشده، واسه انقلابم میشه پا تو کفش خدای متعّال کرد (البته، استغفرالله، خدا که نیازی به کفش و پوشاک و این چیزها نداره و لُخت و پتی همه جا واسه خودش گشت و گذار می کنه!) و زبونم لال، بجاش دستورالعمل صادر کرد؛ مثل کارهایی که این ولی فقیهه (ظلّ الله) به نیابت از خدا کرده و می کنه! نتیجه اش هم خدای نکرده، زبونم لال این میشه که هم زنه بچه شو سقط می کنه و هم انقلاب را مجبور می کنیم به خودش بازگشت کنه که هیچکدوم اینا خدا و زنه و خَلقِ خدا رو خوش نمی یاد و مشغول ذمّه همه شون می شیم. لابد اوستا التفات دارن که تا اینجا چقدر سخنان حکیمانه فرمودن؟ واقعا خداوند از مرتبه اوستایی شون کم نکنه!
طبق فرمایش اوستا، فکر کنم اگه همینطوری عقب عقب بریم یا پَس پَسَکی حرکت کنیم، کم کم برمی گردیم به دوره میرزا آقاخان کرمانی و ناصرالدین شاه. شاید هم به اون دوره رسیدیم و من خبر ندارم. بیخودی نیس که آخوندها اینقده قند تو دلشون آب شده و از خوشحالی با دُمبشون گردو می شکونن!
همین تازگی ها یه کسی هم پیدا شده که درست همین فرمایشات حکیمانه اوستا درباره «انقلاب روستایی» و بی هنگام بودنش و بجای جلو حرکت کردن، عقب عقب حرکت کردنشو از ایشون وام گرفته (باید چیز دیگه ای می گفتم؛ ولی نخواستم اسائه ادب کنم!)، یخورده رنگ ولعاب "علمی" بهش داده و توی این تارعنکبوت های دنیای مجازی که بیشترشون هنوز پِهِنِ گاو و با گوشت کوبیده یکی می گیرن، داده به چاپ بزنن. طفلکی اینقده عجله داشته که یادش رفته اسمش رو زیر "تحلیل علمی" اش بذاره!
کمی جلوتر یا بهتره بگم عقب که بریم، روشن می شه این حرف ها از کجا بیرون می یاد و دشواری کار کجاس. اوستا چندسالی پیش ازین، فرمایشاتی فرموده بودن که بی ارتباط با سخنان حکیمانه حالاشون نیس. حالا پیشاپیش نمی خوام تو مُخ تون برم و ذهن تون رو خراب کنم!
گفته بود:
خاتمی یک شانس بود برای جمهوری اسلامی ایران و برای حکومت روحانیت. و این شانس تا این لحظه از طرف روحانیت، شاید آنطور که من درک کرده بودم، درک نشده است. خاتمی به جهت چند وجهی بودن شخصیتی که داشت، و هنوز هم شاید داشته باشد، میتوانست به بازشدن فضا، با وجود این سیستم حکومت روحانیون، کمک بکند. شاید از این بابت من این جواب را دادم که این یک شانسیست برای نظام روحانی و آن فضایی که باز میشد. هم برای خود زمامداران خوب بود و هم مردم کم و بیش احساس خرسندی و رضایت داشتند. و این بهترین حالت است برای یک نظام سیاسی که مردم خرسند باشند، نظام هم سرجای خودش باقی باشد. ولی خب، با وجود این که هشت سال ایشان بود، اما میتوان گفت که دولت مستعجل بود. بله.
نخود آش:
چرا اتفاقا این شانس از طرف "روحانیت" و حتا "ماوراء روحانیت" خوب درک شد. برای همین هم هشت سال دوام آورد. بیشتر هم مطابق قانون اساسی نمی تونس سرِ کار باشه تا «... مردم خرسند باشند و نظام هم سرجای خودش باقی باشد». مردم کم کم بو برده بودند که ممکنه «گفتگوی تمدن ها» کار دستشون بده و از این «امامزاده» هم نمی شه انتظار معجزه داشت. خود نظام هم که بهتر از من و شما دو دو تا چار تا سرش می شه، فهمیده بود که حالا وقت خونه تکونیه و مردم بالاخره بعد از این همه سال سینه زدن برای اسلام، دیگه آهی در بساط ندارن که با ناله سودا کنن.
گفته بود:
در آنزمان یعنی نزدیک به چهارسال پیش، با شناختی که از شخصیتهای موجود داشتم وموقعیتی که کشور ما داشت و دارد، به نظرم رسیده بود که ایشان [هاشمی رفسنجانی] از انعطاف بیشتر، پختگی بیشتر و تجربهی بیشتری برخوردار است. تا آن زمان من هرگز به ایشان رأی نداده بودم، ولی در آن مقطع، به جهت انعطافپذیرییی که ایشان داشت و احتمال اینکه بحران را در جامعهی ما، بین ما و دنیا، کم بکند، من به او رأی دادم. و نکتهی جالبتر شاید برای شما این باشد که در دورهی ریاست جمهوری قبلی ایشان بود که چهار سال و نیم جلوی انتشار تمام آثار من را گرفتند.
بنابراین، برخلاف تصور بسیاری از احتمالا تنگنظران، هیچ امر شخصی بین من و دیگری نبوده و نیست و فقط مصلحت مملکتام در موقعیت برایم اهمیت داشت که این کار را کردم.
نخود آش:
البته در انعطاف پذیری اون آدم هیشکی شکّی نداره؛ اونقده، انعطاف داشته و داره که مثل «گربه مرتضی علی» از هر طرف ولش کردن، همیشه چارچنگولی اومده پایین! اونهمه "افتخارات" جنگی که پشت سر داره؛ به موقع نشون داد که «راه قدس از کربلا می گذره» و از این راه جمع بزرگی از برادران حزب الله رو به توفیق رسیدن به بهشت راهنمایی کرد؛ ماجرای دوستی و تعاملش با «مک فارلن» و ینگه دنیا و از اون طریق با «برادران رژیم اشغالگر قدس» که از یادتون نرفته؛ بعدش هم که نوبت به سازندگی رسید، همه کارهاشو ازجمله کارهای گذشته شو گذاشت گردن دیگران یعنی منظورم اینه که به برادران دیگه سپرد و درهای اقتصاد کشور رو که یه عده بیخودی بسته بودنش به روی «جامعه جهانی» وا کرد و خودش هم شد «سردار سازندگی» و نبض اقتصاد ایران رو گرفت توی دستش که خدای نکرده واپس نیفته. هزارجور کار دیگه هم کرد که جلوگیری از انتشار آثار اوستا، کوچیکه اش بود. خوب اگه همه اینها نشون پختگی و تجربه اش نیست، پس نشونه ی چیه؟! فقط حیف شد که نتونس کارش رو ادامه بده، وگرنه تاحالا بحمدالله به آنچنان تعاملی با «جامعه جهانی» رسیده بودیم که علاوه بر قطع برنامه هسته ای، نیروگاه های برقمون رو هم تعطیل کرده بودیم که اونا خوب به حُسن نیت ما پی ببرند. همه این پیشرفت های درخشانی هم که تا حالا کردیم، از تصدّقِ سرِ ایشون بوده. حتا همین حالاش هم که کمی از امور کناره گیری کرده و بیشتر نگران بچه شه که توی آکسفورد خوب درس بخونه، بازهم دستش توی کار سازندگی کشوره و «برخلاف تصور بسیاری از احتمالا تنگنظران» با هیچکسی نه حساب شخصی داره، نه نظربازی و ازین حرف ها. کاراش همه واسه ی مملکت و حفظ بیضه اسلام بوده و هست که بحمدالله تاحالا به هرقیمتی شده، حفظ شده و انشاء الله تعالی در آینده نیز حفظ می شه؛ حتا اگه لازم بشه خیلی چیزای دیگه مون رو هم به اونایی که می خوایم باشون تعامل کنیم، بفروشیم یا باشون معامله کنیم!
خدا هرچی آدم مصلحت طلبه توی این مملکت نگهداره و زیادشون کنه. اگه اونا نبودن، واقعا معلوم نبود چه به سر این مملکت و بیضه اسلام و چیزهای دیگه اومده بود! بعضی شون اونقده به فکر مصلحت مملکت هستن که حکایتشون این شعر مولانا رو به یاد آدم می یاره:
«بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام»
گفته بود که:
من که هرگز کاراکتر سیاسی نبودم و نیستم. برای این کار ظرفیتاش را ندارم. این به این معنا نیست که من جامعهام را نبینم و مسایل سیاسی را تا حدودی که به آن فکر میکنم تشخیص ندهم. اسمش هم سرخوردگی نیست! اسمش این است که همه میدانند، در حقیقت عارف و عامی میدانند که من نظر صلحجویانه و به اصطلاح خودمان، نظر خیر در امور دارم. ولی هرگاه این نقطهنظرها را بیان میکنم، خلافش انجام میگیرد و خیلی هم بهسرعت، به حدی که من متوجه میشوم. و گاهی فکر میکنم، نکند صلاح در این است که من هیچ نگویم. این سرخوردگی نیست! این نوعی به تأمل واداشته شدن است که بیش از پیش بگذار باز هم بیاندیشم. نه! سرخوردگی نیست. نوعی سکوت؟ سکوتِ عمیقتر. بله، و گاهی اینقدر آشکار است که حیرت میکنم. مثلا من فکر کردم اگر این قدم مثبت را بردارم، ممکن است بلافاصله در ازایش دو قدم منفی برداشته بشود. پس بهتر است که برای پیشگیری از آن دو قدم منفی که برداشته خواهد شد، من این قدم مثبت را برندارم. خب، این طبعا انسان را به سکوت بیشتر وادار میکند.
نخود آش:
خوب! گیریم به هر دلیلی، بهش رای دادی. اون به فهم دو دو تا چار تای خودت برمی گرده! دیگه چه لزومی داشت چنین تبلیغی رو هم واسش بکنی که اونو با آب و تاب توی همه روزنامه ها و مجلّه ها درج کنن؟! شما که خودت بهتر از من می دونی که جامعه ما، یک جامعه مقلّده! یعنی، اینجوری می گن؛ گرچه، من شک دارم مردم ما دیگه مث زمان ناصرالدین شاه حاضر باشن قلّاده کسی گردنشون بندازه؛ گرچه اونموقعش رو هم من شک دارم و جریان بابیگری که بر ضد نظام سلطه شیخ و شاه بوده، همینو نشون می ده؛ ولی حالا این چیزا مورد بحث نیس. فکر نکردی همین مردم، یه خورده هم که شده، چشمشون به دهان شما دوخته شده و ازتون ممکنه تقلید کنن؟! شما که به قول خودت «کاراکتر سیاسی» نبودی و نیستی و ظرفیتش رو هم نداری، چطوری شد که روی این پوست خربوزه لیز خوردی؟ شما که صلاح در این می بینی که خیلی جاها هیچی نگی، بهتر نبود در این مورد هم، زبان در کام می کشیدی (باید یه چیز دیگه می گفتم!) و کمی هم شده «تأمّل» می کردی؟
گفته بود که:
مدتیست که بیتفاوتی جامعهی ما روی من هم اثر گذاشته و فکر میکنم که این انزوا باعث شده است که فکر کنم، مسایل زیاد به من مربوط نمیشود. جبری وجود دارد که آن جبر کار خودش را انجام میدهد و آنچه در جامعهی ما واقعا عجیب است، اینکه اگر من، که اهل خیر و صلاح هستم، بدون محافظهکاری البته، سخنی میگویم که به سود جامعه و به سود صلح و به سود دوستی بین ملت ما و ملتهای دنیا هست، خیلی زود متوجه میشوم که به لحاظ اجتماعی جواب معکوس دریافت میکنم. چه جوری باید این را گفت، که آیا خود این نوع واکنش، به نوعی شیوهیی نیست که میخواهد آدمها و از جمله من را به انزوای بیشتر و به سکوت عمیقتری سوق بدهد؟
نخود آش:
دشواریِ کار که اون بالاتر حرفش رو زده بودم، حالا دیگه خودشو بیشتر و روشنِ تر نشون می ده؛ یعنی پیش تر ازین نشون داده بود! چون این گَپ و گفتگوها مال چند سال پیشه. بقیه گَپ ها درباره «انقلاب روستایی» که پَسَکی و رو به عقب راه میره، جبر تاریخی که خودش کارشو می کنه و کار ما اصلا هیچ تاثیری نداره و ... از همین روحیه بی تفاوتی، سر در لاک خود کردن و هیچ نگفتن اونجا که باید چیزی گفت، شتر دیدی ندیدی ها و مصلحت جویی ها سرچشمه می گیره. بالاخره هر آدمی هم نیاز داره که عملش یا بی عملیش رو یه جوری اوّل واسه ی خودش و بعد واسه ی اونهای دیگه توجیه کنه؛ وگرنه، می دونین که آدم از دست خودش شاخ در می یاره و صاف و ساده به سرش می زنه و دیوونه می شه. به نظرم گفته اون دانشمند یونانیه، ارستو، اینجا بیشتر از هرجای دیگه درست در می یاد که می گه:
آدما حرف می زنن که هستی واقعی خودشونو پشتش قایم کنن. به نظرم، حق با اون باشه.
امیدوارم خیلی از فضولی ام ناراحت نشده باشین؛ تنها اگه کمی بهش فکر کنین خیلی خوبه. واسه این که کمی هم از دلتون دربیارم، باید اینو هم بگم که البته دیگرانی هم هستن که به روشنی اوستای ما حرف نمی زنن. حرفاشونو اونقدر می پیچونن که آخرش بگن: تقصیر ما نبود! یا ما پیش از این گفته بودیم؛ ولی کسی به حرفای ما گوش نکرد یا مثلا اونا مسجد و منبر داشتن و ما هیچی نداشتیم و خلاصه جوری همه چی رو تعبیر و تفسیر می کنن که انگار خودشون اصلا نقشی تو این میدون زندگی ندارن، جز آق بالاسر بودن و رهنمود دادن! و البته همه شون هم اهل خیر و صلاح هستن! اینجاست که باید به یکی یکی شون از زبون سنایی بگم:
عشق جویی و عافیت طلبی عشق با عافیت کدام بود؟
چون می دونم تو زندگی خیلی مصیبت کشیدین، این حکایت از گلستان سعدی رو هم تقدیم حضورتون می کنم:
«پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید».
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید».
خوب و خَش باشین
نخود آش
۱ نظر:
با سلام
مطلب زیباو هنرمندانه ای است و خواندنش لذت بخش است. من باید برای لذت کافی بردن هر از گاهی کاسه ای از ان جرعه جرعه سر بکشم و آخر سر نظرم را خدمت تان عرض کنم.
ولی همین بخش اولش از لیاقت هنری چشمگیر نویسنده اش حکایت می کند.
دست تان درد نکند.
تا بعد
ارسال یک نظر