روی مبل نشسته ام. تلویزیون قرار است برنامه ای ویژه از «دمیتری شوستاکوویچ» آهنگساز بزرگ سده ی بیستم نشان بدهد. برای همین با علاقه و کنجکاوی نشسته و منتظر پخش برنامه ام. برنامه ای از یک آهنگساز بزرگ اتحاد شوروی در تلویزیون کشوری که سایه ی کمونیسم را نیز با تیر می زند، به نوبه ی خود پدیده ای است؛ با خود می اندیشم:
«... طبیعی است که چیزی درباره ی «سمفونی» شماره ی هفت وی برای پایداری حماسی مردم لنینگراد در برابر یورش ارتش «نازی» نخواهند گفت ... مهم نیست؛ دستِ کم یکی دو اثرش را پخش خواهند کرد. برای خود غنیمتی است ...» بی خبر از آنکه برنامه آش دیگری برای بینندگانش پخته است.
برنامه با معرفی آهنگساز پرآوازه که در چه سالی زاده شد؛ بابا و ننه اش چه کسانی بوده اند و چه سرگرمی هایی در کودکی و نوجوانی داشته، آغاز می شود؛ پس از آن مشتی سخنان دیگر که چندان به خاطر ندارم ... و هنوز از پخش آفریده های موسیقی وی اثری نیست. با ساده دلی به خود امید می دهم که حالا حتما گزیده هایی از سمفونی هایش را پخش می کنند (زهی خیال باطل!). سپس، برنامه به جُستار اختلاف آهنگساز با استالین که خون همه و از آن میان هنرمندان را در شیشه کرده بود، می پردازد و گوینده زمانی بس دراز در آن باره روده درازی می کند. با ناراحتی و نثار چند ناسزای آبدار، تلویزیون را خاموش می کنم.
در این کشور هر سال دستِ کم ده دوازده برنامه تلویزیونی آن به کشتارهای استالین و دیکتاتوری خون آشام وی اختصاص می یابد؛ آنهم سال ها پس از درگذشت استالین و چندین سال پس از فروپاشی اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی و همه ی آنها هم با هدف کمونیسم ستیزی. فرمولبندی آن هم با پیروی از منطق صوری، خوب در ذهن توده ی مردم نادان (نگه داشته شده) جای می گیرد:
ـ استالین دیکتاتور خون آشامی بود؛
ـ استالین کمونیست بود؛ و بنابراین
ـ کمونیسم = دیکتاتوری خون آشام!
این فرمولبندی ساده را سیامک چندین سال پیش، هنگامی که از دبستان به خانه برگشته بود، هنوز کفش هایش را درنیاورده، در آستانه ی در برایم با آب و تاب گفته بود.
«محمد جان ما»* نیز کم و بیش از همان روشی سود می برد که در نمونه ی بالا یادآور شدم:
تزریق داروی خواب آور در پوشش برنامه ای هنری!
«محمد جان ما» که اکنون روشن شده است، افزون بر "دانش گسترده از تاریخ چپ ایران و جهان"، "شاملوشناسی" و "فردوسی شناسی" را نیز در انبان خود دارد، سروده های شاملو و شاهنامه ی فردوسی را بهانه ی یورش های ناجوانمردانه به تاریخ کمونیسم در جهان و ایران نموده است. وی با گستاخی بیمانندی همان یاوه ها و دروغ هایی را به میان می آورد که بویژه خوشایند رژیم جمهوری اسلامی و همدستان امپریالیست آن است.
سرِ آن ندارم که دست این «یک لاقبا» را که در پنهان شدن پشت شخصیت دیگران و چنگ اندازی کار و اندیشه شان، دست چیره ای دارد، رو کنم. چنین کاری چندان دشوار نیست. "شخصیت" خودشیفته ی وی نیز در همه ی نوشته هایش و بویژه یادداشتی به مناسبت سالگشت مرگ شاملو به خوبی بیرون می زند. در آن یادداشت، بیش از خود شاملو به "قهرمانی" های «محمد جان ما» بر سر مزار، رویارویی ایشان با «گروهبان گارسیا» که دیگر به سرگردی رسیده و قدرشناسی «بچه ها» از وی (باز کردن راه و خشک کردن عرق سر و صورت قهرمان با دستمال ...) که بسی جلوتر از نمایندگان «کانون نویسندگان» بر سر مزار آمده، پرداخته شده است؛ گویی منظور از گردآمدن در آنجا نه یادبود شاملو که قدردانی از «محمد جان یک لاقبای ما» بوده است! آن یادداشت، دستمایه ی خوبی برای یک نمایش «کمدی کلاسیک» یا نوشته ای فکاهی است و کار زیادی هم نمی خواهد؛ همه ی مواد آن کم و بیش آماده است؛ کافی است تنها کمی نمک آن را بیش تر کنی و برجستگی ها یا بهتر است بگویم ورم های آن را بهتر جلوی چشم خواننده یا بیننده بگذاری.
هنوز یک اندیشه مرا آزار می دهد:
آیا تنها چپ روی هرج و مرج جوی نادانی است؟ یا به میدان رهسپار شده ای در جامه ی چپ؟
ب. الف. بزرگمهر ۱۰ اَمرداد ۱۳۹۰
* این عبارت خودمانی را یکی از یادداشت نویسان پر و پا قرص در پای یکی از نوشته هایش در تارنگاشت «مگوزید بر ما» آورده است. آن را فراخور این یادداشت یافتم.
۱ نظر:
خیلی زیبا می نویسید.
نکته پنهان در پشت پرده دیدن واقعا هنر است.
ارسال یک نظر