«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

صدای قطره‌ ای که از تاق افتاد ...


یادداشتی کوتاه درباره ی گفتگوی زیر*

سخنان علی پهلوی به دلم نشست. به باور و شیوه ی نگرش وی به جهان کاری ندارم. آنچه برایم دلنشین بود، راستگویی و پاکیزگی اندیشه ی وی است که در این گفتگو به روشنی دیده می شود یا بهتر است بگویم بوی آن را اگر شامه ی خوبی داشته باشی، بی درنگ احساس می کنی و به جانت می نشیند.

شاید چیزهایی که می گوید به دیده ی برخی آدم ها، آنها که بویژه زندگی یکنواخت و بی دردِ سری داشته و دارند یا حتا آنها که به آب باریکه ای برای همه ی زندگی دست یافته و مانند حوض کوثر آن را پاس می دارند، کم و زیاد، گزافه گویی آید؛ ولی با آنچه که از «دمکراسی دوزخی باختر زمین» دیده و آن را با پوست و گوشت خود لمس نموده ام، درستی گفتار وی را در این باره گواهی می کنم.

نکته ی برجسته در این گفتگو، رنج و آزاری است که برجای ماندگان خانواده ی شاه گوربگور شده ی پهلوی و «شازده پسرشان» بر وی روا داشته اند. اندازه ی راستگویی، درستکاری و پایبندی این خانواده ی دزد بی آبرو و بیشرم به «دمکراسی»** را که همچنان با پول های از کیسه ی مردم ربوده ی شاه گُجسته و پدر بی دانش و نوکرصفت گجسته تر از وی روزگار می گذرانند، می توان از لابلای سخنان این بازمانده ی همان خاندان که چنین با بی مهری و رنج و آزار آنها به شوربختی گرفتار آمده، به گوش جان شنید و دریافت.

ننگ و نفرت بر همه ی خودفروختگان و خودباختگانی که به بهانه ی سرنگونی رژیم تبهکار و ضد انقلابی جمهوری اسلامی در پیِ بازگرداندن رژیم ستمشاهی و به گورستان تاریخ سپرده شده ی پهلوی هستند و از آن «آلترناتیو» (گُزینه) می سازند. به گفته ی سعدی شیرین سخن: «عِرض خود می برند و زحمت ما می دارند.»

ب. الف. بزرگمهر    ۲۱ فروردین ماه ۱۳۹۰

* بخش هایی از این گفتگو را که به جُستارهایی در گذشته ی دور یا کم اهمیت از دیدگاه اجتماعی پرداخته، زدوده ام. عنوان نوشتار را نیز با الهام از گپی در گفتگوی زیر برگزیده ام. عنوان اصلی در زیر آمده است.
** شاید هیچ واژه ای به درازای تاریخ در جهان نتوان یافت که چنین گسترده، بی شرمانه از آن سوء استفاده شده باشد.
  
***
 من ولیعهد بودم

آقای علی پهلوی کمی از اوضاع خودتان برایمان بگویید؛ کجا و با چه کسی زندگی می کنید؛ کجا مشغول به فعالیت هستید؟

ابتدا شما بگویید که چه چیزی در من جالب بود که من را برای مصاحبه انتخاب کردید؟

شما یکی از نوادر افرادی در خاندان پهلوی هستید که هم سرگذشت متفاوتی از سایر افراد این خاندان داشته و هم اینکه ظاهرا به علت انتقاد زیاد از آنها مورد اذیت و آزار آنها هم بوده اید.

بله واقعیت این است که الان من فقط می‌نویسم. آمریکا و رضا پهلوی من را در اروپا خفه کرده‌اند، نمی‌توانم کتاب چاپ کنم. مثل اینکه وجود ندارم. بنابراین فقط می‌نویسم. کتاب می‌نویسم ولی چاپ نمی‌شود؛ کار من فقط این است.

اجازه صحبت که دارید؟!

نه! سرویس‌های مخصوص آمریکا به من اجازه‌ حرف زدن هم نمی دهند؛ اگر حرف بزنم صدای قطره‌ ای که از طاق بیفتد را هم نمی‌دهد.

به صورت مشخص می‌گویید چه برخوردی با شما می‌کنند؟

من در سال ۱۹۸۲ با جیب خالی از ایران آمدم؛ مثل سایرین از ملت هم که دزدی نکرده بودم، مجبور شدم کار کنم تا بشوم ژورنالیست. برای مجله های «پاری ماچ» و «لکس پرس» می نوشتم تا اینکه امریکا و رضا پهلوی دستوراتی دادند و تمامی درها به روی من بسته شد. من آن موقع نمی‌دانستم که از این کارها هم می‌توانند در دموکراسی انجام دهند! از آن زمان به بعد، مانند سنگی که از کوه بیفتد، من هم گدا شدم و در خیابان‌ها گدایی می‌کردم.

این موضوع به چه سالی باز می‌گردد؟

از سال ۱۹۸۷ خفه کردن من شروع شد. گدا شدم تا اینکه کسی پیدا شد و اتاقی به من داد. در فرانسه حقوقی هست که همه باید داشته باشند؛ اما اگر آدرس نداشته باشی، آن حقوق تعلق نمی‌گیرد. زمانی که سرپناه پیدا کردم، آن حقوق را هم گرفتم و کم‌کم بالا آمدم.

برخورد رضا پهلوی بخاطر مذهبی بودن شما است و یا دلیل دیگری دارد؟

این رفتار رضا و مادرش از ابتدا بخاطر مذهبی بودن شروع شد. ناراحت بودند که چرا مسلمان شدم؛ همیشه می‌ترسیدند. ۱۹۵۴و ۱۹۶۰ که ولیعهد بودم آنها فکر می‌کردند می‌خواهم شاه شوم؛ ولی من هیچ علاقه ای نداشتم. اما آنها این حرف‌ها را نمی‌فهمند و فکر می‌کردند افکار من هم مثل خودشان است. همیشه گفته‌ام که اگر سلطنت را هم به من می‌دادند، می‌گفتم نه! چون کار من نیست. من وجدان دارم؛ شاه هرچقدر هم حسابی باشد، بخاطر دربار کور می‌شود.

رضا پهلوی تا به حال از شما شکایت هم کرده؟

همه چیز بدون سر و صدا بود. من شغل خبرنگاری را از دست دادم، دیگر هیچ روزنامه و یا مجله‌ای هم مرا به کار نگرفت؛ این نشان می‌دهد که فرانسه آزاد نیست. می گویند آزادی هست ولی بسیار ناآزاد است.  این را خودم آزمایش کردم و روی حرف کسی نمی‌گویم.

در حال حاضر مشکل آنها با شما چیست؟

آنها خیلی خیلی قدرت دارند؛ بیش از آنکه تصور می‌کنیم. امریکا هرکاری می‌تواند در اروپا انجام دهد بدون اینکه آب از آب تکان بخورد. به طور مثال کتاب چاپ شده ام را از کتابخانه ها جمع کردند.

موضوع کتابتان چه ‌بود؟

درباره اسلام بود.

در حال حاضر آنجا با کسی ارتباط دارید؟ خصوصاً خاندان پهلوی؟

با هیچ کس. البته با چند ایرانی دوست بودم. الان در ده دور افتاده‌ای در سوئیس هستم اینجا همه آلمانی هستند و من آلمانی بلد نیستم؛ ولی خب خداروشکر، خدا رو شکر. من مسلمان هستم البته نه مسلمان ظاهر، همیشه می‌گویم هرچی خدا بخواد. قبلا در ایران با چند نفر ارتباط داشتم اما دیگر ارتباط ندارم. فقط سال گذشته آقای اکبر نبوی ۱۸۰ساعت فیلم از من گرفت.
... 
از خاطره اولین دیدار با شاه بگویید، چه زمانی بود و چه اتفاقی افتاد؟

من را بار اول به کاخ سفید در خیابان پهلوی (ولیعصر) بردند. شاه با لباس نظامی و تمام مدال‌هایش ایستاده بود، ثریا هم آن طرف بود، من فقط ۷ سالم بود، واقعاً از آنها ترسیدم، مثل خرگوش فرار کردم.

تنها به این دیدار رفته بودید؟

با مادرم بودم؛ اما نگذاشتند که ایشان به اتاق شاه بیاید. مادرم در راهرو ماند، یادم نیست در فکر کودکی‌ام چه گذشت ولی خیلی وحشت کردم.

هیچ رابطه حسی بین شما و شاه نبود؟

ازش بدم نمی‌آمد ولی مثل عمو هم نبود، همیشه برایم شاه بود. البته اینگونه رابطه با تمام دربار بود، پهلوی ها همیشه خودشان را می‌گرفتند، با اینکه در آن زمان ولیعهد بودم، بچه فرانسوی هم بودم و همیشه من را پایین نگه می‌داشتند.

کمی از زندگی خودتان در دربار بگویید، چگونه آن دوران را سپری کردید؟

در قانون اساسی آمده بود که که شاه باید همیشه یک ولیعهد داشته باشد و تنها کسی که می‌توانست شاه شود من بودم. برادرهای ناتنی شاه، مادرهای قاجار داشتند و خون قاجار طبق قانون اساسی قدغن بود.

شاه مرا از مادرم گرفت و به پانسیون فرستاد؛ مادرم من را از پانسیون دزدید و به فرانسه برد. شاه از رئیس جمهور فرانسه خواست من را به ایران بازگرداند؛ به دلیل اینکه من در فرانسه به دنیا آمده بودم و اصلیت فرانسوی هم دارم، این درخواست رد شد. بالاخره ما راضی شدیم که دوباره به ایران بازگردیم. شاه معلمانی برای من گذاشت. بدون سرو صدا بزرگ شدم. وقتی ۱۳ساله شدم، اولین پسر شاه (رضا پهلوی) به دنیا آمد و من از برنامه ولیعهدی رها شدم. ۱۸ ساله که شدم به آمریکا رفتم و ادیان خواندم. بعد به ایران بازگشتم و بهمن حجت کاشانی به من گفت:
«اینجا مملکت اسلامی است؛ تو که همه ادیان را خواندی، چرا قرآن نمی‌خوانی؟» اینگونه شد که ۱۲ سال با آیت‌الله ملایری قرآن آموختم.

از سال ۱۹۷۲ زمین‌هایم در گرگان را دست خودم گرفتم. در این منطقه بودم که متوجه شدم عدالت پولی است! به قدری به دنبال احقاق حق مردم رفتم که ساواک تصمیم گرفت مرا کمونیست بخواند و در ۱۹۷۵ به این جرم در اوین زندانی شدم؛ این در حالی است که من ضدکمونیست هستم. کارل مارکس را قبول ندارم. در ایرانِ آن زمان، هرکسی را که می‌خواستند خفه کنند می‌گفتند کمونیست است، نمی‌گفتند مسلمان است. ۱۷ روز در زندان، روزی ۴ ساعت سوال و جواب؛ بعد از ۱۷ روز فهمیدند که من کمونیست نیستم!

حتی چند روحانی معروف هم وقتی از ماجرا باخبر شدند از جواب‌هایم به ساواک خیلی راضی بودند.

من باید بین شاه و قرآن یکی را انتخاب می‌کردم؛ نمی‌توانستم بخاطر عمویم به قرآن پشت کنم. بالاخره آزادم کردند ولی ۲سال من را خانه‌نشین کردند. بعد از آن تا اواخر ۱۹۷۷ خانه نشین بودم. در این ۲ سال فقط یکبار مکه رفتم آن هم با پاسپورت جعلی به نام «اسلامی اصل» حتی نگذاشتند با اسم پهلوی به مکه بروم.

به نظر شما انقلاب اسلامی در ایران مردمی بود؟

بله، خیلی‌ها در این انقلاب بودند، تنها کسی که در این انقلاب نبود، گارد شاهنشاهی بود.
... 
بعد از انقلاب اسلامی در ایران چه کردید؟

پس از انقلاب در ایران ماندم و نرفتم، حس نمی‌کردم در خطرم. با آیت‌الله طالقانی دوست بودم. خیلی آزادانه حرف‌هایم را می‌زدم. یک روز یکی از مسئولین امنیتی آن دوران به من گفت آقای اسلامی ـ بعد از انقلاب به من می‌گفتند اسلامی ـ گویا شما پاسپورت فرانسوی هم دارید و می‌توانید جای جاسوس گرفته شوید. گفتم ندارم ولی اگر بخواهم می‌توانم داشته باشم. تمام اسنادم را گرفت و پس از یکی دو ماه گفت اسنادت در اوین است؛ برو اوین. به آیت‌الله پسندیده، آیت‌الله قمی و تمام آیت‌الله هایی که می‌شناختم، گفتم برم اوین؟ گفتند نرو، از خاندان پهلوی کسی دستگیر نشده که یک جوجه پهلوی دستگیر شود ... خلاصه بالاخره به آنجا رفتم. می خواستند من را نگه دارند که بعضی از روحانیون نامه نوشتند که این را آزاد کنید.

سال ۱۹۸۲ زیر نظر آیت‌الله خلخالی دادگاهی شدم. شنیدم که قرار است حکم اعدام برایم صادر شود. (البته این را آقای پسندیده به من گفت). آیت‌الله گیلانی به آیت‌الله خمینی گفت که فلانی (من) بی‌گناه است. گویا آیت‌الله خمینی چند خط نوشتند که من را رها کنند. البته به چشم ندیدم ولی شنیدم. با آیت‌الله پسندیده دوست نزدیکی بودم؛ مرد خیلی خوبی بود. من با اکثریت روحانیت دوست بودم.

چون من قرآن را با عظام یاد گرفتم، آنها دید خوبی از من داشتند؛ سفارش من را پیش امام کردند. یادم می‌آید آیت‌الله پسندیده یک روز با خنده به من گفت: من به آقا (امام) گفتم شما آدم خوبی هستید؛ آقا گفت چطور می‌شود در خانواده پهلوی آدم خوبی هم باشد؟ 

به نظر شما اگر بعد از رضا شاه فرزند دیگری به سلطنت می‌رسید، باز هم اوضاع همان طور پیش می رفت؟

اینگونه اتفاق افتاد، یعنی باید این اتفاق می‌افتاد، نمی‌توانیم تاریخ را دوباره بنویسیم.

فکر می‌کنید خاندان پهلوی شانسی برای بازگشت به قدرت دارند؟

خدا نکند، خدانکند!

آخرین دیدارتان با شاه به چه زمانی بر می گردد؟ چه خاطره ای از آن روز برایتان مانده؟

در ۱۹۷۰ مسلمان شدم. از آن زمان به بعد دیگر شاه را ندیدم.

تابستان قبل از آنکه مسلمان شوم، به نوشهر رفتم، آنجا اسکی روی آب بازی می‌کرد.  من هم در این ورزش تبحر داشتم. در آنجا ۲ هفته با شاه بودم و اسکی بازی کردم. البته با هم صحبت نمی‌کردیم؛ من در گروه بودم. شاه با خیلی‌ها تماس نداشت. چند تا دوست داشت مثل پرویز بوشهری، یحیی عدل، تیمسار خاتم. سایرین مانند گروهی گوسفند بودند که آن اطراف علف می‌خوردند.

پس از آن دیگر شاه را ندیدید؟ بعد از فوت هم به مراسم‌هایش نرفتید؟

من پاریس بودم، حتی پولی هم نداشتم که بروم؛ هنوز خبرنگار نشده بودم. تمام فکرم کارم بود. دو سال خبرنگار بودم.

درباره مذهبی شدن خودتان بیشتر بگویید، فرآیند مذهبی شدن چه واکنشی از سوی پهلوی داشت؟
اول ترسیدند؛ مسخره کردند. بعد که دیدند من پافشاری می‌کنم و شوخی ندارم، سیاست دیگری بر پا کردند و گفتند علی کمونیست است؛ نگفتند مسلمان است. آن زمان کسی را برای مسلمان بودن نمی‌‌گرفتند؛ فحش بزرگ کمونیست بودن بود. بعد از اینکه گفتند کمونیست است، کار من زار شد.

به نظرتان اگر شما شاه ایران می‌شدید، سرنوشت پهلوی‌ها بهتر می‌شد؟

من شاه بشو نیستم. چون لیاقتش را ندارم. شاه کسی است که به مردم زور بگوید؟ قطعاً نه! من اگر شاه می‌شدم نوکر مردم بودم نه اربابشان. شاه اصلی ملت است.

اشاره به خودکشی علیرضا می کنم؛ قبل از آن هم خودکشی لیلا بود. چه اتفاقاتی در خاندان پهلوی در حال وقوع است که یکی پس از دیگری دست به خودکشی می‌زنند؟

من با آنها هیچ ارتباطی ندارم. فقط شنیدم لیلا  «اوردوز» (overdosis)* کرد. نخواست خودکشی کند، ولی چیزهایی کرد که خودش را کشت. لیلا عاشق مردی شده بود و مادرش مخالف ازدواج آنها بود؛ لیلا زجر می‌کشید و آخر هم کارهای دیوانگی کرد.

می گویند علیرضا هم خودکشی کرده؛ بالاخره شما جزیی از خانواده پهلوی هستید؛ فکر می‌کنید دلیل خودکشی علیرضا چه بود؟

علیرضا را نمی‌دانم.

دلیل مرگش را حدس هم نمی‌زنید؟

کم و بیش مانند جریان لیلا بود. علیرضا پسر حساسی بوده. فرح و رضا نمی‌گذاشتند علیرضا بالا بیاید و خفه‌اش می‌کردند. مطمئنم. شاید این یکی از دلایل خودکشی بود.

این که می‌گویند از مملکت دور بود و پدرش مرد درست نیست. ایرانی های بسیاری هستند که از مملکت بیرون آمدند و پدرشان فوت کرد؛ اما خودکشی نکردند.

در حال حاضر مشغول چه فعالیتی هستید؟

هیچ کاری ندارم. سر هر کاری بروم اینها کارم را می‌گیرند. الان روی دوش یکی از بچه‌هایم نشسته‌ام، نانش را می‌خورم و زیر طاقش هم نشسته‌ام. هیچی ندارم.
...
منبع: همشهری ماه، نوروز

* زیاده روی در استفاده از دارو یا موّاد مخّدر

این نوشتار در بسیاری جاها، بویژه نشانه گذاری ها، از سوی اینجانب ویرایش شده است.    ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!