احمد محمود
بازار نشر و روزگار نویسنده كتاب
گروه كتاب: آنچه میخوانید بخشهایی از یادداشتهای
روزانه احمد محمود، داستاننویس فقید است. دلیل بازنشر این یادداشتها، ترسیم فضای
پر هرجومرج چاپ و انتشار كتاب و تاثیر آن بر روزگار و زندگی نویسنده است.
١۵ مرداد ٦٤
دو شب است كه تلویزیون خراب شده است. سیاه
سفید است و مال عهد بوق. ١٨ سال است كار میكند یكبار لامپ سوخته و... دو شب است
كه تصویر نمیدهد. دیشب سارك داشت تو اتاق مطالعه میكرد. لامپ خودبهخود سوخت. لامپ نداشتیم كه عوضش كنیم. بلند شد و رفت تلویزیون را روشن كرد به این امید كه شاید
درست شده باشد! تصویر نداشت. گفت این هم از تلویزیون! خب مفهوم حرفش این است كه
همه چیز زندگیمان خراب است. حرفش درست است. این بود كه شنیدم و زیرسبیلی رد كردم. شش، هفت سال بیكاری نتیجهای بهتر از این ندارد، آن هم با خرج سنگین زندگی، خدا
عاقبتش را به خیر كند.
٢ آذر ٦٤
امروز بار دیگر تنگدستی را احساس كردم. بار دیگر احساس كردم كه این غول دارد جوانه میزند. زنم گفت پول آب را باید بدهیم. گفتم تا كی مهلت داریم، گفت ششم. گفتم حالا بماند، چهار روز دیگر فرصت هست. زنم
احساس كرد كه ٣٤٨ تومان ندارم بدهم. دلم نمیخواست فكر كند پول ندارم و دلش توی
هول و ولا افتد. صداش كردم و گفتم كی پول آب را میبرد و میدهد؟ گفت خودم. گفت
دارم میروم به طرف بانك، گفتم پول آب را هم بدهم. هزار تومن بهش دادم. هزار تومانی
را گرفت و گفت خیال كردم نداری. درواقع نداشتم. چند هزار تومانی گذاشتهام كنار كه
اگر مریض شدیم دم در بیمارستان نمیریم. دل زدم به دریا و یكی از هزار تومانیها را
دادم. باید تحمل داشت و خوشبختانه همهمان آدمهای قانع و سازگاری هستیم.
١٦ آذر ٦٤
دستم به نوشتن نمیرود. بدجوری كسل و
دلزده شدهام. دلزده از همه چیز، به خصوص از نوشتن. حتی این یادداشت را كه مینویسم
با كمال دلزدگی است. گاهی فكر میكنم كه اصلا چرا باید بنویسم. چه كسی گفته است كه
این چند روز عمر را باید صرف نوشتن كنم. كمابیش همیشه همینطور بوده است. همیشه
موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف
كنم آنچه تا امروز نوشتهام با اشتیاق كامل نبوده است. گاهی شور نوشتن دست میداد،
كاری را آغاز میكردم، دلمردگی میآمد، طوری كه شاید باید نیمه راه میماندم، اما
تلاش را (و گاهی تلاش مكانیكی را) جانشین شور و اشتیاق میكردم تا كار تمام شود. شاید اگر امكان چاپ بود و اگر امكان بالیدن بود وضع طور دیگری بود. مثلا تا آنجا
كه یادم هست نسخه اول رمان همسایهها سال ١٣٤٢ آغاز شد و اردیبهشت سال ١٣٤۵ به پایان
رسید. نسخه خطی آن هنوز در چند دفتر ٢٠٠ برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم كه
نسخه اول همسایهها تمام شد. طبیعتا دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش كنم. زمستان
سال ٤۵ آمدم تهران و ساكن شدم. قبل از اینكه اهواز را ترك كنم، چند صفحه از رمان
همسایهها به عنوان یك قصه كوتاه و به نام «دو سرپنج» در جنگ جنوب چاپ شد. جنگ
جنوب نشریه محقری بود كه تصمیم داشتیم یا آرزو داشتیم توسعهاش بدهیم اما با آمدن
من به تهران در همان شماره اول رحلت كرد و تمام شد. چند صفحه دیگر همسایهها را
زمستان ١٣٤۵ دادم مجله پیام نوین. چاپ كرد. به عنوان بخشی از رمان همسایهها. بعد
سال ١٣٤٦ یكی، دو تكهاش را دادم مجله فردوسی چاپ كرد كه اسم یك تكهاش یادم است
«راز كوچك جمیله».
به هر جهت همسایهها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود اما چشمم آب نمیخورد كسی چاپش كند. یكی، دو مجموعه
داستان دادم انتشارات بابك چاپ كرد. فروش خوب بود و ناشرم راضی. همسایهها را پیشنهاد
كردم و حتی نسخه خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارات بابك با این شرط كه
چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید هنگام امضا قرارداد بپردازد. بابك سرسنگین
بود. نسخه خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی ابراهیم یونسی سرافرازم كرد و آمد خانهام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشكر دو زرهی یكی، دو بار دورادور دیده
بودم. بازداشت بود و به اعدام محكوم شده بود. قبل از اعدام گروهی كه یونسی باید
همراه آنها اعدام میشد از لشكر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی
خبر نداشتم. از همه جهان بیخبر بودم. بندر لنگه هم در سال ١٣٣٣ جایی نبود كه كسی
به آنجا سفر كند. یونسی را قریب ١٨- ١۷ سال بعد بود كه دیدم و از گذشتهها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. عبدالعلی دستغیب، یونسی و اسماعیل شاهرودی را برداشته
بود و آمده بود خانهام. من و یونسی نشستیم به حرف زدن. تصادفا مجموعه پسرك بومی
داشت تجدید چاپ میشد. نمونههای چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید كه نمونههای چی
هست؟ گفتم كه چه هست. نمونهها را نگاه كرد. قصه «شهر كوچك ما» را خواند. بعد دیدم
كه در تجدید چاپ هنر داستان نویسی آن را چاپ كرد. آن شب حرف رمان همسایهها هم شد. اظهار علاقه كرد كه آن را بخواند. نسخه خطی را كه توی پنج دفتر نوشته بودم، زدم زیر
بغلش و برد خانه. یكی، دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایهها را پسندیده بود. گفت
كه برای چاپش با امیركبیر حرف میزند. گفت كه نظریاتی هم درباره همسایهها دارد. گفتم چی هست؟ شرح داد. پارهای را قبول كردم و در متن اصلاح كردم و بنا كردم به
پاكنویس كردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیركبیر) حرف زد. با هم همسایهها را بردیم
و دادیم رضا جعفری. خواند و پسندید اما جرات نكرد كه تعداد زیادی چاپ كند. یك هزار
نسخه چاپ كرد. تیراژ كتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود، آن هم دو سال طول كشید تا فروش
رود. چه كتابی باید میبود كه این تیراژ را بشكند. كتاب همسایهها چاپ شد (سال ١٣۵٣) اما در اداره سانسور شاهنشاهی! خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد اما نشد. بالاخره
با راهنمایی ابراهیم یونسی یك روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رییس اداره
نگارش با سروش دوست بود. قول داد كاری بكند و كرد. كتاب از سانسور درآمد. خیلی زود
فروش رفت و صدا هم كرد. دست به كار چاپ دوم شدیم، با تیراژی بالاتر، كه سازمان امنیت
به امیركبیر تلفن كرد و گفت كه حق ندارد این كتاب را تجدید چاپ كند. ماموران امنیت
توی كتابفروشیها به دنبال نسخههای اول گشتند كه نبود. كتاب به محاق توقیف
افتاد. اوایل سال ١٣۵۷ كه اوضاع مملكت رو به حركت انقلابی میرفت و دستگاه دستپاچه
شده بود كتاب همسایهها در ١١ هزار نسخه چاپ و توزیع شد. در همین زمان معلوم نیست
كدام شیر پاك خورده، همسایهها را به تعداد وسیع افست و توزیع كرد. ١١ هزار نسخه
امیركبیر تمام شده بود. افست امكان فروش پیدا كرد. امیركبیر ٢٢ هزار نسخه دیگر چاپ
كرد و كوشید كه ناشر قاچاق را پیدا كند اما پیدا نشد. چاپ امیركبیر (٢٢ هزار نسخه) فروش رفت. یك چاپ افست دیگر درآمد. بیانصافها مهلت نفسكشیدن نمیدادند. تا حالا
دو چاپ افست حدود رقمی بیش از ٤٠ هزار نسخه چاپ شده است. جعفری، مدیر امیركبیر گفت
میخواهد ٢٣ هزار جلد جیب پالتویی چاپ كند با قیمتی ارزانتر از چاپ قبلی تا شاید
با نسخه افست مبارزه كرده باشد. قبول كردم. منمن كرد و گفت اما حقالتالیف را باید
نصف كنی. گفتم چرا؟ گفت برای اینكه زیاد چاپ میكنم. گفتم آخر زیاد كه چاپ میكنی،
زیاد هم میفروشی. استدلال كرد. گفتم اصلا پنج هزار نسخه چاپ كن. فرصتی آن هم به
حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حقالتالیفم برای ناشر صرفنظر كنم. قبول
كرد با همان ٢٠ درصد ٣٣ هزار نسخه چاپ كند و چاپ كرد.
داستان یك شهر را سال ١٣۵٨ تمام كردم و
آماده چاپ شد ... نسخه همسایهها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیركبیر كار میكرد. داستان یك شهر را چاپ كرد (١١هزار نسخه) فروش رفت اما حالا امیركبیر به دست دولت
افتاده بود. روی خوش به تجدیدچاپ كارهایم نشان نمیداد. رضا جعفری، نشر نو را تاسیس
كرد. همسایهها و داستان یك شهر را از امیركبیر گرفتم. قرارداد را فسخ كردم و كتابها
را در اختیار نشر نو گذاشتم. «داستان یك شهر» را چاپ كرد. (١١هزار نسخه). «زمین
سوخته» را آماده كردم، چاپ كرد (١١هزار نسخه). یك ماه بعد چاپ دوم را در ٢٢ هزار
نسخه چاپ كرد. پس از چاپ دوم داستان یك شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما
همسایهها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتیم كه بابا، شما میگویید
همسایهها نباید چاپ شود اما بازار پر است از نسخههای تقلبی كه به عنوان كمیاب
چهار تا پنج برابر قیمت رو جلد میفروشند. گفت جمعش میكنیم اما نكردند.
خب، حالا دستی میماند كه به نوشتن
برود؟
احمد محمود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر