یادداشتی ارزنده از
گرانمایه جانی که پرکشید و رفت.
دیروز عصر منزل هوشنگ بودم. سیاوش و پوری و کوشآبادی هم بودند. کمی از این در و آن در حرف زدیم و سیاوش طبق معمول چند تا لطیفه گفت. بعد از چند دقیقهای «آنکدت» ها ته کشید. سیاوش به کوشآبادی گفت: شعر تازهای نگفتهای؟ و پس از چند دقیقهای گفتوگو که میتوان دانست معمولاً چگونه است، سرانجام کوشآبادی شعری خواند به نام «پرنده فلزی»؛ خود شعر زیبا بود. پرنده فلزی عَلَم و کُتل دستههای تعزیه که در کنار کاهدان دهکده افتاده در آرزوی آن است که روزی جسم فلزی خود را بشکافد و پرواز کند. او در پرواز پرندگان آزاد زندگی میکند و در آرزوی خود شریک زندگی آنهاست تا روزی زندگی تازهای بیابد. شکل و مضمون زیبا بود و با آنچه که من نوشتم بسیار تفاوت داشت. همه لذت بردیم و بهبه و چهچه کردیم. بعد شعر دیگری خواند. هوشنگ گفت: کار وزنش خراب است. شاعر گفت: پس ولش کنم. یکمرتبه جا زد. گفتم: اینقدر هم گوش به حرف سایه و سیاوش نده. منظورم این بود که وسواس بیش از حد، دست و زبان نویسنده و سراینده را میبندد. کوشآبادی گفت: از طرف دیگر آقای اعتمادزاده گفتند زیاد به فکر وزن نباش و فعلاً هرچه میبینی بنویس، بعد درست میشود. سایه گفت: من اینطور میگویم؛ آن هم حرف اعتمادزاده است؛ تو خودت چه میگویی؟ گفت: من مقیدم که حتماً شعر موزون و خوشآهنگ باشد.
صحبت به شعرِ اول برگشت و
پوری گفت بسیار شعر خوبی بود. گفتم من نظری دارم که می ترسم بگویم. گفتند حالا این
دفعه محض خاطر ما نترس و بگو. گفتم مضمون شعر را اصلاً نمیپسندم. همانطور که کوشآبادی
گفت، شعر بیوزن و قافیه مُد شده و او نمیخواهد بدون ضرورت پیرو مُد باشد. من میگویم
مضمون آن شعر قبلی هم مدتهاست که مُد شده است و من به عنوان یک خواننده یا شنونده
شعر معاصر فارسی از این مُد به تنگ آمدهام و بیزارم. توضیح دادم که مدتهاست که
شعر معاصر فارسی چنین ناله میکند. حالت آدمی را دارد که از زندان خود بیرون را
تماشا میکند و فقط از شادی و سلامت دیگران خوش است. در آرزوی روزی است که به آنها
بپیوندد ولی تا آن روز در زندگی آنها زندگی میکند. زندانی بیماری است که پاکدلانه
حسرت میخورد و به آرزوهای خوب بشردوستانه دلخوش است. این جوهر شعر شاعران مترقی
این دوره است. «شبگیر» سایه همین است. دیرگاهی است که در خانه همسایه من خوانده
خروس … احمد شاملو سمندر شده بود و در آتش حسرت نشسته بود. «مرغ آمین» نیما از
همین دست است و سیاوش هم فراوان از این شعرها دارد. «پیوند» نادرپور هم همین است.
همه اعتراض کردند. چکیده
سخن شان این بود که شعر نمیتواند برکنار از محیط اجتماعی خود باشد و محیط ما چنان
است که جز این محصولی ندارد. اگر شاعر پا را از این فراتر بگذارد، دروغ گفته است؛
چون اجتماع امیدی بیش از این نمیدهد. شعر که نمیتواند بدون آرزو باشد و در این
اجتماع شاعر آرزویی زیباتر از این نمیتواند داشته باشد که دردل با دیگران همراز و
از شادی آنان شاد باشد.
گفتم اینها بهانه تنبلی
و فرار است. مگر شاعرانی که دورههایی بسیار تاریکتر از این بودند چه میکردند.
سایه گفت شاعر امروز نمیتواند صدایش را به گوش دیگران برساند و هیچ روزگاری به
سیاهی امروز نبوده. اگر در قدیم شاعر آزادی نداشت باز هیچ دستگاهی به نظم و کمال
سیستم پلیسی امروز نبود که با هزار چشم هر کسی را بپاید. گفتم بهانه است. گرچه امروز
اجتماع خوبی نداریم، ولی بیتردید در گذشته بسیار بدتر از اینها بود. مولوی را می
خواستند بکشند و فرار کرد و ناصرخسرو را اگر گیر میآوردند، تکهپاره میکردند. گفت در عوض آنها روزی هشت نُه ساعت برای شرکت سیمان یا بانک ساختمانی جان کُردی
نمیکندند. گفتم بله، ولی پشت دخل دکان عطاری مینشستند؛ عنبر نصارا و پشکل ماچه
الاغ میفروختند و زفت به سر کچلها میچسباندند. اشکال کار این است که حرفی برای
گفتن نداریم. اگر شاعر حرفی گفتنی داشته باشد، مگر میتواند که نگوید. محال است. گفت من الان یک شعر به دست تو میدهم اگر راست میگویی به ده نفر برسان. گفتم چرا
من برسانم. اساساً مگر تنها موضوع شاعرانه جهان، انتقاد از دستگاه سیاسی مملکت
است؟ باید راه حرف زدن را یاد گرفت. حتی در همین اجتماع هم میشود خیلی حرفها را
زد. نمیشود شعری مثل زمین یا بهار غمانگیز را امروز منتشر کرد؟ خیلی هم خوب میشود. وانگهی گرفتم که شعری گفتی و نتوانستی منتشر کنی، نکن؛ بگذار ده سال دیگر، بیست
سال دیگر منتشر شود. سایه گفت تا بپوسد و من جواب دادم اگر اصیل باشد نه میپوسد و
نه میمیرد. همانطور که مال شاعران هزارسال پیش، مال فردوسی یا رودکی، نمرد.
مثل بیشتر وقتها من از
کوره در رفته بودم. تمام وجودم خشم و عصیان بود. گفتم من دیگر خسته شدهام از بس
آرزو کردهام که مثل دیگران آزاد بشوم؛ از بس شنیدهام که در شادی دیگران زندگی
کنم و از خوشبختی آنان خوشبخت باشم. دیگر میخواهم خودم باشم. دیگر میخواهم در همین
اجتماع و محیط که به هیچ حال نمیتوانم از آن جدا بشوم، زندگیم سرشار باشد. میخواهم
در عین بلا، سعادت را احساس کنم. تا کی پرنده فلزی کنار کاهدان دهکده و در آرزوی
پرواز باشم؟ تا کی در شادی مرغان تیزپرواز دیگر زندگی کنم؟ یک عمر این کار را کردهایم؛
دیگر بس است. مگر مولانا که شعرش سراسر رستگاری و شادی بیخویشتن است، در بهشت
موعود به سر میبرد؟ شعرش فلسفه داشت. البته ما امروز آن فلسفه را نمیپذیریم ولی
باید انگیزه دیگری برای شاعری و زیستن داشت. آنرا نداریم و شعرمان خالی و خاموش
است؛ شعر نیست. میدانی چیست؟ ما در برابر ابتذال زندگی روزانه، نان و گوشت و کفش
و لباس و اضافه حقوق تسلیم شدهایم. در برابر خودمان تسلیم شدهایم. همه چیز را
عملاً پذیرفتهایم و در دلمان هیچ غوغایی نیست. سایه گفت یعنی پشت میز شرکت سیمان
بنشینیم و غوغا کنیم؟ گفتم البته. همهاش خودمان را تبرئه میکنیم و برای فقر روح
خودمان دلیل میتراشیم. تا حرفی میشود آناً تأثیر اجتماع و تأثیر متقابل پدیدهها
و از این ترّهات را به رخمان میکشند. البته اجتماع تأثیر دارد و اثرش همین خفقانی
است که میبینیم و آه و نالههای شاعرانهای که میشنویم. ولی میشود در برابر این
تأثیر شورش کرد و نپذیرفتش. دیگر امروز که تاریکتر از روزگار فردوسی و حافظ نیست. همه ی چیزی که میدانیم نوعی مارکسیسم مسخ شده است که دهان به دهان به ما رسیده و
حتی یک بار به خودمان زحمت ندادهایم که یکی از نوشتههای آن بابا را مستقیماً
بخوانیم و تازه همین فلسفه مسخ شده بیسر و ته را فقط برای توجیه خودمان به کار میبریم. «شعر باید سلاح اجتماعی باشد» و این سلاح هم تا به وجود آمد باید مثل شمشیر بیفتد
به جان دیگران؛ و چون شمشیر و شمشیرزن هر دو را خُرد میکنند، پس نمیتوان لب از
لب برداشت. طبق معمول سیاوش که درچنین مواردی خاموش است، هیچ نمیگفت. سایه غرّید
که تو مسخره میکنی؛ ولی در نظر من شعر اگر سلاح اجتماعی نباشد، هیچ نیست. گفتم
حرفی نیست ولی تو این سلاح را بساز و بگذار باشد تا بیست سی سال دیگر کارش را
بکند؛ از این بدتر که نمیشود. مثل مایاکوفسکی. شعری سلاحتر از شعر او که نیست. به طعنه گفت از مایاکوفسکی چه دیوان تازهای منتشر شده؟ گفتم هیچ دیوانی؛ ولی
نمایشنامه او را پس از بیست سی سال تازه نشان میدهند. گفت اگر نمایشنامه او هنوز
هم ارزش دیدن دارد برای شرایط اجتماعی خاصی است که به آن ارزش داده است. گفتم
البته، ولی اگر شعری کلیت داشته باشد، همیشه خواندنی است.
گفتوگو این طور تمام شد
که گفتم باطن فقیری داریم و برای توجیه خودمان هر تقصیری حواله اجتماع میشود. نه
از عهده خودمان برمیآییم، نه از عهده اجتماع. از زیر پای خودمان وحشت داریم و در
نتیجه چشم به افق دوختهایم تا آفتاب حقیقت از پس ابرهای تیره سر بکشد. اگر هم لب
باز کنیم برای حسرت خوردن است یا به قول آلاحمد چُسناله گداها وگرنه این دستگاه
دولتی قهّارتر از خدای ایوب نیست.
شاهرخ مسکوب
سیزدهم اردیبهشت ۱۳۴۳
برگرفته از تارنوشت «دیباچه»:
این یادداشت را در برخی
جاها اندکی در نشانه گذاری ها ویراسته ام. زیرعنوان را نیز من افزوده ام.
ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر