دو برادر بودند و با هم یک دکان
خواربارفروشی را می چرخاندند؛ مانند بیشتر دکان های خواربارفروشی دیگر، از کلّه
سحر تا واپسین ساعت های شب. هر دو خیلی کم سخن می گفتند و شاید هم کمی ترشرو به
نظر می رسیدند.
هفته ای یکی دو روز، برای خرید شیر،
ماست و سابر نیازهای روزانه خانواده به آنجا سر می زدم. گفتگوها از اندازه سلام و
علیک و پرسش های کوتاه درباره مواد غذایی فراتر نمی رفت. با همه مشتریانشان، همینگونه
بودند؛ کمی برخلاف بیشتر خواربارفروشی ها که با مشتریانشان خوب گرم می گرفتند و از
صبح تا شام شاید دستکم سی چهل بار خدا و پیامبر را گواه می رفتند که فلان جنس بهترین
کیفیت را دارد یا بهمان جنس را با پایین ترین بها یا حتا با زیان دارند می فروشند،
آنها اهل هیچکدام از اینها نبودند. نمی دانستم با همه رفتار عبوسی که داشتند، چرا
ازشان خوشم می آمد.
چند سالی از انقلاب گذشته بود و بر در و
دیوار بسیاری از خواربارفروشی ها، کلمات قصار مذهبی از «ائمّه اطهار» و تصویری از
«رهبر انقلاب اسلامی و مسلمانان ایران و جهان» آویخته بود. در مغازه آنها، تنها یک
تابلو نسبتا بزرگ از نیمرخ گاوی شیرده با پستانهای صورتی آویخته و پر شیر از دیوار
روبروی در ورودی آویزان بود؛ تابلویی که با همه باسمه ای بودنش، همیشه نگاهم را
بخود می کشید و تا جنس های سفارش شده، آماده شوند، به آن نگاه می کردم. از خود می
پرسیدم: آیا آویختن تابلوی به این بزرگی از گاوی شیرده در آن مغازه، آنهم تنها همین
یک تابلو، تاکیدی بر این است که اینجا مغازه فروش مواد لبنی است؟ و البته دلیل خوبی
به نظرم می رسید، زیرا هر رهگذری با یک نگاه به درون مغازه، بی درنگ درمی یافت که
اینجا پنیر و ماست و سایر فرآورده های لبنی مورد نیازش را می تواند فراهم کند. با
این همه، این پاسخ چندان راضیم نمی کرد و آن تابلو به چیستانی تبدیل شده بود و حس
کنجکاویم را برمی انگیخت و هر بار تا کارم راه بیفتد، بی هیچ انگیزه مشخصی به آن
تابلوی باسمه ای خیره می شدم. رفتار سرد و خشک آن دو هم اجازه نمی داد تا پرسشم را
درمیان گذارم. دستِ آخر، یک روز که برای خرید به آنجا رفته بودم و کسی هم در مغازه
نبود، دل به دریا زدم و از یکی از آندو که کمی خوشروتر بود، پرسیدم:
ـ راستی، آقای سین، همه مغازه ها عکسی یا
تابلویی از «رهبر انقلاب» را بالای سرشان آویزان کرده اند و شما تنها این گاو شیر
ده را ...
کمی با دقت نگاهم کرد؛ لبخند کمرنگی بر
لبانش آمد و گفت:
ـ لااقل این یکی شیر می ده!
با لبخندی بر لب و اشاره سر به نشانه
خداحافظی، از مغازه بیرون آمدم. دیگر چیستانی در کار نبود.
ب. الف. بزرگمهر ۱۵ شهریور ۱۳۸۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر