داستان دریافتی
دوره دبستان بود؛ ولی چه سالی؟ دقیق یادم
نیست و یادم نیست که چند سال ذهنم درگیر کشف بزرگ ذهن خودم بودم ... و البته این
درگیری ذهنی فقط در ایام عید نوروز می آمد و بعد از عید هم می رفت. دلیلش هم مشخص
بود. ایام عید شاید تنها وقتی بود که چشممان بروی انواع خوراکی می افتاد. اما
معمولا فقط چشم می دید و دهان بی نصیب بود. این هم دلیل داشت؛ یعنی الان دلیلش را
واضح تر می بینم. نزدیکی های عید دعوای همیشگی بین مادرو پدر، برسرمخارج ایام عید
را تقریبا حفظ بودم!
پدر که حالا فوت فرموده اند: بیا زن؛ این
٢٠ تومن مخارج شب عید ...!
مادر که حالا پیر و فرتوت و بیمار است: آخه مرد ٢٠ تومن به کجا میرسه ...؟
پدرفوت شده: آخه زن، ندارم که ندارم. مگه چه خبره؟
مادر: آخه مرد ١٣ روز مهمون میاد و میره؛
باید پذیرایی بشن ...
پدر: میخوام صد سال سیاه نیان که برن ... مگه کارت دعوت فرستادم واسشون مفت خورا رو ...
مادر: مفت خوری چیه مرد؟ مگه تو میری
مهمونی نمیلومبونی؟!
پدر: من غلط بکنم برم مهمونی ... من وقت
کنم فقط میخوابم تا کسری خوابم جبران بشه ...
خلاصه بعد از این دیالوگ تکراری همه
ساله، مادر همون ٢٠ تومن را برمی داشت و با استفاده از ذخیره ارزی خودش بساط خوراکی
شب عید را برپا میکرد!
همیشه هم سفارش میکرد که جلوی مهمون ما
بچه ها دست به خوراکی نزنیم و بعد از رفتن مهمونا آزادیم ...!
و من مدتی بود درذهنم کلنجار می رفتم که
مادر از کجا و با سرعت عمل اون روزها خوراکی ها را ظاهر می کرد و بعد از رفتن
مهمونا با یه بشگن خوراکی ها غیب می شدن ...
خیلی گشتم و فکر زدم ... ولی بی نتیجه
بود. همه زیرزمینها ... اتاقهای قدیمی ... و خلاصه هرجایی که امکان مخفی کردن داشت
...
یه سال و یه روزی از روزها ؛ همینطورکه
به دیوار زل زده بودم و مادر هم پشت داربست قالی نشسته بود و بافندگی میکرد ... زنگ
خانه را زدند. یک بار ... دو بار ... سه بار ... بالاخره مادر صداش درآمد که: مگه
کری؟ برو در را بازکن. ولی من فکرم بیش از اینها درگیر بود و باز هم از جایم تکان
نخوردم. مادر هم با عصبانیت و عجله، از پشت داربست قالی بلند شد و برای بازکردن
درحیاط رفت.
هنگام بلند شدن، روکش صندلی اش جابجا شد
و زیرش پیدا ... و من متفکر تازه متوجه شدم آنچه که مادربه عنوان صندلی در پای قالی
از آن استفاده میکرد، صندقچه ای قدیمی و چوبی بود که مادر پارچه ای رویش انداخته
بود و همیشه روی همان می نشست! سرعت برق که چه عرض کنم، اصلا بدون مکث و با تبسمی
چنان سلولهایم از داخل بازشده بودند که اگه دیدنی بود مادرسریع می فهمید؛ ولی به
روی خودم نیاوردم. دیگر نیازی به فکر زدن نداشتم. آن صندوقچه پای داربست قالی
مادر؛ تنها محلی که استعداد پنهان کردن خوراکی ها را داشت. فقط باید منتطرفرصت می ماندم!
تضادهای سر راهم برای دسترسی به صندوقچه
چند تا بودند. اول: خانه باید خالی باشد که مشکل ترین بخش همین بود. دوم کلید خانه
خالی معمولا دست بچه ها نبود و سوم ورود به خانه و بقیه ماجرا ...
روزی که خانوادگی رفتیم خانه مش قاسم
برای عید دیدنی، از نظر من روز مناسبی بود. فاصله خانه مش قاسم تا خانه ما نه دور بود
و نه نزدیک ...خانه مش قاسم مادر احساس راحتی بیشتر می کرد و بیشترمی ماند.، این یعنی
اینکه بیشتر زمان داشتم. طبق طرح خودم من باید همراه با خانواده تا نزدیک خانه مش
قاسم می رفتم؛ اما هنگام ورود به خانه و در شلوغی احوالپرسی، می پیچاندم. بعد به
سرعت برمی گشتم به خانه خودمان ... برای حل تضاد کلید خانه که نداشتم ، از تیربرق
چسبیده به دیوارکوچه به سرعت بالا می رفتم که مشکلی نبود؛ تجربه اش را داشتم. بعداز رسیدن به پشت بام؛ مرحله بعد پائین آمدن از پرچین کوتاهی بود که با همسایه
مان عذرا خانم دیوارش مشترک بود. معمولا عذرا خانم چند تا غرغر می کرد و ضمن اینکه
دستش را روی سرش می گذاشت که چشم من نامحرم به موهایش نیفتد به شوهرش هم گیر می داد
که تو هم یه چیزی بگو ... و شوهرش هم طبق معمول همیشه می گفت: زن اون بچه ست؛ چشم
چرونی نمیدونه چیه؟ و من هم جواب همیشگی خودم را می دادم که: این دیوار خونه ما هم
هست و من الان روی قسمت خودمون هستم ...!
وارد حیاط که شدم، نفسی کشیدم و با
اعتماد به نفس رفتم سر صندوقچه. روکش را کنار زدم؛ ولی افتاد مشکلها ...! مادر یک
قفل خرکی به صندوقچه زده بود که می دانستم کلیدش را توی گردنش آویزان می کند. مثل
دماغ سوخته ها وارفتم و بعد شروع کردم به وارسی صندوقچه ... چند ثانیه بعد متوجه
شدم که در صندوقچه از پشت با دو لولای خرکی به بدنه پیچ شده است. یعنی بعد از کلید
که از دسترس من خارج بود، تنها راه بازکردن پیچها بود. فکرکردم ... بازهم و بازهم
فکر کردم ... لولای درخانه را از داخل کشیدم، سریع خارج شدم و با یه سوت محمود را
صدا کردم (شیوه ای که از «تفنگهای چوبی» یاد گرفته بودیم). محمود کله اش را از لای
در خانه شان بیرون آورد و با اعتراض گفت: چی میخوای؟ الان مهمون داریم ... و من
گفتم جعبه ابزارت را لازم دارم. محمود هم گفت: بعدا بیا الان نمیشه ... و من
اصرارکه مهم است و اگه الان ندی ماسک «زورو» را ازت پس میگیرم و محمود برای حفظ ماسک
زورو رفت و جعبه ابزارش را آورد و گفت: چیزی کش نری، آمار همشونو دارم. جعبه ای که
اصلا جعبه نبود؛ قوطی زنگ زده و خالی کنسرو بود که ما بهش می گفتیم جعبه ابزار! خیلی
چیزا توش بود و تمام وسایلش ازتوی جوب و کوچه جمع آوری شده بود.
کمی تقلا کردم و بالاخره توانستم با سکه
صافی که قطار از رویش رد شده بود، پیچها را بازکنم و حالا من بودم و خوراکی ها ...!
اول فقط نگاهشان کردم. بعد آرام ارام شروع کردم به خوردن ... فقط حواسم بود که نباید
زیاد بخورم تا مادرمتوجه نشود. سیر که نشده بودم؛ ولی پیچها را بستم و سکه محمود
را هم قایم کردم برای دفعه بعد. جعبه را پس دادم. دررا مثل قبلش ازداخل قفل کردم و
مسیر را از همان راهی که آمده بودم، برگشتم.
درذهنم بود که زیادی نخورم تا مادر متوجه
نشود؛ ولی به ذهنم نمیزد که همان مقدار کم را اگر روزی یک بار انجام دهم، موضوع به
سرعت مشخص میشود و همینطورهم شد. هر روز که مادر یا برای خرید می رفت و یا در زیرزمین
برای آشپزی؛ من به سرعت کار خودم را می کردم و دوباره پیچها را می بستم. روزی که
خاله فاطمه مهمان بود، مادرحالتش عادی نبود و بعد از مهمانی هم خوراکی ها را قایم
نکرد؛ فقط با خونسردی نگاهش از روی همه بچه ها عبورکرد و روی من ثابت شد. در نگاهش
چنان قاطعیتی بود که جای انکار نبود. آن سه تای دیگر را به بهانه ای فرستاد توی حیاط
و بعد گفت: فقط به یک شرط! نه دعوا داریم و نه کتک و نه شکایت به بابات ... فقط
بگو چیکارکردی؟
من هم همه داستان بالا را برایش شفاهی
گفتم و ریل بازکردن پیچها را عملی نشانش دادم. مادر بعد از آن هم روی صندوقچه می نشست. تنها کاری که کرده بود، محمد چکشی را که نجار محل بود، آورده بود و به جای پیچها،
میخهای ثابت و بزرگی کوبیده بود؛ روکش صندوقچه را هم برداشته بود.
من و مادربعد از ٢۵ سال. تابستان ١٣٩٠ استانبول ترکیه.
اسماعیل هوشیار نوروز ١٣٩١
www.tipf.info
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر