این نوشته را چندسالی پیش از این، برای خودم نوشته
بودم و یک جایی توی یکی از "قفسه" های رایانه ام "خاک" می
خورد. شگفت زده نشوید. آدم که نباید همیشه برای دیگران چیز بنویسد. این
روزها با رویدادهایی که پیش آمد، هوس کردم دوباره نگاهی به آن بیندازم و اگر
شد، خاکش را بتکانم یا شاید هم برای همیشه دور بیندازمش. از شما چه پنهان، کمی هم
کنجکاو بودم و با خود می اندیشیدم:
«... شاید نظرت درباره "شخصیت داستان" عوض
شده باشد و بتوانی کمی خوش بینانه تر به وی نگاه کنی ...». باور کنید هرچه
کوشیدم کمتر به نتیجه رسیدم!
نوشته ام را به یکی از دوستان که آدمی تیزبین و یک
منتقد درست و حسابی است، نشان دادم. گفت:
«خیلی تند است و توی ذوق می زند. اصلا چکار داری این
اندازه دیگران را می گزی؟». برای همین ناچار شدم، چیزی را که نوشته بودم، اینجا و
آنجا نه تنها ویرایش که پیرایش نمایم! خیلی از جاهایش را قیچی کردم و تند و تیزی
بعضی جاهای دیگرش را هم گرفتم که کمتر توی ذوق آدم بزند. نمی دانم این طوری بهتر
شده یا نه؛ ولی ته دلم که چندان از این کار خوشم نمی آید، انگار که اندیشه ات را
قیچی کرده ای! به این می گویند: خود سانسوری! امیدوارم شیر بی یال و دم و اشکم از
آب در نیامده باشد. ولی به هر رو، هم به انتقادهای دوست سختگیرم گوش کرده ام و هم
«شخصیت داستان»، دستکم برای آنها که وی را نمی شناسند، بیشتر شخصیتی خیالی به خود
می گیرد. انگار نه انگار که نُخاله ای هم در کار بوده است!
آنچه که برایم در بازخوانی، ویرایش و انتشار نوشته
ای "خاک خورده" اهمیت داشته و دارد، نه شخص داستان که «شخصیت داستان»
است. شخص داستان احتمالا برای برخی آشنا به نظر خواهد رسید؛ گرچه در پرداختن
«شخصیت» وی، کم و بیش بازآفرینی واقعیت صورت پذیرفته و به همین خاطر، گرچه
«نُخاله» ریشه در واقعیت دارد و جز آن نیز نمی توانست باشد، با این همه «شخصیت» وی
با شخصیت نُخاله واقعی کاملا یکی نیست. در اینجا با «شخصیتی» روبرو هستیم که
نمودار روشن برخی از روشنفکرانی است که به انگیزه های گوناگون به مبارزه سیاسی روی
می آورند و گاه نمی دانند برای چه مبارزه کرده و می کنند: بسان اسکلت هایی برجای
مانده از آدم های واقعی، بی گوشت و خون و پوست و مغز و قلب! نه برخوردار از
احساسی گرم و اندیشه ای والا و نه انگیزه ای آدموار برای بهبود زندگی آدم ها، تنها
آماج های کوته بینانه و خود خواهانه خود را پی می گیرند و می پویند. هر چیز و هر
کس تنها ابزاری برای دستیابی به آن آماج ها و بیشتر، گاه بی آنکه بدانند، خود
ابزار دست دیگران!
***
پیش تر ها گرانمایه ای وی را نُخاله خوانده بود و من
نمی دانستم که این نُخاله اوست. نخستین بار که دیدمش ازش چندان بدم نیامد؛ ولی
زیاد خوشم هم نیامد. ندایی در دل می گفت که، آدم چندان قابل اعتمادی نیست. بعدا،
این احساس ناخوشایند ِ نخستین، جای خود را به یقینی بی برو برگرد داد و نشان
داد که آن احساس چندان بی پایه نبوده است. نمی دانم چرا این ضرب المثل گویا یونانی
را تا این اندازه دوست دارم: «احساس از منطق نیرومند تر است.»!
«شخصیت داستان» ما از آنهاست که در زندگی همیشه
دویده است. از اینجا به آنجا و از آنجا به جاهای دیگر؛ درست مانند پادوها که پیشتر
از این نقش «نوار سیّار» در کارگاه های صنعتی را برای بردن قطعه ای نیمه آماده
(معمولا پارچه های نیم دوخته در کارگاه های دوزندگی) از یک جا به جای دیگر بر دوش
داشته اند.
می گویند: نوع کار و پیشه ی آدم، روی شخصیت و شیوه
اندیشیدن وی اثر قطعی دارد. در مورد «شخصیت داستان» ما، براستی چنین است. وی پیش و
بیش از آنکه با سرش بیندیشد، با پاهایش می اندیشد. حتما از خود می پرسید: مگر می
شود آدم با پاهایش بیندیشد؟ نکند یک شوخی یا چیزی مانند آن است؟ ولی براستی شدنی
است و این تنها نمونه ای نیست که من سراغ دارم. آن دیگری که می شناسم نیز به همین "بیماری" دچار بود و همچنان نیز هست. هنگامی که جوان بود در یکی از
سازمان های سیاسی چپ، پیوسته درحال دویدن بود، بدون این که بداند برای چه می دود!۱ حتا همان هنگام از زبان خودش می شنیدم روزنامه
هایی را که به اینجا و آنجا می رساند، وقت نمی کرد بخواند؛ از کتاب خواندن و
آموختن درباره آنچه که برایش می دوید نیز کوچکترین سخنی در کار نبود. به خاطر همین
دوندگی ها ـ چون بیشتر توی چشم می زد ـ وی را چند سالی به زندان افکندند. نمی دانم
چه بلایی به سرش آوردند که وقتی از آنجا بیرون آمد، دیگر دوندگی در سازمان سیاسی
پیشین را بوسید و کنار گذاشت. ولی اگر می پندارید که دوندگی را کنار گذاشت، سخت در
اشتباهید. پس از مدتی سرگردانی، از «ینگه دنیا» سر در آورد و اکنون در آنجا نیز
همچنان به دویدن سرگرم است. این بار گویا برای یکی از نمایندگان «حزب دمکرات»
ایالتی که وی در آنجا زندگی می کند!
نخستین بار که نامش را در اینترنت یافتم، در ارتباط
با جریانی امپریالیسم ساخته بود که دیگر اینک تشت رسوایی اش از بام افتاده؛ چند
تکه شده و آن «اِهِن و تولُپ» پیشین را ندارد. در آن گاهنامه اینترنتی، نامش در کنار
نام هایی دیگر، چنین آمده بود:
«آقای ...، تشکیلات».
با شگفتی از بودن نام وی در چنان سازمانی که پیشاپیش
برایم روشن بود به چه کاری سرگرم است و سر در کدام آخور دارد و با احساسی دوگانه و
درهم، در نخستین و شاید آخرین تماس تلفنی که با وی داشتم، درباره آماج های آن
سازمان امپریالیسم ساخته، هشدار دادم و از وی پرسیدم:
«می دانی براستی برای دستیابی به چه آماجی در
زندگی ات کوشش می کنی؟» پاسخی نداشت؛ مانند آدم برق گرفته ای که برای چند لحظه
ای گیج و منگ شده باشد، ثانیه هایی به سکوت گذشت و پس از آن نیز نه پاسخی درخور. گویا
کسی پیشتر، این پرسش را با وی درمیان ننهاده بود.
اکنون شاید بیشتر متوجه شده باشید که چگونه آدم با
پاهایش می تواند بیندیشد.
در مورد «شخصیت داستان» ما نیز اوضاع کم و بیش به
همین روال است؛ با این تفاوت که این یکی برخلاف آن دیگری، در سرشت خود «خرمرد ِ
رند» و نُخاله است. پادویی که چنین سرشتی هم داشته باشد، در هنگام خود و آنگاه که
آب پیدا کند، شناگر ماهری از کار در می آید و یکی از مزایای پادویی را که بدست
آوردن آگاهی ها و داده های گوناگون از این و آن است، به سود خود خوب بکار می گیرد.۲
هنگامی که هنوز کودکی بیش نبود، گاهی اجازه داشت با
هفت تیر پدرش بازی کند. همین جوری شد که به هفت تیر بازی علاقه خاصی پیدا کرد و
بزرگ تر که شد سر از گروه هایی در آورد که با هفت تیر می خواستند، انقلاب راه
بیندازند.۳ ولی، از این
بخت خوب برخوردار شد که یک آدم درست و حسابی، سر راهش سبز شد؛ از آن آدم ها که از
پیش می دانند برای چه آماج هایی زندگی و مبارزه می کنند و تا پایان نیز آن ها را
با سرفرازی، پیگیرانه به پیش می برند. گفته می شود که این بخت خوب برای هر کسی پیش
نمی آید و برای دستیابی به آن، آدم باید شایستگی داشته باشد. ولی در کشور ما، به
خاطر خفقان و خودکامگی دیرینه، این بخت های خوب نیز کمتر نصیب کسانی می شود که
شایستگی آن را دارند. این هم شاید یکی از ویژگی های تاریخی میهن ما، بویژه پس از
شاه سلطان حسین صفوی به این سو باشد که اگر از استثناء ها بگذریم، هیچگاه، هیچکس
سر جای خودش نبوده و نیست. برای همین، حتا آدم ها هم بیشتر وقت ها، همراه خوبی
برای خودشان نمی یابند و در عوض، «آدم های عوضی» به تورشان می خورد. منظورم از
«آدم های عوضی»، خدای نکرده بی ادبی و گستاخی به «شخصیت داستان» نیست. بلکه، منظور
آدمی است که سر جای خودش نیست. از آن گذشته، این جریانی دوسویه است. با این همه،
از آن پس، زندگی «شخصیت داستان» ما، کمی دگرگون شد و رنگ دیگری به خود گرفت. اندیشه های بچگانه، هفت تیر بازی و ادای «چه گوارا» در آوردن را از سر بیرون کرد و
با کمک آن آدم اندیشمند دریافت که انقلاب نه کار روشنفکران که کار توده هاست
و از آن گذشته، به همین سادگی ها نیست. ولی دشواری کار این بود که وی همچنان با
پاهایش می اندیشید و بیشتر به اندیشه دوست دانشمندش متکی بود تا این که خود در این
راه کوششی به خرج دهد. برای همین، اگر چیزهایی هم دستش می رسید و می خواند سرسری
یا بهتر است بگویم از سرِسیری بود. آن چند اثر کلاسیک مارکسیستی را هم که دستش
داده بودند بخواند، طوطی وار و با دشواری بسیار خواند و براستی چیز زیادی از
آنها سر در نیاورد. آنگونه که خود پیشتر گفته بود: «مثل كلاس، درس به آقا معلم پس
دادن»! باز هم مانند گذشته، به ماجراجویی گرایش داشت و شیفته ی پنهانکاری
بود. از همه مهم تر، او همانگونه نُخاله باقی ماند که پیش از آن بود. شما که بهتر
از من می دانید، نهاد آدم ها که به این آسانی دگرگون نمی شود:
«تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است».
این دوره از زندگی «شخصیت داستان» ما گذشت. هنگامی
رسید که مانند دوره یورش «تیمور لنگ»۴ به نیشابور، آمدند و زدند و بردند و جلوی سینه
دیوار گذاشتند. آن آدم اندیشمند به تور او خورده و دیگر اندیشمندان و هنرمندان دگر
اندیش، به شیوه های کم و بیش اسرارآمیزی، به دام "سپاهیان تیمور
لنگ" گرفتار آمدند و چون به گفته «تیمور لنگ» به هیچکدام از دانش ها و هنرهای
آن ها در قرآن اشاره نشده بود، همگی شان را به ولایت از سوی خداوند، «مـَعدوم
الدَهر» تشخیص داده و هر یک را بگونه ای از میان برداشتند.۵ ولی شگفتا که
«شخصیت داستان» ما با اینکه به خاطر دوندگی ها و بردن و آوردن پیام ها به اینجا و
آنجا، حتا به بیت "تیموریان" و "ریش الدین ابوالمحاسن"۶، بیشتر توی چشم می زد، بازهم به شیوه اسرار آمیزی
که هنوز برکسی روشن نیست، به تور "سپاهیان تیمور لنگ" نیفتاد و جان سالم
به دربرد! آیا این را باید به حساب «نُخاله» گری وی گذاشت یا داستان دیگری در کار
است؟ آینده به این پرسش، پاسخ خواهد داد. دست آخر، آفتاب زیر ابر نمی ماند.
با این همه، از آن پس گرفتاری های «شخصیت داستان» ما
براستی آغاز شد. از یک سو، آن اندیشمندان و گرانمایگان، از جهان هستی رخت بر بسته
و از سوی دیگر، سرشت نُخاله گری در کمبود پدید آمده، فضایی برای رشد بیشتر یافت و
آن شد که چون «کَلّه پز از جا برخاست، سگ بر جایش نشست»!
رفته رفته، امر بر «شخصیت داستان» ما مشتبه شد که،
کسی بهتر از او توان پرنمودن جای خالی رخت بر بستگان را ندارد. اینگونه، کم کم
برای خود «حق آب و گل» دست و پا کرد و «تشکیلات ویژه» خود را که پیش تر و در
شرایطی دیگر، از آن خود کرده بود، این بار در شرایط کوچ اجباری، به شیوه ای دیگر
گسترش داد. او براستی هیچگاه درنیافت ـ و هنوز نیز در نیافته است که آن کسانی که
در «تشکیلات ویژه» خود گرد آورده بود، به شخص وی بستگی نداشته و برای پیشبرد
آرمانی انسانی در آنجا گرد آمده بودند. اکنون حتا خود را یک پا نظریه پرداز نیز می
داند و می اندیشد در غیاب آن اندیشه ورزان رخت بربسته، باید وظایف آنها را نیز
انجام دهد و دشواری کار، همان است که بود: هنگامی که با پاهایت بیندیشی، دیگر نمی
توانی نظریه پردازی کنی و همه چیز را قاطی می کنی. حتا پاهایت از تو فرمان نمی
برند؛ به همدیگر گیر می کنند و زمین می خوری.
«نُخاله»، گرچه در سخن چیزی دیگر بر زبان می رانَد،
ولی در کردار خود طرفدار پر و پا قرص ماکیاول است. برای او «هدف وسیله را توجیه می
کند.»۷ وی برای پیشبرد کار خود، هم
کتابخانه و بایگانی سازمانی را که پیش تر برایش دوندگی می کرد، در ربود و از آن ِ
خود نمود و هم سرِ نزدیک ترین همکارانش که سرشان در جای دیگری بی کلاه مانده بود،
کلاه گذاشت؛ از آن کلاه های گشادی که هنوز هم برخی از آنها توان برداشتن آن را از
سرِ خود نیافته اند.
اگر از نعمت با سر اندیشیدن برخوردار بود، شاید
تاکنون از مقام رهبری «شورا» یا «تشکیلات ویژه» خود، گامی فراتر نهاده و همه هستیِ سازمان ِ پیشین خود را نیز به یغما می برد؛ آنگاه شاید همه اعتبار معنوی
تاکنون بدست آمده آن سازمان را نیز به باد می داد. ولی خدای را سپاس که: « ... خر
را شناخت و شاخ نداد»!
با همه این ها، «شخصیت داستان» ما که در خرمرد رندی
نیز دستی دراز دارد، همچنان خواهان «حق آب و گل» از کف رفته در سازمان پیشین خود
است و در این قحط الرجال، آرزوی رهبری آن را نیز در سر می پروراند و آنگونه
که از شواهد و قرائن بر می آید، هستند نادان هایی طرفدار «حزب باد» از درون و
آگاهانی چراغ به دست و کار به مزد از برون که وی را برای دستیابی به سودایی که در
سر دارد، پشتیبانی می کنند. گویند:
«چو دزدی با چراغ
آید
گُزیده تر برد کالا»
گرچه اکنون شاید کم و بیش «حقش» را از جاهایی دیگر
می ستاند و کم تر از این بابت مانند گذشته شکایت دارد، هنوز هم دستش پیش این و آن
دراز است و بابت مثنوی هفتاد منی که بر روی کاغذ می آورد، مدعی است هر خواننده ای،
هرچند بینوا، باید سهم خود را بپردازد. شاید هم برای ایز گم کردن است؛ کسی
چه می داند!
در همه امری تقریبا آگاهی و حتا تخصص دارد؛ از امور "سیاسی" گرفته تا امور نظامی؛ ولی در کار «سر توی سوراخ دیگران کردن»
بویژه استاد است. از حساب و کتاب کارش، نزدیک ترین دوستان و هم پالکی هایش
کوچکترین آگاهی ندارند. اینجا برای همه حریمی ممنوعه بشمار می رود. با وجود آنکه
شغل مشخصی ندارد، همیشه در سفر است. نوشتجاتش را که می خوانی جز پرحرفی های معمول
که به آن "روزنامه نگاری" می گویند و در آنها هر چیزی از دل یک چیز دیگر
بیرون می آید، چیز دیگری دستگیرت نمی شود و سر آخر هم نمی فهمی کدامیک از دل آن
یکی بیرون آمده و اصلا برای چه بیرون آمده اند؟! چه می توان گفت؟ شاید به مصداق: «سنگ مفت، گنجشگ مفت»، عبارت «قلم مفت، حرف مفت» زیبنده او و نوشته هایش باشد. گوشه چشمی نیز به «عالیجناب کوسه» دارد؛ گرچه با کمرویی و کمی شرم که شاید نشانه
هایی از گذشته دور است. روزی نیست که به هر بهانه یا انگیزه ای هم شده، تعریفی از
محاسن۸ «عالیجناب» توی یکی از گاهنامه هایش ننویسد و
خلق خدا را به پیروی از ایشان یا اعوان و انصارش دعوت نکند.
چند صباحی است که اینترنت را بکار گرفته و علاوه بر
سایر مطالبی که تاکنون روزانه به خورد خلق خدا می داد، درد دل هایش را نیز که پیش
تر یادش رفته یا بخت گفتنش را نداشته، به آنها افزوده است. هنگامی که این درد دل
ها را که گاه به نمک سخن چینی و «سبزی پاک کنی» نیز آغشته است، می خوانی، بی
اختیار با خود می اندیشی:
چه انگیزه ای سبب شده است که هم اینک، از یاد رفته
هایش را که خود نام «یادمانده ها» بر آن نهاده، به یاد آورد؟ چرا برخی از این
سخنان "گرانبها" پیش تر به میان نیامده بود؟! آیا وی مدتی دراز به
بیماری آلزایمر (یا به گفته مادربزرگ یکی از دوستانم «بیماری آیزنهاور») دچار بوده
و اکنون از آن بیماری رهایی یافته و از یاد رفته ها و ناگفته هایش را به یاد می
آورد؟ یا شاید انگیزه دیگری در کار است که تنها «از ما بهتران»۹ آن را می دانند؟!
من که هنوز سر در نیاورده ام. ولی خوشبختانه آینده
در پیش است و همه چیز سرانجام روشن خواهد شد.
ب. الف. بزرگمهر
٧ خرداد ١٣٨٨
پی نوشت ها:
۱ ـ این کاستی و کوتاهی، تنها بر دوش او یا دیگرانی
چون او نیست و شاید بخش عمده کوتاهی را باید بر دوش آن حزب ها و سازمان های سیاسی
گذاشت که به هر انگیزه ای، آدم ها را پیش از آنکه چیزی بیاموزند، ابزارمندانه برای
پپشبرد آماج های خود بکار می گیرند.
۲ ـ در این باره، نگارنده این نوشتار تجربه ای شخصی
نیز با وی پشت سر نهاده که جای گفتگو در آن باره، اینجا نیست.
۳ ـ منظورم در اینجا بی احترامی به کسانی که
ناآگاهانه به جنگ مسلحانه گروه های روشنفکری به عنوان موتور محرکه انقلاب باور
داشتند و شهیدانی که جان بر سر این باور خود نهادند، نیست. یاد و خاطره آنها
همواره گرامی و ارجمند است!
۴ ـ پادشاه خونریز تاتار که پس از چنگیز خان، بار
دیگر بسیاری از شهرهای بزرگ ایران را به خاک و خون کشید. وی که اسلام آورده بود،
بسیاری از این خونریزی ها را به نام اسلام خواهی به انجام رساند.
۵ ـ پس از آنکه سپاهیان خونریز تیمور، شهر
تسلیم شده را که کوچکترین مقاومتی از خود نشان نداده بود، به آتش کشیدند و خون
مردم بیگناه را ریختند، تیمور دستور داد که کسانی را که از کشتار و ویرانی جان
سالم به در برده بودند، در میدان بزرگ شهر گرد آورند. انبوه جمعیت ماتم زده و خانه
و کاشانه برباد رفته در آنجا گرد آمدند. تیمور سوار بر اسب، دستور داد همه شاعران،
هنرمندان، پیشه وران و کارورزان رشته های گوناگون آن دوره، از انبوه جمعیت جدا
شده، به پیش گام نهند. تنی چند، با این پندار که تیمور آنها را به خدمت خواهد
گرفت، از انبوه جمعیت جداشده، به پیش گام نهادند. در این هنگام، تیمور با خواندن
آیه ای از قرآن و استناد به آن گفت: چون در آغاز آفرینش، نه شاعر، نه هنرمند یا
صنعتگر و مانند آن داشته ایم، همه آنها در عالم وجود اضافی هستند و چون پیشتر
سوگند خورده بود که خون هیچکدام از بازماندگان را پس از آن خونریزی بزرگ نریزد،
دستور داد تا همه آنها را در پای دیوار بلند دژی باستانی گرد آورند و سپس دیوار را
به روی آنها خراب نمایند. تیمور لنگ، اینچنین به سوگند خود وفادار ماند!!!
آنجه در این باره نوشتم به یاری حافظه ام بود
که دیگر چندان مرا یاری نمی کند. چنانچه کسی متن دقیق این رویداد تاریخی یا داستان
نوشته شده آن را دارد، لطفا برایم بفرستد که یادآوری تلخ بالا را بهبود بخشم. به
احتمال زیاد، داستان را عبید زاکانی که همدوره تیموریان بوده، نوشته است.
۶ ـ این زبانزد را از عبید زاکانی وام گرفته ام.
۷ ـ گفته زبانزد ماکیاول سیاستمدار و فیلسوف
ایتالیایی سده های پانزده و شانزده ترسایی
۸ ـ واژه «محاسن» از ریشه عربی (جمع حُسن) در زبان
پارسی به دو معنی بکار می رود: «خوبی ها» و «ریش». تعبیر و تفسیر آن با شما!
۹ ـ تعبیر و تفسیر آن بازهم با شما!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر