سخنی با خوانندگان
برای درک بهتر آنچه دراین نوشته به میان آمده، بهتر است کمی شکیبایی به خرج داده، نخست نوشتار «جهان بدون صفر خیام!»١، آقای عرفانی را بخوانید. از این که وادار شده ام در برخی جاها از سبک ایشان پیروی کنم، پیشاپیش از همه خوانندگان گرامی پوزش می خواهم.
بخش پایانی نوشتار (گفتگوی «گاوباز اصیل» با «حکیم خیالی») ناگزیر زیر تاثیر شیوه سخن گفتن و نگرش «گاوباز اصیل»، از چارچوب عمومی نوشتار خارج شده و لحنی کم و بیش سبک دارد. از این بابت نیز از خوانندگان گرامی پوزش می خواهم.
***
به بهانه پیشگفتار
داشتم نوشته آقای فرهاد عرفانی به نام «جهان بدون صفر خیام!» را می خواندم که در گاهنامه اینترنتی «فرهنگ توسعه» درج شده است. با خود می اندیشیدم واقعا تا چه اندازه ضروری است که با زبانی پرتکلف، ناهماهنگ و ساختگی که انگار از جایی بگونه ای ناشیانه الگوبرداری شده، به زور جستاری بیافرینی که سر و ته درست و حسابی ندارد. ... این سبک که دیگر متناسب با نیازهای زمان ما نیست و شاید همان سخنان را کوتاه تر، روشن تر و با زبانی کم تر دوپهلو می شد گفت و نیازی به بیرون کشیدن حکیم خیالی از گورگاهش وجود نداشت. برای همین آن را نیمه کاره رها کردم ...
سپس با خود گفتم: باز هم این کژخلقی همیشگی تو گل کرد ... شاید تو سر درنمی آوری ... تو که همه چیزدان نیستی. ... شاید از جنبه ادبی ـ هنری نوشته خوبی است که آن را درج کرده اند یا شاید هم چیز جالبی درباره «خیام» در آن به میان آمده که نوشته را سودمند دانسته اند ... اصلا به تو چه مربوط که درباره هر چیزی می خواهی داوری کنی؟! ... شاید هم اصلا رابطه ای میان نام آدم ها با مسایلی که به آنها علاقمند هستند، وجود دارد و چون ایشان «عرفانی» هستند، به مسایل عرفانی عشق می ورزند و دوست دارند عرفانی سخن بگویند ... گرچه با خودم می گویم نکند این رابطه مانند داستان شناسنامه گرفتن مردم در ترکیه باشد که نویسنده و طنز نویس شوخ طبع این کشور، زنده یاد عزیز نسین آن را به زیبایی در یکی از داستان هایش تصویر کرده است: آن که مو بر سر نداشت، شد زلفعلی ... نابینا خود را نورعلی نام نهاد و ...
شاید هم آنگونه که در نوشتارشان آمده: «مست از بادۀ پائیزه، برگهای نقش را [می زدودند] ...»٢. گرچه روشن نیست که منظور باد پاییزی بوده که برگها را به این ور و آنور می پراکنده و یک چیزهایی زیر برگ ها را برای ایشان آشکار می کرده یا واقعا همان «باده پاییزه» مقصود بوده است؛ و البته از رابطه «باده پاییزه» و این که چه تفاوتی با بهاره و تابستانه بودن آن دارد، با زدودن «برگ های نقش» نیز هیچ سر در نیاوردم. سپس با خود گفتم: تو چه اندازه کند ذهنی! شاید اشتباه تایپی ایشان یا تارنگاشت است که یک «ه» به آخر واژه «باد» افزوده اند و آدم سمجی مانند تو را که بیخودی دلش می خواهد از همه چیز سر در بیاورد، سردرگم ساخته اند. به هر حال، تا پایان نوشته ایشان، همین دشواری در برخی جاهای دیگر نیز برایم پیش آمد؛ بگونه ای که هر جمله را از چند پهلوی گوناگون می توانستی تفسیر و تعبیر کنی. نمی دانم. شاید این را هم از خوبی های عرفان و "فلسفه عرفانی" باید به شمار آورد که سمند خیال را به هر سو برانی و اگر کسی احیانا جلویت سبز شد و سر راهت را گرفت، مشتی کشمش در جیب هایش بریزی و قال قضیه را بکنی!
***
حکیم خیالی در مقام «پیشوا» و «غیبگو» اینگونه سر از گور بر می آورد و «گیجگاه در پرده ابهام» مانده «عرفانی» را مالش می دهد:
«دانم در عجب مانده ای و گیجگاه تو در پردهء ابهام است، چرا که مردگان را سخن گفتن، البته نه حقیقت باشد، آنهم از این حقیقتی مرد، که در سیر آفاق، جز روشنی ندید و در سرایش افقهای دید، جز آفتابی نگفت، لیک مراست سنتی از نفود اندیشه و کلام، که در ضمیر مردمان حقیقت جو و حقیقت گو نشینم و همچون رویائی به خواب، در عالم بیداری، هم ایشان را، جسمیت نمایم. پس بپذیر مرا همچون همراه، تا روستای بوژان، که مقصد توست، و سیر کن پرسشهای خویش را و پاسخ بیاب ز پیشوای خود، که همچنین نباشد جز اندیشه خویش، ملبس به نگاه حکیم شهر شعر و رباب و شراب! »٣
«دانم در عجب مانده ای و گیجگاه تو در پردهء ابهام است، چرا که مردگان را سخن گفتن، البته نه حقیقت باشد، آنهم از این حقیقتی مرد، که در سیر آفاق، جز روشنی ندید و در سرایش افقهای دید، جز آفتابی نگفت، لیک مراست سنتی از نفود اندیشه و کلام، که در ضمیر مردمان حقیقت جو و حقیقت گو نشینم و همچون رویائی به خواب، در عالم بیداری، هم ایشان را، جسمیت نمایم. پس بپذیر مرا همچون همراه، تا روستای بوژان، که مقصد توست، و سیر کن پرسشهای خویش را و پاسخ بیاب ز پیشوای خود، که همچنین نباشد جز اندیشه خویش، ملبس به نگاه حکیم شهر شعر و رباب و شراب! »٣
از اینجا به بعد، حکیم خیالی که اکنون، آنگونه که پیداست، در نهاد «عرفانی» جای گرفته و کالبد وی را جسمیت بخشیده یا به زبان کمی عامه فهم، در روح وی حلول کرده، در نقش پیشوا بحث و جدلی علمی را با وی پی می گیرد. نکته جالب اینجاست که حکیم خیالی در بسیاری از جاها، وادار می شود زبان پر تکلف و ناشیانه را به کناری گذاشته و در سیمای یک آموزگار ساده به وی که هنوز «مست از باده پاییزی»، پرسش های "فلسفی" در میان می گذارد، پاسخ گوید:
«... اسب تیزپای خویش را چنین روان ساختم: گویندحکیم را فلسفه خوش نباشد. خاصه آنکه در تأئید، یک رباعی نیز، ضمیمه سازند!
«... اسب تیزپای خویش را چنین روان ساختم: گویندحکیم را فلسفه خوش نباشد. خاصه آنکه در تأئید، یک رباعی نیز، ضمیمه سازند!
حکیم، دست به جیب پیراهن برده، مشتی کشمش بیرون آورده، در برابرم گرفت و چنین گفت: اگر فلسفه اینست که در دست من است، البته که من فلسفی ام و قسم می خورم که جز فلسفی، در همۀ عمر، نبوده ام.
پس کشمش را به جیب من ریخت و دست تهی را در برابرم گرفت و باز گفت:
و گر فلسفه اینست که کنون می نگری، آری، مرا هرگزبا فلسفه کاری نبوده است! »۴
و گر فلسفه اینست که کنون می نگری، آری، مرا هرگزبا فلسفه کاری نبوده است! »۴
گفتگو، پس از آنکه «عرفانی»، غبار زدایی ضمیرش را از حکیم خیالی خواستار می شود ـ چنین بر می آید که کفترها زمانی بس دراز در آنجا نشست و برخاست داشته اند! ـ و برخی افاضات "فلسفی" این دومی، چنین ادامه می یابد:
«در اندیشه شدم، که حال، به اذعان وی در آویخته، پرسش آوار سازم، تا مگر از دمی کوتاه، نفعی بلند برچینم. پس دست ز حیرت به چانه نهادم و او را چنین گفتم: « خدایگان را نیک بفهمم، ولیک، فهم نیکو را، پرسش از پی پرسش آید، که گر چنین است که حکیم سراید، پس حکم حساب از کجا آید؟... و چگونه است علم حساب را، پشتوانه، مشت خالی حکیم؟!
حکیم، چشم به راه دوخت و بی آنکه در اندیشه شود، گوئی که از پیش می دانست، چه در چنته دارم، مرا بگفت که:
«در مثل مناقشه نیست، اما پرسش تو بجاست و پاسخی در خور طلبد؛ مظروف که همان کشمش است، ظرفی می طلبید که مشت من بود. شناخت واقعیت نیز، ظرفی می طلبد که همان حساب و عدد و اندازه است. پس اگر که حساب هست، از جهت نیاز به شناخت است، نه نیاز واقعیت به حساب. دانی که حساب و عدد، مفهوم است و ذهنی است، لیک واقعیت، حقیقت است و عینی ست! پس عین، تواند موجب مفهوم شود، لیک مفهوم، نتواند که علت ِ عین باشد!»۵ [تاکیدها همه جا از من است].
«عرفانی» که در اینجا اوج "صنعت ادبی" خود را به نمایش گذاشته و به خود مدال «فهم نیکو» اعطاء کرده، سخنانی به عمر خیام نسبت داده که در همسنگی آنها با اندیشه این فیلسوف و ریاضیدان بزرگ ایرانی، تردید باید نمود. افزون بر آن، همین سخنان، به روشنی نشان می دهد که وی تا چه اندازه پایبند شیوه و نگرش ماوراء طبیعت (متافیزیکی) است و حتا نمی داند که حقیقت، واقعیت نیست که بازتاب و گونه ای بازآفرینی کم و بیش درست آن (عین) در اندیشه و ذهن انسان (شعور) است.
گفتگوی «عرفانی» با حکیم خیالی، کمی جلوتر چنین دنبال می شود:
« ـ گرچه سخن حکیم مشکل نماید، اما خوش دارم به حد خویش بدانم. اگر چنان است اساس که قاعده چنین باشد، پیروی کائنات از جبر حکیم، چگونه توجیه شود؟ آیا سخن حکیم ، خلاف نظم نباشد؟
« ـ گرچه سخن حکیم مشکل نماید، اما خوش دارم به حد خویش بدانم. اگر چنان است اساس که قاعده چنین باشد، پیروی کائنات از جبر حکیم، چگونه توجیه شود؟ آیا سخن حکیم ، خلاف نظم نباشد؟
- حالیا، سخن زیرکانه ای راندی! اما بعکس!! کاینات از جبر و مقابلۀ حکیم پیروی نکند، بلکه جبر حکیم از کاینات پیروی کند. خواهی مرا و سخنم را بیابی و در ادراک نشانی، ساعتی از شام گذشته به بام شو و نیک در آسمان قیرگون بنگر! چون نیک بنگری، بر آن، از سویی به سوئی، شهابی درخشان، به سیر نشیند و ناپدید گردد، همچون هستی ما، که نیستی مدام باشد! پس ستارگانی درخشند و زان پس به خاموشی گرایند، اگر نظمی در این عرصۀ بی مرز، حکم می راند، بر قاعده ای نیز استوار بود، در حالی که چنین نباشد. ... در نظم، برنامه باشد و در برنامه، استثنا نباشد، اگر بر قاعده استوار باشد، در حالیکه چرخ را هر آن، چیزی باشد و چیزی نباشد، چیزی رود، و دگر چیز، نرود. گاه روشنی مدام است، گاه ظلمتِ تمام. هرچه شهاب بینی، روشن است و خاموش شود، لیک حتی دو شهاب، به قصۀ جبر حکیم تو، یک راه نپیمایند! آنچه بر گیتی حاکم است، بی نظمی است، نه نظم!! ... هیچ بر هیچ قاعده نرود. این کرۀ خاک اکنون بمیان است، اما از کجا دانی که در لحظه ای دیگر به کام آتشین خورشید در نغلتد؟ هر لحظه، خورشیدها و زمین ها بمیان آیند و لحظه ای دیگر به کام سیاهه ای نا پیدا فرو روند. گر نظم بود، حادثه نبود، چون حادثه هست، نظم نباشد... آنچه را که تو نظم می پنداشتی، نیست جز جبر و تقابل، که دراصطکاک دو و یا چند وجود ِ موجود، آندو، و یا آنها، صیقل یافته، بر جای خویش نشینند، نه آنکه از پیش، دارای جایگاهی خاص باشند!»۶
روشن نیست این چگونه «سخن زیرکانه ای» است که در همان آن که بر زبان رانده می شود، واژگون می گردد:
«- حالیا، سخن زیرکانه ای راندی! اما بعکس!! ...»
«- حالیا، سخن زیرکانه ای راندی! اما بعکس!! ...»
«عرفانی» که آموخته هایی دست و پا شکسته از تاریخ فلسفه و شاید فلسفه علمی (ماتریالیسم دیالکتیک)، تئوری نسبیت انیشتین و رابطه ماده با زمان و مکان و شاید برخی چیزهای دیگر در انبان خود دارد، سخنان یادشده را بر پایه شیوه نگرش یا شاید بهتر است بگویم هستی اجتماعی خود و نزدیکی فکری که با اندیشه های دانشمند، ریاضی دان، ستاره شناس و حکیم (فیلسوف) بزرگ پایان سده پنجم و آغاز قرن ششم هجری احساس می کند، از زبان حکیم خیالی در میان می گذارد. آیا، وی اشاره ای به نگرش و شیوه زندگی «خوش باشی گری»۷ دارد و آن را ترویج می کند؟
سخنان وی به روشنی نشان می دهد که وی درک و برداشت درستی از مفهوم های «نظم» و «بی نظمی» و به احتمال بسیار، دیگر مفهوم های فلسفه علمی ندارد و به این مفهوم ها با دیدی ماوراء طبیعت (متافیزیکی) می نگرد. او که از زبان حکیم خیالی «ظرف» و «مظروف» را از یکدیگر جدا می پندارد، در جای دیگر، به درستی و هنوز کمی ناروشن باز هم از زبان حکیم خیالی می گوید:
«... آنچه را که تو نظم می پنداشتی، نیست جز جبر و تقابل، که دراصطکاک دو و یا چند وجود ِ موجود، آندو، و یا آنها، صیقل یافته، بر جای خویش نشینند، نه آنکه از پیش، دارای جایگاهی خاص باشند!». وی درک نمی کند که مفهوم «بی نظمی» نیز مانند مفهوم «نظم» تنها در رابطه با درک انسان از خود و طبیعت پیرامونش و در پیوند تنگاتنگ میان این دو («نظم» و «بی نظمی») معنی پیدا می کند. وی که کمترین درکی از قانون «مبارزه و وحدت اضداد»۸ ندارد، چنین ادعایی را از زبان حکیم خیالی به میان می کشد:
«آنچه بر گیتی حاکم است، بی نظمی است، نه نظم!» ۹
«... آنچه را که تو نظم می پنداشتی، نیست جز جبر و تقابل، که دراصطکاک دو و یا چند وجود ِ موجود، آندو، و یا آنها، صیقل یافته، بر جای خویش نشینند، نه آنکه از پیش، دارای جایگاهی خاص باشند!». وی درک نمی کند که مفهوم «بی نظمی» نیز مانند مفهوم «نظم» تنها در رابطه با درک انسان از خود و طبیعت پیرامونش و در پیوند تنگاتنگ میان این دو («نظم» و «بی نظمی») معنی پیدا می کند. وی که کمترین درکی از قانون «مبارزه و وحدت اضداد»۸ ندارد، چنین ادعایی را از زبان حکیم خیالی به میان می کشد:
«آنچه بر گیتی حاکم است، بی نظمی است، نه نظم!» ۹
چنین به نظر می رسد که وی زیر تاثیر انگاره متافیزیکی «مرگ حرارتی کیهان»۱٠ و مانند آن، کوشش نموده پلی میان این انگاره بسیار نادرست و غیرعلمی با نگرش «خوش باشی گری» که به نادرستی به دانشمند بزرگ ما حکیم عمر خیام نیشابوری نسبت داده شده، بزند.
در انگاره «مرگ حرارتی کیهان» با برداشت نادرست از «قانون دوم ترمودینامیک»۱١ و آنتروپی۱٢، پایان اندوهناک گیتی پیش بینی و به نمایش گذاشته شده است. این انگاره، در هنگام خود مورد سوء استفاده گسترده خرافه پرستان و واپسگرایان قرار گرفته و هنوز اینجا و آنجا طرفدارانی دارد. بسیاری از آنها که درعرصه کردار اجتماعی میان نیروهای پیشرفت خواه و واپسگرا در نوسانند و برای هستی اجتماعی خود به نگرش های کهنه و واپسگرایانه روی می آورند، این شیوه نگرش به جهان هستی را دستاویزی برای توجیه شیوه زندگی خود می سازند.
باید توجه داشت که شیوه نگرش «خوشباشی گری» که به حکیم عمر خیام نسبت داده شده، نادرست می نماید. وی در دورانی می زیست که یکی از تیره ترین دوران ها از جهت سیاسی ـ اجتماعی به شمار می رود. امام محمد غزالی، یکی از قشری ترین و واپسگراترین آخوند های همه دوره های اسلامی ایران، همدوره اوست و گویا وی را تکفیر نیز کرده است. ترکان سلجوقی بر کشور حکم می رانند و دوره «نوزایی فرهنگ اسلامی» که به کوشش دانشمندان و فرهنگ پروران ایرانی (رازی، پورسینا، ناصرخسرو، ...) در سده های سوم و چهارم کوچی به بار نشسته بود، کم کم به پایان خود نزدیک می شود. آنگونه که برخی پژوهشگران خاطرنشان ساخته اند، خیام۱٣ رباعیات خود را که زمزمه هایی شاعرانه برای دل خود و شاید حلقه بسیار تنگ و بسته ای از دوستان نزدیک و مطمئن بوده، دانسته در کوتاه ترین قالب شعری که به هیچوجه رایج نیست، می سرایید. وی، رباعی های خود را کتاب نکرده است. رباعیات وی سراسر شور زندگی و تشویق انسان ها به «زندگی این دنیایی» است. اشاره وی به مرگ در همه رباعی هایش تابعی از زندگی است. خیام با مرگ اندیشی سر ستیز دارد. وی، اینگونه نیز با قشری گری و خرافه گری مسلط دوران خود به مبارزه برخاسته است. این رباعی وی شاید به بهترین وجهی نظر وی را بازتاب می دهد:
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير كهن درگذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير كهن درگذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
به نظرم، همه آن ها که از سکوی زمان کنونی و بی توجه به مسایل اجتماعی ـ سیاسی دوران خیام به رباعی هایش نگریسته و آن را در چارچوب نگرش «خوشباشی گری» و از آن بدتر «لا ابالی گری» و ترویج میخوارگی پنداشته اند، راه بس نادرستی پیموده اند. حتا «فیلسوف شکاک» خواندن وی نیز، به نظر نگارنده، برداشتی از سکوی زمان کنونی و بدون درنظرگرفتن این حقیقت ساده است که حکیم دانشمند در شرایطی که مورد تکفیر قشری ترین آخوند زمانه قرار گرفته و گویا به همین دلیل وادار به سفر مکه (حج) می شود، بیش از آن نمی توانسته بگوید که گفته است:
تو رَز نئی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند
تو رَز نئی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند
کار و زندگی خیام در زمینه های گوناگون دانش های زمان خود، بخوبی گویا و بهترین سند و مدرک هستی و شیوه اندیشگی این شخصیت گرانقدر میهن ماست. او فیلسوفی ماده گراست و به ماوراء ماده و طبیعت کوچکترین اعتقادی ندارد. از نظر او ماده و جهان ازلی و ابدی است.
یکی از استادان و کارشناسان ادبیات و نقد ادبی ایران، ضمن برشماری تفاوت های مکتب ها، سبک ها و صنعت های ادبی خراسانی (از آغاز شعر پارسی تا سده ششم) و عراقی (از سده ششم تا سده دهم)، به تفاوت بسیار مهمی در جستارهای ادبی این دو دوره اشاره می کند. وی می نویسد:
«تفاوت دیگری که در موضوعات ادبی این دو دوره دیده می شود مساله دانش و خرد است به این معنی که بسیاری از شاعران سبک خراسانی ستایشگر دانش و خرد و فلسفه و حکمت بوده اند از آن جمله اند ابوشکور و فردوسی و ناصرخسرو و اسدی طوسی. این امر نیز بر اثر نفوذ شیعه و معتزله و فرقه های مترقی اسلامی و تحت تاثیر آزادی اندیشه و فکر در این عصر بوده است، در حالی که در عصر سلجوقی و مغول بر اثر رواج عقاید اشاعره و غزالی و صوفیه فلسفه و دانش و خرد مورد بی مهری قرار می گیرد و تعصب و شور و وجد و حال و عشق جای علم و استدلال را می گیرد و کسانی چون سنایی و خاقانی و مولوی آشکارا فلاسفه و متکلمان و دانشمندان را تحقیر می کنند. غزالی و فقها و متکلمان و عارفان به ابن سینا ها، فخر رازی ها، ارسطوها، افلاطون ها و فلاسفه ایرانی و یونانی سخت می تازند و به انحطاط علمی و فلسفی ایران و اسلام کمک می کنند بطوری که این وضع تا عصر ما ادامه می یابد و زمینه ای فراهم می شود که کانون علم و فرهنگ از ایران و جهان اسلام به غرب منتقل می گردد»۱۴
یکی از استادان و کارشناسان ادبیات و نقد ادبی ایران، ضمن برشماری تفاوت های مکتب ها، سبک ها و صنعت های ادبی خراسانی (از آغاز شعر پارسی تا سده ششم) و عراقی (از سده ششم تا سده دهم)، به تفاوت بسیار مهمی در جستارهای ادبی این دو دوره اشاره می کند. وی می نویسد:
«تفاوت دیگری که در موضوعات ادبی این دو دوره دیده می شود مساله دانش و خرد است به این معنی که بسیاری از شاعران سبک خراسانی ستایشگر دانش و خرد و فلسفه و حکمت بوده اند از آن جمله اند ابوشکور و فردوسی و ناصرخسرو و اسدی طوسی. این امر نیز بر اثر نفوذ شیعه و معتزله و فرقه های مترقی اسلامی و تحت تاثیر آزادی اندیشه و فکر در این عصر بوده است، در حالی که در عصر سلجوقی و مغول بر اثر رواج عقاید اشاعره و غزالی و صوفیه فلسفه و دانش و خرد مورد بی مهری قرار می گیرد و تعصب و شور و وجد و حال و عشق جای علم و استدلال را می گیرد و کسانی چون سنایی و خاقانی و مولوی آشکارا فلاسفه و متکلمان و دانشمندان را تحقیر می کنند. غزالی و فقها و متکلمان و عارفان به ابن سینا ها، فخر رازی ها، ارسطوها، افلاطون ها و فلاسفه ایرانی و یونانی سخت می تازند و به انحطاط علمی و فلسفی ایران و اسلام کمک می کنند بطوری که این وضع تا عصر ما ادامه می یابد و زمینه ای فراهم می شود که کانون علم و فرهنگ از ایران و جهان اسلام به غرب منتقل می گردد»۱۴
***
اکنون به شیوه ی «عرفانی»، یک شخصیت بزرگ جهان کنونی و یک گاوباز اصیل را که بر حسب ضرورت (و نه تصادف!) به مقام ریاست جمهوری کشوری نیرومند رسیده، به دیدار حکیم خیالی می بریم تا ببینیم گفتگوی آن ها چه رنگ و بویی خواهد گرفت. گفتگوی نخست، در میانه سده نوزدهم ترسایی و گفتگوی دوم، همین چندی پیش انجام شده است.
گفتگوی نخست:
مارکس:
مارکس:
درود بر تو ای حکیم! شنیده ام که تو در پند و اندرز دادن به مردمان «نیکوفهم» سرآمد هستی و در ضمیر مردمان حقیقت گو و حقیقت جو نشینی. من سامانه سرمایه داری برنتابم که تنها بی نظمی در اقتصاد و اجتماع پدید آورد. هر اندازه که در بنگاه های آن نظم برقرار باشد و بردگان نوین را بهره دهی بیشتر باشد، در اجتماع و آنگاه که سرمایه ها با هم در آمیزند و سرمایه یگانه شود، بی نظمی برقرار بُوَد و این، مردمان زحمتکش را نشاید. خواهم که راه برونرفت از این بی نظمی جستجو کنم و سامانه ای نو جایگزین آن نمایم که به نظم باشد و در آن کارها به روال برنامه پیش رود.
هان! تو چه می اندیشی ای حکیم در این باره؟
حکیم خیالی: تو از کجا آمده ای که ریشی چو من انبوه داری. می بینم که گیجگاه تو در پرده ابهام است و دیوانه سر سخن گویی. کشمشی دیگر در دست ندارم که در جیبت بریزم ... نظام اجتماع نیز چون نظام کائنات باشد. همانگونه که کاینات از جبر و مقابلۀ حکیم پیروی نکند، نظام اجتماع نیز از آنچه تو در سر داری پیروی نخواهد کرد. خواهی مرا و سخنم را بیابی و در ادراک نشانی، ساعتی از خانه بیرون شو و نیک در بازار سرمایه بنگر! چون نیک بنگری، سرمایه چون شهابی درخشان، از سویی به سویی به سیر نشیند و اندکی زان پس ناپدید گردد [در اینجا حکیم خیالی، دانسته دروغ می گوید، چون نیک می داند که سرمایه کاملا ناپدید نمی گردد که از دستان زحمتکشان ربوده شده و در جیب طفیلی ها "ناپدید" می گردد] ... همچون هستی ما، که نیستی مدام باشد! ... اگر نظمی در این عرصۀ بی مرز، حکم می راند، بر قاعده ای نیز استوار بُوَد، در حالی که چنین نباشد. ... در نظم، برنامه باشد و در برنامه، استثنا نباشد، اگر بر قاعده استوار باشد، در حالیکه سرمایه را هر آن، چیزی باشد و چیزی نباشد، چیزی رود، و دگر چیز، نرود. گاه شکوفایی مدام است، گاه بحران و کسادی تمام. هرچه سرمایه بینی، در گردش است و گاه از گردش خارج شود، لیک حتا دو سرمایه، یک راه نپیمایند! آنچه بر سرمایه حاکم است، بی نظمی است، نه نظم!! ... هیچ بر هیچ قاعده نرود. این کرۀ خاک اکنون بمیان است، اما از کجا دانی که در لحظه ای دیگر، چون به کام سرمایه داران نگردد، به کام آتشین خورشید در نغلتد؟ ... گر نظم بُوَد، حادثه نبُوَد ، چون حادثه هست، نظم نباشد... نیک بیاندیش که ثبات چنین واقعیتی [منظور نابودی سامانه بی نظم سرمایه داری است]، اگر حتا در آن کامیاب شوی، در واقعیت بسیار بزرگتری که همانا تغییر دائمی هستی است، همچون لحظه ای بسیار خرد است، اگرچه منظم، از یک بی نظمی بی نهایت!... برو کار و زندگی خویش پی گیر و از این اندیشه خطیر درگذر که هزاران فتنه از آن برخیزد ... به نظم درآوردن آن بی نظمی نه تو و نه هیچکس دیگر را نشاید!
معترضه: می انگاریم که مارکس که هنوز دوران جوانی را پشت سر می گذراند، برافروخته و خشمگین، حکیم خیالی را ترک می کند.
گفتگوی دوم:
«گاوباز اصیل» (در حالی که دست و انگشت سبابه اش را با به سوی حکیم خیالی نشانه رفته و اجنه ای سخنانش را برای حکیم خیالی به پارسی دری بر میگرداند):
حقیقت داره که تو جهان را بی نظم می دونی؟ من یک فکری به سرم زده ... گفتم با شما هم مشورت کنم.
«گاوباز اصیل» (در حالی که دست و انگشت سبابه اش را با به سوی حکیم خیالی نشانه رفته و اجنه ای سخنانش را برای حکیم خیالی به پارسی دری بر میگرداند):
حقیقت داره که تو جهان را بی نظم می دونی؟ من یک فکری به سرم زده ... گفتم با شما هم مشورت کنم.
حکیم خیالی: سیر کن پرسشهای خویش را ...
گاوباز اصیل (در حالی که هنوز لحن گاوبازانه خود را از دست نداده و کمی مِن مِن کنان):
راستش، این چیزهایی که می خوام بگم، از خودم نیس ...چند روز پیش یکی از اون هایی که با هم گاهی اختلاط می کنیم و از شما چه پنهون خیلی هم از آینده و اوضاع و احوال نگرانه، این حرف ها را برام زد. اون هم خودش از یکی از اون پروفسورهایی که در خدمتش کار میکنن، شنیده بود ...من که خودم درست و حسابی همه این حرف ها را نفهمیدم، ولی تا اونجا که بتونم برای تو تعریف می کنم تا شیرفهم شی ... فکر نکن این حرف ها رو پیش هر کسی می زنم ... چون تو روح هستی، می دونم که پیش خودت می مونه و جایی درز نمی کنه... از اون گذشته، شنیدم که تو ... [در اینجا حکیم خیالی سخن گاوباز را قطع می کند].
راستش، این چیزهایی که می خوام بگم، از خودم نیس ...چند روز پیش یکی از اون هایی که با هم گاهی اختلاط می کنیم و از شما چه پنهون خیلی هم از آینده و اوضاع و احوال نگرانه، این حرف ها را برام زد. اون هم خودش از یکی از اون پروفسورهایی که در خدمتش کار میکنن، شنیده بود ...من که خودم درست و حسابی همه این حرف ها را نفهمیدم، ولی تا اونجا که بتونم برای تو تعریف می کنم تا شیرفهم شی ... فکر نکن این حرف ها رو پیش هر کسی می زنم ... چون تو روح هستی، می دونم که پیش خودت می مونه و جایی درز نمی کنه... از اون گذشته، شنیدم که تو ... [در اینجا حکیم خیالی سخن گاوباز را قطع می کند].
حکیم خیالی (که به روشنی شکیبایی اش را از این همه روده درازی از دست داده):
سخن بیهوده به درازا می کشی. بگو چه پرسشی داری و پاسخ بیاب ز پیشوای خود، که همچنین نباشد جز اندیشه خویش، ملبس به نگاه حکیم شهر خیال!
گاوباز اصیل:
گاوباز اصیل:
متاسفم. مساله اینه که انسان بیش از پیش به موجودی مزاحم برای طبیعت و دور و بر خودش تبدیل شده ... البته منظورم همه نیستند، ولی بیشترشون همین جوریند. همه جا رو کثیف کردن. تا دلت بخواد هم زاد و ولدشون زیاده. انگار کار دیگه ای ندارن. اونقدر زیاد شدن که دیگه نمی شه به همه شون غذا داد ... دیگه یواش یواش جایی برای نفس کشیدن ما روی این کره خاکی باقی نمونده ... سرمایه مون هم دیگه مثل قدیم ها خوب نمی چرخه ... خوب! باید چیکار کرد؟! این همه جمعیت رو که داره زیادتر و زیادتر می شه که نمی شه غذا داد. تازه دوقورت و نیمشون هم باقیه. دائم درباره نظم و ترتیب دادن به وضع حرف می زنن. سابق بر این که کامپیوتر (اجنه نمی تواند آن را به پارسی دری برگرداند) و ای ـ میل و این وسایل ارتباطی سریع نبود، باز زیاد مهم نبود. تا یک حرف می خواست از این ور دنیا به اون ور بره هزار تا چرخ می خورد و چیز دیگه ای از آب در می اومد. ولی حالا اصلا یک جور دیگه شده. با این که بیشتر این رسانه ها دست خود ماست، ولی حرف ها و پچ پچ ها خیلی سریع درز می کنه و از این طرف به اون طرف می ره. حتا کار به اونجا کشیده که این نوکرهای ما که لباس اون ها را می پوشن، دیگه نمی تونن راحت سیاست ما رو به پیش ببرن. زودتر از سابق دست شون رو می شه. ... دایما مشغول اندیشه پردازی های گوناگون هستن ... از اقتصاد برنامه ریزی شده و سوسیالیسم و برابری حرف می زنن و می گن که سرمایه داری باید نابود بشه چون رشد ناموزون و نامنظم داره و باعث بدبختی آدم ها می شه... شما که بهتر از من می دونین که کار جهان سراسر به بی نظمی می گذره و این حرف ها چقدر نادرست هستش ... راستش من و دوستم که از این حرف ها دیگه کلافه شده ایم. دوستان دیگه ما هم همه جای دنیا همین وضع را دارن و خیلی از این اوضاع ناراحتن. دیگه اصلا امنیتی باقی نمونده ... و این تروریست ها که همه جا هستن. ... این داستانی که پروفسوره برای دوستم تعریف کرده، به نظرم جالب رسید: شاید جهانی که تا حالا به گفته دانشمند ها در حال انبساط هستش و بزرگتر و بزرگتر می شه، یهو بسرش بزنه و شروع کنه به منقبض شدن. ... هر چی تا حالا ساخته بودی همه نابود می شه و دوباره همه چیز فشرده می شه به اندازه یک دانه ارزن یا شاید هم کوچک تر از اون. واقعا باورنکردنیه، ولی راسته! ... خداوند بالاخره باید یک روز قدرت خودش رو نشون بده. ... مگه همه این ها نشون نمی ده که همون طور که شما فرموده بودین (در اینجا لحن گاوباز آشکارا چابلوسانه می شود):
«آنچه بر گیتی حاکم است، بی نظمی است، نه نظم.»!
«آنچه بر گیتی حاکم است، بی نظمی است، نه نظم.»!
شما که می دونین ... من یه مسیحی دیندار هستم و تا اونجا هم که می دونم خدا منو خیلی دوس داره. ... بعد از حرف هایی که این دوستم از زبون اون پروفسوره برام تعریف کرد، به سرم زده اگه بتونم یک کمکی به خدا برسونم. می دونین که اجرش هم زیاده. ... به نظرم اگه کار رو یکسره کنیم خیلی بهتره. ... حالا که آخر کار این جوریه، یعنی قراره جهان منقبض بشه، باید زودتر شر این بشر فضول را که پاش رو تو کفش طبیعت و خدا کرده و می خواد به جهان نظم و ترتیب بده، کم کرد. ... راستش به یک جنگ جهانی دارم فکر می کنم. اون دوستم و پروفسوره هم موافقند ... اون دوستم می گه اگه قرار باشه دنیا به کام ما نباشه، بهتره به کام هیچکس نباشه. ... گیرم که این وسط تعداد زیادی آدم هم نفله می شن، چه فرقی می کنه. در عوض طبیعت و اون تعداد از آدم های خوبی که قراره جون سالم بدر ببرن، تا اون موقعی که قراره جهان قد یک ارزن بشه، دستکم نفسی براحتی می کشن. این تعداد آدم زیادی هم از این زندگی کسل کننده ای که یک روال عادی مثل زندگی گاو و گوسفندها دارن و تنها تفریحشون زاد و ولد کردنه، راحت می شن. راستی می دونستین چقدر شباهت بین زندگی بیشتر آدم ها با گاوها وجود داره؟ ...اینو ما گاوبازها بهتر می دونیم که دائم با اون ها سر وکار داریم. اون ها فقط به درد شیر دادن می خورن و باید دائم دوشیدشون. ... اون ها هم خیلی روال زندگی شون یکنواخت و کسل کننده است.
تنها در لحظهء خاصی نقطه پایانی به زندگیشون گذاشته می شه. سابق براین برخی هاشون شکار گرگ ها می شدن. البته حالا دیگه خوشبختانه دیگه این اتفاق ناگوار نمی افته. ما برای جون گاوهامون خیلی ارزش قایل هستیم و دیگه نمی ذاریم هر گرگی راحت بیاد تو حریم زندگی گاوها و هر کاری دلش بخواد بکنه ... ولی بالاخره همه شون رو می برند به کشتارگاه. همانطور که شما خودتون قبلا گفته بودین «این واقعیت، حقیقت است و عینی ست». ... این هم یک جور پیروی کردن از قانون طبیعته دیگه! ... شما که به حرف من التفات دارین ... این جوری خیلی بهتره ... همه چیز تموم می شه و انگار از اول هم هیچ چیزی نبوده.
حکیم خیالی:
سخن زیرکانه ای راندی. ابهامی در گیجگاه تو نمی بینم! آنچه بر گیتی حاکم است، بی نظمی است، نه نظم!! اگر نظم بود، تو خود نیامدی به میان. ترا جرج دبلیو بوش نام است، اگر نظم بود، شاید ترا گورباچف نام بود! تو نخستین کسی هستی که می بینم بی نظمی استوار بر کار گیتی و طبیعت و اجتماع و انسان و گاو را نیک دریافته است. ... چون نیک بنگری، هستی ما، چون شهابی درخشان که از سویی به سوئی به سیر نشیند و ناپدید گردد، نیستی مدام باشد! هیچ نظمی در این عرصۀ بی مرز، حکم نمی راند و هیچ قاعده ای نیز استوار نَبُود. ... این کرۀ خاک اکنون بمیان است، اما ... در لحظه ای دیگر، چه دانی که به کام آتشین خورشید در نغلتد؟ ... گر نظم بود، حادثه نبود، چون حادثه هست، نظم نباشد... بسی نیکو اندیشیده ای که حادثه ای تازه بیافرینی. سروده آن حکیم واقعی را شنیده بودی که گفت:
ما لعبتـگانیم و فـلک لـعبت بـاز از روی حقیقی نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود افتیم بصندوق عدم یک یک باز
ما لعبتـگانیم و فـلک لـعبت بـاز از روی حقیقی نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود افتیم بصندوق عدم یک یک باز
اکنون که تو برآنی که همه را به یکباره به «صندوق عدم» بفرستی، چه باک! چه یک یک، چه یکباره. مانند آهوانی که در این بیابان می زیسته اند یا می زیند. پس چون آهوئی نباشد، پاسخی نیز بر این پرسش که یک به یک یا به یکباره، وجود ندارد و اساسا این پرسش بیجا و نادرست است. داستان صفر نیز چنین باشد. صفر یک قرار داد است و یک مفهوم در حساب. یک وجود موجود نیست، بلکه یک بی وجود موجود است از برای استدلال، چون چنین باشد، همانند آن آهوئی که وجود ندارد، به تصور آید، یا دقیق تر: به خیال آید، اما به تصویر ناید! یعنی محاسبه شود، لیک بدست نشود. هم از اینروست که آنرا نه مثبت باشد، نه منفی، نه خنثی! نه قالب است، نه محتوا، نه در زمین، نه در هوا!! و نه هیچ معنا!!! صفر، با انسان و عقل او آمده است و پیش از انسان، در طبیعت نبوده است و پس از وی نیز، بدین هستی نباشد! هستی اعداد ز عقل ماست، پس چون انسان و عقلش ضایع شود، اعداد نیز ضایع شوند. هستی، بی نیاز از شمارش است و در شمارش نگنجد و به قاعده نیاید، چرا که قاعده « محدود » باشد و هستی نامحدود. هم از اینروست که محدود در نامحدود بگنجد، لیک نامحدود به محدود نگنجد! بنابراین چه یک یک و چه یکباره همه در نامحدود بگنجد... »
معترضه: گاوباز که از همداستانی حکیم خیالی با آنچه در سر دارد، از خرسندی در پوست خود نمی گنجد و تنها بگونه ای نامفهوم از آنچه وی درباره آهو و صفر و محدود و نامحدود و ... سر درآورده، در حالی که وانمود می کند همه آنچه را وی بر زبان آورده، فهمیده است، به شیوه خود از وی سپاسگزاری می کند: اُکِی ... اُکِی (اجنه از برگردان آن برای حکیم خیالی ناتوان است)، خیلی روشنه ... همه با هم و یکباره به «صندوق عدم ...»
ب. الف. بزرگمهر ۱ نوامبر ۲۰۰٨ ـ ۱۱ آبان ماه ۱۳۸۷
پانوشت:
١ ـ «جهان بدون صفر خیام!»، فرهاد عرفانی (مزدک)، فرهنگ توسعه، شماره ۲۵۶
http://www.farhangetowsee.com/256/256-2.htm
http://www.farhangetowsee.com/256/256-2.htm
٢ ـ همانجا
٣ ـ همانجا
۴ ـ همانجا
۵ ـ همانجا
۶ ـ همانجا
٧ ـ «خوش باشی گری» یا هدونیسم فلسفه ایست که در آن لذت و شادمانی مهم ترین آماج زندگی شناخته می شود و دیگر امور دیگر زندگی در پرتو کسب لذت به هر شیوه و با هر وسیله ای، اهمیت خود را از دست می دهند. این فلسفه و شیوه نگرش رابطه نزدیکی با فلسفه «اصالت وجود» از سویی و فلسفه «پوچی گرایی» از سوی دیگر دارد. همچنین این فلسفه با فلسفه اپیکور نزدیکی بسیار دارد.
«خوش باشی گری» = Hedonism
«پوچی گرایی» = Nihilism
«اصالت وجود» = Existentialism
«فلسفه ی اپیکور» = Epicurean Philosophy
«خوش باشی گری» = Hedonism
«پوچی گرایی» = Nihilism
«اصالت وجود» = Existentialism
«فلسفه ی اپیکور» = Epicurean Philosophy
٨ ـ «دو قطب مخالف و متقابل در وحدت با یکدیگرند. پیوند بین اضداد آن چنان محکم و درونی است که جدا کردن آن ها از هم نا ممکن است. همان گونه که قطب های مثبت و منفی آهن ربا جدایی ناپذیرند و وجود یکی بدون دیگری ممکن نیست. در مورد کلیه اشیاء و پدیده ها همین حکم صدق می کند. جذب بدون دفع، تجزیه بدون ترکیب، خاصیت موجی بدون خاصیت ذره ای، مالک فئودال بدون رعیت، سرمایه دار بدون پرولتر نمی تواند وجود داشته باشد. اگر یکی از دو جنبه باشد و دیگری نباشد به معنای آن است که پدیده مربوطه دیگر وجود ندارد. مثلا اگر فقط جذب باشد و یا دفع باشد و دیگری نباشد، زندگی از بین می رود. اگر فقط خاصیت موجی [نور] باشد و ذره ای نباشد و یا برعکس آنگاه جزء اولیه مربوطه وجود نخواهد داشت. در سرمایه داری فقط سرمایه دار، بدون پرولتر نمی تواند باشد و اگر فقط پرولتر باشد و سرمایه دار نباشد آن وقت دیگر جامعه سرمایه داری نخواهد بود. مقصود از وحدت اضداد همین است که دو جانب درونی اشیاء و پدیده ها که یکدیگر را متقابلا نفی می کنند در عین حال وجود هر یک از آن ها وابسته به دیگری است. هستی یکی مرهون هستی دیگری است. وحدت اضداد پیوند بین دو قطب متضاد است.
طرفداران مکتب متافیزیک منکر این وحدت هستند. برای آن ها هر قطب هر گرایش هر خصلتی در درون یک پدیده مستقل از دیگری وجود دارد.» (برگرفته از درسنامه ماتریالیسم دیالکتیک، کتاب اول، اثر قهرمان زنده یاد امیر نیک آئین، انتشارات حزب توده ایران، تیر ماه ۱۳۶۶)
لنین قانون «مبارزه و وحدت اضداد» را جوهر و هسته دیالکتیک می نامد. این قانون سرچشمه و علل واقعی حرکت دائمی و تکامل دائمی جهان مادی را نشان می دهد (برگرفته از درسنامه اصول فلسفه مارکسیسم، آفاناسیف، انتشارات حزب توده ایران، سال ۱۳۵۱)
٩ ـ «جهان بدون صفر خیام!»، فرهاد عرفانی (مزدک)، فرهنگ توسعه، شماره ۲۵۶
١٠ ـ برپایه انگاره «هرمان وُن هِلمهُلتز» ، فیزیکدان آلمانی، «آنتروپی» گیتی پیوسته در حال افزایش است و هنگامی خواهد رسید که همه انواع گوناگون انرژی به انرژی حرارتی تبدیل شده و دما در همه جای کیهان یکسان خواهد شد. «هرمان فُن هلمهلتز»، چنین وضعیتی را که «آنتروپی» به بیشترین اندازه خود رسیده و دیگر هیچ انرژی قابل تبدیلی در گیتی برجای نمانده، «مرگ حرارتی کیهان» نامیده است.
(Hermann von Helmholtz)
(Hermann von Helmholtz)
کشف پیدایش و زایش ستارگان و کهکشان های نو و برخی پژوهش ها و کشف های نوین دیگر مانند «ضد ماده»، «ضد هیدرژن» و ... که دستکم از نظر تئوری نمایانگر وجود کیهان ها و سپهرهای دیگری با خصوصیاتی متضاد کیهان کم و بیش شناخته شده ماست، ضربات خردکننده ای بر این انگاره واپسگرایانه و به شدت ضد علمی وارد کرد و آن را از گردونه خارج ساخت.
«مطابق جدیدترین تئوری های جهان شناسانه، جهان سیستمی تپنده و رشد و زوال یابنده است که بین سیستم های پیش رونده به سوی نظم و سیستم های پیش رونده به سوی بی نظمی در نوسان و تموج است و در حالی که بخش هایی از آن انبساط می یابد و به سوی بی نظمی و کاهش سطح انرژی پیش می رود - و به اصطلاح پیر و فرسوده می شود ـ بخش های دیگر آن انقباض می یابد، متمرکز و در هم فشرده می شود، و به سوی نظم بیشتر و افزایش سطح انرژی حرکت می کند ـ و به اصطلاح جوان و سرزنده می شود ـ بخش هایی از آن می زاید و شکل می گیرد و نو می شود، و بخش هایی دیگر شکل خود را از دست می دهد، کهنه و فرسوده می شود، از هم می پاشد و می میرد. و همه این بخش ها در حال تپش و زنش و ضربانند و نسبت به هم دارای حالت رزونانس و برهم کنش متقابل و تعادل و تعامل دائمی و تبادل انرژی و نیرو هستند. بنابراین کل جهان رو به سوی بی نظمی پیش نمی رود و فقط بخش هایی از آن رو به سوی بی نظمی پیش می رود و بخش های دیگر رو به سوی منظم شدن، جوان شدن و شکل گرفتن پیش می رود و زنده و زایا می شود. و همه این بخش ها تحت حکومت قوانین و اصولی محکم و پا بر جا هستند و نظم هایی استوار بر آن ها مسلط و حکم فرما است»»، (برگرفته از نوشتار «نظم و بی نظمی در جهان»، مهدی عاطف راد)
http://www.atefrad.org/2-pazhoohesh/falsafi/nazm%20o%20bi%20nazmi.htm
http://www.atefrad.org/2-pazhoohesh/falsafi/nazm%20o%20bi%20nazmi.htm
١١ ـ قانون دوم ترمو دینامیک: رخداد يک فرايند تنها در يک سوی مشخص است و در جهت خلاف آن امکان پذیر نيست. اين محدوديت برای سمت رخداد يک فرايند، قانون دوم ترموديناميک است. برپایه این قانون که از نظر تجربی نیز کاملا به اثبات رسیده، هنگامي كه دو جسم گرم و سرد در مجاورت هم قرار مي گيرند، حرارت همیشه از جسم گرم به جسم سرد منتقل مي شود، نه برعكس.
١٢ ـ «آنتروپی» در کلی ترین مفهوم آن، جهت حرکت و تبدیل همه انواع گوناگون انرژی به انرژی حرارتی است.
آنتروپی = Entropy
آنتروپی = Entropy
١٣ ـ حکیم عمر خيام در پایان سده پنجم و آغاز سده ششم هجری در دوران ملك شاه سلجوقی ميزيسته است. وی که آوازه خود را بیشتر مدیون ریاضیات، ستاره شناسی، شیمی و حکمت (فلسفه) است، در دوره ای که می زیست، کمترین آوازه ای به عنوان شاعر و سرودن رباعیاتش نداشت. سبک های شعری شناخته شده و رایج زمان وی قصیده و مثنوی است. کهن ترین سندهایی که به رباعی های خیام اشاره کرده اند ۱۲۰ ـ ۷۰ سال پس از مرگ وی انتشار یافته اند.
١۴ ـ درباره ادبیات و نقد ادبی (جلد دوم)، نگارش دکتر خسرو فرشیدورد، انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر