«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

آسمون هم زمین نمی یاد!

به مناسبت "جشنواره" «آب و آتش»

آنگونه که در خبرها بازتاب یافته بود، گروهی از جوانان روز جمعه ی گذشته در «بوستان آب و آتش» با قرار و مدار از پیش، گردهمایی و جشنواره ای برای آب بازی برپا نمودند که از هر جهت با گردهمایی ها و جشنواره های حاکمیت جمهوری اسلامی تفاوت داشت:
ـ شیوه ی برپایی آن که جوانان بسیاری از پسر و دختر (چادری و روسری به سر) در آن گرد آمده بودند، برخلاف گردهمایی های تشریفاتی رژیم، خودجوش بود؛
ـ هیچکس در آنجا سخنرانی یا آب پاشی گشایش جشنواره را بر دوش نداشت؛
ـ کسی رییس نبود؛
ـ خرج چندانی در بر نداشت؛ و
ـ از همه مهم تر به همه خوش گذشت! به چند تا از عکس های آن نگاه کنید تا خودتان دریابید.



این "جشنواره" ی کم و بیش خودجوش مرا به یاد یکی از ماموریت هایم در شهرستان بافق انداخت. این شهر کوچک در کویر مرکزی ایران قرار دارد؛ دارای آب و هوای گرم و خشک بیابانی و زادگاه یکی از سروده سرایان نامدار ایران: وحشی بافقی است. معدن مهم سنگ آهن چُغارت در نزدیکی آن بر اهمیت نسبی این شهرستان کوچک در دلِ کویر افزوده است. در مرکز شهر، گور و زیارتگاه امامزاده ای به نام «امامزاده عبدالله» قرار دارد که افزون بر بافق از مناطق دیگر نیز بازدیدکنندگان بسیاری دارد و کم و بیش همیشه شلوغ است؛ شاید دلیل آن هم این باشد که این یکی امامزاده برخلاف بیش تر امامزاده ها، ساختگی و دروغین نیست. باید انگاشت که براستی پسر امام موسا کاظم در آن آرمیده است؛ خود متولّی امامزاده، یکی از دفعات پیش که به آنجا رفته بودم، شجره نامه ی امامزاده را نیز نشانم داده بود؛ البته با کمی دلخوری و نگاهی کنجکاوانه و توضیحی پرآب و تاب درباره ی مناقب و سجایای اخلاقی امامزاده. پرسشم کمی زننده و شاید بیجا بود: آیا این امامزاده واقعا راست راستکی است؟

نزدیک فروکاستن آفتاب است. گروه ما با دو خودرو درخور برای کار در بیابان، صبح زود از تهران راه افتاده و تازه به آنجا رسیده ایم. پیش تر نیز برای کار معدنی و پژوهش های زمین شناسی به آنجا رفته ام. یادم نیست که این چندمین بار بود به آنجا می رفتم. آثار خستگی در چهره ی همگی همراهان نمایان است. راننده ی گروه پیشنهاد می کند:
«... با اجازه سری به امامزاده بزنیم ... دست و صورتی هم آب بزنیم و نمازی بخوانیم. ثواب هم دارد ... بد نیست، امامزاده را ببینید (ناقلا، دانسته نمی گوید زیارت کنید!) ...»

به او نمی گویم که امامزاده را پیش تر نیز دیده ام و با خود می اندیشم:
«بد نیست. هم فال است و هم تماشا. من هم دست و صورتم را می شویم و دوباره سری به امامزاده و ضریح درون می اندازم ...»

راه می افتیم. امامزاده کمی جلوتر در آن سوی خیابانی کمربندی است. راه درازی در پیش نیست. پس از ساعت ها رانندگی با یکی دو توقف کوتاه برای نهار و ... خستگی از پاها و ستون فقراتمان نیز در می رود. صحن امامزاده کم و بیش شلوغ است؛ حتا شلوغ تر از آخرین دفعه که آنجا بودم، به نظرم می رسد. درون بارگاه و دور ضریح امامزاده جای سوزن انداختن نیست و با وجود عطر و گلابی که بکار برده اند، بوی تند و زننده ی پا آزارم می دهد. یک آن تصمیم می گیرم برگردم. حالا دیگر پشت سرم هم راه بسته شده است. غلغله است و زن و مرد دور ضریح می چرخند و دست هایشان را به چهارگوش های فلزی طلایی رنگ ضریح و گاه به سر و روی خودشان می مالند. شمار دختر و پسرهای جوان هم در میان آنها کم نیست. پسرها را که به آسانی تشخیص می دهی. دخترهای جوان را نیز با اینکه بیشتر شان تنها چشم هایشان پیداست و با یکدست چادرشان را بجای زیر چانه، درست زیر دماغشان محکم چسبیده اند، از چابکی حرکت و  همه ی آن چیزهایی که به قلم نمی آید، می توانی در زیر چادرهای سیاه احساس کنی.

نزدیک تر می شوم؛ کمی کم تر از یکی دو متر با ضریح فاصله دارم. مواظب هستم که با خانم های چادری برخورد بدنی پیدا نکنم؛ حالا دیگر در حلقه ی دوم دور ضریح هستم و همراه با فشار جمعیت در جهت خلاف عقربه ساعت، ضریح را دور می زنم. جهت حرکت و دور زدن را برخلاف مثلا مستراح رفتن، هیچ فقیه عالیقدر یا دون پایه ای تعیین نکرده و خودش خودبخود تعیین شده است. نگاهم به دست های مردم روی ضریح که هربار با خواهش یا تمنایی به آن می آویزند و  تبرّک می جویند، دوخته شده است. کمی جابجا شده ام. صدای نجوای دختر خانمی است که سن و سالش را نمی توانم درست تشخیص بدهم؛ پشت سرش با کمی فاصله، پسر جوانی هم دیده می شود. او هم گاهی به نجوا چیزی می گوید که در آن همهمه نمی توان فهمید. هرچه گوشم را تیزتر می کنم، چیزی دستگیرم نمی شود. ولی دست هایی که روی ضریح گاهی همدیگر را لمس می کنند، خوب می بینم. در میان آن همهمه، نیشم باز می شود و شاید لبخندی روی چهره ام نقش بسته که امیدوار هستم کسی آن را ندیده باشد یا شاید هم اینطور پنداشته ام. حتا سخنی هم به عادت معمول که با خودم حرف می زنم، نمی توانم بر زبان آورم. واژه ها در ذهنم می پیچند:
«آی، تخم جن ها! اینجا ... توی این شهر مذهبی کوچک هم راهش را پیدا کرده اید ...» بعد، همه چیز انگار می آید سرِ جای خودش:
چه فکر خوبی! چه جایی از اینجا بهتر برای «رانده وو» (نمی دانم چرا این واژه ی شیک فرانسوی به ذهنم می آید؟! در حالی که من اصلا فرانسوی نمی دانم.)

شب، توی مهمانسرا آنچه را دیده ام، برای یکی از همکارانم تعریف می کنم. نمی دانم از شیوه ی تعریف کردن من است که اینطور از خنده غش و ریسه می رود یا ماجرا واقعا آن اندازه خنده دار است؟! شاید هم چون برایش تازگی دارد، اینطور می خندد. من هم حالا دارم مثل او غش و ریسه می روم و با خودم می اندیشم:
این جوونا هرجا هستن، بالاخره راهشو پیدا می کنن که کمی با جنس مخالف خودشون گُل بگن و گُل بشنفن یا حتا اگر کار باریک تر شده باشه، کمی هم راز و نیاز کنن. آسمون هم زمین نمی یاد.

ب. الف. بزرگمهر      ۱۳ اَمرداد ۱۳۹۰



۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
یکی از حیله های بیشمار و متنوع طبقه حاکمه در سراسر جهان این است که همه چیز طبقه محکوم را می گیرد تا دو باره از صفر شروع کند، از ناچیزترین مطالبات آغاز کند.
بدین طریق است که در آستانه قرن بیست و یکم آب پاشیدن و راز و نیاز دلهره آمیز و سلامی به جنس دوم و یا اول و یا قانع کردن سام وب به اندکی مراعات لنین، به شعار الشعار بدل می شود و یا کنار زدن روسری و نشان دادن چند تار مو، درج مقالاتی در دفاع از لنین.

بدین طریق است که مردم اگر هم از چاهی متعفن درآیند به چاهی ماهیتا همانند فرو می افتند.

ب. الف. بزرگمهر گفت...

دوست ناشناس!

به نظرم رک و پوست کنده منفی نگاه می کنید. منظور من از آن نمونه که البته نه با پیش بینی که ناگهانی چنان خاطره ای از آن شهر به شدت مذهبی به خاطرم آمد، این بود که نشان بدهم رژیم تبهکار حاکم توان برگرداندن آب رفته به جوی را ندارد؛ نشان دهم که حتا در یک شهر مذهبی کوچک دلدادگان راه هایی برای راز و نیاز با یکدیگر می یابند ...

آیا شما جامعه ی کنونی ایران را با همه ی زیان هایی که خرافات مذهبی به آن وارد کرده با سی و چندسال پیش از این می سنجید و می پندارید که به نقطه ی صفر رسیده ایم؟ یا شاید منظورتان از «صفر شروع کردن» چیز دیگری است؟

من اینگونه به اوضاع نگاه نمی کنم و با همه ی خطراتی که بی لیاقتی رژیم برای میهن مان به بار آورده، بسیار به آینده و بویژه نسل کنونی جوانان میهن مان امیدوارم. این نسل از برخی جهت ها بسیار پرتجربه تر و کارآ تر از نسل جوان سه دهه پیش است که احتمالا من و شما هستیم؛ و باید نیز چنین باشد.

کمی عینک بدبینی را از چشم تان بردارید، دنیا و میهن مان را با همه ی دشواری هایش با رنگ های بهتری خواهید دید.

از این سخنان که بگذریم، به نظرم می رسد که کشورمان را با همه ی گوناگونی سرزمینی و جغرافیایی آن خوب نمی شناسید. اگر به عنوان نمونه تنها چندماهی در آن شهر کوچک به سر می بردید خوب دستتان می آمد که کار آن دو جوان تا چه اندازه شهامت می خواسته است.

خوب و خوش باشید.

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!