تردیدی نیست که بازگویی حوادث گذشته بعد
از زمانی طولانی نمی تواند به دور از ابهام و خطاهای کوچک و بزرگ باشد. می توان پذیرفت
که بخشی از این خطاها غیرعمدی بوده و به طور طبیعی بروز می کنند. اما بخش دیگر آن
ها، به طور آگاهانه ساخته و پرداخته شده و با قصدی جز روشنگری به اطلاع عموم می
رسند تا احساسات و آگاهی های کاذب از پیش معین شده ای را در اذهان عمومی بنشانند. در این زمینه البته پرونده تاریخ سازان حکومت جمهوری اسلامی در داخل و همکاران آن
ها در میان ایرانیان خارج از کشور از همه سیاه تر است. اما بخش چشمگیری از آثار
قلمی و شنیداری هم که از سوی افراد وابسته به اپوزیسیون ایرانی و یا مدعیان بی طرفی،
در باره تاریخ سیاسی ۴ ـ ۵ دهه اخیر کشور، در قلمرو مجازی در دسترس عموم قرار
گرفته، و یا به شکل کتاب منتشر شده اند کم و بیش به چنین آفتی آلوده اند. با
وجود این، ما به ندرت به کسانی از راویان این آثار بر می خوریم که مخاطبین خود را
دعوت به حزم و احتیاط درباب پذیرش دربست اقوال خویش کنند.
در تداوم و تکرار مکرر چنین وضعیتی است،
که ادعاهای بی پایه و جعلی، به تدریج حقایقی مسلم و بدیهی تعبیر شده و مورد سوء
استفاده های فراوان اصحاب حقه و تزویر در عرصه روزنامه نگاری، سیاست و تاریخ قرار
می گیرند.
یکی از آخرین نمونه ها از این دست، روایتی
است خلاف حقیقت از آقای علی خدایی، در مورد نجات و انتقال تعدادی از رهبران
سازمان فداییان اکثریت به افغانستان توسط ایشان در سال ۱۳۶۲. این روایت با تیتر
درشت و چشم گیر «در باب انتقال رهبران اکثریت از ایران به افغانستان توسط علی خدایی»
ـ یاد مانده های علی خدایی ۶۶ ـ در راه توده شماره ۳۴۵ مورخ ۲۸ آذر ۱۳۹۰ منتشر
گردیده و در آن آقای خدایی مدعی شده اند که شبکه ای مخفی زیر مسوولیت و نظارت وی
بخشی از رهبران سازمان را بعد از ضربات وارده به حزب توده ایران نجات داده و به
افغانستان برده است (۱).
نوشته پیش رو می کوشد با رجوعی سریع به
گذشته، ساختگی بودن این ادعا را بر مبنای گواهی و توضیحات دو گروه زیر از شاهدان
مستقیم و دست اول مرتبط با این ادعا نمایان سازد:
گروه اول، کسانی از مسوولین فداییان
(اکثریت) هستند که آقای خدایی ، نجات و انتقال آن ها به افغانستان را به خود نسبت
داده اند. بخش های عمده ای از گواهی های تلخیص شده این افراد در این نوشته مورد
استفاده قرار گفته اند. دوم، کسانی که به دلایلی یا از نزدیک در جریان این انتقال
ها قرار گرفته و یا خود در تنظیم و ترتیب آن ها نقش موثر داشته اند. راقم این سطور،
خود به این گروه تعلق داشته و بعد از اطلاع از "فتوحات" آقای خدایی بر
آن شده که بخشی از دانسته های خود را در رابطه با حقیقت ماجرای این انتقال ها با
شهادت و یاد مانده های افراد در دسترس دیگر ترکیب کرده، و نتیجه را در فرم نوشته
حاضر در معرض اطلاع و داوری خوانندگان بگذارد.
بهتر است ابتدا به سراغ اظهارات آقای
خدایی برویم.
آقای خدایی چه گفته اند؟
عین روایت ایشان چنین است:
«طاهری پور، فتاپور، کاکوند [کاکووان] و
شماری از برجسته ترین کادرهای سازمان اکثریت و هم چنین رفقا نامور و تقی برومند با
کمک شبکه ای که به وجود آورده بودیم از ایران خارج شده و به افغانستان آمدند ...
افسران نیروی دریايی که به کابل رسیده
بودند، تصمیم داشتند با کمک سردار آرین خان بلوچ که نفرات او آن ها را از
پاکستان به افغانستان انتقال داده بودند، خانواده خودشان را بیآورند به
افغانستان. رفقای مسوول افغانستان با این تماس موافقت کردند و ناخدا احمدی مسوولیت
این تماس را قبول کرد و خیلی هم خوب توانست این کار را سازمان بدهد. شبکه سردار
آرین خان، با پیامی که از جانب احمدی برده بود، توانست با خانواده وی در تهران
تماس بگیرد و از این طریق با دو خانواده دیگر هم تماس برقرار شد؛ و البته همسر من
هم بعدا به آن ها وصل شد و همه با هم به افغانستان آمدند. به این ترتیب اولین
انتقال به کمک شبکه بلوچ های سردار آرین خان از طریق مرز رودخانه هیرمند انجام
شد. پیگیری احمدی در این رابطه همیشه برایم قابل احترام و تحسین بوده و هست ...
به هرحال، این اولین ارتباط با ایران پس
از خروج از کشور و استقرار در افغانستان بود. بعدها به تدریج امکانات دیگری فراهم
شد و افراد دیگری را چه رفقای شوروی و چه رفقای افغانی تضمین و معرفی کردند و یا
ما خودمان در آن سوی مرز سازمان دادیم. البته از رفقای افغانی کمک گرفتیم. از
جمله برای خرید یک مینی بوس میان شهری، از زابل به زاهدان در حاشیه نوار مرزی دو
کشور که از این طریق توانستیم در امنیت کامل کسانی را که جانشان واقعا در خطر بود،
به افغانستان منتقل کنیم. از جمله برخی رفقای رهبری سازمان فدايیان اکثریت مانند جمشید طاهری پور، مهدی فتاپور و یا مازیار کاکوند [کاکووان] که هر
سه از رهبران طراز اول سازمان بودند و یا از میان رفقای خودمان رحیم نامور، تقی
برومند و دیگرانی که اگر ضرورت داشت نامشان را خواهم گفت ...
... درباره رادیو هم در همین سفر صحبت
شد و اگر اشتباه نکنم در همین سفر بود که آن ها تصمیم گرفتند مازیار را که در
کابل بود و از طریق ما از ایران خارج شده بود ...
زمانی که نگهدار آمد و در کنار طاهری
پور که دبیر دوم سازمان بود و از طریق شبکه ما از تهران به افغانستان مهاجرت کرده
بود درجلسات مشورتی شرکت کردیم ...»
قبل از این که به سراغ بررسی بخشی از لیست
اقدامات ادعایی آقای خدایی که به این نوشته مربوط است برویم، به ناگزیر باید
اشاره مختصری به بعضی از حوادث مرتبط با مهاجرت رهبری سازمان فداییان اکثریت به
خارج از کشور در سال های ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ بکنیم.
خروج رهبری فداییان اکثریت از کشور
چند روز بعد از دستگیری بخشی از
گردانندگان حزب توده ایران در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، رهبری سازمان فداییان (اکثریت) تصمیم
به خارج کردن بخشی از مسوولین تشکیلات خود از کشور گرفته و تا نوروز ۱۳۶۲ تعداد
قابل توجهی از آنان را خارج کرد.
با وخامت بیشتر اوضاع، دامنه این تصمیم
گسترش یافته و اغلب اعضای رهبری سازمان تا پایان اردیبهشت ۱۳۶۲ به سلامت از کشور
خارج شده و تنها تعداد معینی طبق تصمیم قبلی برای اداره تشکیلات در پشت سر باقی
ماندند. افراد باقیمانده درقالب یک کمیته سه نفره به نام «کمیته رهبری مستقر در داخل» متشکل از جمشید
طاهری پور به عنوان مسوول سیاسی، انوشیروان لطفی به عنوان مسوول تشکیلات تهران و
مهدی فتاپور به عنوان مسوول تشکیلات شهرستان ها، به اتفاق تعدادی دیگر از اعضا و
مشاورین کمیته مرکزی و تعدادی از اعضای کمیته های ایالتی هدایت سیاسی، تجدید
سازمان تشکیلات، خارج کردن اعضا و کادرهای تحت خطر از ایران و... را برعهده
گرفتند. اغلب افراد فوق از جمله کسانی بودند که در صورت دستگیری سرنوشتی جز شکنجه
و مرگ در انتظارشان نبود؛ حتی در مورد مسوولیت خطیر و ماندن تعدادی از آن ها در
داخل، کوچک ترین گفتگو و مشورت قبلی هم با خود آن ها صورت نگرفته بود. با وجود این،
اما و اگر در انجام وظایف دشوار پیش رو، ترک مسوولیت، رها کردن همراهان و همرزمان
و ... نتوانست راهی در وجود اغلب افراد این مجموعه بیابد. در عین حال، این جمع پیرو
تصمیمی که قبلا رهبری سازمان بعد از ضربه به حزب توده ایران گرفته بود، در صورت
امکان از کمک و مساعدت برای حفظ و نگهداری و یا خارج کردن کادرهای مسوول حزب توده
ایران دریغ نمی کرد.
خروج مازیار کاکووان از کشور
از جمله کسانی از اعضای رهبری که
خروجشان در دستور بود، مازیار کاکووان، عضو مشاور هیات سیاسی بود که قصد خروج از
طریق مرز شرقی به افغانستان را داشت. او خود در بررسی این مسیر آن را مطمئن یافته
و با کمک روابط سازمانی خود به یک قاچاقچی در منطقه مرزی متصل و سپس از کشور خارج
می شود. وی بعد از پنج روز اقامت در منطقه مرزی در در داخل خاک افغانستان، به کابل
فرستاده می شود. گرچه در آن ایام امکانات سازمان این اجازه را می داد که هر کسی
را که لازم باشد از طریق مرزهای شمالی به شوروی اعزام کند، اما به دلایل معینی از
قبل مقرر شده بود که تعدادی از مسوولین از مرزهای دیگر خارج شده و در کشورهایی دیگری
به جز شوروی مستقر شوند.
در بدو ورود مازیار کاکووان به کابل، دو
نفر که ظاهرا از مقام های افغان بوده اند به دیدار او رفته و در مورد کیستی و چون
و چند خروج وی پرس و جو می کنند. اما او چند روز بعد متوجه می شود که یکی از این
افراد نه یک مقام افغانی، بلکه آقای علی خدایی از اعضای مشاور کمیته مرکزی حزب
توده ایران بوده است که هویت خود را هنگام ملاقات با وی پنهان کرده است. مازیار
کاکوان این رفتار را غیر صادقانه و گستاخانه می یابد.
خروج رحیم نامور از ایران
زمانی در مردادماه ۱۳۶۲ ، انوشیروان لطفی
برای دومین بار به دیدار یکی از مسوولین شعبه مرکزی تبلیغات سازمان اکثریت به نام
سازمانی بهروز (ابولفضل محققی) رفته و تصمیم به خروج وی را ابلاغ می کند. همزمان، یکی
از مسوولین تشکیلات تهران نیز قرارهای ضرور را برای وصل او و چند نفر دیگر از
کادرهای تشکیلات، به رابطین سازمانی برای انتقال به منطقه و وصل به قاچاقچیان به وی
می دهد و تاکید می کند که سازمان از قبل برای هر نفر هفتاد هزار تومان، بابت
دستمزد به قاچاقچیان پرداخت کرده است. زمانی در اواخر شهریور ماه ۱۳۶۲، شب قبل از
حرکت بهروز و تعدادی دیگر به منطقه، رحیم نامور از رهبران جان به در برده حزب توده
ایران که قبلا از طریق بهروز ترتیب نگهداری اش در امکان یکی از کادرهای سازمان،
داده شده بود، مجددا به خود وی برای خروج از ایران تحویل می شود. رحیم نامور برای
این که شناخته نشود عصای خود را کنار گذاشته و بهروز ناچار به عنوان کمک و تکیه
گاه او عمل می کرده است. در این زمان، او خود از درد شدید کمر رنج می برده به نحوی
که بعد از رسیدن به کابل مدتی را در بیمارستان بستری می شود. آن ها بعد از رسیدن
به مقصد، لنگ لنگان خود را به مسافرخانه ای برای گذران شب می رسانند و بهروز پرسان
و جویان، آدرسی را که از قاچاقچیان داشته، پیدا کرده و با آن ها تماس بر قرار می
کند. قاچاقچی اصلی با دیدن وضع نامناسب جسمی رحیم نامور که به عنوان پدر بهروز
معرفی شده و به سختی راه می رفت، بر نرخ خروج افزوده و رقم قابل توجهی را مطالبه می
کند؛ اما بهروز که پولی هم نداشته، نمی پذیرد و تاکید می کند که قبلا سهم ۷۰ هزار
تومانی پدر وی حساب شده است.
کسانی که قرار بوده خارج شوند در اتاقی
که متعلق به قاچاقچی بوده، جمع می شوند؛ و بهروز در آن جا درمی یابد که به جز آن
ها که جمعا پنج بزرگ سال از جمله رحیم نامور را شامل می شد، چند نفر دیگر نیز
وابسته به حزب توده ایران در آن جا حضور دارند. گرچه مجموعه این جمع به زحمت در
اتاق جا گرفته بود، اما کمی بعدتر قاچاقچی دو نفر دیگر را نیز به جمع آن ها می
برد که به دلایل امنیتی و کمبود جا با مخالفت بهروز و بعضی دیگر روبرو می شود. آن
ها از قاچاقچی می خواهند که وضع این مجموعه را در نظر گزفته و دو نفر تازه وارد را
جداگانه خارج کند که قاچاقچی نیز می پذیرد ...
