«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

می‏جوشد از نهادم آتش‏فشان ‏آواز...


به یاد رفیق محمد زُهری؛ شاعر و پژوهشگر انسان‏گرای 

«فرایند زبان ... در شعر زُهری از بسِ سادگی و بی‏پیرایگی چنان نمونه‏وار است که گویی شاعر، شراب و شهد شعر خود را تنها با ساغر توده‏ها پیمانه کرده است.»

از جزیره‏ی توفانی حس و عاطفه تا «گلایه» و «شب‏نامه» و «پیر ما گفت» و چندین و چند آورند و گزاره‏ی دیگر، هفت‏خوانی از این‏گونه پُر خم و پیچ و خاراگین را کوبیدن و هموار کردن و آمدن، به راستی که تکاپویی توفانی و تلاشی سترگ می‏طلبد. گذارِ شیداوشِ شاعرِ شورها و شگفتی‏ها از گریوه‏های حس و اندیشه اما جسم و جان کاهیده بود و استخوان لایِ زخم شکسته بود:
شاعر رنگ‏ها و بی‏رنگی‏ها از آوردگاهِ ترسناکِ دیالک‏تیک و ضد دیالک‏تیک و هنر و ضدهنر بود که پرند و پرنیان پُر راز و رمز شعرش را بر دوش کشیده بود و کشان کشان آورده بود تا به آستانه‏ی امروز.

گوته توانسته بود از انجیلِ متا هم فراتر بگذرد و داستانِ فرازپویی تاریخِ هستی را در گوشِ فائوستِ خود رمزگشایی کند: «در آغاز، عمل بود...» و نه کلمه؛ که کلمه همان اندیشه است و افسونِ روبنا و این هردو در وارونگیِ دیالک‏تیکی خود کردار و کار را به هیچ می‏گیرند و سر از سپهرِ اثیریِ ایده‏آلیسم و ناباوری‏های متافیزیکی آن برمی‏آورند.

شاید گوته فریاد دردناک تبعیدیِ دره‏ی یمگان را شنیده بود و شاید هم نه! هرچه هست، شاعر رنج‏ها و شکنجه‏ها ـ ناصرخسرو قبادیانی ـ نیز هم‏چون کارل مارکس در نگرش دیالک‏تیکی خود به تاریخ فرازپای آدمی آورده بود که «علم و عمل، مذهبِ من است.»: به عمل کار برآید به سخندانی نیست  ...

زُهری شاعر اما حریر زربفتِ شعرش را نه از کارگاه وهم‏گینِ گمان‏مندی‏‏‏های «ابزورد» و «آبستره» که از تاروپود ذوق و اندیشه برکشیده بود و در انتزاع‏های فلسفی‏اش راه را بر تعمیم‏های اجتماعی و جهان شمولِ آن کوبیده بود و آمده بود. و آستانه‏ی فرافکنیِ او از هستی آفرینیِ کار و بینشمندی‏های آن بود.

مگر نه اینکه کارل مارکس نیز در فرانگریِ زیباشناختی‏اش به هنر، کار را «سرچشمه‏ی احساسِ زیبایی» قلمداد کرده بود؟

در برجسته‏ترین فرازهای شعری زُهری اما، این دیالک‏تیکِ انسانِ پویشگر سخت‏کوشِ اندیشه‏ورز است که در کُنه و در سرشتِ تاریخ و گاه در فراسوهای آن، رخت برمی‏کشد و می‏آید که نوستالژیِ پیشاتاریخِ خود را نه در «فردا و دیروزی که انبان‏اش پر از هیچ است» (دفتر شعر گلایه، ص ٥٧) که در پس فردا و پسا تاریخِ جهان به تیمار بنشیند:
های انسان!
شکوهِ روشنِ فرزانگی با تو
...
رود را با رود پیوستی
کوه را با جادوی قدرت
چو مومی نرم کردی
...
کاش دل را نرم می‏کردی
تا نجوشد این همه سرچشمه‏ی بیداد
(دفتر گلایه، ص ١١۶)


زیست نامه‏ی شاعر

دکتر محمد زُهری (مرداد ١٣٠٥ تا اسفند ١٣٧٣)، زاده‏ی روستای عباس‏آباد شهسوار (تنکابن)، سرگذشتی شگفت داشت:
در چهارسالگی به تهران و ملایر و شیراز رفت و در هرکرانه‏ای چیزی آموخت و آمد و آمد تا که سرانجام از شهریور ١٣٢٠ برای همیشه در تهران ماند.

پدرش از ستیهندگان و آزادی پژوهانِ بزرگِ مشروطه‏خواه بود که در فرایند تسخیرِ تهران دلیری‏ها نمود و به پاسِ این همه، پسانام (لقب) ضِیغم‏الممالک گرفت.

آموزش‏های مدرسی‏اش را تا پایان دوره‏ی دبیرستان در ملایر و شیراز گذراند و سپس دانش‏آموخته‏ی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران (١٣٣٢) شد. راهی که تا دکترای شیوانگاری فارسی (١٣٤٤) در کلاس درس بزرگانی هم‏چون ابراهیم پورداوود، بدیع‏الزمان فروزانفر، لطف‏علی صورتگر، جلال همایی، ذبیح‏اله صفا و دکتر محمد معین پی‏گرفته شد.

چند سالی را دبیر شیوانگاشتیِ فارسی بود و سپس به سازمان برنامه و کتابخانه‏ی ملی (١٣٤١) و جز آن پیوست. دامنه‏ی کار و بارش در میانه‏ی سال‏های ١٣٣٥ تا ١٣۶٥(سال بازنشستگی) بس گسترده بود:
آموزش ادبیات فارسی، رایزنی فرهنگی و مطبوعاتیِ وزارت فرهنگ (در زمان دکتر محمد درخشش)، همکاری با رسانه‏ی ایران‏آباد در سازمان برنامه، کتابداری و سپس معاونت کتابخانه‏ی ملی ایران (شهریور ٤١ تا دی ٥٤)، پژوهشگر فرهنگستان ادب و هنر، عضو گروه علمی دانشگاه، تدریس در مدرسه عالی ایران‏زمین، دانشکده‏ی دماوند و موسسه علوم اجتماعی در دوره‏های کارشناسی و پساکارشناسی.

در قلمرو کتاب‏شناختی چندان نام‏آور بود که در زمان ریاست دکتر ایرج افشار بر کتابخانه‏ی ملی ایران نوآوری وی در زمینه‏ی گردآوری و نگارش نخستین دوره‏ی کتاب‏شناختی ملی ایران (١٣٤٢) بر کرسی نشست و وی توانست در میانه‏ی سال‏های ١٣٥١ـ ١٣٤٢ نُه جلد از این دوره را درآورد. کاری آسان‏نمون و دشواریاب، چرا که وی در فراورشِ این‏همه ناگزیر از پژوهش‏های میدانیِ گسترده بود:
از برگزاریِ نمایشگاه‏های کتاب تا گفت وگو با ناشران و کتاب‏فروشان و جز آن. بدین‏گونه، کارنامه‏ی کتاب‏شناختیِ وی گسترده است و نمونه‏وار:

فهرست سال به سالِ انتشارات ایران در سال‏های ١٣٤۶ـ ١٣٤٢، کتاب‏شناختی ملی ایران (دوجلد، ١٣٤٩)، سه جلد ١٣٥٠ و چهار جلد ١٣٥١، فهرست موضوعی مقالاتِ ده ساله‏ی مجله‏ی سخن ١٣٥١.

زُهری کار نویسندگی را با نوشتنِ طنز و فکاهی برای هفته نامه‏ی توفیق (١٣٢٤) آغازید و رفته رفته به داستان‏پردازی و جُستارنویسی روی آورد و سرانجام به شعر پرداخت. هم در این دوره، چندگاهی را دبیر بخش شعرِ هفته نامه‏ی فردوسی به سردبیری نصرت رحمانی و سپس دبیر همین صفحه در رسانه‏ی سپید و سیاه دکتر علی بهزادی شد.

از دیرینه‏ترین و سربنام‏ترین سروده‏هایش یکی هم شعر «به فردا» (١٣٣١) بود که در آن از جوان‏ترها می‏خواست نام و یادِ انسان‏های سترگ و تراز نو را گرامی بدارند.

در سال ١٣٤٤ هنگامی که نخستین دفتر شعرِ زُهری ـ جزیره ـ از چاپ درآمد، وی دیگر شاعری شناخته شده بود که در اندازه‏های باورِ خود کوشیده بود سبک و شیوه‏ی شعر نیمایی را با زبانی استوار و مردم‏پسند به اوج برساند:
جزیره (١٣٣٤)، گلایه (١٣٤٥)، شبنامه (١٣٤٧)، و تتمه ... (١٣٤٨)، برگزیده‏ی شعرها (١٣٤٨)، مشت در جیب (١٣٥١) و پیر ما گفت (١٣٥۶)، کارنامه‏ی شکوفای شاعرانه‏های دکتر محمد زُهری‏اند که بارها از گردونه‏ی چاپ درآمده‏اند.

وی در سال ١٣۶٢، سال دستگیری و شکنجه و کشتار توده‏ای‏ها و دیگر گروه‏های دگراندیش ایران چندسالی را به فرانسه رفت اما دل‏زده از «راسیسم» و «اگوئیسم» اروپایی به میهن خود بازآمد.
زُهری سرانجام در روز شنبه ١٥ اسفند ١٣٧٣ بر اثر سکته‏ی قلبی در بیمارستان آسیای تهران درگذشت و در گورستان بهشت سکینه‏ی کرج به خاک سپرده شد. بدین‏گونه، انسانی فرهیخته و دانشی ‏مردی که قلبش جز برای توده‏ها نمی‏تپید، برای همیشه آرام گرفت. نام و یادش گرامی باد.

والاتر از زندگی هنری، هنر زندگی است
گاندی

در کوره راه‏های خارایند تاریخ، آنجا که زوبین سخن راه به آماجی نمی‏برد، توسن تیزتکِ شاعرانگی است که تاختن می‏گیرد: حس آفرینی، ورای ادراک‏های پنجگانه؛ حس ششم، این است پیوستار بینش و عاطفه، فرایندی که هر پنج حس دیگر را درمی‏نویسد و پای‏کشان و شلنگ‏انداز می‏آید که تاریخ را از دیدرسی دیگر بیافریند.

یانیس ریتوس یونانی، شاعر بزرگ کمونیست حق داشت بگوید: «شعر از آن رو حس ششم خوانده شده که در خورندگاهِ آن و نیز در فرایند سخن، احساساتِ ما همراه با نیروهای روانی، عصبی و ذهنی به‏هم می‏رسند. براین بنیاد، جسم و جان آدمی مهم‏ترین کارافزار شاعر است و فرزناگی جز تبلور احساس‏ها نیست».

تاریخ، داستانی است در قلمرو بایدها و نبایدها و شعر تاریخی است که چگونه بودن را می‏سراید. ریتسوس درست می‏گفت که شعر بر پدیده‏ها و فرایندهای واگویه‏ناپذیر پرتو می‏افکند و بدین‏سان، یادسپار (حافظه‏ی) آینده است. هم‏چون سخن هنرمندانه‏ی دیده‏رو که «هنرمند، چیزها و پدیده‏ها را با خورشیدی روشن می‏کند که از آنِ سپهر» خاکستری ما نیست. بودا حق داشت بگوید:
«چراغِ خود باش!»:
گر آسمان مکدر
گر خاک بایر است
جرم من است ـ ما ـ
گردن به حکمِ تلخِ مشیت نهاده‏ایم
(مشت در جیب، ص ٧٤)

زُهری شاعر اما در قلمرو شورآفرین شعر خود، بیش‏تر شاعر آینده است تا دیروز، که اگر نوستالژی گذشته‏ها را نیز هاشور می‏زند، چشم در ”رواقِ منظرِ“ پس فردای تاریخ دارد و اگر سر به نجوا برمی‏دارد که «در سرشتِ» وی «غروری چون پلنگِ مست خوابیده است.» (گلایه، ص ١٤) سر آن دارد که بر خاکستر خموشی‏ها و خمودگی‏های پساکودتا هیمه‏های شررناک و شورآفرینِ بیداری درافکند. و مگر نه اینکه شاعران بر گرانیگاه و خط خورندِ برون و درون خود می‏ایستند و شعر، سنتز و برنهادِ حس و عاطفه و جهان‏نگری آنها است؟ چنین است که زُهری شاعر ”پلنگِ خفته‏ی“ خِیم و خوی خود را با ”تاووس رنگینِ“ آسودگی‏های سازشکارانه و بورژوایی تاخت نمی‏زند:
کرده‏ام خو با غرور خویشتن ای دوست
گرچه جانم می‏پرد
ـ در حسرت یک بوسه‏ی عشقی به جان پیوند
لیک از جان می‏خورم سوگند
این پلنگِ خفته را هرگز نخواهم داد
تا بگیرم دستِ تاووسِ نوازش را...
(گلایه، شعر پلنگ زمستان، ص ٤٤)

زبان زُهری اما در یگانگی و یکدستیِ شگفتی‏وارش رویکردی است کمتر فغان‏آور و جنجال‏برانگیز و بیش‏تر رام ـ رمانِ «استه‏تیسمی» شاعرانه که در رنگین‏کمان شیوایندش، روان‏شناختیِ رخنه‏ی ماناک (معنا) به درونمایه و نیز گذار روانمایه به انگیزه، سر به اوج برمی‏دارد. فراروندی که بر پی‏ستونِ کالبد شکافتی و آنالیز پیوندهای پَرهیبی (تصویریِ) ذهن و کارکرد آن و نیز پاسخ‏گویی به یافته‏های سُرایشی هم‏چون سامانه‏ای روشنمند و پویشگر عمل می‏کند. چنین است که انتزاع‏های هنری آن بر فرایند تاثیرگذاریِ داده‏های برونی با فرمول ژنتیکیِ ماناک ـ موضوع ـ انگیزه شتاب می‏بخشد و واژه‏های شاعرانه را در کوره‏ی برانگیزاننده‏ی حس و شعور، آخته و آب دیده می‏کند. در اینجا، حق با پلخانف است که رخنه‏ی اندیشه‏های برهنه و آوازه‏گرانه (تبلیغاتی) را در آفرینه‏های شیوانگاشتیک به سختی زیان‏آور می‏دانست و شیوانگاریِ راستین را هنر ایماژها و پَرهیب‏ها قلمداد می‏کرد:
یک قطره از قبیله‏ی باران
با مرغِ تشنه گفت:
سیراب باد مزرعه‏ی تنگِ سینه‏ات
(و تتمه... ص ١٠۶)

زبان ساده و بی‏آلایش زُهری گاه رنگ و روی رمانتیک‏وار و پر حس و حال به خود می‏گیرد. در اینجا است که راه شعر از شعار جدا می‏شود و شاعر می‏کوشد به یاری حسِ شاعرانه و برکنار از شورآفرینی‏های آنی و زودگذر، تاثیری اپیک و حماسی (هم‏چون فاصله‏گذاری در نمایش‏های برشت) بیافریند. از این دیدرس، شعر «گل قالی» (دفتر گلایه، ص ٢٣) شاید از همه نمونه‏وارتر باشد:
پنجه‏ای بر تار می‏بندد تنِ پودی
درد می‏ریزد زِ سر انگشتِ خون ـ مرده
خواب رفته پای بی‏اندام
در قولنج شانه هردم می‏کشد تیری
ای بسا جنبنده در آنجا
ولی با شکل‏شان
ـ ترکیب درهم رفته‏ی انسان
دست در کارند و اندر کارشان بی‏تاب
گاه گاهی 
چشمِ از سو رفته‏ی ناسورِ مردی یا زنی یا دختری یا...
باز می‏تابد نخِ تابیده‏ی آبی
ـ بنفش و ارغوانی را... ـ
تا گلِ قالی شکوفد چون گُلِ خورشید
زیر پای دیگران
زیر پای شکل‏شان انسان و از ما بهتران.

فرایند زبان اما در شعر زُهری از بسِ سادگی و بی‏پیرایگی چنان نمونه‏وار است که گویی شاعر، شراب و شهد شعر خود را تنها با ساغر توده‏ها پیمانه کرده است.

رولان بارت از زبان مالارمه‏ی شاعر گفته بود:
«این زبان است که سخن می‏گوید نه نویسنده». زبانِ هنرمند اما گاه در پیچیدگی‏های روشنفکرانه‏اش سر از فردیت مطلقِ نویسنده برمی‏آورد و سخن مالارمه را وا می‏گرداند.


هرمان مِلویل نویسنده ی پرآوازه ی رمانِ «موبی دیک» حق داشت بگوید که واژه های پیچیده و دشوار، دشواریهای بزرگ را حل نمیکنند. چرا که به گفته ی لنین «زندگی از مفهوم غنی تر است» و «هیاهوی زندگی در غرفه های گفتار خاموش میشود.» (گرتسن، منتقد بزرگ روس).

زُهری اما بی هیچ گفت و گو شاعری است مردمی که از بند بند سروده هایش باور به آرمانهای انسانسالارانه جَرس میکشد. گاه اندوه عشق های از دست رفته و جانهای سوخته و زمانهای گم شده را مویه میکند و گاه تنهایی توده ها را در ستم روزگار سودازده به ستوه درمیآید.

ژان لوک گُدار منتقد و فیلمساز انسانباور فرانسوی درست گفته بود که «نه تنها یک فرد که یک شهر، یک جامعه و یک ملت هم میتواند تنها باشد.» همچون روزان و شبان شرنگوش و سربی پساکودتا که ملتی بزرگ را در تُهینای (خلاء) تنهایی درافکند:
پنجره بسته است 
باز با اندوهِ خود
ـ آوازه خوانِ مست ـ
از برای دفتر ”دل دور و تن نزدیک
میخواند، باز میخواند...
(دفتر گلایه، پنجرهی بسته، ص ٥٥)

شاعر اما گاه از ستم زمانه‏ی «سربه سر رنگ و فریب» برمی آشوبد و گاه دریچه های «هدونیسمی» خیامگونه را بر نسیمی مستی آور میگشاید:
در چنته‏ی بود و نبود
امروز را عشق است
امروز را با آن گذرگاه نگاریناش...
(گلایه، ص ٥۶)

«هدونیسمِ» شاعرانه و زودگذر زُهری اما تخته پرشی است به آستانه ی آرمانیِ آینده ای آکنده از بیمها و امیدها که فراروندِ آن در گرو پیوندِ دستها و جانها و اندیشه هاست.

کاربستِ فرجاموندِ سخن زیرین بزرگمهر بُختگان که «همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند.» آری اینهمه در گرو همبستگی غرورآفرینی توده های کار و اندیشه در آوردگاهِ افیونیِ سرمایه است:
درمن یا در تو
توانِ روییدن هست
اما...
با یک شکوفه باغ، بهاران نمیشود
بایک ستاره شهر، چراغان نمیشود
(گلایه، ص ٩٩)

رنگبندی شعر زُهری در سویه های برونی و درونی ـ ساخت و سرشت ـ واریاسیونی است رنگین کمانی و تیراژه‏گون. و چه میشود کرد وقتی «خون پاک مرغهای حق، به روی خاک باغ، لخته است»؟
پاسخ زُهری اما کوتاه تر از عرفانِ ستیهنده ی عطار نیشابوری «عبارت، زبانِ علم است و اشارت، زبانِ معرفت» نیست:
زبان روزگارِ ما اشارت است
به کولبارِ هر کرشمه ای
هزار نکته و سخن روانه است...
(گلایه، ص ١١٠)

بدینگونه شاعر، فریاد رسای خود را در سکوت سربی خودکامگی ها به پژواک درمیآورد، بی که شهابِ شکیبِ خود را در تاریکی شبانه های شکست شلیک کرده باشد. چرا که:
در این شهر دشمن‏کام
هیچ دستی ـ حتی در خواب ـ
بی‏خنجر نیست...
(همانجا، ص ١١٣)

و دریغ که «ما جدا از هم، برای هم تلاشی بی‏ثمر داریم» (همانجا، ص ١١٨).

«ولی سهمی است ما را در رسیدن تا به شهر تازه ی فردا، به گام خسته ی تدبیر...» (همانجا، ص ١٠٧).

هم از اینگونه است دیالکتیکِ همباوری و یگانگی:
«وقتی تو نیستی، من نیز نیستم...» (پیشین، ص ١٣١).

سال ١٣٤٧ سالِ «شب نامه»ی زُهری است؛ تجربه ای نوآیند در هوایی تازه. شعرهای «شبنامه» با واگویه ای «رُمانتیک»وار بی که هجایی باشند، کوتاهی خسروانی های ساسانی و هایکوهای خاور دور را فریاد می آورند و بی که خرقه ی غزل بر دوش کشیده باشند، تغزُّلی اند و لیریک.

در کُنه و در سرشت شعرهای «شبنامه»، این جامعه ی تنش مند و خیزابخیز دهه ی چهل ایران است که همچون آتش زیر خاکستر می بالد و رام رمان سر برمیآورد:
شبی از شبها:
مرغ دلتنگی، که ز دیداری خالی بود
دربه در، در قفسِ سربی شب
جاده ی شیری صُبحی را میجُست...
(دفتر شبنامه، ص ١٢)

زبانشناختی نو در بازیابی فرایند زبان (داده های زبان شناختی Haman و دیگران) شعر را زبان مادری بشریت می داند و ریشه های زبان را در سویه های شعری آن میکاود.

به گفته ی مارتین هایدگر «زبان، خانه ی بودن است.»

زُهری در سروده ی نمادینِ بالا، فرایند زبان را (گویش معرفت انگارانه ی عطار) را در سویه های نمادین و کنایی و اشاره وار آن از کارگاه ذوق و اندیشه ی شاعرانه درمی آورد و در «کنتراست» [رویارویی] واژگان و ماناکهایش، مفاهیم اجتماعی را می نشاند:
پرنده و قفس، دلتنگی و دیدار، شب و روز، سرب (= فشنگ) و جاده ی شیری (= راه رهایی) و جز آن. بدینگونه او از شعر به سنتز زبان میرسد و از زبان به شرابِ انسان‏افکن شعر و با اینهمه به ارتش ناپایدار شب میتازد.

در سروده های کوتاه زُهری گاه پَرهیب های عاشقانه رنگ و بویی اثیری به خود می گیرند و آدمی را در سپهرِ وهمناکِ شاعرانگی ها مات و مبهوت خود می کنند. همچون ”یادِ“شاعر که ”شبی از شبها“، ”پاورچین پاورچین، از در خانه“ برون میرود و خود نمیداند ”کی باز آمد و کجا بود“. شاعر تنها این را میداند که نسیم یادهای شاعرانه وقتی از راه در می رسد ”که تَنَش بوی دلاویز تو را با خود داشت.“ (شبنامه، ص ٢٤)

زُهری گاه نیز در لایه بندی غزل واره‏های شبنامه‏اش به گریزهای فلسفی دست می یازد و بُرنایی های شعرش را بر چکادِ «آگنوستی‏سیسمی» فلسفی به رخ اندیشه می‏کشد:
در آفتابِ زرد 
سایه دراز است
در صبح نیز...
ای سایه ی دراز!
آیا شبی گذشته یا روزی گذشته است؟
(شب‏نامه، ص ٥٨)

تو گویی این جوانک دزوی عارف است که در میانه ی شاگردانش می گوید:
دیشب به خواب میدیدم پروانه ای شده ام و در آسمان می گردم. اینک که در میان شمایان‏ام هیچ نمیدانم که دیشب به راستی حکیمی بودم که خواب میدید پروانه شده است؛ یا اکنون پروانه ای هستم که خواب می بیند به انسانی در میان شما تبدیل شده است؟!

زُهری اما در دفتر شعر «وتتمه...»، «کرونولوژی» تاریخِ کودتازده ی زمانه را از قلم «نوستالژیک» و دردمند خود واگویه می کند. به ویژه در شعر اندوهناکِ «مهاجرت»، آنجا که داستان رزمِ واپسین سلحشورِ زخم خورده را همچون غمنامه ی آخرین موهیگان به روایت می کشد، شهدِ شعرش، همچون شرابِ ناب به اوج گیرایی خود میرسد. آیا در این شعر «شکسته بال ترین مرغ دشت» کسی جز خسرو روزبه قهرمان ملی ایران هم می تواند باشد؟:
غروب بود
شکسته بال ترین مرغ
روی شاخه نشست
جدا ز قافله ی همرهانِ چابک بال
زِ اوجِ فاصله اش تا کرانه های محال
نشسته گرته باروت
روی دَلمه ی خون...
(و تتمه...، ص ٢٩)

و گویی این همان پرنده ی خونین بال است که نوید می دهد:
پرندگان مهاجر به یادتان گذرد!
...
شکسته بال ترین مرغ
همیشه با پَرِ اندیشه
پا به پای شما است
(همانجا، ص ٣١ـ٣٠)

شاعر اما در گریزهای ناگزیر فلسفی اش، گاه به آوردگاه فیلسوفانی واپسگریز از گونه ی تامس هابسِ درشتخو می رود و سخن خام دستانه ی وی را (انسان، گرگِ انسان است!) را به نقد درمی کشد:
با او نگفته اند انسان
بی چند و چون خدا است
ورنه، بی چند و چون، خدای خدایان بود
(و تتمه...، ص ٩١)

و این، در همسویی شگرف شاعر با فویر باخ فیلسوف است که در پاسخ به تامس هابس گفته بود: «انسان، خدای انسان است». و سرانجام شاعر اندیشمند توده ای ـ دکتر محمد زُهری ـ در خسروانی های کوتاه خود، پرنیانِ زربفت شعرش را در رواقِ احساس و عاطفه می گشاید و «اِستهتیسمِ» شاعرانه ی خود را به داوری روزگار می گذارد:
پرسید: بهارتان چگونه است؟
گفتم:
ما زاده ی سرزمین خشکاییم
راضی به بنفشه ای، گر آید
(همانجا، ص ٨٨)

ماتیو آرنولد ـ ادیب و منتقد انگلیسی ـ می گفت:
«در روزگارِ مدرن که مذهب فرو ریخته است، یگانه جایگزین آن شعر است. کار بنیادین مذهب، تسلیِ انسان است و شعر با پیچیدگیها و ظرافتهایش، بهتر از مذهب می تواند به این نیاز انسانی پاسخ گوید.» شعر زُهری از این چشم انداز، تسلی بخشِ جانهای خسته و جسمه ای آش و لاش و زخم خورده است:
به گناهی که نکردم محکوم ام
نه سموری را آزردم
نه گُلی را چیدم
مهربان بودم حتی با خار
لیک محکوم ام
که در این دامنه ی اُنس نمانم دیگر.
(مشت در جیب، ص ١٠٠)

زُهری حتی در سروده هایی که گویی جز انتزاع و «آبستراکتِ» ناب نیستند، همواره چیزی برای گفتن و پیامی برای نیوشیدن دارد:
من نوشتم از راست
تو نوشتی از چپ
وسط سطر رسیدیم به هم.
(همانجا، ص ١١٠) که اگر آماجهای اجتماعیِ هر تنابنده ای فرارویاندن ترازهای انسانی و دمکراتیک به فرازههای هنجارمند و هدف‏آیند باشد، پس می شود از سویه های گونه گون به گِرانیگاهِ هماندیشی و همگرایی رسید. جز در این صورت، باید ماند و درجا زد و شاهد شلتاقِ دشنه های خون آشام بود:
دشنه با برقی فرود آمد
خون به چالاکی جهید از زخم
دشنه با خون آشنایی داشت
وای از این آشنایی، وای
(شبنامه، ص ۶١)

شاعر در واپسین دوره ی زندگی اش چند سالی را هم در غربت غرب گذراند. زیستن در سپهری که سامانه های کاپیتالیستی و امپریالیستی وجب به وجب آن را به هیستریِ بیماریهایی از گونه ی «اندیویدوآلیسم» و فردیت مطلق، «راسیسم»، «سِکسووالیسم»، «اگوئیسم» و جز آن آلوده اند و همچنان نیز می آلایند، با روح و روانِ توده ای و پراحساس و شاعرانه ی وی که بسیار هم متین و فروتن و افتاده‏وار بود، راست نمی آمد. بدینگونه او با خاطری زخم خورده و ناآرام از فرانسه به میهن آشوب خیز خود بازگشت:
گفتند: شرق مرده است
بی پرسشی، جوابی
...
با پای لخت تجربه رفتیم
در جُست و جوی گنج
از راهِ بینشانه ی ابریشم
تا بسترِ معطرِ مغرب
آن روسپیِ گندِ بزک کرده
اما دریافتیم در غرب هم خبری نیست
انگار، آسمانِ همه جا آبی است...
(و از تتمه...، ص ١٧)

من گرفته، و تنگدل، غمناک
در گلو بغضی گره خورده
...
من کجا بودم، کجا افتاده ام ناگاه...
(همانجا، ص ٢٠)

در سفر فرانسه بود که جُستار افشاگرانه و بسیار به‏هنگام وی درباره ی رفیق طبری در نشریه ی تئوریک حزب توده ی ایران ـ دنیا (شماره ی دو، تابستان ٧٢، دورۀ ششم) ـ بی ذکر نامِ نویسنده چاپ شد.

در این جُستار، همسنجی بسیار ماهرانه ی متنِ محاکمه ی گالیله با ”اعتراف“وارهی (!) زنده یاد رفیق احسان طبری از دَم قلم گذشته بود.

راست این است که طبری دو سال پیش از اسارت خود، در جستار «از تنگنای جبر به فراخنای اختیار» (بهار١٣۶٠) با پیش آگاهی از سرنوشت گالیله وار خود متن توبه نامه ی ناگزیر گالیله را آورده بود تا سالها پس از آن خود نیز با گرفتار آمدن در رویکردی همگون، تنها با جابجایی نام ها (طبری به جای گالیله) هر گونه اعترافی را از پیش انکار کرده باشد.

جستار زُهری در چشم انداز کار رسانه ای اما بس پخته و حرفه ای می نمود. و تنها پس از درگذشت دردناکِ رفیق زُهری بود که حزب در همان نشریه اعلام داشت نویسنده ی این مطلب روشنگرانه، دکتر محمد زُهری بوده است. مطلبی که بیانگر احترام ژرفِ زُهری به احسان طبری و دانشِ گسترده ی وی بود.

تا یک ستاره سوزد
بر تاقِ لاجوردین
تاریک نیست این شب 
(و تتمه...، ص ٤٢)

شعر زُهری برخلاف کرشمه های هنرستیزانه ی شماری از شاعران نوجو که شعر نو پارسی را در مسلخ «هنر برای هنر» به خون میکشند، بهره ور از سویه های اساسی هنری است. زُهری از پیروان پیگیر شعر نیماست: سالکی است که باده ی سکرآور سخن خود را در پیمانه های بلورین شعر شناسنامه دار نیمایی میریزد. از این دیدرس، وزن عروضی، موسیقی کلام، ریتم و ضرب‏آهنگ و قافیه های درونی و بیرونی را به پاس ساختار و سرشت استوار شعری اش برمی تابد. وی در هر سه گستره ی پهنه ور هنری: «ژانر فولکلوریک» و خلقی، شعر کلاسیک، و سبک «نونیمایی» دستی فراخ داشت و سویه های سه گانه ی هنری (اندیشه، درونمایه و ویژگیهای نوآورانه) را به خوبی می شناخت.

در دانشِ بدیع بافت هنری، نمادها و نشانه ها، ماننده سازی و چهره پردازی را درهم می سرشت و در ساختار و ساختمانِ فنیِ شعر خود، جزئیات «پلانِ» هنری را از قلم موی رنگینِ احساس خود فراز می آورد. همچنان که به سویه های چهارگانه ی شعری (اندیشه، احساس، خیال و آهنگ ـ ریتم و موسیقیِ کلام) پایبند بود. نگاه او به جهان، نگاهی بود «انترناسیونالیستی» و نگرش تاریخی اش به جهان هستی درک ژرفناک او را از «دیالکتیک» تاریخی برمی تافت. همچنان که در گردش فلسفی اش، «ماتریالیسم دیالکتیک» همچون راهنما و اسلوبی روشمندانه فراراه باورِ او پرتو میافکند.

او نیز همچون اِشر نقاش به بازیابی روندها و رویکردهایی می پرداخت که دیگران هزارها بار میدیدند و نمیدیدند: واقعی دیدنِ راستارها و سپس پی‏آورند آنها به گونه ای که باید باشند. چنانکه واین گرتسکی بزرگترین هاکی‏باز تاریخ در پاسخ به رازِ کامیابی اش گفت:
«من به جایی که حلقه ی هاکی پرتاب میشود سُر نمی خوردم، به جایی میروم که حلقه باید باشد».
زُهری نیز به جای تن دادن به جهان آلوده به سرمایه، به جهانی که هست و میتواند نباشد، به آفرینش عالمی می اندیشید که باید باشد. و بدینگونه به بازکاویِ هنرمندانه ی واقعیت های هنری روی می نمود تا زمینه را بر دگرگونی های بنیادینِ اجتماعی کوبیده و همواریده باشد.

کارل مارکس در گستره ی سایه ـ روشن فلسفه به درستی گفته بود که فلاسفه تاکنون در اندیشه ی تفسیر جهان بوده اند، حال آنکه سخن بر سر تغییر آن است. و تعمیم هنرمندانه ی این فرایافت بنیادین و دگرگونگر بر گستره ی علوم انسانی نیز کاربست آنچنان هنری است که کارش نه تنها تفسیر هستی و تاریخ که تغییر آن باشد.

زنده یاد رحمان هاتفی در نقدی نقادانه بر طرحهای هجایی و افشاگر اردشیر محصص نوشته بود:
«او بر این سوداست که وظیفه ی هنر تنها تعریف و تفسیر زندگی نیست، بل تغییر آن است...» (در بهار یک بلوغ حاصلخیز، روزنامه ی کیهان، ٣٠ اردیبهشت ١٣٥٠). و این دکترینی است که بر جهانبینی و شعر زُهری نیز راست می آید. از این دیدرس، حق با گورکی است که از هنرمندان پرسیده بود:
«آیا می توانید تپش زندگی را شتاب بخشید؟»

هنر راستین، هنری که به پایه ریزی دژهای تسخیرناپذیر پس‏فردای تاریخ می اندیشد، هنر شتاب بخشیدن به زندگی و فرارویاندن آن به فرازه ها و چکادهای والاتر و سرانجام کاربست سوسیالیسمی است پویا و انسانی.

دکتر محمد زُهری به سهم خود چنین هنرمندی بود و می کوشید با کاربستِ آرمانهای انسانی حزبِ خود ـ حزب توده ی ایران ـ روند پویشگر تاریخ را شتاب بخشد. کاراکتر و شخصیت والا و متین و فروتن وی از یکسو و دانش و بینش فرهنگی ـ ادبی او چنان بود که خود به حزبی که او شیفته اش بود اعتبار می بخشید. چه بسیار کسان که به پاس شخصیتِ نژاده ی او به حزب توده ی ایران پیوستند یا برای حزب وی نیز همچون کاراکتر شایسته‏وار او ارج نهادند.

برگرفته از «نامه مردم»، شماره ۸۶۳، ۹ اسفندماه ۱۳۸۹
http://www.tudehpartyiran.org/detail.asp?id=1313

این نوشتار در برخی جاها از سوی اینجانب ویرایش شده است. برجسته نمایی ها، افزوده ی درون [] و جابجایی عنوان و زیرعنوان نیز از سوی اینجانب انجام شده است.         ب. الف. بزرگمهر

۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
من تا آخر زندگی نامه محمد زهری خواندمش.
این نوشته حاوی انحرافات تئوریکی و ضد مارکسیستی جدی است، در لفافه نمایندگی مارکسیسم.
بهتر است که تحلیلی بر این مقاله نوشته شود. نویسنده اما به فرمالیسم جمله بندی مسلط است و همین شور و بازی با واژه ها و واژه بندی ها شعور خواننده را مفلوج می سازد تا به تمیز حقیقت از یاوه نایل نتواند آید.

با پوزش

ب. الف. بزرگمهر گفت...

با سلام و درود به شما و سپاسگزاری از توجه شما به نوشتار.

من این نوشتار را بسیار زیبا، درست و هماهنگ با زندگی زنده یاد محمد زُهری می دانم.

برخلاف نظر شما می پندارم که فرم و درونمایه در این نوشته آنچنان با هم یگانه شده اند که بجای فرم مایلم از واژه ی برونزد استفاده کنم. از ُآن گذشته، آنچه که به خود زُهری مربوط می شود، نزدیکی بسیار زبان شعری وی به زبان توده هاست؛ نه در اندازه های سروده سرایانی چون عارف، نسیم شمال، افراشته یا ناظم حکمت، ولی بسی نزدیک به آنها و بسی بیشتر از سروده سرایان کافه نشین پیش از انقلاب؛ حتا نیرومندترین شان.

به همین دلیل، این فراز از نوشتار را بسیار پسندیدم:
«فرایند زبان ... در شعر زُهری از بسِ سادگی و بی‏پیرایگی چنان نمونه‏وار است که گویی شاعر، شراب و شهد شعر خود را تنها با ساغر توده‏ها پیمانه کرده است.»

نوشته اید:
«بهتر است تحلیلی بر این مقاله نوشته شود ...»

چه کسی بهتر از شما که چنین نکته هایی را دیده است؟!
بفرمایید؛ این گوی و این میدان

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!