«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

هنر، کوچک و بزرگ ندارد!

آقای حمید محوی نوشتاری کوتاه از نمایشنامه نویس بزرگ آلمان و جهان: برتولت برشت به نام «اثر هنری متوسط» را به فارسی برگردانده اند. در این نوشته، چنین آمده است: 
«اگر تنها به آثار خیلی بزرگ بپردازیم، چیزی از ادبیات درنخواهیم یافت. آسمانی که تنها ستاره های خیلی بزرگ را به نمایش بگذارد، آسمان نیست. روشن است که آن چه را که در آثار گوته می یابیم، در آثار لنز (ژاکوب لنز نمایشنامه نویس آلمانی قرن هجدهم) نمی توانیم پیدا کنیم، ولی آن چه را هم که در آثار لنز مشاهده می کنیم، در آثار گوته نمی یابیم. به هیچ عنوان امر مسلمی نیست که الزاما آثار نبوغ متوسط از شاهکارها چیزی کم داشته باشد. آثار متوسط نیز می تواند به سهم خود کامل باشد. برخی از آنها، آنهایی که شهرت کمتری دارند، تنها برای نوشتن دچار کمبود وقت بودند و نتوانستند به آثار خود گسترش دهند، یا به دلایل دیگر، مانند بی پولی و نداشتن رابطه و یا اعصاب قوی؛ ولی برخی دیگر که هیچ هنری به جز لیسیدن چکمه نداشتند، به عنوان بزرگترین معرفی شدند. از سوی دیگر عادت بدی که در مورد تقلیل ادبیات آلمان به گوته، شیلر و هاین وجود دارد، ناشی از کمبود وقت بوده است. در هر صورت آنهایی که فراتر از این سه نویسنده چیزی نمی دانند، جه به خاطر کمبود وقت بوده باشد و یا به دلیل دیگری، باید بدانند که چیزی درباره ی ادبیات آلمان نمی دانند.»*

خواندن این نوشتار کوتاه مرا یاد نوشته ای کم و بیش در همین مایه با زاویه ی نگاهی دیگر انداخت: «سقراط و شاعر»** از احسان تبری. در بخشی از آن نوشتار ارزنده، «شاعر» که برای چاره جویی تیره روزی خود نزد سقراط آمده، چنین می گوید:
«... به شعر بافتن و فلسفه تراشیدن پرداختم. آری بافتن و تراشیدن؛ زیرا با داشتن پنداری کم نیرو و خردی کم ژرفا، نه در سامان شعر و نه در عرصه ی فلسفه به راهی دور نرفتم؛ شعرم متوسط و فلسفه ام مبتذل از آب در آمد ... هیچ موجودی در بسیط زمین، تیره روز تر از شاعر متوسط و فیلسوف عادی نیست.»

سقراط از وی می پرسد:
«آیا برای صدور این حکم سنگدلانه ی اخیر دلیلی هم داری؟» و «شاعر» از آن میان، چنین می افزاید:
«... شاعران و فیلسوفان بزرگ مانند آن پرندگان سپید دریایی هستند که در روی زمین ناشیانه راه می روند؛ زیرا شهبال پهناور آن ها مانع آن است که مانند مرغان دیگر به راحتی و چابکی بدوند ... آری این گناه آن بال های نیرومند و پهناور است؛ ولی در عوض این بال ها در اوج اثیر غوغا می کند ... شهپر سپید و خدنگ او بر ابرها و موج ها حاکم است و او ملکه ی آسمان های لاژوردی است. آری شاعران و فیلسوفان بزرگ، در عرصه زندگی روزانه، در اثر مزاحمت شهبال های پهناور اندیشه ها و پندارهای دورپرواز، مانند آن مرغان دریایی ناچالاکند؛ ولی در سماوات خیالات و تجریدات خود، قدرت شگرف خویش را نمودار می سازند و به سلطنت دل ها و مغزها می رسند. اما شاعر و فیلسوف متوسط، عادی و مبتذل، همان بال های کلان و مزاحم خیالبافی و مجردتراشی را داراست؛ منتها این بال ها به آن اندازه نیرومند نیستند که او را به اوج برسانند. او در روی زمین سخت ناشی راه می رود و کارش در آسمان خدایان نیز از این بهتر نیست. یک چنین شاعری، موجود مهملی بیش نیست و یک چنین فیلسوفی نیز همچنین.»

گفتگو، پس از آنکه «شاعر» از زندگی انگلوار و مهمل خود دردمندانه گلایه می کند با سخنان سقراط، چنین پی گرفته می شود:
«سقراط ـ سخنان تو غم انگیز است و ادنی تردید باقی نمی گدارد که این درد، تو را به سختی آزار می دهد؛ ولی موافق همین سخنان، برای تو کار دیگری نمی ماند جز آن که از دنیای روی زمین که بر آن به زعم خودت، باری ناپسند هستی به دنیای زیرزمین به دیار سایه ها که برایش طعمه ای پسندیده خواهی بود، منتقل شوی. مرگ! آری مرگ به فاجعه ی درونی و درد جونده ی تو خاتمه می دهد ... چرا در استنتاج جبن، وحشت به خرج می دهی و قاطع و پیگیر نیستی؟

شاعر ـ انکار نمی کنم که کاملا حق با توست؛ ولی تانات ـ فرشته ی مرگ موافق خواست ما نمی آید ...

سقراط ـ می خواهی بگویی که نیاز از جانب توست و ناز از جانب او؟!

شاعر ـ آری پنهان نمی کنم که بارها او را طلبیده ام؛ ولی اجابتی نیافته ام.

سقراط ـ مردی فرزانه ای؛ ولی سخنان ناشنیده می گویی. برگ ها، پرندگان و جانوران مجبورند چشم به راه مرگ خود بمانند؛ ولی انسان ها ... اگر زندگی را علیرغم خودشان و ناخواهان به آن ها تحمیل می کنند، لااقل دارای این مزیتند که صاحب مرگ خویشند. تصور می کنم که درک می کنی چه می گویم؟

شاعر ـ تو به خودکشی اشاره می کنی. درک این نکته دشوار نیست.

سقراط ـ برخی ها خود را می آویزند؛ برخی دیگر خود را از پرتگاه فرو می افکنند؛ برخی نیز ترجیح می دهند با آرامش، جام شوکران خود را بنوشند. فرق نمی کند. در هرحال، تانات بی درنگ و خواه بخواهد یا نه، حاضر می شود.

شاعر ـ ولی برای انجام این کارها شرایطی لازم است که در من نیست. اراده ای نیرومند برای حذف وجود خود؛ و من چنین نیرومند نیستم. ضعفی مفرط برای رها کردن خود به چنگ نیستی؛ و من به این اندازه ضعیف نیستم. از آن گذشته، باید از زندگی متنفر بود و من آن را می پرستم و باید از انسان بیزاری جست و من او را دوست دارم. نه! راه مرگ به روی من بسته است.

سقراط ـ و راه زندگی نیز به روی تو بسته است.

شاعر ـ و راه زندگی نیز به روی من بسته است.

سقراط ـ ولی من بر آنم که یکی از دو در به روی تو باز است.

شاعر ـ چنانکه هم اکنون گفتی، مقصود تو دروازه ی مرگ است؟

سقراط ـ نه! چنانکه هم اکنون خواهم گفت، مقصود من دروازه ی زندگی است.

شاعر ـ به منظورت پی نبردم و گمان می کنم در کلام تو تناقضی هست.

سقراط ـ اگر تناقضی باشد در روح توست نه در کلام من. ولی حاضرم توضیح بدهم تا روشن تر به منظورم پی ببری ... اگر پیشنهاد کنم که ما دو تن نامه ای به آرئویاژ ـ مجمع عالی قضات آتن بنویسیم و از آنها درخواست کنیم جز درودگرانی که کرسی آبنوس طلاکوب می سازند و جولاهانی که دیبای زربفت می بافند، باقی درودگران و جولاهان را به جرم بیهودگی از قله ی پارناس به دره بیفکنند، آیا آماده ای چنین نامه ای را امضاء کنی؟

شاعر ـ هرگز!

سقراط ـ چرا؟

شاعر ـ زیرا نامه ای از این یاوه تر و جنون آمیزتر نیست.

سقراط ـ یاوه و جنون آمیز بودن آن در کجاست؟

شاعر ـ کاملا روشن است. حتا اگر آن درودگر که جز کرسی چوبین نمی سازد و آن جولاه که جز کرباس خشن نمی بافد، نیاز مردم را با مصنوعات خود رفع می کند. وجود آنها به هیچوجه بیهوده نیست. اگر فرعون مصر می خواهد شراب خود را در جام زرّین بنوشد، فلّاح بینوا برای آشامیدنی خود به کاسه ای گلین نیازمند است.

سقراط ـ پس به گمان تو تنها کرسی ها آبنوسین و چوبین، جامه ها پرندین و کرباسین و جام ها زرّین و گلین اند و در عرصه ی پندارها سخن از عالی و متوسط گناه است؟

شاعر ـ آن اندازه خرفت نیستم که ندانم اشاره ی تو به چیست. می خواهی بگویی محصولات محقر شاعران و فیلسوفان عادی و متوسط از نوع من نیز نیازمندان و خواستاران بسیار دارد؛ آن ها نیز می توانند سودمند باشند.

سقراط ـ درست دریافتی. من اگر در قوّت روح تو مرّدد باشم، در خردمندی تو نمی توانم تردید کنم؛ ولی حال که کلام به اینجا رسید، آشکارا بگو که آیا این حقیقت را می توان مشکوک شمرد؟

شاعر ـ شاید حقیقتی است؛ ولی مرا تسکین نمی دهد؛ زیرا رنج من از جای دیگر است. رنج من از آنجاست که می خواهم صاحب پندار و خردی زرّین و پرندین باشم.

سقراط ـ پس رنج تو، رنج خودپسندی است؛ نه رنج مهمل بودن.

شاعر ـ شاید چنین باشد.

سقراط ـ اینجاست که گفتم تناقض در روح توست؛ نه در کلام من. آری! اگر شهبازی نیستی که بر فراز ابرها و قلّه ها پرواز کنی، بالاخره بال هایی داری که از سطح غبارآلود زمین اوج بگیری و این خود سعادتی است و سعادت حتا اندک آن، نیک است؛ ولی ناخرسندی تو از سرشت توست.

شاعر ـ ״ناخرسندی از سرشت خویش״، من با این نامگذاری و توصیف موافقم.

سقراط ـ ولی ناخرسندی از سرشت خویش، اگر می توانست در دگرگون ساختن این سرشت و اعتلای آن موثر باشد، پسندیده است؛ والّا این ناخرسندی بی مَفَر و بی درمان، سرطانی است درونی که می کشد و نابود می کند و چیزی آفریننده و سازنده همراه ندارد.

شاعر ـ پس باید خرسند بود؛ باید سر فرود آورد و تسلیم شد!

سقراط ـ باید فروتن بود و باید با فروتنی در بهبود کالای خویش کوشید و با تبسّمی محجوب به چهره ی دلاویز مادران خود ـ طبیعت و جامعه نگریست و نثار محقّر خود را در دامن آنها نهاد و گفت:
«این هم ارمغان ناقابل من!»

شاعر ـ باید کوشش فراوانی به کار برم تا این شیوه را که با روان فرازجوی من همساز نیست، فرا گیرم.

سقراط ـ هر طغیانی زیباست؛ به جز طغیان بیخردانه و ویرانگر. من تو را به تسلیم فرا نمی خوانم. من تو را به خدمت و کار و فروتنی دعوت می کنم. به هر جهت، این راه از آن تردید در میان مرگ و زندگی، از آن شرم سوزاننده، از آن خودپسندی عبث و طغیان ویرانگر بهتر است. مسلّما برای تو اکسیری در نزد من یافت نشد؛ تنها داروی تلخی عرضه کردم که اندکی تسکین می بخشد؛ ولی به هر جهت دارویی است.»

***

کمی بیش از دو سال پیش، کسی که کاری پژوهشی را آغاز نموده بود، پرسش هایی را درباره و پیرامون هنر و کار هنری در میان نهاده بود که من نیز دیدگاه خودم را برای وی نوشتم. نمی دانم سرانجام آن کار به کجا رسید و آیا آنچه برایش نوشته بودم تا چه اندازه به کارآمد. به هر رو، نخستین پرسش وی چنین بود:
«هنر را چگونه تعریف می کنید و هنرمند کیست؟»

در پاسخ، برایش نوشتم:
«به نظرم، بهترین تعریف از هنر، هنگامی روشن می شود که به تفاوت هنر با دانش یا بهتر است بگویم تفاوت یک کار هنری با کاری علمی، پی برده باشیم. در یک اکتشاف یا اختراع علمی، اصل بر تعمیم نتیجه های بدست آمده است؛ یعنی به عنوان نمونه، فرمول شیمیایی آب در همه جا یکی است. در یک کار هنری یا بهتر است بگویم آفرینش هنری (برخلاف اثر علمی)، اصل بر یکتا و یگانه بودن اثر است. به این ترتیب، هر اثر هنری را در هر زمینه ای می توان بازآفرینی بیمانندی از واقعیت دانست.

به این ترتیب، تعریف هنرمند نیز روشن می شود: هنرمند کسی است که اثری بی همتا برپایه بازآفرینی واقعیت، بیافریند. تقلید و تکرار کار دیگری ـ حتا اگر تقلید از کاری هنرمندانه نیز باشد ـ دیگر اثر هنری بشمار نمی رود و به سازنده آن نیز نمی توان هنرمند گفت.»

با توجه به پدیده ای که امروزه، بویژه با پیدایش «گوگل» با آن روبروییم، مایلم نکته ای را به آنچه که برشت و تبری از زاویه های گوناگون به آن پرداخته اند، بیفزایم:
اثر هنری، از نویسندگی گرفته تا پیکره سازی، از کارتون و کاریکاتور گرفته تا فیلم و سینما، چه آنگونه که در بالا به میان آمده «متوسط» ارزیابی شود یا «آثار خیلی بزرگ»، باید یگانه و بی همتا باشند.

اثر هنری را تا اندازه بسیاری می توان با «آثار باستانی» همسنگ دانست. همانگونه که برای یک اثر باستانی به دلیل یکتا بودن آن، بهایی راستین بسان همه ی کالاهایی که در بازار یافت می شوند، نمی توان نهاد، برای یک اثر هنری نیز به همان دلیل نمی توان بهایی گذاشت؛ زیرا به منظور داد و ستد در بازار فراهم نشده است. از همین رو، به پندار من، نمی توان یک اثر هنری را با واژه هایی چون «متوسط»، «عالی» و مانند آنها ارزیابی نمود. دلیل دیگر آن هم که از بنیاد با نکته در میان نهاده شده پیوند دارد، ارزش تاریخی آثار هنری است. به عنوان نمونه، بسیاری از آثار نگارگران (نقّاشان) سده نوزدهم ترسایی اروپا چون «وِنسان وَنگوگ» و «پُل گوگن» در زمان زندگی شان به پشیزی خریداری نمی شدند، در حالیکه همان آثار هم اکنون آذین بخش موزه های هنری بزرگ اروپایی است و به هیچ بهایی فروخته نمی شوند.

اگر به کارهایی که هم اکنون در تارنگاشت ها و تارنوشت های پارسی زبان عرضه می شوند، بویژه در زمینه ی نوشتاری نگاهی بیندازیم با پدیده ای ناشایست رویرو می شویم: سطحی گری و پیروی از دیگری (تقلید). در زمینه های دیگر نیز کمابیش همین پدیده به چشم می خورد.

بخش عمده ای از کارهای عرضه شده را در بهترین حالت آن، پیروی از کاری پیش تر عرضه شده می توان به شمار آورد. در میان اینگونه کارها ـ و در اینجا بیش تر کارهای نوشتاری را مدّ نظر دارم ـ دله دزدی از کار دیگران نیز فراوان است؛ از دله دزدی های ناشیانه گرفته که به دلیل تفاوت های شیوه ی نگارش در بخش های مختلف نوشتار، پَرِش ها و درهم آمیزی مفاهیم ناهمساز با یکدیگر به آسانی شناختنی است تا دستبردهای گُزیده به مصداق: «چو دزدی با چراغ آید گُزیده تر برد کالا» که بیش تر در میان گروه هایی از پژوهشگران و استادان دانشگاهی دیده می شود.

بخش دیگری از کارهای عرضه شده، رُک و پوست کنده پرگویی هایی به شیوه ی ملّاهای روی منبر است و شاید همه ی چیزی که گفته یا می نویسند را بتوان در یک جمله، چکیده نمود. در میان این گروه نیز گاه به «اوستا گوزک» هایی برمی خوریم که دانسته های سطحی و پیش پا افتاده ی خود را که بیش تر از کند و کاو متون نشست های مهم تاریخی بدست آورده اند با شاخ و برگ دادن های فراوان، به نغل و میخ زدن ها و گونه ای نسبیت گرایی و نوسان از یک سو به سوی دیگر جُستار، به خورد شنوندگان یا خوانندگان خود می دهند.

شاید بد نباشد به گروه دیگری که بیش تر به فرمالیسم گرایش دارند نیز اشاره کنم. در این گروه، بخشی از روزنامه نگاران و تحلیلگران بیشتر قلم بمزدی که به شیوه ی روزنامه نگاری، تند و تند تحلیل هایی به سود این و آن بیرون می دهند نیز به چشم می خورد. آنها برخی فوت و فن های روزنامه نگاری را آموخته و می دانند که برای نمونه، جُستار را چگونه و از کجا آغاز کنند، چگونه آن را گسترش داده و به پایان برسانند؛ ولی نوشته ها و کارهایشان جز بادکنک های گاه خوشرنگی که تنها نگاه را به خود می کشند، چیزی بیش نیستند. در این باره، اشاره به نکته ای را سودمند می دانم:
گاه از زبان برخی آدم ها، می شنوید که «فلانی دست به قلمش خوب است»!

کسانی که کتاب بسیار ارزنده ی «ده رُمان بزرگ دنیا»*** نوشته ی «سامرست موآم» را خوانده اند، شاید به این نکته توجه نموده باشند که برخی از نویسندگان آن رُمان ها حتا آموزش دبستانی و دبیرستانی چندانی نداشته اند. به عنوان نمونه، درباره ی بالزاک، یکی از نویسندگان بزرگ فرانسه و جهان در آن کتاب آمده که در هر صفحه نوشته اش شماری اشتباهات املایی و انشایی داشته است. با این همه، آثار همه ی آنها در سراسر جهان با استقبال گرم خوانندگانی از ملیت های گوناگون روبرو بوده و از سوی نویسنده و نقّاد بزرگی چون «سامرست موآم» به عنوان یکی از ده رمان نویس بزرگ دنیا برگزیده شده اند.

نمونه ی دیگر، صادق هدایت خودمان است که به گفته ی برخی منقّدان و نویسندگان، شیوه ی نگارش وی از دید ادبی، در سنجش با بسیاری از نویسندگان پیش و پس از وی، چندان برجسته و چشمگیر نیست؛ ولی نگاه ژرف و زاویه دید نویسنده بگونه ای است که وی را یک سر و گردن از نامدارترین نویسندگان نه تنها دوره ی خود که دوره های دیگر ادبیات ایران برتر قرار می دهد. 

این دو نمونه و بسیاری دیگر از نمونه های همانند نشان می دهد که سخن بر سر «دست به قلم بودن» نیست؛ گرچه داشتن دستِ کمی از دانش درباره ی فوت و فن های کار، مانند هر زمینه دیگری، همواره ضروری است؛ چون به هر رو و خواه ناخواه، جنبه هنری جُستار، خواستار پیوند انداموار درونمایه با فرم و شکل (برونزد) شایسته خود است و  این دو بویژه در کاری هنری از هم جدایی ناپذیرند.

آری! چه فرعون مصر باشی، چه دریانورد بینوا، برای آشامیدنی خود به کاسه ای گلین یا جامی زرّین نیازمندی؛ نه آبکشی یا دستاری!

ب. الف. بزرگمهر        ۶ تیرماه ۱۳۹۰

پانوشت:
* «اثر هنری متوسّط»، برتولت برشت، برگردان حمید محوی
** «سفر جادو»، صفحه ی ۱۲۳: «سقراط و شاعر»، احسان تبری
*** این کتاب ارزشمند به نام های دیگری نیز به زبان پارسی برگردانده شده است. نسخه ای از آن در اینترنت یافت نمی شود.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
اگر فرصت کردید، این سه بیت فردسی را نگاهی کنید و منظور حکیم طوس از واژه های یکی در بیت اول و این در بیت دوم را بما بگوئید.
کلا دو و یا سه بیت زیر را معنی کنید:
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی

ترا از دو گیتی برآورده‌اند
به چندین میانچی بپرورده‌اند

ب. الف. بزرگمهر گفت...

دوست گرامی!

من در این زمینه البته ویژه کار نیستم؛ ولی ویدئوی بسیار جالبی در این باره هست که شاید تا اندازه ای پرسش شما را پاسخگو باشد:
http://youtu.be/JctrJ2Si5n0

ناشناس گفت...

حمید محوی گفت...

دوست گرامی آقای بزرگمهر
در این نوشته مطالب جالبی را مطرح کرده اید که تا حدود بسیار زیادی به مبحث زیبایی شناسی باز می گردد. در مورد بی بدیل بودن اثر هنری، البته نباید فراموش کرد که هنرمند همیشه بر اساس یک ذخیرۀ فرهنگی و بر اساس قاعده ای رایج و همه شمول عمل می کند
من در بسیاری از موارد مشاهده کرده ام که افراد تصور درستی از خلاقیت هنری ندارند، و غالبا آن را نبوغ و چیز جادویی نسبت می دهند. به عبارت دیگر آن بخش از ضروریات اولیه را ندیده می گیرند یعنی آموزش هنری. پدر پیکاسو یکی از طراحان معتبرآکادمی هنرهای زیبا در عصر خود بود...زندگی نامۀ بسیاری از هنرمندان را اگر مطالعه کنیم می بینیم که چنین هنرمندانی از محیط مساعدی برخوردار بوده اند
نکتۀ مهم بعدی دزدی ادبی است...این مسئله واقعا بسیار بجث جالبی است، در کتابی که متأسفانه از کتابخانۀ محلۀ شانزدهم پاریس ناپدید شد و دیگر دستم به آن نرسید، در بارۀ دزدی ادبی حرف می زد و لی در برخی دورانها این مضوع اساسا رایج بوده به عنوان مثال یک سوم از آثار شکسپیر دزدی های تغییر شکل یافته هستدند و یک سوم کپی برداری بی آن که تغییری در آن داده شود و بقیه مال خود اوست
ژولیا کریستوا برای چنین مواردی نام میان-متنی را ابداع کرد و به این دزدیهای کمی سرو سامان داد و به عبارتی به آن حالت قانونی بخشید...یعنی رابطۀ متنی که یک نفر در حال حاضر می نویسد با نوشته های پیش از او، نمونۀ رادیکال این است که یک نفربیاید و کتاب یک نفر دیگر را علنا به نام خودش چاپ کند

در مورد صادق هدایت هم من زیادبا شما موافق نیستم، صادق هدایت هم کپی بردار بود و خیلی چیزها را از کافکا گرفت حتی سگ ولگرد
بوف کور هم به اعتقاد من شبیه همان سنگی است که دیوانه ای در چاه انداخته که صد تا عاقل هم نمی توانند بیرونش بیاورند. در هر صورت در مورد او خیلی اغراق شده مثل موارد دیگر

اشکال کار ما در زمینۀ ادبیات مانند زمینه های دیگر این است که نقد نداریم چون که در بطن فرهنگی دست و پا می زنیم که اقتدار گرا است
اگر کمی به اطرافتان نگاه کنید، و گوش کنید دائما چیز هایی می شنوید : آثار بزرگ برجسته، دانشمند بزرگ و بزرگان و غیره
من همیشه فکر کرده ام که هیچ نویسنده ای ناشناخته تر از فردوسی و حافظ نبوده اند، چون که یکی از خصوصیات برجستۀ فرهنگ حاکم ایران دکوراسیون است، فردوسی آری ولی فقط برای دکور، منبت کاری شده حتی، و وسیله ای برای فخر فروشی. به همین علت شاهنامل فردوسی قطع جیبی نداریم
ولی بچه های مدرسه هنوز از فردوسی بی بهره اند، دبیرستانی هم همینطور ...حتی از فردوسی فراری هستند

مرا به خاطر این همه پر حرفی ببخشید
ارادتمند
حمید محوی

جون ۲۸, ۲۰۱۱، ساعت ۲۳:۵۵

ب. الف. بزرگمهر گفت...

ب. الف. بزرگمهر گفت...

آقای محوی ارجمند!

درباره ی جُستار، همانگونه که نوشته اید در بنیاد خود به «زیبایی شناسی» بازمی گردد.

درباره موردهای دیگری که نوشته اید نیز کمابیش با شما همزبان و همداستانم؛ البته یک نکته هست که «دزدی ادبی» را با گونه های دیگری از «برداشت» که شاید به آنها نام «الهام» بتوان نهاد، از ریشه جدا می کند. به عنوان نمونه، پس از پدید آمدن «ماهی سیاه کوچولو» و جایزه بردنش در یک جشنواره ی ادبی بین المللی (به نظرم براتیسلاوا)، نیمچه نویسندگانی پیدا شدند که درست همان درونمایه را با کمی جابجایی نام ها و «پرسُناژها» رونویسی کردند؛ تا جایی که یادم هست، حتا یکی از آنها داستانی نوشت به نام «ماهی قرمز کوچولو»! این گونه کارها را نیز من «دزدی ادبی» می دانم؛ ولی اگر شما حتا زاویه ای تازه از جُستاری کهنه را بتوانید به نمایش بگذارید، یکبار دیگر «کهنه» را «نو» کرده و واقعیت را بازآفرینی نموده اید.

آنچه درباره ی فردوسی و حافظ نوشته اید را بویژه بسیار می پسندم. درباره ی صادق هدایت و شاید بطور کلی در زمینه ی دیگر بزرگان ادبی هم البته من آدمی ویژه کار و صاحب نظر نیستم. می دانم که هدایت در دوره ای از زندگیش بسیار تحت تاثیر کافکا بوده است؛ ولی به عنوان نمونه نگاه کنید به «حاجی آقا» و «علویه خانم» وی. از نظر من هر دو شاهکارهایی ادبی هستند و ژرفای نگاه نویسنده را که تا ژرف ترین جاهای جامعه گمانه زده و آن را کاویده به نمایش می گذارد.

درباره ی آدم هایی چون صادق هدایت، «برتولت برشت» و تقی ارانی نکته ی دیگری نیز درخور توجه است. بی گفتگو، شما بیش از من می دانید که همدوره ها و گاه دوستان نزدیک «برشت» وی را آدمی خودپرست و حتا متفرعن می پنداشتند؛ در مورد صادق هدایت هم حتا اندیشمندی چون احسان تبری داوری هایی نموده که گرچه با احتیاط بسیار همراه است؛ ولی من آن را کاملا درست نمی دانم. به تازگی به نوشته ای درباره ی زنده یاد تقی ارانی برخوردم. در آنجا، از آن میان چنین آمده است:
«... محمد علی جمال‌زاده که خود نيز با اتحاديه دانشجويان ايرانی سر و کار داشته است، ارانی را با عبارات "فردی خودشيفته و مغرور، کسی که انديشه‌ها و نظرات خود را برتر از هر کس ديگری می‌دانست، امری که خيلی هم دور از واقعيت نبود ..."، توصيف می‌کرد .»
(http://zamaaneh.org/reflections/2011/05/29/4333)

از دید من، دشواری همه ی اینگونه آدم ها که مانند اکثریت نزدیک به صد در صد سایر آدم ها نیستند، این بوده و هست که دستکم «یک سر و گردن بالاتر» بوده و چون به کَشَندِ چسبناک زندگی آنگونه که دیگران به آن خو گرفته، تن نمی داده و خود را فرو نمی کاهیده اند، سایرین چنان می پنداشته اند.

آن آدم ها که چنین نادرست داوری کرده و ما نیز که گاه چنان داوری هایی داریم، گناهی نکرده و نمی کنیم؛ زیرا آن فضای «ملکوتی» و جایگاهی که آدم هایی چون آنها به آن دست یافته اند، در پندار ما نیز نمی گنجد. تنها شاید ـ آن هم تا اندازه ای ـ درد و رنجی که همه ی آنها از مولوی و خیّام گرفته تا هدایت و ارانی از این نابرابری خود با دیگران کشیده اند، دریابیم!

شاد باشید.

با مهر بهزاد

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!