«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی
والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه
۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه
آخرِ بازی
آخرِ بازی
عاشقان سرشکسته گذشتند
شرمسار ترانه های بی هنگام خویش
و کوچه ها بی زمزمه ماند و صدای پا
سربازان شکسته گذشتند
خسته بر اسبان تشریع
و لتّه های بی رنگ غروری نگونسار
بر نیزه هایشان
تو را چه سود
فخر به فلک برفروختن
هنگامی که هر غبار راه لعنت شده نفرينت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با ياس ها
به داس سخن گفته ای؟
آنجا که قدم بر نهاده باشی
گياه از رستن تن می زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
هرگز باور نداشتی.
فغان که سرگذشت ما
سرودِ بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسپيان بازمی آمدند.
باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد
که مادران سياهپوش
داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها سر برنگرفته اند!
احمد شاملو
نفت را از سفرههایمان ببرید!
نمایندگان ۲۴ منطقه و روستا با امضای توماری
به احمدینژاد، خواستار قطع نفت از سر سفرههایشان شدند.
به گزارش «ایانا» با افزایش زیان های پیامد
ممنوعیت فعالیت مزارع پرورشی و یا بالا رفتن شمار افراد مبتلا به بیماریهای پوستی
پیامد نشت نفت از خطوط انتقال و دفن غیراصولی لجنهای نفتی تلمبهخانه، مردم منطقه
با امضای توماری، خواستار رسیدگی رییس جمهور به این دشواری شدند.
کارشناس و کنشگر محیط زیست در چهار محال
و بختیاری با بیان اینکه آلوده به نفت بودن آب چشمه سرخون در این استان زندگی را
برای دست کم مردم ۲۰ روستا در این منطقه دشوار کرده است، گفت:
با نشت نفت به این چشمه و ممنوعیت فعالیت
بسیاری از مزارع پرورش ماهی، توقف کشت در مزارع، کمبود آب آشامیدنی و دشواری های
بهداشت عمومی، نارضایتیهای اجتماعی در میان مردم منطقه افزایش یافته است.
هومان خاکپور با اشاره به گزارشهای
سازمانهای محیط زیست، دامپزشکی، جهاد کشاورزی و شیلات مبنی بر رخداد فاجعه و
بحران محیط زیستی در سرخون و روستاهای اطراف آن افزود:
سرخون یکی از پرآبترین چشمههای
چهارمحال و بختیاری است که آب آشامیدنی و مصرفی حدود ۲۰ روستا را تأمین میکند؛
اما با آلوده شدن به نفت در واقع سرچشمه ی دستیابی به آب آشامیدنی اهالی چند
روستا، شماری کشتگاه پرورش ماهی و دهها هکتار از مزارع کشاورزی آلوده به مواد نفتی
گشته که با شدت این آلودگی در سالهای کنونی به جُستاری نگرانکننده تبدیل شده
است.
وی با تأکید بر افزایش بیماریهای پوستی
در اثر بهره برداری از آب آغشته به نفت چشمه تصریح کرد:
طی بازدیدهایی که از چشمه داشته ایم از
فاصله ۱۰ متری محل کاملا بوی نفت به مشام می رسد و حتا آب نیز مزه ی نفت میدهد که
این امر نشان از ژرفای پیامد این امر در تندرستی مردم منطقه دارد.
خاکپور آلودگی آب این چشمه را برپایه ی دو
گمانه دانست و ادامه داد:
در بالادست این چشمه تلمبهخانه نفتی
گندمکار وجود دارد که در اواخر دهه ۶۰ شکستگی بزرگی در لوله انتقال نفت آن ایجاد
شده و نفت زیادی به خاک نفوذ میکند که پس از هر بارندگی در سال آب نفوذی به خاک
با نفت آغشته و با نشت به چشمه، آب آن را نیز را آلوده میکند.
این کنشگر محیط زیست تأکید کرد:
پسماندهای این تلمبهخانه بسیار خطرناک
است که برای همین باید در خارج از حوزه زندگی و در مناطق مشخصی دفن شود؛ اما طی
چند سال گذشته چاهکهایی در نزدیکی چشمه حفر و این پسابها در آن دفن میشده است؛
اما چیزی که قابل تأمل است این است که آلودگی این چشمه و پیامدهای ناگوار آن به
خاطر فعالیتهای این تلمبهخانه نفتی است.
وی یادآور شد:
در حدود هفت ماه گذشته با مطالبه طلبی و
پیگیریهای مردم منطقه صدا و سیمای استان برنامه مفصلی را تحت عنوان بررسی این
فاجعه زیست محیطی در سرخون پخش کرد و حتی مدیران محیط زیست استان و… در برنامههای
مناظرهای به ابعاد این واقعه پرداختند که در نهایت شرکت نفت موظف به جبران خسارتهای
مالی و پزشکی زیاندیدگان ناشی از سهلانگاری آن شرکت و رفع آلودگی نفتی گشتند،
اما با توجه به عدم همکاری استانداری منطقه، مردم طوماری را با امضای نمایندگان
مردم محلی و ممهور به مهر شوراهای اسلامی ۲۴ روستا تهیه کرده و برای رسیدگی به ریاست
جمور ارسال کردهاند.
خاکپور در پایان با بیان اینکه شکواییه
اصلی از طریق استانداری پیگیری میشد، خاطرنشان کرد: بهدلیل عدم همکاری استانداری،
مردم منطقه سرخون به امضای طومار اقدام کردهاند تا با بررسی این جُستار و رفع آن
از ابعاد این فاجعه زیست محیطی کم شود.
این گزارش از سوی اینجانب تا اندازه ای ویرایش و
پارسی نویسی شده است. ب. الف. بزرگمهر
دو رهبر و دو برخورد!
دوستی خبر زیر را با ای ـ میل برایم
فرستاده است. در نگاه نخست، چیز چندان مهمی به نظر نمی رسد؛ گویا روشن شده که رهبر
پیشین کره شمالی، ساعتی چند پیش از مرگش از شنیدن خبر ترک برداشتن سدی در آن کشور
بسیار خشمگین شده و شاید به آن دلیل درگذشته است. خوب! برای بسیاری پیش می آید؛ آن
هم در سن و سال بالا که امکان سکته ی قلبی و مانند آن بیش تر است؛ تنها تفاوتش در
این است که وی چون رهبر یک کشور بوده، چنین خبری اهمیت یافته است. بله، همین است.
برای من که چنین خبری چیز چندانی دربرندارد! سپس، ناگهان مانند برق از ذهنم می
گذرد:
... نباید کش داد!
بله! درست حدس زده اید. بحشی از بیانات
رهبری است که پیروانش وی را فرزانه نیز می خوانند و درپی ماجرای ننگین و شرم آور
دزدی بزرگ یکی از پیروان اسلام پناه و فرار وی به کشور «بهشت دزدان سرمایه»، چنین بر
زبان رانده بود:
«در این زمینه خبررسانی شد؛ ولی نباید این
قضیه را کش دهند! بگذارید مسوولان کارشان را دنبال کنند و با دقت کار کنند. جنجال
و هیاهو تا حدی وجود دارد؛ ولی نباید کش داد!» (در دیدار با کارگزارن حج، سوم
اکتبر ٢٠١١) و البته مسوولان هنوز که هنوز است با دقت سرگرم کارند و کارشان را
دنبال می کنند ... خدا عمرشان بدهد!
ب. الف. بزرگمهر ١١ دی ماه ١٣٩١
***
کیمجونگایل از شدت خشم درگذشت
آفتاب: یک روزنامه کره شمالی اعلام کرد،
رهبر سابق این کشور در ساعات قبل از مرگش از خبر ترک برداشتن یک سد مطلع شده بود
که این خبر او را بسیار خشمگین کرده بود.
به نوشته روزنامه دیلی میل، کیم جونگ ایل،
رهبر سابق کره شمالی ساعاتی پس از آن درگذشت که از خبر ترک خوردگی یک سد اطلاع یافت.
روزنامه چوسون ایلبو، نوشت: کیم جونگ ایل
پس از اطلاع از این خبر به شدت خشمگین شده و دستور داده بود افراد مسئول در این زمینه
به شدت مجازات شوند.
کیم جونگ ایل ۱۹ دسامبر سال گذشته در
اثر حمله قلبی درگذشت.
به نوشته روزنامه چوسون ایلبو، رهبر
سابق کره شمالی پس از اطلاع از خبر ترک خوردن سدی که یک نیروگاه برق در نزدیکی آن
قرار داشت به شدت خشمگین شد و مقامهای مسئول را مورد انتقاد شدید قرار داد.
کیم جونگ ایل از زمان آغاز پروژه ساخت این
سد در استان جاگانگ تا زمان مرگش هشت بار از محل ساخت آن بازدید کرده بود.
به گزارش ایسنا، رسانههای محلی کره
شمالی اعلام کردند: ساخت این سد ظرف مدت سه سال به پایان رسید. در حالی که برنامهریزی
شده بود ساخت آن ظرف ۱۰ سال پایان مییابد.
http://aftabnews.ir/vdcbg5b8zrhbw0p.uiur.html
۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه
بررسی شاهنامه از دیدگاه تحلیلهای اجتماعی
فاضلی بیرجندی، پژوهشگر و مترجم حوزه ی
تاریخ سیاسی، برگردان کتابی با عنوان «نقد و بررسی شاهنامه» را به پایان رسانده
است. وی بر این باور است که در این کتاب، پژوهشگران انیرانی از بُعد تاریخی و
اجتماعی، شاهنامه را تحلیل و بررسی میکنند.
محمود فاضلی بیرجندی در گفتوگو با «خبرگزاری
كتاب ایران» («ایبنا»)، عنوان کرد:
«این کتاب مقالاتی از پنج محقق غیر ایرانی
در حوزه انگلیسیزبان را دربردارد و میکوشد جدیدترین یافتههای تاریخ سیاسی و
اجتماعی ایران را بر اساس شاهنامه فردوسی بیان کند.»
وی ویژگی بنیادین این اثر را نگاه نوآورانه
نوشتارهای آن به تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران یاد کرد و گفت:
«مخاطبان اصلی این کتاب را علاوه بر
شاهنامهپژوهان، پژوهشگران تاریخ اجتماعی ایران تشکیل میدهند.»
این نویسنده و مترجم تاریخ سیاسی ایران،
در زمینه ی نکته های چشمگیر و زاویه دید پژوهشگران خارجی درباره فردوسی و شاهنامه
به یادآوری نمونه ای در این حوزه پرداخت و گفت:
«در یکی از مقالات این کتاب محقق به
بررسی ارزش کاری اندیشمندانی مانند طبری و بلعمی با فردوسی پرداخته است و عنوان میکند
که آثاری مانند طبری و بلعمی باارزشند و کارهای تالیفی و سرودههای آنها کمتر از
فردوسی نیست؛ زیرا این افراد مانند فردوسی در پی نجات فرهنگ و تمدن ایرانی بودهاند.»
وی در پی افزود:
«پس از ورود اسلام به ایران این افراد میدیدند
که فرهنگ جدید به نوعی در حال کنارزدن و در مواردی محو کردن فرهنگ پیشین است. از این
رو، بر آن شدند تا با درآمیختن روایات اسلامی از تاریخ با روایات ایرانی از تاریخ
و فرهنگ کهن کاری کنند تا گزارشهای باستانی ایرانی مکتوب شود و از بین نرود. به
عنوان نمونه وقتی طبری میگوید کیومرث در اعتقاد و فرهنگ ایرانی نخستین انسان روی
زمین است سپس به روایتهای مختلف فرهنگ ایرانی و باورهای ایرانیان باستان درباره
نخستین انسان که همان کیومرث بوده میپردازد، عنوان میکند که این کیومرث همان آدم
ابوالبشر است.»
مترجم کتاب «نقد و بررسی شاهنامه»،
درباره ی نگاه نویسندگان نوشتارهای این کتاب گفت:
«آنها معتقدند این اقدامات مولفان،
شاعران و اندیشمندان پس از اسلام از آن نظر ارزشمند است که با وجود داشتن الزاماتی
از حیث ورود فرهنگ جدید کوشیدهاند با انطباق فرهنگی میراث کهن خود را پاسداری
کنند. آنها در این آثار انطباقی بر پیامبر اسلام (ص) و اهلبیت ایشان درود میفرستند.»
فاضلیبیرجندی با اشاره به این که برگردان
مقالات کتاب «نقد و بررسی شاهنامه» را به پایان رسانده است، عنوان کرد:
«نشر ”پایان“ این کتاب را منتشر می کند
و پیشبینی میشود آن را تا آخر دیماه روانه بازار نشر کند.»
یکم دی ماه ١٣٩١
این گزارش از سوی اینجانب بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش
و پارسی نویسی شده است. عنوان آن را نیز اندکی دستکاری نموده ام. ب. الف. بزرگمهر
آقایان اسلام پناه، شما و ما همگی به آن ها وامداریم!
چرا به از جان گذشتگانی که زندگی خود
و خانواده شان را فدای میهن شان نمودند، رسیدگی نشده و نمی شود؟!
فراموشی؛ روایتی از وضعیت جانبازان
اعصاب و روان
عنوان و زیرعنوان از ب. الف. بزرگمهر
سردرگمی در اندیشه، پوچی در کردار اجتماعی!
نامه ی پرویز ناتل خانلری به پسرش را با
عنوان «... پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی ارزیدند!»
نوشته است:
«آقای
بزرگمهر، شما دیگر چرا؟ خانلری در جبهه مقابل پرولتریا بود.» روح الله
روانبخش
پاسخ داده ام:
«آقای
روانبخش! منظور شما را درست درنیافتم. آگاهی دارم که وی در جبهه ی پرولتاریا نبوده
است؛ ولی من آدم ها را و جبهه هایشان را آنگونه سیاه ـ سپید نمی بینم که اگر هر
سخن درستی هم بر زبان راندند، آن را نادیده بگیرم! وی آدمی فرهیخته و در پهنه ی ویژه
ای از ادب و فرهنگ پارسی ویژه کاری بیمانند بوده است. از آن گذشته، در اینجا سخن
بر سر نامه ی وی به فرزندش است که از دید من بسیار ارزنده و آموزنده است.
درباره ی آن جبهه ها هم سخن بسیار است.
چندی پیش به مناسبتی، یادداشت کوتاهی با عنوان «طنز تلخ زندگی» نوشتم. بد نیست
بخوانید و ببینید که هنوز اندر خم یک کوچه ایم. آن را در اینجا می آورم و جداگانه
نیز درج می کنم. شاید برای دیگران نیز سودمند باشد.
پرسش یا اظهارنظر شما نشانه ی امیدواری
بسیاری است که هنوز تا ”نیهیلیسم“ی که [در یادداشت پیشین] به آن اشاره کرده بودید، راه بسیار است. امیدوارم
هرگز به آن دچار نشوید؛ زیرا به شدت ضد آدمیت و ضداجتماعی است! ...»
***
طنز تلخ زندگی!
داشتم اینترنت ـ گَردی (بر وزن ولگردی)
می کردم که نگاهم به نوشته ای با عنوان «چرا از عضویت در ”شورای موقت سوسیالیستهای
چپ ایران“ استعفا دادیم؟»١ افتاد. گرچه، نه هستی آن «شورای موقتِ» به اصطلاح «سوسیالیستهای
چپ ایران» که با دیدن آن آدم ناچار می شود دنبال «سوسیالیستهای راست ایران» نیز
بگردد و نه انگیزه ی کناره گیری آن چند نفر، چیزهایی چندان مهم و چشمگیر، دستِکم
برای من، نیستند و از خواندن اینگونه نوشتارها چشم پوشی می کنم، کنجکاوی ام سبب شد
که آن را بخوانم؛ و البته، همانگونه که اگر آدم زمانی بسنده برای خواندن همه چیز
داشته باشد، حتا خواندن کتاب آشپزی نیز که کم ترین دلبستگی به آن ندارم، می تواند
به هر رو سودمند باشد، خواندن بخشی از آن بیانیه، دستِکم این سود را دربرداشت که
از خنده روده بر شده، اشک از دیدگانم سرازیر شود!
کناره گرفتگان از «شورای موقت سوسیالیستهای
چپ ایران» که از کناره گرفتن شان از آن شورا درست به دلیل موقت بودن آن، کَک کسی
هم نمی گزد و خوشبختانه به گاو و گوسپند کسی هم آسیب نمی رسد، در بخشی از بیانیه
شان، چنین آورده اند:
«موضوع آموزنده، شگفتانگیز و طنز تلخ
زندگی در این رأیگیری این بود که اغلب کسانی که به پیشنهاد قطع همکاری با اکثریت
رأی موافق ندادند همان کسانی بودند که در سراسر دوران پنج ساله و تقریباً در هر
نشست مجمع عمومی یا جلسهی پالتاکی از مخالفان سرسخت ادامهی همکاری با ”اکثریت“
بودند و در انتقادهای خود به درستی جای سالمی برای آن سازمان باقی نمیگذاشتند و
هر بار خواهان پایان دادن به این همکاری میشدند! ولی اکنون به ناگهان ١٨٠ درجه تغییر
موضع داده و سفت و سخت خواهان انتشار ”فراخوان“ و ادامهی همکاری با اکثریت شده
بودند، و سرسختترین مخالف همیشگی اکنون پرچمدار ادامهی همکاری شده بود!»٢ و من بی
اختیار یاد بخشی از گفته های زنده یاد احمد کسروی در «تاریخ مشروطه ی ایران» می
افتم که می نویسد:
«جای افسوس آنست که با آن تکانی که به
نام آزادی خواهی به مردم داده بودند، باری، در این زمینه به آنان آموزگاری
ننمودند. معنی درست مشروطه و مجلس و قانون را به آنان نفهمانیدند؛ و یک راهی برای
کوشش برای ایشان بازنکردند؛ و یک آرمانی به ایشان ندادند.»٣ (برجسته نمایی ها، همه
جا از اینجانب است . ب. الف. بزرگمهر)
این دانشمند گرانمایه درباره ی بهره
برداری های نابجا از مانش «مشروطه» و «مشروطه خواهی» بر پایه ی کمبود آگاهی توده
های مردم در جایی دیگر از کتاب ارزشمندش یادآور می شود:
«... میکوشیدند که مشروطه را از معنی
درست خود بیرون آورند و هر کس به دلخواه معنای دیگری به آن دهد و بدینسان آن را یک
چیز بیکارهای گردانند. روشنتر بگویم: به جای آنکه پیروی از آیین مشروطه کنند، میکوشیدند
تا آن را پیرو رفتار و شیوه زندگی خود گردانند.»٤
یحیی دولت آبادی، روز گشایش مجلس شورای
ملی را چنین بازگو می کند:
«صحن مدرسه نظامی پر است از تجار و کسبه
و مردم تماشاچی، در این مجلس شعفی در مردم دیده می شود که هرگز دیده نشده و هیچ کس
باور نکرده در مملکت ایران به این زودی بشود این اقدامات را نمود؛ اما به غیر از
معدودی که می دانند چه می کنند و مقصود چیست، دیگران نمی دانند چه خبر است. اسم
مجلسی می شنوند؛ حرف مشروطه و قانون اساسی به گوششان می خورد؛ اما قانون یعنی چه؟
مجلس کدام است؟ مشروطه چیست؟ نمی دانند. کسبه تصور می کنند مجلس برای نرخ ارزاق
تشکیل می شود!»۵
این درست همان بلایی است که در روزگار
کنونی و در مورد کشورمان بویژه در دو دهه ی پسین به دلیل سستی ها، نارسایی ها و
کژروی های نیروی چپ و زیرپا نهادن پیکار طبقاتی به بهانه هایی چون «نخست دموکراسی،
سپس عدالت اجتماعی بسود زحمتکشان» بر سر جنیش دادخواهانه ی توده های مردم ایران
آمده است. آنجا که هسته ی جنبش، استواری و پایداری خود را از دست می دهد، واگرایی
پیرامون آن بسیار بزرگ تر خواهد بود و این همه، گروه های گوناگون با پرچم چپ مانند
قارچ از زمین سبز می شوند؛ گروه هایی که بخش کم و بیش بزرگی از آن در دوران کنونی،
پنهان و آشکار به سوی «سوسیال دمکراسی» باختر گرایش یافته اند؛ ولی همانگونه که
«تاریخ بار نخست بگونه ی نمایشی اندوهبار و بار دوم بگونه ای خنده دار پی گرفته می
شود»٦، «سوسیال دمکراسی ایرانی» نیز بگونه ای چشمگیر خنده دار از آب در می آید.
نمونه ی آورده شده در بالا تنها پرده ای از این نمایش است.
راستی! آن شورا چند سال است که همچنان
موقت برجای مانده است؟!
ب. الف. بزرگمهر ٢٠ آبان ماه ١٣٩١
پانوشت:
١ ـ خوار و بار فروشی «اخبار روز»:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=48971
٢ ـ همانجا
٣ ـ احمد کسروی تبریزی، تاریخ مشروطه ی
ایران، انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ پانزدهم
٤ ـ همانجا
۵ ـ «حیات یحیی»، جلد دوم، یحیی دولت
آبادی
٦ ـ
دانشمند، سیاستمدار و فیلسوف انقلابی، کارل مارکس (١٨١٨ ـ ١٨٨٣)
"History
repeats itself, first as tragedy, second as farce."»
***
چنین پاسخ می دهد:
«... نهیلیسم
من، نهیلیسم پست مدرن هاست، مرگ فراروایت؛ و البته که مارکسیسم هم که مربوط به
مدرنیته است نیز یک فراروایت یا همان پارادایم فرنگی هاست. اگر من پیرو مارکس و
مکتب فرانکفورتی ها و نومارکسیست ها و آنارشیست هایی چون چامسکی هستم دقیقن به
خاطر همان نهیلیسم است چون باورم را به حق و حقیقت و راه صلاح و صواب از دست داده
ام من تنها می خواهم زنده بمانم. بلانسبت شما مثل هر موجود غیرانسان دیگر و می بینم
که با آنارشیسم و مارکسیسم و حتا پراکسیس آن هم می توانم راحتتر زندگی کنم و هم می
توانم به جای خودکشی، دگرکشی کرده و عقده های فروخفته خودم را ارضا کرده و از این
جنگل دوپایان سخت انتقام بستانم.»
پاسخ می دهم:
آقای روانبخش گرامی!
نوشته اید که نهیلیسم شما، نهیلیسم پست
مدرن هاست و اگر پیرو مارکس و مکتب فرانکفورتی ها و نومارکسیست ها و آنارشیست هایی
چون چامسکی هستید دقیقن به خاطر همان نهیلیسم است، چون باورتان را به حق و حقیقت و
راه صلاح و صواب از دست داده و تنها می خواهید زنده بمانید.
پیش از هر چیز باید بگویم که من از نیهیلیسم
پست مدرن هیچ نمی دانم و خرسند خواهم شد اگر در یک یا دو جمله (بدون مراجعه به
کتاب! چون خودم هم می توانم اینکار را انجام دهم.) برایم نظر خود را درباره ی آن
بنویسید. درباره ی نیهیلیسم (فلسفه ی پوچی یا پوچگرایی) و اگزیستانسیالیسم چیزهایی
خوانده و درباره ی بویژه زمینه ها و چگونگی پیدایش آنها کم و بیش خوب می دانم.
اگر با کمی احتیاط بخواهم داوری کنم،
نظر شما را در همین چند سطر که نوشته اید به اگزیستانسیالیسم نزدیک تر می بینم. از
دید من، همه ی آن ها دربرگیرنده ی نظریه ها و مکتب هایی که نام برده اید (مکتب
فرانکفورتی ها و نومارکسیست ها و آنارشیست ها)، نظریه هایی ضدعلمی، سفسطه گرانه
(به مانش آمیزه ی راست و دروغ با نتیجه ای نادرست!) است که برخی از آن ها را بویژه
در باخترزمین، آنگاه که «شبح مارکسیسم» بر فراز سر "از ما بهتران" به
پرواز در آمده بود و «خطر سرخ» تهدیدشان می کرد، خوب پرورش داده و به میدان
فرستاده بودند. چرایی آن را می توانید خود حدس بزنید! در بنیاد این جُستاری ساده
است. اگر سیلی را که راه افتاده بتوانند، سد کنند، می کنند و اگر نتوانند، کوشش می
کنند تا دستکم آن را به کاریزهای گوناگونی پخش کنند تا از نیرو و اثربخشی آن هرچه
بیش تر کاسته شود! بر سر مارکسیسم و سپس مارکسیسم ـ لنینیسم نیز همین بلا را آورده
اند. تا آن هنگام که هنوز خود را در پراتیک محک نزده بود، آن را نادیده می گرفتند.
با آغاز انقلاب های کارگری سده ی هژدهم در آلمان و سایر جاها که درستی نخستین نظریه
ی علمی سوسیالیستی را نشان داد ـ و در اینجا
باید حتمن خاطرنشان کرد که پراتیک سنگ محک درستی یا نادرستی تئوری است ـ پیکار
بهره کشان جهان با «سوسیالیسم علمی» که بر خلاف همه ی نظریه های سوسیالیستی
پندارگرایه ـ اتوپیایی پیشین خود به دیالکتیک (و در واقع باید گفت دیالکتیک ماتریالیستی)
نیز ساز و برگ یافته بود، شکل دیگری گرفت. از آن پس، گونه های گوناگونی از نظریه
ها، مکتب ها و نحله های گوناگون اندیشگی که کم و بیش در همه ی موردهای تاریخی آن
تاکنون از پشتیبانی همه جانبه ی سامانه ی سرمایه داری (امپریالیستی) برخوردار بوده
و هست و خود را در جامه ی سوسیالیسم یا نظریه های
"پسا مدرن" جا می زنند، پا به عرصه نهاده اند که البته بی هیچ
گفتگو، زمینه ی طبقاتی چنین نظریات و مکتب ها را که بگونه ای عمده ریشه در لایه های
میانگین اجتماعی دارند، نباید نادیده گرفت. روی همین زمینه ها، پروفسورها و نظریه
پردازان خودفروخته و مزدبگیر سامانه ی سرمایه داری که بسیاری از آن ها در دانشگاه
ها و بنگاه های پژوهشی باخترزمین به کار سرگرمند، بنای نحله های گوناگون اندیشگی
را پی ریخته و با عنوان های گاه باشکوه و گول زننده ای چون "پسامدرن" به
بازار سرمایه داری عرضه می کنند تا بویژه لایه های هوشمند و روشنفکری را که نارسایی
ها و کاستی های سامانه ی (اکنون دیگر زمینگیر شده ی) سرمایه داری را درمی یابند، گیج
و سردرگم نمایند؛ روشنفکرانی که بدون کار پربار و پیوسته ی آن ها، جنبش های کارگری
هیچگاه به پایه ی جنبش های اجتماعی ـ سیاسی فرانروییده و نخواهد رویید.
می بینید؟ آن ها چه خوب آماج هایی را
نشانه رفته اند؟! نتیجه ی کارشان همین است که به عنوان مشت نمونه ی خروار در گفتار
آقای روانبخش ـ به عنوان آدمی راستگو و بی آلایش که آنچه در سر دارد، رُک و پوست
کنده در میان می نهد و این خود نشانه ی خوبی است که بسیاری دیگر از آن بی بهره
اند! ـ بازتاب می یابد:
«اگر من پیرو
مارکس و مکتب فرانکفورتی ها و نومارکسیست ها و آنارشیست هایی چون چامسکی هستم دقیقن
به خاطر همان نهیلیسم است چون باورم را به حق و حقیقت و راه صلاح و صواب از دست
داده ام من تنها می خواهم زنده بمانم. بلانسبت شما مثل هر موجود غیرانسان دیگر و می
بینم که با آنارشیسم و مارکسیسم و حتا پراکسیس آن هم می توانم راحت تر زندگی کنم و
هم می توانم به جای خودکشی، دگرکشی کرده و عقده های فروخفته خودم را ارضا کرده و
از این جنگل دوپایان سخت انتقام بستانم.» ولی، آقای روانبخش! زندگی رویهمرفته
بسیار ساده تر از آن چیزهایی است که روشنفکران خود را در میان مانش (مفهوم) ها و
جُستارهایی که بیش تر وقت ها از آن ها دریافت درستی نیز ندارند، درگیر و سردرگم می
کنند. به عنوان نمونه به نوشته ی کارگری سندیکایی که شاید از نظر حجم اندوخته ها و
داده های دانش های گوناگون اجتماعی، بسی کم تر از ما روشنفکران در ذهن خود انباشته،
توجه کنید تا ببینید چگونه به زبانی ساده و بی آلایش های معمول در زبان روشنفکران
با اشاره به فاکت هایی تاریخی، پاسخ روشنفکری «چپ نما» یا «چپ رو» را با شایستگی
درخور یک کارگر آگاه و پیکارگر سندیکایی می دهد؛ منظورم نوشته ی زیر است که آن را
در «گوگل پلاس» نیز درج نموده ام:
«سندیکایی ها همیشه حقیقت را می گویند!»،
مازیار گیلانی نژاد، ۵ دی ماه ١٣٩١
نمی خواهم حتا جمله ای از آن را برای
شما بازگو کنم. همه ی آن را باید خواند:
حقیقتی است شاید با گردنی باریک چون مو؛
آنچنانکه آن سراینده ی کهن ایرانی بر زبان رانده بود؛ ولی به هر رو حقیقتی با
پشتوانه ی تاریخی!
سوسیالیسم علمی را نمی توان با آن نظریه
های ضدعلمی و شبه علمی در یک جوال گذاشت و آنچنانکه شما در نوشته ی خود به آن دست
زده و گویا با همه ی آن ها نیز همداستان هستید، همه را هم ارز یکدیگر معرفی نمود!
به این می گویند: مغلطه! شیوه ی نگرش و روشی بسیار نزدیک به «رلاتیویسم» (Relativism) نیز در آن به دیده می آید؛ شیوه
ای سردرگم کننده که بویژه رسانه های گروهی کشورهای امپریالیستی بسیار از آن در میزگردها،
گفتگوهای چندجانبه و همایش ها بهره می گیرند؛ بر پایه ی این انگاره ـ الگو، همه تا
اندازه ای درست می گویند و حق دارند (گونه ای پلورالیسم رسانه ای؟!) و هرکس گوشه ای
از حقیقت را می نمایاند! نخستین و مهم ترین نتیجه، آن است که بنابراین، هیچکس درست
نمی گوید: چون گوشه ای از حقیقت، چنانکه در آن سروده ی فلسفی مولوی که هر کس جایی
از بدن یک پیل (فیل) را لمس می کرد و نمی توانست هستی پیل به آن گندگی را در پندار
خود بگنجاند نیز آمده، نه تنها همه ی حقیقت نیست که ضد آن نیز هست! بهره کشان جهان
سرمایه در هر جامه ای و زیر هر پوششی، همین را می خواهند؛ زیرا نتیجه ی آن سردرگمی
که شما نیز خود به آن صادقانه اقرار کرده اید، نشناختن «راه صلاح و صواب» از یکدیگر،
سر سپردن به دستِ سرنوشت و سرفرود آوردن در برابر وضعیت موجود و از آن بدتر چاکری
و نوکری بهره کشان و زالوهای ایران و جهان است.
این چند سطر را به بهانه ی نوشته ی شما
نوشتم؛ زیرا می دانم کسانی چون شما، چه در باختر زمین و چه در ایران کم نیستند؛
روشنفکرانی، چه مذهبی یا غیرمذهبی که آسیب های فراوانی از چیرگی شکمبارگان،
مفتخوران و انگل های اجتماعی دیده و در
شناخت راه درست از نادرست و یافتن سمتگیری پیشرفتخواهانه سردرگم شده اند؛ چالش بنیادین در همینجا و به
همین سادگی است:
کجا و در کدام سمت و سوی بُردارهای
اجتماعی ایستاده ای؟! در سمت از دیدگاه تاریخیِ فراروینده ی آن به سود طبقه ی
کارگر، زحمتکشان و دیگر فرآورندگان مادی و معنوی یا در سمت میرنده ی آن به سود
سرمایه داری و بهره کشان و ستمگران؟! خوشبختانه یا شوربختانه، جایی در آن میان
هستی ندارد که به هر بهانه ای کناره گرفت و ساز خود را نواخت! همه ی کسانی که چنین
ادعاهایی در سر داشته یا بر زبان می آورند در کردار خود تنها و تنها به ایستایی و
بدرازا کشیدن وضع موجود و کوششی ضدتاریخی یاری می رسانند؛ کوششی که بیگمان با
نخستین برآمد انقلابی آینده شکست خواهد خورد. برآمدی که ریشه در نخستین انقلاب
پیروزمند سوسیالیستی در سال ١٩١۷ دارد؛ انقلابی که از بوته ی آزمایش درآمد و سوسیالیسم
علمی از تئوری پای به میدان پراتیک نهاد. از کاستی ها و نارسایی هایش سخن نمی
گویم؛ بیگمان بسیار بوده اند؛ ولی همه ی آن نارسایی ها و کاستی ها که بخش عمده ای
از آن نیز ناگزیر بوده اند (محدودیت افق تاریخی!) در برابر دستاوردها و پیامدهای درخشان
تاریخی آن بسیار کوچکند؛ نارسایی ها و کاستی هایی که از آن ها بیگمان باید آموخت و
آن ها را بکار نبرد!
نکته ای دیگر نیز در این میان مهم است,
شاید حتا بسیار مهم که می خواهم آن را با شما و دیگران در میان بگذارم. با هر حرکت
پیشرونده ی تاریخی، اجتماعی، علمی، فرهنگی و ... افق های تازه ای به روی آدمی
گشوده می شود؛ افق هایی مه آلود که همه چیز در آن روشن نیست؛ پرسش هایی تازه که
پیش از آن هرگز به اندیشه ی آدمی نمی توانست بیاید ... این دیالکتیک رشد و پیشرفت
و نشانه ی نیرومند دیگری بر مقدم بودن «عین» بر «ذهن» است. با هر کشف تازه، با
یافتن پاسخ یه پرسشی که پیش تر پاسخی نداشت، ده ها و ده ها پرسش و چالش های تازه
به میان می آید؛ با آن دو گونه می توان برخورد نمود:
ـ برخوردی علمی و تاریخی و چه بهتر تا
آنجا که ممکن است: ساختاری؛ برپایه ی دیالکتیک ماتریالیستی تنها به عنوان رهنمون
کردار و نه آیینی!
ـ برخوردی بر پایه ی ضدعلمی و ضد تاریخی
با انگشت نهادن و پافشردن بر ندانم گرایی؛ بر کهنه پرسش های هنوز پاسخ نیافته یا
بر پرسش های تازه پدید آمده و نتیجه گیری های پندارگرایانه از آن ها!
پیمودن راه نخست بیگمان دشوارتر است! از
همین رو، بسیاری همچنان راه دوم را برمی گزینند!
ب. الف. بزرگمهر دهم دی ماه ١٣٩١
پنج چالش در راه نوشتن حقیقت ـ برتولت برشت (بازانتشار)
برگردان مصطفی رحیمی
امروز نویسندهای که بخواهد با دروغ و نادانی مبارزه کند و حقیقت را بنویسد باید دست کم با پنج مشکل درافتد. برای چنین نویسندهای شجاعت١ گفتن حقیقت لازم است، در حالی که حقیقت را همهجا خفه میکنند. هوشیاری باز شناختن حقیقت لازم است، در حالی که همهجا آن را پنهان میدارند. این هنر لازم است که از حقیقت سلاحی ساخته شود. نیروی تشخیص دادن و انتخاب کردن کسانی لازم است که حقیقت در دست آنان موثر و کاری واقع شود. و سرانجام بسیاری تدبیر لازم است تا حقیقت میان چنین مردمی گسترش یابد. این مشکلات برای کسانی که در حکومت فاشیستی چیز مینویسند عظیم است. عین این دشواری برای کسانی که از وطن رانده شدهاند یا فرار کردهاند و برای کسانی که در دموکراسیهای بورژوائی بسر میبرند نیز وجود دارد.
١- شجاعت حقیقت گویی
١- شجاعت حقیقت گویی
این نکته که نویسنده باید حقیقت را بگوید، امری بدیهی به نظر میرسد. یعنی نویسنده باید نه بر حقیقت سرپوش گذارد و نه خاموش بنشیند و نه هیچ چیزی بنویسد که مخالف حقیقت باشد. نویسنده نباید در برابر قدرتمندان سر فرود آورد، همچنان که نباید بیقدرتان را فریب دهد. طبیعتاً سر فرود نیاوردن در برابر قدرتمندان بسیار دشوار است و فریب دادن بیقدرتان بسیار سودبخش. ناخوشایند بودن در دیدۀ دارایان، گذشتن از هرگونه دارایی است.
چون گفتن حقیقت بدان سبب که در همه جا خفه می شود، دشوار است، گفتن یا نگفتن آن در نظر بسیاری از کسان مسئله ای است اخلاقی. اینان می پندارند که در این باره تنها شهامت لازم است و مشکل دوم را از یاد می برند: مشکل کشف حقیقت را. نه، به هیچ رو نباید پنداشت که یافتن حقیقت آسان است.
اگر باید حقیقت گفته شود از آن روست که برای رفتار آدمی در زندگی نتایجی از آن بهدست میآید. ما در اینجا بهعنوان نمونۀ حقیقتی که از آن نتایج نادرست به بار میآید، یا اصلاً نتیجهای از آن بهدست نمیآید، از برداشت بسیار شایعی یاد میکنیم که میگوید رژیم وحشیانهای که در بعضی از کشورها حکمفرماست، زادۀ توحش است. بنابراین استدلال، فاشیسم موجی از توحش است که با خشونت و شدت عامل طبیعی، بعضی از کشورها را فرا گرفته است.
بر این اساس چگونه میخواهند حقیقت را درباره فاشیسم بگویند و آن را مردود شمارند در حالی که میخواهند درباره سرمایهداری که بهوجود آورندۀ فاشیسم است سکوت کنند؟ و این «حقیقت» چه کاربردی عملی میتواند داشته باشد؟
برای اینکه خاطرشان آسوده باشد همین بس که قصاب پیش از آماده کردن گوشت دستهایش را بشوید. اینان مخالف روابط مالکانهای که بهوجود آورندۀ توحش است نیستند، فقط با توحش مخالفند. اینان در کشورهائی بر ضد توحش سخن میگویند که همان روابط مالکانه حکمفرماست ولی قصاب پیش از آماده کردن گوشت دستهایش را شسته است.
اعتراض شدید به اعمال وحشیانه ممکن است اثری موقت داشته باشد. تا زمانی که مخاطبان تصور کنند که چنین اعمالی در کشور ایشان اتفاق نخواهد افتاد. بعضی از کشورها هنوز این امکان را دارند که روابط مالکانۀ خاص خود را با وسایلی که با خشونتی کمتر آمیخته است همچنان حفظ کنند. دموکراسی هنوز به این کشورها خدماتی میکند که کشورهای دیگر باید به خاطر این خدمات زور و خشونت بهکار برند. یعنی در این مورد، دموکراسی ضامن مالکیت وسایل تولید است. انحصار کارخانهها و معادن و مالکیت ارضی همهجا با اعمال وحشیانه همراه است اما این اعمال گاهی کمتر و گاهی بیشتر به چشم میآید؛ و توحش آنگاه به چشم میآید که این انحصار نتواند جز با خشونت آشکار حمایت شود.
بعضی از کشورها که به علت توحش انحصارها، هنوز نیازی به انصراف از تضمین های صوری حکومت های لیبرال و جاذبه های هنر و ادبیات و فلسفه ندارند، با مهربانی به سخنان فراریانی که کشورهای خود را به انصراف از این جاذبه ها متهم می کنند، گوش می دهند؛ زیرا این کار در جنگهای بعدی به کارشان خواهد آمد. راستی آیا میتوان گفت که حقیقتگوئی یعنی این که کسی، با سر و صدای فراوان، به این عنوان که آلمان "مهد حقیقی شر، جهنم روی زمین و اهریمن مجسم"۲ است، خواهان جنگی بیامان با این کشور شود؟ باید گفت که چنین کسانی ابله اند، ناتواناند، مضرند. زیرا حاصل این یاوه بافیها جز این نیست که کشور آلمان باید از نقشۀ جغرافیا محو شود؛ تمام کشور، با همۀ ساکنانش. زیرا گاز کشنده، به هنگام کشتار، گناهکاران را از بیگناهان جدا نمیکند.
ظاهربینی که حقیقت را نمیشناسد با عبارات کلی و فاخر و نامشخص سخن میگوید. دربارۀ آلمانیها سخن پراکنی میکند. دربارۀ شر، شر کلی نوحه میسراید؛ و شنونده در بهترین صورت حال، نمیداند چه کند. برود ترک تابعیت آلمان کند؟ اگر شخص او آدم خوبی بشود آیا دوزخ از روی زمین رخت برخواهد بست؟ عبارتهای مطنطن دربارۀ توحشِ زادۀ توحش از همین قماش است. اگر توحش از توحش زاده میشود، ناچار با اخلاق که زادۀ فرهنگ و تعلیم و تربیت است نابود میگردد. همۀ اینها که با عباراتی کلی بیان میشود، هدفی در جهان عمل ندارد و اساساً در اینجا روی سخن با هیچکس نیست.
این نوشتهها فقط چند حلقه از زنجیر علل را نشان میدهد و بعضی از نیروهای عامل را به منزلۀ نیروهائی که نظارت و تسلط بر آنها محال است معرفی میکند. این نوشتههای پر از ابهام و تاریکی نیروهایی را که بهوجود آورندۀ فاجعه هستند پنهان میدارد. با کمی روشنائی و روشنگری آشکار میشود که بعضی از آدمها آفرینندۀ جامعهها هستند. زیرا ما در دورانی زندگی میکنیم که انسان سرنوشت انسان است.
فاشیسم فاجعهای طبیعی نیست؛ فاجعهای نیست که بر مبنای یک «طبیعت» دیگر یعنی «طبیعت» بشری آن را بتوان شناخت. بلکه، حتی در برابر فاجعههای طبیعی، چارهای و تدبیری در شأن انسان هست که باید نشان داد. تدبیری که به نیروهای رزمندۀ آدمی ندا در میدهد.
در بسیاری از مجله های امریکائی، پس از زلزلۀ مهیبی که یوکوهاما را درهم کوبید عکسهائی دیده می شد که فضائی ویران را نشان می داد. زیر عکسها نوشته شده بود: Steel Stood (پولاد بر جا ماند). در واقع کسی که در نگاه اول جز ویرانی نمی دید، همین که متوجه آن عبارت می شد، درمی یافت که در آن میان ساختمانهائی هست که همچنان پابرجاست. در میان شرح و تفصیلی که می توان از زمین لرزه داد تشریح کار مهندسان ساختمانها دارای کمال اهمیت است. زیرا این کارها بر اساس نرمی خاک، نیروی لرزش زمین، حرارت ایجاد شده و جز آن ها محاسبه شده است، و این امر موجب می شود که در آینده ساختمانهائی ساخته شود که در مقابل زمین لرزه مقاومت کند. کسی که به تشریح فاشیسم و جنگ میپردازد، یعنی فاجعههای بزرگی که طبیعی نیستند، باید حقیقتی را آشکار کند که بتوان با آن کاری کرد. باید نشان داد که اینها فاجعههائی هستند که دارندگان وسائل تولید برای تودههای عظیم مردم که کار میکنند و فاقد آن وسایلاند، تدارک دیدهاند.
اگر قصد گفتن حقیقتی دربارۀ امری نامطلوب در میان است، باید آن را به شیوهای گفت که علل آن بهعنوان علل اجتنابپذیر بازشناخته شود. اگر این علل، بهعنوان علل اجتنابپذیر بازشناخته شد، میتوان با این امر نامطلوب مبارزه کرد.
٤- تشخیص لازم برای انتخاب کسانی که حقیقت در دستشان به عاملی موثر تبدیل گردد.
عرف قرنها تجارت کتاب در بازار عقاید و توصیفها، در ضمن این که نویسنده را از پروای سرنوشت بعدی نوشتههایش فارغ میکرد، این تصور را در او برمیانگیخت که همین که چیزی نوشته شد، واسطه یا مشتری یا سفارش دهنده آن را به همگان منتقل خواهند کرد. نویسنده با خود میگفت: من حرفم را میزنم، هر کس بخواهد بشنود میشنود. در واقع او حرف میزد اما کسانی میشنیدند که فقط میتوانستند نوشتههایش را بخرند. حرفهای او را همۀ مردمان نمیشنیدند و کسانی که میشنیدند نمیخواستند هر چیزی را بشنوند. دربارۀ این مسئله تا کنون زیاد سخن گفته اند، اما نه به اندازۀ کافی.۳ در این جا تنها به گفتن این نکته اشاره کنم که "نوشتن برای کسی" تبدیل شده است به "نوشتن" و خلاص. نمی توان حقیقت را در هوا نوشت. مطلقاً لازم است که حقیقت را برای کسی نوشت. برای کسی که بتواند آن را بکار برد ومورد استفاده قرار دهد. حقیقت، فعل و انفعالی است مشترک میان کسانی که می خوانند و کسانی که مینویسند. برای گفتن حرفهای خوب باید خوب شنید و حرفهای خوب شنید. حقیقت باید از طرف گوینده سنجیده و محاسبه شود و از طرف شنونده به محک سنجش درآید. از نظر ما نویسندگان، نکته اساسی این است که بدانیم سخن را به چه کسی میگوئیم و چه کسی به ما گفته است.
حقیقت عظیم دوران ما (که شناسایی آن به تنهایی مشکلی را نمیگشاید ولی بدون آن نمیتوان به هیچ حقیقت مهم دیگری رسید) آن است که قاره ما در توحش فرو میرود زیرا روابط مالکیت بر وسایل تولید، با زور و جبر حفاظت میشود. سخنان شجاعتآمیز مبنی بر این که ما در توحش فرو میرویم (که حقیقتی است) چه فایده دارد اگر علت این که چرا ما دچار این وضع شدهایم از آن سخنان به روشنی معلوم نگردد؟ ما باید بگوییم که اگر شکنجه میکنند برای حفظ روابط مالکانه است. البته ما با گفتن این نکته بسیاری از دوستان خود را از دست خواهیم داد. کسانی که مخالف شکنجهاند ولی میپندارند که بدون شکنجه نیز میتوان روابط مالکانه را حفظ کرد (و این نادرست است).
انصراف از مزد کاری که برای آدمی تدارک دیدهاند، در نهایت، انصراف از خود کار است؛ و گذشتن از شهرتی که قدرتمندان نثار میکنند، غالباً گذشتن از هرگونه شهرت؛ و اینها نیاز به شجاعت دارد. معمولاً دوران اوج ستمکاری دورانی است که در آن، مسئلۀ عظمت و آرمان به نحو چشمگیری مطرح است. در این دوران، هنگامی که با سر و صدای فراوان از «روح فداکاری» بهعنوان فضیلت اولی تجلیل میکنند، شجاعت لازم است تا نویسندهای از مسائل کوچک و کم اهمیت مانند خوراک و مسکن کارگران سخن بگوید. و هنگامی که دهقانها را غرق در افتخار و نشان می کنند، دلاوری بسیار لازم است تا کسی از ماشینهای زراعتی و علوفۀ ارزان دم بزند و با این اقدام، کاری را که آن همه قرین افتخار می سازند سبک کند.
هنگامی که بلند گوها فریاد بر می آورند که شخص نادان بهتر از آدم فهمیده است دلاوری لازم است تا کسی بپرسد: برای چه کسی بهتر است؟ هنگامی که از نژاد ها و ملتهای “آقا” و از نژادها و ملتهای عقب مانده دم می زنند پرسیدن این که آیا علت نابسامانی های فاجعه آمیز، گرسنگی و جهل و جنگ نیست، نشانه دلیری است. و نیز دلیری لازم است برای گفتن حقیقت دربارۀ خود، به هنگامی که انسان شکست خورده است. بسیاری از ستمدیگان بر اثر ستم نیروی باز شناختن خطای خود را از دست می دهند. به نظر اینان ستم کشیدن یعنی بد مطلق بودن. ستمکاران شریرند چون ستم می کنند. اینان، یعنی ستمدیدگان، بدان سبب که دارای فضایلی بوده اند ستم دیده اند. اما باید گفت که این فضیلت ها، فضیلتهائی بوده است در هم شکسته، منکوب شده و به خاکستر ناتوانی نشسته، و بنابر این جز فضایلی زبون، فضایلی بد، فضایلی ناپایدار و نا استوار نبوده است. زیرا پذیرفتنی نیست که به ضعف فضیلت حکم کنیم، همچنان که به رطوبت باران. باید شهامت گفتن این نکته را داشت که آدمهای خوب به سبب فضایل خود مغلوب نشده اند، بلکه به سبب ضعف و ناتوانی خود شکست خورده اند. بدیهی است که باید حقیقت را گفت، اما در مبارزه با دروغ نباید از حقیقت، کلیتی مبهم و متعالی و چند پهلو ساخت . این کلیت مبهم و متعالی و چندپهلو خاص دروغ است. هنگامی که گفته می شود فلان کس حقیقت را گفت یعنی این که ابتدا عده ای یا بسیاری، حتی یک نفر کلیاتی مبهم به هم بافته اند، یا صاف و صریح دروغی گفته اند، اما او حقیقت را گفته است؛ یعنی چیزی که کار برد عملی دارد، عینی است و انکار ناپذیر است؛ درست چیزی که می بایست گفته شود.
در آن بخش از جهان که هنوز گفتن چیزهایی مجاز است؛ با عبارتهای کلی از بدی دنیا و پیروزی پستی شکوه کردن، نشانۀ شهامت نیست. بسیاری از نویسندگان خود را دلیر و با شهامت نشان میدهند، چنان که گویی لولههای توپ به سینهشان نشانهگیری شده است، نه دوربینهای تماشاگران تئاتر. اینان از خواستهای مبهم و کلی در برابر مردمی سخن میگویند که مسالمت را دوست دارند. اینان با عبارات کلی عدالتی را میطلبند که برای کسب آن دست از پا خطا نکردهاند. و از آزادی مطالبۀ سهم خود از غنیمتی که دیرباز دریافت می کردهاند سخن میرانند. برای اینان حقیقت قاصدی خوشخبر است و بس. اگر حقیقت در رویدادها، در ارقام و اعداد، در واقعیات خشک و عریان باشد، اگر برای یافتنش نیاز به کوشش و بررسی باشد، اینان دیگر حقیقت را به رسمیت نمیشناسند. زیرا ایشان را به هیجان نمیآورد. اینان فقط صورت ظاهر و «ژست» نویسندگان حقیقتگو را دارند. اینان بدبختاند زیرا نمیدانند حقیقت چیست.
٢- هوشیاری بازشناختن حقیقت
٢- هوشیاری بازشناختن حقیقت
چون گفتن حقیقت بدان سبب که در همه جا خفه می شود، دشوار است، گفتن یا نگفتن آن در نظر بسیاری از کسان مسئله ای است اخلاقی. اینان می پندارند که در این باره تنها شهامت لازم است و مشکل دوم را از یاد می برند: مشکل کشف حقیقت را. نه، به هیچ رو نباید پنداشت که یافتن حقیقت آسان است.
پیش از هر چیز کشف این که کدام حقیقت ارزش گفتن دارد چندان آسان نیست. مثلاً امروز دولتهای بزرگ و متمدن، یکی از پس دیگری در توحشها فرو میروند. وانگهی هر کسی میداند که جنگ داخلی، که با وحشتناک ترین سلاحها درگیر است ممکن است در صورت گسترش، امروز یا فردا، به جنگی خارجی تبدیل شود، جنگی که شاید از قارۀ ما جز تلی آوار چیزی به جا نگذارد. بیگمان این حقیقتی است اما بالطبع حقایق دیگری هم هست. مثلاً این امر البته نادرست نیست که بگوییم صندلی برای نشستن است و باران از بالا به پایین میبارد. بسیاری از نویسندگان حقایقی از این دست مینویسند. اینان به نقاشانی شبیهاند که بر کشتی در شرف غرق نقش «طبیعت بیجان» میکشند. نخستین مشکلی که از آن سخن گفتیم برای ایشان مطرح نیست، با وجود این وجدانی آرام دارند. اینان کاغذی سیاه میکنند، بی آن که از قدرتمندان گزندی ببینند و نیز بیآنکه فریاد غرقشدگان گزندی به خاطرشان برساند. پوچی کارشان در آنان بدبینی «عمیقی» بهوجود میآورد، که به شیوۀ شایستهای به پول نزدیکش میکنند، و دیگران، هنگامی که این استادان و شیوۀ فروش احساساتشان را میبینند، بهترین دلایل را برای چنین آزمونی مییابند. دراین مورد، به آسانی می توان دریافت که حقیقت مورد گفت و گوی اینان از قماش حقیقت صندلی و جهت ریزش باران است. اما معمولاً این حقیقت ها دیگر گونه منعکس می شوند و مانند حقایق در مورد امور مهم جلوه می نمایند. خصوصیت آفرینش هنری این است که موصوع مورد بحث خود را اهمیت می بخشد. پس باید دقیقتر نگریست تا دانست که این نویسندگان چیزی جز این نمیگویند که “صندلی، صندلی است”. و “در برابر این واقعیت که باران از بالا به پایین میبارد از کسی کاری ساخته نیست.”
اینان حقیقتی که به گفتنش بیارزد نمییابند. دیگران به راستی خود را وقف کارهائی آنی تر میکنند. اینان از قدرتمندان میترسند ولی از فقر نمیترسند، و با وجود این به یافتن حقیقت توفیق نمییابند. نقص کار اینان نرفتن از پی معلومات است. اینان از خرافات کهنه و پیشداوریهای مورد احترام انباشتهاند و غالباً به گذشته با نظری تحسینآمیز مینگرند. در نظر ایشان دنیا بسیار پیچیده است. اینان بدیهیات و مسلمات را نمیدانند و ارتباطها را نمیبینند. باید گفت که گذشته از شرافت، سواد و معلوماتی لازم است که میتوان تحصیل کرد و شیوه و فنونی میباید که میتوان آموخت. تمام کسانی که در این دوران، دوران پیچیدگیها و دگرگونیهای عظیم، چیز مینویسند به شناختن دیالکتیک ماتریالیستی و اقتصاد و تاریخ نیاز دارند. با داشتن حداقل اراده لازم ممکن است این معلومات از راه کتاب بدست آید، یا از راه کارآموزی عملی تحصیل گردد. بسیاری از حقایق ممکن است از راههای ساده تری آشکار شوند. ممکن است کسی از جزئی از حقیقت به جزء دیگر آن برسد یا از معلومی به مجهولی پی ببرد. هنگامی که کسی در جستجوی چیزی است البته داشتن روش و شیوه ای لازم است، اما ممکن است کسی بی داشتن روش و شیوه کار نیز به مطلوب خود برسد و حتی ممکن است بی جستجو و کوشش نیز کسی به هدف نائل شود. اما از این راههای اتفاقی به هیچوجه نمیتوان به ارائه حقیقتی رسید که مردمان به یمن آن بدانند چگونه باید رفتار کنند.
کسانی که جز به ثبت رویدادهای کوچک نمیپردازند شایستگی آن را ندارند که امور جهان را به صورتی ملموس درآورند. و حقیقت، درست به همین کار میآید و دیگر هیچ. اینان در آن اوج نیستند که بدانند حقیقت به چه کار میآید.
اگر کسی حاضر به گفتن حقیقت باشد و شایستگی بازشناختن آن را نیز داشته باشد، باز با سه مشکل دیگر روبروست.
٣ - هنر این که از حقیقت سلاحی قابل لمس ساخته شود.
٣ - هنر این که از حقیقت سلاحی قابل لمس ساخته شود.
اگر باید حقیقت گفته شود از آن روست که برای رفتار آدمی در زندگی نتایجی از آن بهدست میآید. ما در اینجا بهعنوان نمونۀ حقیقتی که از آن نتایج نادرست به بار میآید، یا اصلاً نتیجهای از آن بهدست نمیآید، از برداشت بسیار شایعی یاد میکنیم که میگوید رژیم وحشیانهای که در بعضی از کشورها حکمفرماست، زادۀ توحش است. بنابراین استدلال، فاشیسم موجی از توحش است که با خشونت و شدت عامل طبیعی، بعضی از کشورها را فرا گرفته است.
بنابراین برداشت، فاشیسم راه سومی است؛ راهی تازه میان سرمایهداری و سوسیالیسم، یا راهی که این هر دو را پشت سر گذاشته است. بنابراین عقیده نه تنها سوسیالیسم که سرمایهداری نیز میتوانست بیوجود فاشیسم به زندگی خود ادامه دهد؛ و چیزهائی از این قبیل. طبعاً چنین اندیشهای تایید فاشیسم است و تسلیم در برابر فاشیسم. فاشیسم مرحلهای از تاریخ است که سرمایهداری در آن وارد شده و در نتیجه امریست تازه و در عین حال قدیمی. در کشورهای فاشیستی، دیگر سرمایه داری وجود ندارد مگر در هیات فاشیسم، و ممکن نیست که با فاشیسم مبارزه کرد جز بهعنوان بیشرمانهترین، وقیحترین، ستمکارترین و دروغترین صورت سرمایهداری.
بر این اساس چگونه میخواهند حقیقت را درباره فاشیسم بگویند و آن را مردود شمارند در حالی که میخواهند درباره سرمایهداری که بهوجود آورندۀ فاشیسم است سکوت کنند؟ و این «حقیقت» چه کاربردی عملی میتواند داشته باشد؟
کسانی که مخالف فاشیسماند بیآنکه مخالف سرمایهداری باشند و درباره توحش زادۀ توحش ناله و زاری میکنند به کسانی شبیهاند که میخواهند سهمی از کباب گوساله داشته باشند ولی به کشتن گوساله رضایت نمیدهند. اینان میخواهند گوشت کباب کرده داشته باشند ولی نمیخواهند خون ببینند.
برای اینکه خاطرشان آسوده باشد همین بس که قصاب پیش از آماده کردن گوشت دستهایش را بشوید. اینان مخالف روابط مالکانهای که بهوجود آورندۀ توحش است نیستند، فقط با توحش مخالفند. اینان در کشورهائی بر ضد توحش سخن میگویند که همان روابط مالکانه حکمفرماست ولی قصاب پیش از آماده کردن گوشت دستهایش را شسته است.
اعتراض شدید به اعمال وحشیانه ممکن است اثری موقت داشته باشد. تا زمانی که مخاطبان تصور کنند که چنین اعمالی در کشور ایشان اتفاق نخواهد افتاد. بعضی از کشورها هنوز این امکان را دارند که روابط مالکانۀ خاص خود را با وسایلی که با خشونتی کمتر آمیخته است همچنان حفظ کنند. دموکراسی هنوز به این کشورها خدماتی میکند که کشورهای دیگر باید به خاطر این خدمات زور و خشونت بهکار برند. یعنی در این مورد، دموکراسی ضامن مالکیت وسایل تولید است. انحصار کارخانهها و معادن و مالکیت ارضی همهجا با اعمال وحشیانه همراه است اما این اعمال گاهی کمتر و گاهی بیشتر به چشم میآید؛ و توحش آنگاه به چشم میآید که این انحصار نتواند جز با خشونت آشکار حمایت شود.
بعضی از کشورها که به علت توحش انحصارها، هنوز نیازی به انصراف از تضمین های صوری حکومت های لیبرال و جاذبه های هنر و ادبیات و فلسفه ندارند، با مهربانی به سخنان فراریانی که کشورهای خود را به انصراف از این جاذبه ها متهم می کنند، گوش می دهند؛ زیرا این کار در جنگهای بعدی به کارشان خواهد آمد. راستی آیا میتوان گفت که حقیقتگوئی یعنی این که کسی، با سر و صدای فراوان، به این عنوان که آلمان "مهد حقیقی شر، جهنم روی زمین و اهریمن مجسم"۲ است، خواهان جنگی بیامان با این کشور شود؟ باید گفت که چنین کسانی ابله اند، ناتواناند، مضرند. زیرا حاصل این یاوه بافیها جز این نیست که کشور آلمان باید از نقشۀ جغرافیا محو شود؛ تمام کشور، با همۀ ساکنانش. زیرا گاز کشنده، به هنگام کشتار، گناهکاران را از بیگناهان جدا نمیکند.
ظاهربینی که حقیقت را نمیشناسد با عبارات کلی و فاخر و نامشخص سخن میگوید. دربارۀ آلمانیها سخن پراکنی میکند. دربارۀ شر، شر کلی نوحه میسراید؛ و شنونده در بهترین صورت حال، نمیداند چه کند. برود ترک تابعیت آلمان کند؟ اگر شخص او آدم خوبی بشود آیا دوزخ از روی زمین رخت برخواهد بست؟ عبارتهای مطنطن دربارۀ توحشِ زادۀ توحش از همین قماش است. اگر توحش از توحش زاده میشود، ناچار با اخلاق که زادۀ فرهنگ و تعلیم و تربیت است نابود میگردد. همۀ اینها که با عباراتی کلی بیان میشود، هدفی در جهان عمل ندارد و اساساً در اینجا روی سخن با هیچکس نیست.
این نوشتهها فقط چند حلقه از زنجیر علل را نشان میدهد و بعضی از نیروهای عامل را به منزلۀ نیروهائی که نظارت و تسلط بر آنها محال است معرفی میکند. این نوشتههای پر از ابهام و تاریکی نیروهایی را که بهوجود آورندۀ فاجعه هستند پنهان میدارد. با کمی روشنائی و روشنگری آشکار میشود که بعضی از آدمها آفرینندۀ جامعهها هستند. زیرا ما در دورانی زندگی میکنیم که انسان سرنوشت انسان است.
فاشیسم فاجعهای طبیعی نیست؛ فاجعهای نیست که بر مبنای یک «طبیعت» دیگر یعنی «طبیعت» بشری آن را بتوان شناخت. بلکه، حتی در برابر فاجعههای طبیعی، چارهای و تدبیری در شأن انسان هست که باید نشان داد. تدبیری که به نیروهای رزمندۀ آدمی ندا در میدهد.
در بسیاری از مجله های امریکائی، پس از زلزلۀ مهیبی که یوکوهاما را درهم کوبید عکسهائی دیده می شد که فضائی ویران را نشان می داد. زیر عکسها نوشته شده بود: Steel Stood (پولاد بر جا ماند). در واقع کسی که در نگاه اول جز ویرانی نمی دید، همین که متوجه آن عبارت می شد، درمی یافت که در آن میان ساختمانهائی هست که همچنان پابرجاست. در میان شرح و تفصیلی که می توان از زمین لرزه داد تشریح کار مهندسان ساختمانها دارای کمال اهمیت است. زیرا این کارها بر اساس نرمی خاک، نیروی لرزش زمین، حرارت ایجاد شده و جز آن ها محاسبه شده است، و این امر موجب می شود که در آینده ساختمانهائی ساخته شود که در مقابل زمین لرزه مقاومت کند. کسی که به تشریح فاشیسم و جنگ میپردازد، یعنی فاجعههای بزرگی که طبیعی نیستند، باید حقیقتی را آشکار کند که بتوان با آن کاری کرد. باید نشان داد که اینها فاجعههائی هستند که دارندگان وسائل تولید برای تودههای عظیم مردم که کار میکنند و فاقد آن وسایلاند، تدارک دیدهاند.
اگر قصد گفتن حقیقتی دربارۀ امری نامطلوب در میان است، باید آن را به شیوهای گفت که علل آن بهعنوان علل اجتنابپذیر بازشناخته شود. اگر این علل، بهعنوان علل اجتنابپذیر بازشناخته شد، میتوان با این امر نامطلوب مبارزه کرد.
٤- تشخیص لازم برای انتخاب کسانی که حقیقت در دستشان به عاملی موثر تبدیل گردد.
عرف قرنها تجارت کتاب در بازار عقاید و توصیفها، در ضمن این که نویسنده را از پروای سرنوشت بعدی نوشتههایش فارغ میکرد، این تصور را در او برمیانگیخت که همین که چیزی نوشته شد، واسطه یا مشتری یا سفارش دهنده آن را به همگان منتقل خواهند کرد. نویسنده با خود میگفت: من حرفم را میزنم، هر کس بخواهد بشنود میشنود. در واقع او حرف میزد اما کسانی میشنیدند که فقط میتوانستند نوشتههایش را بخرند. حرفهای او را همۀ مردمان نمیشنیدند و کسانی که میشنیدند نمیخواستند هر چیزی را بشنوند. دربارۀ این مسئله تا کنون زیاد سخن گفته اند، اما نه به اندازۀ کافی.۳ در این جا تنها به گفتن این نکته اشاره کنم که "نوشتن برای کسی" تبدیل شده است به "نوشتن" و خلاص. نمی توان حقیقت را در هوا نوشت. مطلقاً لازم است که حقیقت را برای کسی نوشت. برای کسی که بتواند آن را بکار برد ومورد استفاده قرار دهد. حقیقت، فعل و انفعالی است مشترک میان کسانی که می خوانند و کسانی که مینویسند. برای گفتن حرفهای خوب باید خوب شنید و حرفهای خوب شنید. حقیقت باید از طرف گوینده سنجیده و محاسبه شود و از طرف شنونده به محک سنجش درآید. از نظر ما نویسندگان، نکته اساسی این است که بدانیم سخن را به چه کسی میگوئیم و چه کسی به ما گفته است.
ما باید حقیقت را دربارۀ وضعی نامطلوب با کسانی در میان گذاریم که این وضع برای آنان بدترین وضع است، و نیز باید از آنان این امر را بیاموزیم. نه فقط ما باید کسانی را که عقاید خاصی دارند مخاطب قرار دهیم بلکه باید کسانی را نیز مخاطب قرار دهیم که به سبب موقعیتشان لازم است دارای چنین عقیدهای باشند. بدینگونه شنوندگان شما پیاپی تغییر مییابند. حتی با میرغضب ها نیز، آن گاه که پاداش دار زدن دیگر پرداخت نمی شود یا هنگامی که این حرفه اسباب دردسر زیاد می شود، می توان سخن گفت. دهقان های باویر با هر جنبش اجتماعی مخالف بودند، اما همین که جنگ زیاد طول کشید و جوانهایشان در موقع بازگشت، جائی در مزرعه نیافتند هدایت آنان برای جنبش ممکن شد.
برای نویسنده، یافتن لحن حقیقت نیز بسیار مهم است. معمولاً لحن سخنها کاملاً ملایم و شکوهآمیز است؛ لحن کسانی که آزارشان به مورچه هم نمیرسد. کسی که چنین صدایی را میشنود، اگر در بدبختی باشد، باز هم بدبختتر خواهد شد. این زبان کسانی است که شاید دشمن نباشند اما بیشک همرهان مبارزه هم نیستند. حقیقت، مبارزطلب و رزمجوست. حقیقت، تنها با دروغ نمیستیزد بلکه با پارهای از آدمیان نیز که دروغ را میپراکنند در ستیز است.
۵ ـ تدبیر کافی برای گسترش دامنه دار حقیقت
۵ ـ تدبیر کافی برای گسترش دامنه دار حقیقت
بسیاری از کسانی که از داشتن شهامت حقیقتگویی برخود میبالند و از اینکه آن را یافتهاند خشنودند و شاید از کوشش لازمی که در راه دادن صورتی ملموس به حقیقت متحمل شدهاند خستهاند، با ناشکیبایی منتظرند تا کسانی که منافعشان مورد دفاع آنهاست حقیقت را بقاپند. اینان لزوم بهکار بردن حیله و تدبیر خاص را اضافه بر چیزهای دیگر برای گسترش حقیقت باور ندارند. چنین است که غالباً ثمره کارشان را از دست میدهند. در هر زمان که حقیقت دچار خفقان بوده یا پوشیده بوده برای گسترش آن تدبیر و حیله بهکار رفته است.
در زمان ما کسی که به جای «توده مردم» میگوید «اهالی» و بهجای «زمین» میگوید «ملک» با همین کار از پشتیبانی بسیاری از دروغها دوری میگزیند و از کلمات، جادوی متقلبانه آنها را میگیرد. عبارت «توده مردم» متضمن نوعی یگانگی است و یادآور منافع مشترک و باید تنها موقعی بهکار رود که سخن بر سر تودههای چند کشور است زیرا چه بهتر که در این مورد اشتراک منافعی از آن استنباط شود. در صورتی که اهالی یک سرزمین منافع گوناگون و حتی متضادی دارند و این حقیقتی است که میخواهند پیوسته بپوشانند.
همچنین، سخن گفتن از زمین و ساختن پرده نقاشی در کشتزارها، چنان که با رنگ خود چشم را فرا خواند و با عطر زمین شامه را خوش آید، این خود مدد رساندن به دروغ قوی دستان است. زیرا سخن بر سر بارآوری زمین و عشق انسانها به زمین و شدن کوشش آدمی نیست، بلکه اساساً بهای گندم و مزدکار مطرح است. کسانی که از زمین بهره میبرند کسانی نیستند که از آن گندم میرویانند و بازار بوی خاک شخم زده نمیدهد، بوهای دیگری دارد. اما در این حال «ملک» کلمه درستی است و فریب دادن را دشوار میکند.
هرجا ستم حکمفرماست به جای «انضباط» باید از کلمه «اطاعت» بهکار برد، زیرا انضباط بدون ستم نیز امکانپذیر است، بنابراین دارای نکتهای است که در کلمه اطاعت نیست. همچنین نوشتن «شایستگی بشری» بهتر از کلمه «افتخار» است. با این کار فرد بشری به آسانی از دیدگاه دور نمیماند. ما همه به خوبی میدانیم که امروز چه رذلی به خود اجازه میدهد که رسالت دفاع از ملتی را به عهده بگیرد. سیرهای تن پرور با چه کرامتی «افتخارات» را نثار کسانی میکنند که تن ایشان را پروراندهاند ولی خود از گرسنگی به جان آمدهاند.
ولادیمیر که از طرف پلیس تزار تحت تعقیب بود میخواست استثمار و ستمی را که حکومت روسیه بر جزیره ساخالین روا میداشت شرح دهد. ناچار بهجای روسیه نوشت ژاپن و بهجای ساخالین شبه جزیره کره. کارهای بورژوازی ژاپن همه خوانندگان را به یاد کارهای بورژوازی روسیه در ساخالین انداخت. اما جزوه از طرف پلیس ممنوع اعلام نشد زیرا ژاپن دشمن روسیه بود. بدین گونه بسیاری از چیزهایی را که نمیتوان در آلمان درباره آلمان گفت، میتوان درباره اتریش گفت.
درواقع، افق بلند ادبیات چتر حمایتی است برای اندیشه. اما این نیز هست که غالباً موجب سوظن میشود. در این حال ممکن است آگاهانه سطح ادبیات را فرود آورد.
شکسپیر بزرگ، به علل کاملاً کماهمیتتری در یکی از صحنههای نمایشنامه کوریولانوس، آنجا که مادر کوریولانوس با پسرش که به قصد جنگ رهسپار زادگاه خود روم است روبهرو میشود، آگاهانه از اوج گفتار میکاهد تا نشان دهد که سردار رومی نه به سبب دلایل استوار یا بر اثر عاطفهای عمیق، بلکه به سبب ضعف منش، تسلیم عادتهای جوانی خود میشود. همچنین در اثر دیگر شکسپیر نیز به نمونه جالبی از تدبیر و حیله برای نشر حقیقت برمیخوریم و آن خطابه آنتوان در برابر جسد قیصر است. در این خطابه با اصرار تکرار میشود که بروتوس، قاتل قیصر، انسانی شرافتمند است. چکامه به تشریح خود اقدامکننده تاثیر میبخشد. سخنران، چنان سخن میگوید که رویدادها به جای او پیروز میشوند و فصاحت این رویدادها بسی بیش از فصاحت «خود او» است.
تبلیغ اندیشه و تفکر در هر قلمرویی که باشد در مسیر مصالح ستمدیدگان است و این کار بسیار ضروری است زیرا در زیر لوای حکومتهایی که در خدمت استثمارند اندیشه و تفکر، کاری پست تلقی میشود. کار پست یعنی آنچه برای کسانی که در سطح پایین اجتماع هستند مفید باشد. در این کشورها امور زیر نیز پست و مبتذل تلقی میشود: همّ و غمّ دائمی بر آوردن نیازهای ابتدایی بشر؛ تحقیر افتخارات، افتخاراتی که به رخ مردمان کشیده میشود تا از مملکتی دفاع کنند که در آن خود از گرسنگی میمیرند؛ بیاعتقادی به کاری که برای بشر مفید نیست؛ اعتراض بر ضد این اجبار که آدمی چون ابلهان زندگی کند؛ بیتوجهی نسبت به خانواده، هنگامی که توجه به آن متضمن هیچگونه فایدهای نیست. در این کشورها گرسنگان متهم به دلگی میشوند و کسانی که هیچ ندارند تا از آن دفاع کنند متهم به بیحمیتی. کسانی که نسبت به ستمگران مشکوکند متهمند که در نیروی خود شک میکنند. کسانی که در مقابل کار خود مزد میخواهند متهم به تنبلی میشوند و مانند اینها. در اینگونه حکومتها اندیشه و تفکر بهطور کلی حقارت و پستی شمرده میشود و وجهه مطلوبی ندارد.
حکومتهایی که تودههای مردم را به طرف شوربختی میرانند باید از این که مردم در میان بدبختی خود به حکومت بیندیشند جلوگیری کنند. اینان از سرنوشت شوم زیاد سخن میگویند. مسئول قحطی، سرنوشت شوم است نه حکومتها. کسی که در جستوجوی علل قحطی است پیش از آن که جستوجویش به مرز حکومت برسد اسیر زندان میشود. اما به طور کلی میتوان کلام را ظاهراً به لفاظی درباره سرنوشت آراست و در معنی نشان داد که شومی سرنوشت آدمیان، کار دیگر آدمیان است.
این کار را میتوان به گونههای مختلف کرد. بهطور مثال میتوان داستان مزرعهای را بهفرض در ایسلند تعریف کرد. در دهکده از سرنوشتی که بر سر آن سنگینی میکند صحبت میکنند: زنی خود را در چاه انداخته است. مردی خود را به دار آویخته. تا آن که روزی زن و مرد جوانی عروسی میکنند. پسر دهقانی دختری را به زنی میگیرد که کشتزاری جهیزه اوست. سرنوشت شوم دهکده را ترک میگوید. در مزرعه راجع به این دگرگونی مساعد، گفتوگوها متفاوت است. بعضی واقعه را به سرشت پاک داماد نسبت میدهند و بعضی دیگر آن را به علت کشتزاری میدانند که جهیزه عروس بوده و موجب رونق و آبادی مزرعه شده است. میتوان حتی در ضمن توصیف یک منظره، با مجسم ساختن آفریده های دست بشری در طبیعت، به هدف نزدیک شد. برای اینکه حقیقت گسترش یابد تدبیر لازم است.
خلاصه و نتیجه
خلاصه و نتیجه
حقیقت عظیم دوران ما (که شناسایی آن به تنهایی مشکلی را نمیگشاید ولی بدون آن نمیتوان به هیچ حقیقت مهم دیگری رسید) آن است که قاره ما در توحش فرو میرود زیرا روابط مالکیت بر وسایل تولید، با زور و جبر حفاظت میشود. سخنان شجاعتآمیز مبنی بر این که ما در توحش فرو میرویم (که حقیقتی است) چه فایده دارد اگر علت این که چرا ما دچار این وضع شدهایم از آن سخنان به روشنی معلوم نگردد؟ ما باید بگوییم که اگر شکنجه میکنند برای حفظ روابط مالکانه است. البته ما با گفتن این نکته بسیاری از دوستان خود را از دست خواهیم داد. کسانی که مخالف شکنجهاند ولی میپندارند که بدون شکنجه نیز میتوان روابط مالکانه را حفظ کرد (و این نادرست است).
ما باید حقیقت را درباره وضع وحشیانهای که بر کشورمان حکمفرماست بگوییم تا عملی که نابودی توحش را در پی دارد امکانپذیر گردد، یعنی عملی که باید روابط مالکانه را تغییر دهد.
ما باید این حقیقت را به کسانی بگوییم که پیش از همه از وضع روابط مالکانه موجود رنج میکشند و بیش از همه از دگرگونی آن سود میبرند، یعنی صاحبان کار و به کسانی که میتوانیم به اتحاد با اینان دعوتشان کنیم، زیرا مالک وسایل تولید نیستند، هرچند که در فوائد آن سهیماند و نکته پنجم آنکه باید با تدبیر کار کنیم.
این پنج مشکل را ما باید با هم در یک زمان حل کنیم زیرا ممکن نیست در وضعی توحشآمیز حقیقت را بجوییم و به کسانی که از این وضع رنج میبرند نیندیشیم. هنگامی که پیوسته دودلیهای ناشی از زبونی را طرد میکنیم و روابط حقیقی اجتماعی را با توجه به کسانی که آماده استفاده از این آگاهی هستند میجوییم باید در این اندیشه نیز باشیم که حقیقت را به صورتی بدیشان بنمایانیم که چون سلاحی در دسترسشان قرار گیرد و در عین حال متوجه باشیم که تدبیر ما چنان باشد که کارمان از طرف دشمن کشف و خنثی نگردد. خواستن این که نویسنده حقیقت را بنویسد، خواستن همه اینهاست.
١- در این مقاله مشخص کردن کردن کلمه ها و عبارتها از خود برشت است. – توضیح مترجم.
۲- مترجم فرانسوی یادآوری می کند که اشارۀ برشت به فراریانی چون تماس مان است. متاسفانه ما به تمام گفته های تماس مان در این باره دسترسی نداریم اما می توان گفت که برشت نیز، به نوبۀ خود، در این دوران نسبت به “تضمین های صوری حکومت های لیبرال” اندکی کم لطف بوده است. چیزی که بعدها تصحیح می کند و می گوید: “جنگ منحصر به جائی که در آن توپ و تفنگ بکار برده می شود نیست”.-توضیح مترجم
۳- فصل سوم کتاب «ادبیات چیست؟» نوشتۀ سارتر وقف این مسئله است. ـ توضیح مترجم
برگرفته از تارنگاشت بوسگون و یک تارنگاشت دیگر
١- در این مقاله مشخص کردن کردن کلمه ها و عبارتها از خود برشت است. – توضیح مترجم.
۲- مترجم فرانسوی یادآوری می کند که اشارۀ برشت به فراریانی چون تماس مان است. متاسفانه ما به تمام گفته های تماس مان در این باره دسترسی نداریم اما می توان گفت که برشت نیز، به نوبۀ خود، در این دوران نسبت به “تضمین های صوری حکومت های لیبرال” اندکی کم لطف بوده است. چیزی که بعدها تصحیح می کند و می گوید: “جنگ منحصر به جائی که در آن توپ و تفنگ بکار برده می شود نیست”.-توضیح مترجم
۳- فصل سوم کتاب «ادبیات چیست؟» نوشتۀ سارتر وقف این مسئله است. ـ توضیح مترجم
برگرفته از تارنگاشت بوسگون و یک تارنگاشت دیگر
۱۳۹۱ دی ۹, شنبه
... پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی ارزیدند!
اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون به
جا مانده و قدر و آبرویی دارد، سببش جز قدر و شأن هنر و ادب آن نبوده است.
نامه پرویز ناتل خانلری به فرزندش
نامه یی به پسرم:
فرزند من!
دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من
خفته ای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاسته ام؛ و
اکنون به تو نامه می نویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود، عجب کند؛ زیرا نامه
و پیام آنگاه به کار می آید که میان دو تن فاصله یی باشد و من و تو در کنار همیم؛
اما آنچه مرا به نامه نوشتن وامی دارد، بعد مکان نیست بلکه فاصله ی زمان است. اکنون
تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه می خواهم با تو بگویم. سال های دراز باید بگذرد
تا تو گفته های مرا دریابی؛ و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیدوارم که نامه ام
از این راه دور به تو برسد؛ روزی آن را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره
آن اندیشه کنی.
من اکنون آن روز را از پشت غبار
زمان به ابهام می بینم. سالهای دراز گذشته است.نمی دانم که وضع روزگار بهتر از
امروزست یا نیست. اکنون که این نامه را می نویسم، زمانه آبستن حادثه هاست. شاید
دنیا زیر و رو شود و همه چیز دیگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی
روزگار چنین بماند. من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی
و خوشبختی بگذرد؛ اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو
بهتر باشد. دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانه یی پیدا نیست از اینکه آینده
جز این باشد. آخر، سال نکو را از بهارش می توان شناخت. سرگذشت من، خون دل خوردن
و دندان به جگر افشردن بود و می ترسم که سرگذشت تو نیز همین باشد.
شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از
وطن بر نداشته و ترا به دیاری دیگر نبرده ام تا آنجا با خاطری آسوده تر بسر
ببری. شاید مرا به بی همتی مُتصّف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از
خاطرم گذشته است؛ اما من و تو از آن نهال ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک
خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم. پدران تو تا آنجا که خبر دارم، همه
با کتاب و قلم سر و کار داشته اند؛ یعنی از آن طایفه بوده اند که مامورند میراث
ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند
و پیوند به زمین و اهل زمین خود بسته است. از این همه تعلق، گسستن کار آسانی
نیست؛ اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است. دشمن که «فساد» است در این
خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده ام. همه ی خوشی های زندگیم در سر این کار
پیکار رفته است. او بارها از در آشتی درامده و لبخند زنان در گوشم گفته است:
بیا! بیا! که در این سفره آنچه
خواهی، هست! اما من چگونه می توانستم دل از کین او خالی کنم؟
چگونه می توانستم دعوتش را بپذیرم؟ آنچه
می خواستم آن بود که «او» نباشد.
اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده ام
از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. می خواستم که این کین مرا از این دشمن
بخواهی. کین من کین همه بستگان و هموطنان من است. کین ایران است. خلاف مردی
دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و
در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.
اکنون که اینجا مانده ایم و سرنوشت
ما این است، باید به فکر حال و آینده ی خود باشیم. می دانی که کشور ما روزگاری
قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت، نشانی نیست. ملتی کوچکیم و در
سرزمینی پهناور پراکنده ایم. در این زمانه، کشورهای عظیم هست که ما در ثروت و
قدرت با انها برابری نمی توانیم کرد. امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست
و قدرت نظامی نیز، علاوه بر کثرت عدد با صنعت ارتباط دارد. عِدّت و آلت ما در
جهان امروزی برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و
خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند، کاری از پیش نمی
توانیم برد.
این نکته را از روی نا امیدی نمی
گویم و هرگز یاس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت را
دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که با هم دست و
گریبانند. ما زوری نداریم که با ایشان در افتیم و اگر بتوانیم، بهتر از آن چیزی
نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد. حریفانی
که بر هم می تازند، هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم می کوبند و
دیگر از او نمی پرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.
در این وضع، شاید بهتر آن بود که
قدرتی کسب کنیم؛ آنقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگهداریم و
نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند؛ اما کسب این
قدرت مجالی می خواهد و معلوم نیست که زمانه ی آشفته چنین مجالی به ما بدهد.
پس اگر نمی خواهیم یکباره نابود
شویم، باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به
دست بیاوریم تا دیگران به ملاحظه ی آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را
مراعات کنند و اگر گردش زمانه ما را ورطه ی نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند
که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده اند. این شأن و اعتبار را جز از
راه دانش و ادب حاصل نمی توان کرد. ملتی که رو به انقراض می رود، نخست به دانش و
فضیلت بی اعتنا می شود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا
بدانند که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون به جا مانده و قدر و آبرویی دارد،
سببش جز قدر و شأن هنر و ادب آن نبوده است.
جنگ ها و پیروزی ها اثری کوتاه
دارند. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام می یابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی
معنوی است که می تواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته ی ما سراسر برای
این معنی، مثال و دلیل است؛ ولی در تاریخ ملت های دیگر نیز شاهد و برهان بسیار
می توان یافت. کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال ١٨۷٠ مقام دولت مقتدر
درجه ی اول را از دست داده بود. آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور
مقام مهمی در جهان داشته باشد، دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و
نقاشان شان بود.
ما نیز امروز باید در پی آن باشیم
که چنین نیرویی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدند
که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تاکنون مدیون و مرهون کوشش
آن بزرگواران است. امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ
داشتند، ما به مسخره و بازی گرفته ایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون می
خواند. کسانی هستند که جز در اندیشه ی انباشتن کیسه ی خود نیستند. دیگران نیز از
ایشان سر مشق می گیرند و پیروی می کنند. اگر وضع چنین بماند، هیچ لازم نیست که
حادثه یی عظیم ریشه ی وجود ما بر کند. ما خود به آغوش فنا می شتابیم. اما اگر
هنوز امیدی هست، آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در نداده اند. هنوز
برق آرزو در چشم ایشان می درخشد. آرزوی آنکه بمانند و سرافراز باشند. تا چنین
شوری در دل ها هست، همه ی بدی ها را سهل می توان گرفت. آینده به دست ایشان است و
من آرزو دارم که فردا تو هم در صف این کسان در آیی؛ یعنی در صف کسانی که به قدر
و شأن خود پی برده اند؛ می دانند که اگر برای ایران آبرویی نماند، خود نیز آبرو
نخواهند داشت. می دانند که برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید برد.
آرزوی من این است که تو هم در این
کوشش و رنج شریک باشی؛ مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فسادست به جنگ
برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی، دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد؛ و گیرم
که بر ما بتازند و کار ما را بسازند؛ باری، اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند
که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی ارزیدند!
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم؟
***
این نامه ی پربار و
ارزنده بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است. عنوان و
زیرعنوان را از متن آن برگزیده ام. برجسته
نمایی ها نیز همه جا از آنِ من است. همچنین، سپاس فراوان از دوست نازنین و
فرهیخته: «م. ب.» برای فرستادن و یادآوری بجای این نامه! ب. الف. بزرگمهر
|
آقا نور، روضه خوانی را دوره ای کرد و پامنبری پروراند!
بیچاره «هیت لُر» نتوانست جهان را به
«آقا امام زمان» بسپارد!
«آقا نور» نخستین روضه خوان دوره ای
تهران، مالک زمین های سفارتخانه های آلمان و
انگليس
اولين روضه خوانی كه روضه «دوره ای» را
در تهران مرسوم كرد «آقا نور» بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی
چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی
به تن می كرد. مردم می گفتند: نور از «آقا» می تراود. هنوز هم میدانی در خاور
تهران به نام او خوانده می شود.
هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم
خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از «آقا نور» روضه ها معمولا يا در ايام
عزاداری و يا به مناسبت «نذر» و امثال آن خوانده می شد و اين «آقا نور» بود كه روضه
را تابع نظم و قانون كرد. خيلی «مجلس» داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار
كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور «آقا
نور» را در خانه خود، باعث سلامتی و خوشبختی می دانستند. به محض اين كه روی صندلی
(به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا قنداق به دستش می دادند و استكان را دهان
می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و
بقيه را پس می داد. همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق «آقا» را
برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.
آقا نور با الاغ حركت می كرد و هميشه يك
نفر دنبالش بود. همراه او را پامنبری می ناميدند. چون به غير از اين كه از الاغ «آقا»
نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس پای منبر «آقا» هم می ايستاد و بعضی
مرثيه ها را دو صدایی با هم می خواندند. همين پامنبرخوان ها بودند كه پس از چندی
خود روضه خوان می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه ۷ ـ ٦ سالی
هم از من بزرگ تر بود. الاغ «آقا» خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن ناآرام و چموش
بود. علت نارضایتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل
مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آن را برای «رفع چشم زخم» به گردن اطفالشان می
آويختند و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه
به او نزديك می شدند، گاز می گرفت! يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی
هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به
كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم و هنوز پس از حدود ٦٠ سال،
جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!
باری، كار «آقا نور» خيلی سكه بود. غير
از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در زرگنده داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود (پيش
از جنگ بين الملل دوم). آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و
تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز
دوازدهم هر ماه «قمری» منزل ما روضه بود و «آقا نور» هم دعوت داشت. يك بار در
اوائل سال ١٣٢٠ «آقا نور» پيش از شروع روضه، مطلبی به اين مضمون گفت:
اين «هيتلر» كه در آلمان پيدا شده «هيت
لُر» است. از لرستان رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دارد همه
دنيا را فتح كند و به «حضرت» تحويل بدهد.
البته، اينها مطلبی بود كه «آقا نور» می
گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت. مدتی گذشت و «متفقين» ايران را اشغال كردند و
آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان زرگنده «آقا نور» به انگليس ها اجاره داده
شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم كه «آقا نور» همانطور كه
در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت (و معلوم است در مجالس
نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه:
«شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران
بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان
خواهند بود.»
معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه
شد. ما هم با خانواده و با گاری به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه «ماشين
دودی» به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم. با اين حال
بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط
خيابان ها خوابيدند.
آن شب زلزله نيامد؛ ولی ماه بعد كه «آقا
نور» برای روضه به خانه ما آمد، بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد، خودش
گفت:
حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه
چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد. البته اين
را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه ”درويش“ هم بود می گفت:
انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما
را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!
هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی
تاريخی درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و
تعطيل شد!
از خاطرات عباس منظرپور
این نوشتار اندکی در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب
ویرایش شده است. عنوان، زیرعنوان و برجسته نمایی های متن نیز از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
ولادیمیر مایاکوفسکی و تبلیغ گالُش برای ایرانیان
ولادیمیر مایاکوفسکی در ایران به خاطر سروده
های نیکویش شناخته شده است، ولی کمتر کسی از ایرانیان و پارسی زبانان جهان از پهلوی
دیگر زندگی مایاکوفسکی سراینده ی پرآوازه شوروی آگاهی دارد. او پیرامون سال های ١٩١٩
تا ١٩٢٠ به کار طراحی پوستر نیز سرگرم بود.
تصویر پیوست، یکی از پوسترهای او به
زبان پارسی برای تبلیغ کفش های پلاستیکی ضدآب یا همان «گالُش» است که در ایران
طرفداران زیادی داشته و همچنان دارد.
با سپاس از فرستنده: م. ب
این نوشتار از سوی اینجانب، ویرایش و پیرایش شده
است. ب. الف. بزرگمهر
از تو حرکت، از خدا برکت!
بنده خدا نوشته:
«بعضی وقتا دوست دارم وقتی بغضم میگیره
خدا بیاد پایین و اشکامو پاک کنه دستمو بگیره و بگه آدما اذیتت میکنن، بیا بریم ...»
از «گوگل پلاس» مجتبی عسگری
به عبارت ساده تر، جهان فانی رو با همه
ی زیبایی هایی که خدا واسه ی بشر دوپا خلق کرده و برخی بنده های نانجیبش بوته ای
نشاشیده توش باقی نذاشتن، می خواد ترک کنه و بره جهان باقی! حالا دیگه چی تو سرشه،
تنها خدا می دونه و خودش و فکرم نمی کنه حتا اگه بهشتم می خواد بره باید تا روز
قیامت صبر کنه و از روی پل صراط به اون نازکی و تیزی هم رد بشه که به قول اون لُره
حتا مرغ هم از روش نمی تونه رد بشه!*
برایش می نویسم:
آقای عسگری!
توی شمال کشور هلند، منطقه ای (یا
استان) هست که بهش می گن: خرونینگن! مردم رک و بی رودربایستی ای داره که برخلاف
جاهای دیگه توی همین کشور کم دروغگو توشون پیدا می شه! معروفه (یکی از زبانزد
هاشونه!) که خدا یه روز توی کشتزار یک خرونینگنی فرود می یاد که از حال و احوال
بنده هاش خبر بگیره! خرونینگنیه بیل شو یا حالا هر ابزار دیگه ای دستش بوده بلند می
کنه و پرخاش کنان بهش می گه:
زود باش از زمین من برو بیرون!
و خدا هم چون بنده هاش دوست داره دوباره
به آسمون برمی گرده و هرگز پاش و روی زمین نمی ذاره!
داداش جان!
اشکاتو خودت پاک کن و اگه مُفت م سرازیر
شده خودت از شرش راحت شو! آدمایی هم که اذیتت می کنن باید خودت با همدستی دیگرانی
مثل خودت بتونی حقشونو کف دستشون بذاری! باور کن خدا اینجوری بیش تر راضیه و لازم
هم نیس واسه ی هرکسی از عرشش پایین بیاد دستش و بگیره! شوخی نیس که تو شیش روز
جهان و زمین و زمان و از همه مهم تر ١٢٤٠٠٠ پیامبر رو آفرید که همینا رو به من و
تو یاد بدن! حالا ببین من یخورده از اون انبیا یه چیزایی فهمیدم. به هر کدومشون این
حرفا رو بگی، بهت میگن:
امروز روز جمعه است و خدا کاراش تموم
شده، می خواد استراحت کنه! دست از سرش بردارین! از تو حرکت، از خدا برکت!
ب. الف. بزرگمهر هفتم دی ماه ١٣٩١
پانوشت:
* «لُرکی در مجلس وعظ حاضر شد. واعظ می گفت:
صراط از موی باریک تر باشد و از شمشیر تیزتر
و روز قیامت همه کس را بر او باید گذشت.
لُری برخاست و گفت:
مولانا آنجا هیچ داربزینی یا چیزی باشد
که دست در آنجا زنند و بگذرند.
گفت:
نه!
گفت:
نیک به ریش خود می خندی! والله اگر مرغ
باشد نتواند گذشت.»
عُبید زاکانی
۱۳۹۱ دی ۸, جمعه
اگر جاده پیچید، ولی فقیه نپیچید، تکلیف چیست؟!
زیر عنوان «جاده انقلاب» نوشته است:
درجاده انقلاب روی تابلویی نوشته بودند،
جاده لغزنده است؛ دشمنان مشغول کارند. با احتیاط برانید؛ سبقت ممنوع! دیر رسیدن به
پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به امام است. حداکثر سرعت بیشتر از سرعت ولی فقیه
نباشد. اگر پشتیبان ولایت نیستید؛ لااقل کمربند دشمن را نبندید؛ با دنده لج حرکت
نکنید و با وضو وارد شوید. این جاده مطهر به خون شهداست.»
از «گوگل پلاس» جواد فراهانی
اگر جاده پیچید، ولی فقیه نپیچید، تکلیف
چیست؟!
ب. الف. بزرگمهر هفتم دی ماه ١٣٩١
اشتراک در:
پستها (Atom)
برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!
درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!