جمع فوق شب هنگام با وانت بار به مرز
منتقل شده و با کمک قاچاقچیانی که هیچ ربط تشکیلاتی به حزب توده ایران و یا فداییان
اکثریت نداشتند، شبانه وارد خاک افغانستان می گردند. بعد از عبور از مرز، رحیم
نامور یک شیشه قرص از جیب خود در آورده و به بهروز می گوید:
«من که به تو گفته بودم نگران من نباش.
در تمام این مدت این شیشه دستم بود که اگر دستگیر شدم، بخورم؛ من طاقت شکنجه و ذلت
را ندارم ...»
آن ها کمی بعد با مرزبانان افغان مواجه
شده و اسکان موقت داده می شوند. چون عید قربان بوده و همه جا تعطیل، بالاجبار یک
هفته در آن جا می مانند و ژنرال عبدالمجید، مسوول کل مرزهای افغانستان که در آن
جا حضور داشته، به خاطر حضور نامور در جمع آن ها شخصا به آن ها رسیدگی می کند.
دو روز بعد از ورود به افغانستان، یک شخص ایرانی در لباس افغانی به همراه یک مشاور
روس به دیدار بهروز و بقیه می روند. از تصادف روزگار، بهروز این شخص را قبلا در ایران
دیده و در کمک به حفظ او کوشیده بود؛ و به همین دلیل هم خواهی نخواهی توقع برخوردی
غیر دوستانه از وی را نداشت. اما وی با رفتاری خشک نشان می دهد که شباهت چندانی به
آنی که بهروز در ایران دیده بود، ندارد و همین احساس خویش را در خطاب به او بر
زبان هم جاری می کند؛ اما طرف مقابل خود را به نشنیدن زده و شروع به بازجویی از وی
می کند و می کوشد پیش مشاور روس هم وانمود کند که بهروز را نمی شناسد. مشاهده این
رفتار، انگیزه ای برای امتناع بهروز از پاسخ به سوالات بازجویی وی شده و ضمن حواله
پاسخ این سوالات به سازمان، جزییات مربوط به یک حادثه را در گذشته نزدیک در خاطره
خود مرور می کند ...
یک حادثه تلخ
بهروز به یاد می آورد که در آخرین دیدار
خود با نگارنده این سطور بعد از ضربه به حزب در ایران، از تصمیم سازمان برای کمک
به حفظ کادرهای حزبی مطلع می شود. دست بر قضا این کسب اطلاع همزمان بوده است با
تماس او با سیاوش کسرایی و قول و قرارهایی که برای کمک به وی گذاشته بود. بعد از این
دیدار، اولین کسی که به تور او می خورد، فردی از کادرهای حزبی بوده که ظاهرا دست
به خودکشی زده بود. ماجرا از این قرار بوده که شبی بهروز در تماسی تلفنی با یکی از
رفقایش که سابقه دوستی شان به زندان زمان شاه بر می گشت و همسرش از اعضای حزب بوده
و با نوشابه امیری ارتباط داشت، در جریان خبر ناخوشایندی قرار می گیرد و درمی یابد
که باید سریع خود را به خانه تکی وی در خیابان ۱۶ آذر که برای کارهای سازمانی
استفاده می شد، برساند. وی بعد از رسیدن به آ نجا مطلع می شود که دوستش تصمیم
گرفته که این فرد را به هر قیمتی شده در بیمارستانی بستری کند و برای این کار از
خواهر ۱۸ ساله خود کمک گرفته که خود را به جای همسر فرد مورد نظر معرفی کرده و بگوید
که اختلافات خانوادگی سبب این خود کشی بوده است.
گویا شوک ناشی از مشاهده مصاحبه تلویزیونی
رهبران حزب باعث و بانی این خودکشی بوده است. دوست بهروز با کمک خواهرش، شخص مذکور
را همان شب در بیمارستانی در اطراف باغشاه (احتمالا اقبال) تحت نام مستعار آقای
ملاجعفری بستری می کنند. بهروز همان موقع به کسانی از بخش پزشکان سازمان مراجعه
کرده و سفارش مواظبت از مریض بستری را به در بیمارستان به آن ها می کند. مجددا
فردای آن روز، این بار به اتفاق دوستی دیگر به نام رضا گلپایگانی از اعضای سازمان
که بعدها در زیر شکنجه کشته شد، به بیمارستان برگشته و پیش دکتری آشنا رفته و
خواهش می کند که در طول روز هوای "ملاجعفری" را داشته باشد؛ اما از وی
جواب می شنوند که او نه حزب و نه سازمان را دیگر نمی شناسد و همان پس پریشبی که
رهبران حزب در تلویزیون ظاهر شدند، دیگر همه چیز برای او تمام شده است؛ دست از سر
او بردارند و دیگر به سراغش نروند. رضا به بهروز قوت فلب داده و اظهار می کند که
زمان امتحان فرارسیده است و کسانی مردود خواهند شد. بهروز با دریغ و حسرت به یاد می
آورد که بالاخره رضا چندی بعد دستگیر و در زیر شکنجه های سخت لحظه امتحان، جان بر
سر پیمان نهاد و به صف زندگان تاریخ پیوست.
خوشبختانه مریض از مرگ نجات یافته و بعد
از چند روز از بیمارستان مرخص می شود. سپس بهروز وی را تحویل دوستی می دهد که برای
مدتی مراقبش باشد ... اما هنوز چند روزی نگذشته، میزبان شکایت از رفتار و توقعات
نابجای مهمان پیش بهروز می برد ... بالاخره "آقای ملاجعفری" مدت کوتاهی
بعد از آن جا می رود و روزگار، چندی بعد او را در نقش و موقعیتی دیگر، در مقابل
بهروز در نیمروز افغانستان قرار می دهد. این شخص در واقع کسی جز همان آقای علی
خدایی نبوده است.
رحیم نامور در سازمان پناه می گیرد
روزی همان دوست بهروز که ذکرش در بالا
رفت، مجددا اطلاع می دهد که یکی از رهبران حزب که از دستگیری ها برکنار مانده، نیاز
به کمک دارد و بهروز برای بررسی موضوع قراری را در خیابانی فرعی روبروی فروشگاه
کوروش در خیابان پهلوی سابق اجرا می کند. در سر قرار شورلت بزرگی پیر مرد تکیده ای
را که به سختی قادر به حرکت بوده پیاده می کند. بهروز که انتظار تحویل کسی در آن
قرار را نداشته از طرف مقابل خواهش می کند که امر انتقال روز بعد انجام شود تا او
بتواند جایی تدارک ببیند؛ اما وی نمی پذیرد و می گوید که به اندازه کافی خطر کرده
و اگر پیرمرد تحویل گرفته نشود در همان خیابان رهایش خواهد ساخت. بهروز از او
خواهش می کند که اقلا آن ها را تا نزدیکی های تقاطع «کریم خان» با «تخت طاووس»
برساند؛ اما او نمی پذیرد؛ سوار شورلت خود شده و در می رود.
وقتی پیرمرد این رفتار رفیق خود را می بیند،
به بهروز می گوید که ناراحت نشود؛ فقط او را جایی ببرد که وی بتواند خود را بکشد ... لحظات دشواری بر بهروز می گذرد و او آن را به عنوان یکی از خاطره های بسیار تلخ
زندگی خود در خاطره اش ثبت می کند. به هر جان کندنی بوده، دو نفری لنگ لنگان خود
را به تقاطع «کریم خان» و «تخت طاووس» که در حدود ۵۰۰ متری بوده، می رسانند؛ چون خیابان
یک طرفه بوده، گرفتن تاکسی ممکن نبود و باید پیاده می رفتند. بهروز از پیش در آن
محل قراری را با رضا گلپایگانی، «من باب» احتیاط تنظیم کرده بود. در این قرار، وی از
رضا درخواست کمک برای نگهداری پیر مرد می کند و وی با روی گشاده نامور را تحویل
گرفته و در یکی از امکانات به قول خود لیبرالی اش اسکان می دهد. رضا در جریان سرکشی
های مرتب به نامور تحت تاثیر شخصیت او قرار گرفته و در صحبتی با بهروز از او به
عنوان شریف ترین فرد تجربه زندگی خود یاد می کند. میزبان نامور هم با مهر و احترام
هر روز صبح با نان و کره و ...از وی پذیرایی می کند؛ اما نامور بدون مطلع کردن
آنها از عمل قلب خود که نیاز به رژیم غذای مخصوص داشته، فروتنانه و سپاسگزارانه
پذیرایی میزبان را قدر گذاشته و هرچه را به او می دهند تا آخر صرف می کند که
مبادا به میزبان خویش ناسپاسی کرده باشد. وقتی رضا موضوع را می فهمد، زبان به گلایه
از وی می گشاید؛ اما جواب می شنود که اگر زهر هم به او بدهند، به خاطر آن همه
دلسوزی و مواظبت، در حکم شربت آن را سر خواهد کشید ...
تماس سیاوش کسرایی با سازمان
بهروز به یاد نمی آورد که چه کسی از سیاوش
کسرایی خبر آورد که می خواهد او را ببیند. بهروز او را در کانون نویسندگان دیده و
در جلساتی هر از گاهی به همراه او و شرکت مهرداد فرجاد، باقرزاده و اصغر محجوب
حضور یافته بود تا این که سر یک قراری با او در خیابان بهار رفته بود. سیاوش به
همراه خانمش سر قرار آمده، سبیلش را زده و یک عینک گرد ته استکانی زده و پیراهن
سفید بلند خود را روی شلوار انداخته بود. بهروز به شوخی او را تشبیه به «برتولت
برشت» کرده و گفته بود که توی اون قیافه بیشتر به چشم می آید و ممکن است به جای «برشت»
دستگیرش کنند؛ کسرایی با خنده گفته بود که در زندگی خویش با دشواری های فراوانی رو
به رو شده و گاه به زانو در آمده، اما زیر پا نیفتاده است؛ وی با تاکید بر قساوت
و بیرحمی خارج از تصور حکومت بر علیه دگر اندیشان، ادامه داده بود که آن ها انسان
ها را له کرده و به ذلت می کشانند؛ به سازمان بگویید، نگذارد یک شاعر انقلابی به زیر
پا بیفتد؛ و بهروز پاسخ داده بود که امکانات سازمان در اختیار اوست؛ هر وقت که او
بخواهد دریغ نخواهد شد. ظاهرا سیاوش در یکی از امکانات همسرش به سر می برده و ... بعد شعری را که در مورد نورالدین کیانوری سروده بود به نام «تهمتن در زنجیر» برای چاپ و نشر توسط
سازمان به بهروز داده و او هم آن را به سازمان رد کرده و سازمان آن را نشر داده
بود ... بهروز در تماس منظم با سیاوش کسرایی قرار داشته ... تا این که بعدا دوباره
در کابل به هم رسیده بودند و وی در مناسبت های مختلف سپاس خود را از بهروز و
سازمان که او را تنها نگذاشته بودند، ابراز کرده بود ...
خروج اعضای «کمیته رهبری مستقر در داخل»
بعد از دستگیری انوشیروان لطفی و تعقیب
گسترده برخی از کادرهای مسوول تشکیلات از جمله مهدی فتاپور، رابطه «کمیته رهبری مستقر داخل» با تشکیلات تهران و
شهرستان ها به حالت تعلیق در آمده و تا برقرای رابطه مجدد زمانی دشوار و نفس گیر
سپری می شود. در این فاصله «رهبری خارج» بالاخره موفق به برقرای رابطه با «تشکیلات
داخل» شده و با پیشنهاد تعدادی از کادرها برای خارج کردن اعضای «کمیته رهبری مستقر
در داخل» به دلایل امنیتی موافقت می کند و از آن ها می خواهد، بعد از برقراری
رابطه مجدد، مهدی فتاپور و جمشید طاهری پور را بدون درنگ خارج کنند.
تلاش دو سویه، هم از سوی دو عضو باقیمانده
«کمیته داخل» و هم از سوی بقیه، بالاخره منجر به برقراری مجدد رابطه می شود. گرچه
جمشید طاهری پور از پذیرش پیشنهاد خروج سرباز زده و بر ماندن پافشاری می کند، اما
بالاخره با اصرار مسوولین «تشکیلات تهران» رضایت به رفتن می دهد. متعاقبا، مدارک
سفر وی تهیه و در اوایل آذرماه ۱۳۶۲ تحویل او می گردد؛ و آنگونه که وی به یاد می
آورد، توضیحاتی را در مورد حرکت و سفر خویش از نگارنده این سطور دریافت کرده و
سپس توسط یکی از مسوولین «تشکیلات تهران» به روابط سازمانی برای انتقال به منطقه
مرزی وصل و بنا به توصیه ای که قبلا به او شده بود، دو سکه طلا از تهران به عنوان
هدیه برای دو بلوچی که قرار بوده او را از مرز عبور دهند، می خرد. اما به جز طاهری
پور و اعضای خانواده او، دختر و پسر آقای برومند و دختر خاله آن ها نیز در طول
مسیر، از همان ابتدا، همراه آن ها بوده اند. به نظر وی، برنامه اصلی، خروج
فرزندان برومند بوده است که توسط همان فرد سازمانی که وی به همراه او به منطقه
رفته بود، ترتیب انتقال و وصل آن ها به قاچاقچیان مرزی از قبل داده شده بود.
کسی از پیش به طاهری نگفته بود که در این
سفر کسان دیگری هم همراه او خواهند بود. وی تنها در جریان وصل شدن به قاچاقچیان دریافته
بود که تنها نیست. رفتار آن ها هراس آلود و بدون رعایت هرگونه موارد امنیتی بوده
است. آن ها شب قبل پارتی خدا حافظی بر گزار کرده و می دانستند به کجا می روند.
در ملاقات با قاچاقچیان، طاهری پور هدیه
ای را که در تهران تهیه کرده بود به آن ها می دهد. او تردید ندارد که ترتیب آمدن
افراد حزبی قطعا توسط همان رابط تنظیم شده بود. او از حرف های آقای علی خدايی در دیدار
نخست و در صبحگاه بعد از ورود به افغانستان نیز همین معنی را دریافت کرده بود. همان روز بعد از تاریک شدن هوا به نقطه عبور حرکت کرده و بعد از عبور از مرز در
آن سو از سوی تعدادی سرباز مسلح افغانی به گرمی پذیرفته می شوند؛ و تا صبح دور
آتشی که به خاطر گرم شدن آن ها بر پاشده بود، اطراق می کنند. صبح زود یک ماشین جیب
ارتشی از راه می رسد که آقای علی خدايی سرنشین آن و فرد افغان شخصی پوشی رانندگی
آن را بر عهده داشته است ...
در اواخر آبان ماه، آخرین عضو باقیمانده
«کمیته رهبری مستقر در داخل» مهدی فتاپور
بعد از وصل مجدد به تشکیلات تصمیم رهبری مستقر در خارج را از طریق اینجانب دریافت
کرده و آماده خروج می گردد؛ و سپس در اواخر آذر و یا اوایل دی ماه، ۱۳۶۲ به
روابط سازمانی برای انتقال به منطقه وصل و سپس در رابطه با قاچاقچیان قرار می گیرد. قاچاقچی ها او را به محلی در کنار رودخانه هیرمند برده و نیمه های شب برای عبور از
رودخانه اقدام می کنند؛ ولی متوجه می شوند همکاران آن ها قایقی را که باید با آن
از رودخانه عبور می کردند، اشتباها در محل مقرر نگذاشته اند و تصمیم می گیرند
برگشته و شب بعد برای عبور از مرز اقدام کنند. فتاپور از این تصمیم آنان تبعیت
نکرده و با شنا به آن طرف رودخانه رفته و خود را معرفی می کند. آن ها او را به
شهر (یا در واقع روستای بزرگ محل) می فرستند و از آن جا که رفت و آمد به کابل
تنها از طریق هواپیما عملی بود، دو روز در آن جا نزد مسوولان افغانی می ماند. بعد
از دو روز هواپیمایی از کابل می آید و یکی از مسوولان حزب به نام بهرام به محل
سکونت او می رود. وی ظاهرا منتظر کسان دیگری (از اعضای حزب) بوده و برای بردن
آنان به نیمروز آمده بود و از این که آن ها نیامده بودند، خیلی ناراحت بوده و
مهدی فتاپور را که ریش بلند و لباس زابلی به تن داشت، نمی شناسد؛ ولی متوجه می شود
که وی از مسوولان رده بالای سازمان است و برخوردی دوستانه ای با وی می کند. فتاپور
با همین هواپیما از طرف مسوولان محلی افغانی به کابل اعزام و به مسوولین سازمان در
آن جا تحویل داده می شود.
نکات تکمیلی
ـ بر اساس خاطرات و اطلاعات منابع این
نوشته، یک رابطه نزدیک مابین تعدادی از افراد حزبی که در پی خروج از کشور بودند و
سازمان که در کار انتقال کادرهای خود به مرز افغانستان و تحویل آن ها به قاچاقچیان
بود، وجود داشته است. هویت واقعی کانالی که تعدادی از افراد حزبی از آن طریق برای
انتقال به مرز به سازمان تحویل داده می شدند برای سازمان کاملا معلوم و شناخته شده
است. برای اولین بار این کانال اطلاعاتی را در مرداد ماه برای تماس با قاچاقچیانی
احتمالی در منطقه مرزی افغانستان در اختیار سازمان می گذارد که بعد از پی گیری و
بررسی اولیه توسط مازیار کاکوان، امنیت و سلامت آن تایید شده و برای خروج خود وی
و بعد هم، گروه دیگری که بهروز در آن بوده، استفاده می شود.
ـ از اطلاعات در دسترس به طور قطعی
معلوم نیست کسانی از اعضای حزب که به همراه تعدادی از کادرهای سازمان در اواخر شهریور
ماه ۱۳۶۲ از مرز خارج شده و به افغانستان رفتند به چه ترتیبی به قاچاقچی وصل شده
بودند. این امر محتمل است که آن ها از طریق همان کانال حزبی که اطلاعاتی را از
قاچاقچیان مرزی در اختیار سازمان گذاشت به قاچاقچیان وصل شده باشند. اما فرزندان
آقای برومند و دختر خاله آن ها به طور قطع توسط همان کانال حزبی به کانالی از
سازمان ما وصل شده و از این طریق به منطقه منتقل و تحویل قاچاقچیان شده بودند.
ـ در جریان سفر افراد فوق از مبداء تا
مقصد، در هیچ مرحله ای از هیچ مینی بوسی استفاده نشده و روشن نیست مینی بوسی که
آقای خدایی از آن صحبت می کند در کجا و توسط چه کسانی افتخار استفاده شدن را نصیب
خود کرده است. در عین حال، شهر زاهدانی که آقای خدایی از آن نام برده، توسط هیچ یک
از شاهدین زنده ما در طول مسیر خروج، زیارت نشده است. البته مضحک خواهد بود اگر
تصور کنیم که ایشان مینی بوس و زاهدان را برای گمراه کردن مامورین اطلاعاتی جمهوری
در مورد کم و کیف انتقال افراد به افغانستان در آن زمان طرح کرده باشند.
ـ افرادی از سازمان که آقای خدایی مدعی
انتقال آن ها به افغانستان شده، در کل فقط ازطریق ۳ ـ ۴ نفر از مسوولین تشکیلات
سازمان در ایران قابل دسترسی و تماس بوده اند. در آن زمان، نه تنها هیچ یک از این
افراد هیچ مراجعه و تماسی از افغانستان برای خارج کردن کسانی در یافت نکرده اند،
بلکه خود نیز مخفی بوده و تماس با آنان از خارج فقط به وسیله رهبری مستقر در خارج
و با تمهیدات خاصی میسر بوده است. معلوم نیست، شبکه ادعایی آقای خدایی چگونه
توانسته است با دور زدن این ۴ نفر به افراد نامبرده رسیده و آن ها را بدون خبر و
اطلاع این ۴ نفر از کشور خارج کند؛ و بالاخره این که چه کسی برای آقای خدایی لیست
افراد فوق را که باید خارج می شدند، مشخص کرده بود؟ وی لابد باید قادر باشد، توضیح
دهد که در این مورد چه کسی از سوی سازمان در خارج از کشور برای بیرون آوردن افرادی
که وی از آن ها نام برده به امامزاده حزب و تشکیلات ایشان دخیل بسته بود؟ چگونه می
شد از حزبی که به سختی متلاشی شده بود، انتظار بیرون آوردن مسوولین تشکیلاتی را
داشت که هنوز سر پا بود و برای تدارک و تنظیم بیرون بردن کادرها و مسوولین خود نیازی
به کمک یک تشکیلات ناموجود نداشت.
سخن آخر
اغلب کسانی که کم و بیش در جریان جزییات
ماجراهای خطیر مربوط به «گریز ناگزیر»
دوستان و رفقای خویش از تور گسترده پی گرد وسرکوب حکومت پلیسی جمهوری اسلامی بوده
اند، نیک می دانند که رهایی بسیاری از کسانی که در گوشه و کنار این کره خاکی پناهی
برای خویش جسته اند، به بهایی بسیار گران و گزاف به دست آمده است. بسیاری از
انسان های فداکار بی هیچ دریغی، به حکم وجدان و باور خویش، جان های خود را سپر بلای
رفقای خویش کرده و حتی بعضی از آنان در زیر شکنجه های قرون وسطایی، و یا در میدان
های تیر و بر سر دارها جان داده و فنا شدند. هنوز هم کسی داستان واقعی گذشت ها و
فداکاری های بی دریغ این انسان های شریف و کم نظیر را ننوشته است. اگرچه، چنین
فقدانی یاس آور و آزار دهنده است، اما بدتر از آن سرقت فداکاری های این جمعیت
خاموش و انتساب آن همه گذشت و ایثار به چند نفر و یا کسانی که هیچ نقشی در آن
نداشته اند، جز یک ناسپاسی و ناجوانمردی غیر قابل بخشش معنای دیگری ندارد.
اصغر جیلو
۸ فوریه ۲۰۱۲ ـ ۱۹ بهمن ۱۳۹۰
برگرفته از «صدای مردم»
این نوشتار در برخی جاها بویژه در نشانه
گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر