دو روز پیش از برگزاری دادگاهم به نزدیک
ترین دوستم می گفتم بعد از بیست و پنجم، حکم دادگاه هرچه باشد می خواهم به زندگی
عادی برگردم و دوباره خودم باشم. دوباره فعالیت هایم را از سر بگیرم و با شعر و
هنر و زندگی آشتی کنم.
یک ماه از برگزاری دادگاهم می گذرد و با
پایان مهلت اعتراض حکمم قطعی شده است. مهم نیست برایم که نتیجه چه بود. هرچه هست
احساس خوبی دارم. درست مثل مسافری که بعد از یک راه طولاتی به استراحتگاهی رسیده
است. دو سال و اندی می گذرد از آغاز این روزگار ناگهان رسیده از راه … و من کتاب کتاب حرف ناگفته دارم در دل. باید
نفسی تازه کنم. باید دوباره خودم باشم. دلم برای خودم تنگ شده است. خیلی تنگ.
خاطراتم، کودکی هایم، نوجوانی هایم و آرزوهای قدیمی ام از من دور شده اند. خیلی
دور. و حال و احوالم پریشان و آشفته است. به آشفتگی همین نوشته که سر و ته ندارد.
چند روزی با خودم کلنجار می رفتم تا
دفاعیه را بنویسم. دو سه هفته می گذشت و دریغ از یک خط. فقط مثل قراری که آویزان
ذهن می شود ۳هفته کامل با مغزم به این سو و آن سو کشانیده می شد. نوشتنم نمی آمد
از بس در طول ماههای قبل، تمام این حرفها را در بازجویی ها و بازپرسی ها تکرار
کرده بودم … حرف زیادی هم برای گفتن نبود. اتفاق پیچیده ای نیفتاده بود. شعر سروده
بودم. از درد مردم. از دلتنگی یک نسل. از آنچه بر سرمان آمده بود. قلم که به دست می
گرفتم چیزی جز شرح سرگذشت نمی آمد در ذهنم. سرگذشتی که پر بود از تلاش ها و خدمت
های وطن پرستانه. همه را می نوشتم و در آخر اضافه می کردم، مگر نظام دغدغه ای جز
آبادی و آبروی این سرزمین دارد که میهن دوستی مرا تبلیغ علیه نظام تلقی می کند؟
باز از نو شروع به نوشتن می کنم. شاید اینبار
به جای شرح سرگذشت، چیزی شبیه به دفاعیه بنویسم اما بی فایده است. آنچه می نویسم
دلنوشته است نه دفاعیه. انگار نه انگار که خودم حقوق خوانده ام. شب آخر تصمیم می گیرم
بدون دفاعیه بروم در دادگاه و همان جا هر چه از دل برآمد بازگو کنم.
صبح سه شنبه خیلی زود از راه می رسد.
تمام روزهای گذشته را اطرافیانم گمان می کردند مثل همیشه تظاهر به آرامش میکنم.
اما اینبار تظاهری در کار نبود. مدت هاست که دیگر این احضارها و رفت و آمد ها بی
قرارم نمی کند. آرامش در اعماق وجودم است. خانواده ام، مادر بزرگم و خواهرش که من
او را همیشه خاله خود می دانم و عزیزترین دوستی که سالهاست وفاداری و دوستی اش را
به من ثابت کرده توی سالن ورودی دادگاه، طبقه همکف، کنارم هستند و با چشمان
نگرانشان مرا بدرقه می کنند. و می دانم قطار قطار هم دعای خیر به همراه دارم.
در راه پله های دادگاه انقلاب من می
مانم و وکیلم آقای محمدلو و دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم جز اینکه دوست دارم به
زندگی عادی خودم برگردم. هرچند باور ندارم که حالاحالا ها بتوانم شخصی هایم را شخصی
زندگی کنم و در خلوت. باور ندارم تلفنی صحبت کنم که نفر سومی شنونده نباشد و جایی
بروم که کنترل دیگران همراهی ام نکند. صبح روز پنجشنبه ای که به خانه ما آمدند و
من، گیج و خواب آلود فقط تماشا می کردم که تمام وسائل شخصی ام از دفترها و دست
نوشته ها و سررسید های قدیمی گرفته تا سی دی ها و کیس کامپیوتر و هارددیسک و گوشی
مبایل و غیره را ضبط می کردند و با خود می بردند، من به دست نوشته های دوران
نوجوانی ام می اندیشیدم که زمزمه های فکری دختر دوازده سیزده ساله ای بود که حتی
به مادرش اجازه خواندن آنها را نداده بود و حالا غریبه ها می بردند تا خط به خطش
را بخوانند و همان روز اول بازجویی به زبان بیاورند که صحبت هایم را شنیده اند و
شخصی ترین هایم را می دانند. هرچند ترسی از آنچه زندگی کرده ام نداشتم و جز اینکه نامحرم
به حریم خصوصی ام سرکشیده است ملالی نبود که آنهم عادت میشود مثل بقیه چیزها …
۲۰ آذر ۸۹ از در ساختمان اطلاعات که
وارد می شدم، گمان می کردم شاید مدتی آسمان بیرون را نبینم. آنروز هم احساس خوبی
داشتم. یک سال و نیم تمام با هیجان و انتظار از راه رسیدن این روزها زندگی کرده
بودم. از همان شب لعنتی ۲۲ خرداد که ورق زندگی برگشت، وحشت و گریز و خانه به دوشی
سرفصل های زندگیم شده بود. جایی ساکن شده بودیم که هیچ کس آدرس و شماره تماسی از
ما نداشت. هرچند روز یکبار با تماس و مراجعه به منزل پدربزرگ و مادربزرگم سراغم را
از خانه آنها می گرفتند و دلشان را می لرزاندند. همان روزها که خیلی ها مشغول تجربه
کردن انفرادی های طولانی مدت بودند و از یک شب پر شور ستادی ناگهان به شبهای حبس و
بازجویی منتقل شده بودند، با چشمان بسته، گیج و منگ از اینکه چه اتفاقی افتاده،
امثال من این بیرون فرصت داشتیم خود را برای همه چیز آماده کنیم وطعم این وحشت را
آرم آرام، مزه کنیم. نیمه شب از خواب بیدار شویم و عزیزانمان را یک دل سیر وقتی در
خوابند تماشا کنیم و عمیق به آنچه در کمینمان نشسته است بیندیشیم. دادگاه ها را میخکوب
و مبهوت از تلویزیون تماشا کنیم و هی بغض هایمان را فروخوریم و برای وجدانمان چاره
ای بیندیشیم. روز و شب به آن دختران بی گناه و پراحساس که تمام گناهشان خریدن
شالهای سبز برای بچه های ستاد بود و نوشتن جملات پر احساس برای بروشورها و سرود
خواندن در استادیوم آزادی بیندیشیدم که حالا آن روح پر ظرافت و حساسشان با این
انفرادی ها و وحشت های ناگهانی چه میکند! آنروزها زمین و زمان نا امن بود برایم.
آنروزها ترس، جان می داد در وجودم. از آسفالت زیر پا گرفته تا درختان خیابان و تیرچراغ
برق، همه چیز بوی تعقیب و گریز می داد. آنروزها دلتنگی هایم، حرف هایم، دردهایم
همه شعر می شد و بی اعتنا به تمام سایه هایی که به دنبالم بودند روی سن می آمد وفریاد
می شد تا به گوش همگان برسد.
زمان زیادی از اسباب کشی به خانه جدید و
پایان دربه دری هایمان نگذشته بود که ساعت هفت و نیم صبح یک پنجشنبه صدای اعتراض
مادرم درفضای خانه پیچید و مرا از خواب بیدار کرد. یک زن با چادر سیاه، پشت در
اتاق خوابم بود و سه مرد کمی عقب تر به دنبالش … اما آنروز هم آرام بودم. چرا که یک
سال و نیم تمام با انتظار این لحظه دست و پنجه نرم کرده بودم. پیش از ما دوستانمان
رنج انفرادی و بازجویی و حکم های سنگین را به دوش کشیده بودند و ما را برای این
روزها آماده کرده بودند …
پشت در ساختمان اطلاعات با خیلی چیزها و
با مادرم خداحافظی کرده بودم و هزاربار پیش از آن با هم تمرین کرده بودیم که چطور
باید رفتار کنیم و چقدر باید صبور و قوی باشیم. و او هزار بار به من قول داده بود
که در صورت نیامدنم بی قراری نکند و پایداری اش را لحظه ای از دست ندهد …
ساعت ۹ صبح وارد اتاق بازجویی می شوم و
غروب برمی گردم بیرون. مادر و خواهرم تمام روز را داخل ماشین در انتظار من گذرانده
اند. بغض های شکسته شان به استقبالم می آید و اشک های مادرم سیل میشود و آغوشش
محکم. هق هق گریه هایش که شانه هایم را تکان می دهد تازه می فهمم مادران را چه به
اینطور قول دادن ها! … یاد مادرانی که
فرزندانشان برای همیشه رفتند دوباره شرمگینم میکند. وقتی صورت مادر من ظرف یک روز
اینطور آشفته و بی رمق می شود، مادر سهراب چه بر سرش آمد وقتی ۲۶ روز تمام پشت
درهای زندان به دنبال جگرگوشه اش می گشت ! و او را چه شد وقتی به جای آن پسر رعنا
پیکر بی جان فرزندش را در آغوش کشید! یکبار با او تلفنی صحبت کرده ام. همان طور
صبور و مقاوم بود و با صدایی گرم و صمیمی از من تشکر میکرد که برای بچه هایشان شعر
سروده ام !!! از من بزدل، که شهامت دیدار با چنین مادری را نداشتم که ترسیدم در
برابرش اشک هایم سیل شود و شرمنده صبوری اش باشم و حرفی ندارم جز اینکه بگویم باید
از پیش خود را آماده می کردم تا طاقت رودررویی با چون تویی را داشته باشم. تویی که
از من بابت شعر تشکر می کنی، من در برابرت باید چه کنم که عزیزترینت را قربانی داده
ای …
درهمان زمان کوتاه که راه پله های
دادگاه را بالا می روم همه این تصاویر از مقابل چشمانم می گذرد. از روزها و هفته
های متوالی بازجویی در اطلاعات گرفته تا بازپرسی و تفهیم اتهام در اوین و آزادی با
سند و حالا شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب. و من که روزی در رشته حقوق تحصیل می کردم تا
برای مردم احقاق حق کنم، می رفتم تا خود روی صندلی متهم بنشینم.
قاضی پشت میزش نشسته است. نمی دانم شاید
حکم از اول مشخص باشد اما هرچه هست من آمده ام تا حرف هایم را بگویم. پیش از این
که او قاضی باشد و من متهم، با خود می اندیشم که هر دو انسانیم و هر دو هموطن. حتی
اگر او دنیا دنیا از تفکر من دور باشد. نفس عمیقی می کشم تا دلم از هر احساس منفی
و تلخی خالی شود. نمی خواهم کینه، لحظه ای در من شکل بگیرد. این همان اصلی ست که
در برابر بازجوها هم رعایت می کردم. خوب می دانستم که ما هرگز نمی توانیم یکدیگر
را اصلاح کنیم. نه او مرا ونه من او را. هر دو باید اول خودمان را اصلاح می کردیم
تا ظرفیت شنیدن نظر مخالف را داشته باشیم. روزهای متوالی با دنیایی از اختلاف
نظرها در برابر هم نشستیم و ساعت ها مکالمه کردیم. اما شاید همان تلاش من برای کینه
سوزی به جای کینه توزی بود که سبب شد روزی یکی از بازجوها اعتراف کند که مرا یک
وطن پرست واقعی شناخته است. حالا در مقابلم قاضی نشسته و من از او و اختیاراتش ترسی
ندارم.از محاکمه و مجازات و زندان و انفرادی هم نمی ترسم. نه از او نه از بازجوها
و نه از هیچ تهدید و ارعابی … شاید نمی
دانند که شاعران در عشق بازی دیوانه اند. ترس من از حاکمان این سرزمین نیست. ترس
من از فرهنگ حاکم بر این سرزمین است. دغدغه من نه سیاست است نه سرکار آمدن حزب یا
جناح خاصی. دغدغه من آبادی این سرزمین است. و این سرزمین را برای آرامش و آزادی
مردمش می خواهم که هر سرزمینی بدون مردمش یک خاک مرده و بی ارزش است. برای همین از
کینه ها و انتقام جویی ها می ترسم. از عمیق تر شدن این شکاف ها، از همسایه ستیزی
ازخود رایی می ترسم. تاریخ خود را دوباره تکرار می کند شاید به همین خاطر پیش بینی
آینده ایران کار سختی نیست آنچه قابل پیشگیری ست، نه تکرار تاریخ که ریشه دار شدن
فرهنگ هاست.
قاضی همان اول آب پاکی را روی دستمان می
ریزد و می گوید ارتکاب جرم برای ما محرز است. برگه را می دهد تا دفاعیاتم را بنویسم
و من باز می نویسم آنچه را که باید. حتی اگر مطمئن باشم هیچ تاثیری ندارد. در آن میان
قاضی با وکیلم هم صحبت می شود و می گوید جالب اینجاست که نود درصد متهمین سیاسی
مجرد هستند. با خودم می گویم خیلی از آنهایی هم که متاهل بودند بعد از این ماجراها
مجرد شدند. دوست دارم به او بگویم آیا چیزی می دانید از طلاق های سیاسی و یا طلاق
هایی که فرآیند روزهای تعقیب و گریز و زندان بود ؟ دوست دارم به او بگویم ما هم
عاشقانه داریم، زندگی داریم، آرزو داریم. میان تمام دغدغه های شخصی و تفکر سازندگی
ایران، قرار بود سیاست تنها میهمان برخی از روزهای زندگیمان باشد که چنین شد. دوست
دارم سر از روی برگه بلند کنم و بگویم آقای قاضی (درد عشقی کشیدم که مپرس ) تا
گمان نکند ما آرزوهای خاک خورده و دردهای شخصی نداریم. اما سکوت می کنم و به نوشتن
ادامه می دهم:
جناب آقای قاضی،
لازم به ذکر می دانم از دو سال گذشته که
مسیر عادی زندگی من دستخوش تحولات اجتماعی دچار تغییرات و توقفات بسیاری شده است
که از جمله آن اینکه از ادامه تحصیل بازمانده ام و یک سال هست که شغل خود را از
دست داده ام، فعالیت های انجمن نیستان را متوقف کرده ام و هیچ گونه فعالیت اجتماعی
و هنری نداشته ام و نزدیک به یک سال است که مرتب در رفت و آمد احضارها و عبور از
مراحل قانونی هستم وتحولات بسیاردیگری که جایی برای بحث در این جلسه ندارد …
پس از آنکه نزد بسیاری از هموطنانم
شناخته شدم از سر احساس مسئولیت معنوی، با وجود فرصت های مختلف، هیچ گونه فعالیت یا
همکاری هنری، فرهنگی و اجتماعی که جنبه مالی یا تجاری داشته باشد انجام نداده ام و
به طور کلی در ۲ سال گذشته ریالی از راه شعر و هنر و فرصت های پس از کسب مخاطب به
دست نیاورده ام. پیش از ممنوع الخروج شدن هم با وجود موقعیت های تحصیلی و شغلی
مناسب در بیرون از این مرزها حتی فکر رفتن و عافیت طلبی از سرم عبور نکرد تا مبادا
شبهه موج سواری و فرصت طلبی در ذهن کسی ایجاد شود و باورها و دغدغه های قلبی و انسانی
من مورد اتهام منفعت طلبی و قضاوت های نادرست قرار بگیرد. تا بتوانم امروز که بعد
از دو سال در محضر این دادگاه برای دفاع از اندیشه های وطن دوستانه خود حاضر می
شوم با حسابی پاک پاک اعلام کنم جز خدمت به مردم و سرزمینم کاری نکرده ام و تحت هیچ
شرایطی فکر پلید خیانت به کشورم از سرم عبور نخواهد کرد و حکم حضرتعالی هرچه باشد
باز در سرزمینم می مانم و بی توقع به خدمت و تلاش برای سرزمینم ادامه می دهم و بعد
از این اگر شرایط فراهم باشد می خواهم به زندگی عادی و هنری خود بازگردم و باب جدیدی
برای ادامه تحصیل و فعالیت های شغلی و همکاری های هنری و سایر شخصی های خود باز
کنم.
و در آخر اینکه خدای متعال چنان در طول
این سالها به خصوص دو سال گذشته همراه و پشتیبان من بوده و هست و چنان آرامشی در قلب
من نهاده که ایمان دارم از این پس هم هرچه پیش آید باز هم خیری ست که او برایم رقم
زده است. من تمام گفتنی ها را گفتم و به قولی (بنده هرچقدر هم تدبیر کند باز هم
محتاج تقدیر خداست.) بنابراین خوب می دانم حکم شما هرچه باشد نه خواست شما که
خواست خدای رمضان است پس گوارای جان می باشد.
والسلام
هیلا صدیقی
برگرفته از تارنگاشت «جنبش راه سبز»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر