پیشکش به همه «نحله بازان» و
با امید به پایان این بازی و یکی شدن!
ای ـ میلی با مضمون زیر بدستم رسیده است:
«از خوانندگان و منتقدان گرامی خواهش می کنیم به شکل گسترده در بحث و گفت و گو با یکی از طرفدران نهضت ... با نام مستعار شاهد زنده (مبارزۀ مسلحانه برای ایجاد جامعۀ سوسیالیستی در ایران) و با شرکت رفیق ... شرکت نمایند.»
لبخندی بی اختیار بر لبانم می نشیند. «شاهد زنده» بی چون و چرا نام مستعار هنری نیست. هنوز به درون پرانتز خوب باریک نشده ام ... پس دلیلش این است:
مبارزۀ مسلحانه برای ایجاد جامعۀ سوسیالیستی در ایران!
حتما نهضتی از جایی در قلب اروپای باختری راه افتاده که از آنجا مبارزه ی مسلحانه را آغاز کرده یا شاید دنباله ی مبارزه ای در گذشته را پی می گیرند؟! ... حالا چرا از آنجا؟ آنهای دیگر که از سیاهکل شروع کرده بودند. بعد دوباره به نام «نهضت» چشم می دوزم و یادم می افتد که این هم یکی دیگر از آن «نحله» هایی است که شماری آدم فداکار و ازجان گذشته را در جنگ مسلحانه با رژیم جمهوری اسلامی، بدون هیچ دستاوردی به کشتن داده ... و این یکی هم حتما شاهد زنده ی ماجرا بوده (؟!). با خود می اندیشم:
خوب، هرکس انگیزه یا نیازی برای هرنوع نامگذاری که دلش می خواهد، می تواند داشته باشد؛ ولی چه خوب بود به اندازه حمید اشرف* با صداقت از کار انجام شده و راه رفته انتقاد می کردند و دست از این بازی ها برمی داشتند ... بس نیست؟ نباید پایانی بر ندانم کاری های گذشته گذاشت؟
***
... با خنده می گوید:
با این همه آدم دودی که هر روز دور و برت سیگار می کشن، تو هم بالاخره دودی می شی!
پاسخ می دهم:
فکر نمی کنم؛ و تو دلم می گم «تو هرگز دودی نمی شی ...» و نشدم!
***
امشب دوباره جمع دوستان در خانه ی کوچک ما گرد آمده اند. بهانه ی بسیار خوبی است. یکی از "رهبران" «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا» سر راهش به مناطق کویری (طبس؟) قدم رنجه کرده، امشب را در خانه ی ما به سر خواهد برد. با دوست دیگرش، با یک اتومبیل «بلیزر» آمده اند که با دشواری در آن کوچه ی کم و بیش تنگ جا گرفته و راه عبور و مرور مردم و دوچرخه سوارها را نیز دشوار نموده است. نخستین بار است که چنین خودروی گُنده ای می بینم و با خودم فکر می کنم:
حتما مثل تانک بنزین مصرف می کند ...
پاسی از نیمه شب گذشته ... همه گوش تا گوش دور اتاق، چسبیده به هم نشسته اند. بساط چایی و سیگار روبراه است و مانند معمول دود غلیظ سبز خاکستری در فضا و بخصوص زیر لامپ معلق مانده ... همه جور آدمی آمده اند؛ چند تا دانشجو مانند خودم و دوست سیگاری همخانه ام که خیلی دلش می خواهد من هم مثل او و "رهبر" تندخوی هر دو مان که با ما همخانه نیز هست، سیگار بکشم یا به گفته او: دودی بشوم. انگار دچار عذاب وجدان است. در حالی که من به آنها نمی گویم چرا سیگار می کشید. به خودشان مربوط است ... یکی دو دانشجوی سابق که حالا جایی کارمند شده و یک کارگر که روی پارچه نقش می زند، هم آمده اند. "رهبر"مان آن بالای اتاق کنار دست "رهبر کنفدراسیون دانشجویی" که تازه چند روزی است از اروپا به مام میهن بازگشته، نشسته و مدام به من و همخانه ای دانشجویم که "شاگردان تحت تعلیم" او به شمار می رویم، با چشم و ابرو و اشاره برای دم کردن چایی و چیزهای دیگر «اُرد» می دهد. البته خودش بیش تر اینطور فکر می کند. تاب کوچک ترین ایرادی در مورد «چریک های فدایی خلق» را ندارد. یکی دو باری که پرسشی انتقادآمیز از کارهایشان کرده بودیم، چشم هایش سرخ شده، به دو دو افتاده و آنچنان تند و هیجان زده جوابمان را داده بود که زبانش به لکنت افتاد و نفسش گرفت؛ طوری که هر دو ما را نگران کرد. ولی با همه ی این ها صداقتی در وجودش هست که هر دو ما دوستش داریم؛ گرچه دوتایی که هستیم، ادایش را در می آوریم و از خنده غش و ریسه می رویم! حالا آن بالای اتاق، برق چشم هایش حتا از ورای دود غلیظ سیگار هم به خوبی دیده می شود. خیلی خوشحال است ...
"رهبر کنفدراسیون دانشجویی" چانه اش خوب گرم شده است. با وجود خستگی رانندگی طولانی که نوبتی او و رفیق همراهش رانده اند، چهره ی خوب خورده و خوابیده ای دارد. معلوم است چندان به وی بد نگذشته و زندگی پر و پیمانی داشته است. به هر بهانه ای یا هر پرسشی از سوی حاضرین در اتاق، سخن را به «خیانت های حزب توده» و «سوسیال امپریالیسم» شوروی می کشاند. با این همه، بیش تر صحبتش درباره ی «کنفدراسیون دانشجویی» و شاخه های بیشمار آن است.
... سرم دیگر درد گرفته است. نمی دانم از پرحرفی اوست یا از دود سیگار معلق در فضای اتاق. واژه های «سرخ» پی در پی مانند چکش در مغزم می کوبند ... به بهانه ی آوردن چای بیرون می آیم و در ایوان منزل نفسی تازه می کنم ... چای دم کشیده و دوباره باید به اتاق پر دود بازگردم ... صحبت هنوز دور و بر شاخه های کنفدراسیون چرخ می زند که کدامیک، در کجا شاخه شده یا به شاخه ای دیگر پیوسته است:
... «پرچم سرخ» از «ستاره سرخ» در ... جدا شد و به «طوفان انقلاب» در ... پیوست ... چه حافظه ی خوبی در یادآوری اینهمه نام های رنگارنگ و مانند هم دارد!
... حالا دیگر به حرف هایش کم تر توجه دارم و بیش تر نگاهم روی چهره ی تنها کارگر حاضر در اتاق متمرکز شده است. هیکلی لندهور و نتراشیده نخراشیده دارد و گونه های گوشتالوی گلرنگش داد می زند که روستازاده است. درست روبروی "رهبر کنفدراسیون دانشجویی" و "رهبر" ما در ضلع پایین اتاق نشسته و من از گوشه ی چشم در ضلع دیگر می پایمش. رنگ گلی روی گونه ها آشکارا همه ی پهنای چهره و حتا بناگوشش را فراگرفته یا شاید اینگونه به نظرم می رسد. با کمی اخم به چهره و دهان "رهبر کنفدراسیون" که همچنان با حرارت سرگرم پرچانگی درباره جداشدن این شاخه از آن شاخه و پیوستن آن شاخه به شاخه دیگر است، خیره شده ... انگار خوب نمی تواند سخنانش را دنبال کند ... حالا دیگر جوش آورده و صدایش در می آید. با اینکه کوشش بسیار به خرج می دهد تا آرام باشد، ولی آشکارا برآشفته است. معلوم است مدت زیادی صبر کرده و نتوانسته بیش از این تاب بیاورد:
... می دانید آقا! این تعریف هایی که شما می کنید مثل این است که یک جایی درختی کاشته اند پر شاخ و برگ ... روی هرکدام از شاخه هایش چندتا گنجشک نشسته ... روی بعضی شاخه هایش هم هنوز هیچ گنجشکی ننشسته!
تنها کمی، شاید چند ثانیه، بهت و شگفتی همه را فرا گرفته ... هر دو "رهبر" لحظه ای با اخم و شاید ترشرویی نگاه می کنند ... و ناگهان شلیک انفجار خنده از چارسوی اتاق! دیگر صحبت به پایان رسیده و پرسشی در کار نیست ... "رهبر کنفدراسیون" سرش کمی به پایین آویزان شده و پرچانگی را به دیگران واگذاشته تا درباره ی شاخه هایی که هنوز رویشان گنجشکی ننشسته با هم شوخی کنند ... رفیق کارگر هم آرامش خود را بازیافته و به نظرم سرخی گونه هایش هم کمی فرونشسته است ...
بهانه ی خوبی است برای بازکردن پنجره و عوض شدن هوای اتاق که ساعتی بعد چند نفر در آن گوش تاگوش کنار هم باید بخوابند ...
ب. الف. بزرگمهر پنجم شهریور ۱۳۹۰
* «یک سال مبارزه چریکی در شهر و کوه»، زنده یاد حمید اشرف، ای ـ میل دریافتی از آقای مهدی سامع
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر