«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

محمود لب نگشود؛ وارتان سخن نگفت!


رفیق وارتان سالاخانیان روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۳ زیر وحشیانه ترین شکنجه ها به دست دژخیمان شاه شهید شد .

رفیق شهید وارتان سالاخانیان در ششم بهمن ۱۳۰۹ بدنیا آمد. دوره ابتدایی را در مدرسه «لیلاوان تاماریان» تبریز به پایان رساند و دوران دبیرستان را هم در همین شهر به پایان رساند. در سال ۱۳۲۱ با خانواده اش به تهران کوچ کردند؛ ولی پس از ۴ سال این خانواده بار دیگر روانه تبریز شدند. استعداد بسیار رفیق در رشته فنی از همین هنگام که او شانزده ساله بود، چشمگیر بود.

مادر رفیق شهید می گوید:
«به یاد دارم موقع حرکت هوا سرد بود و برف قسمت زیادی آمده بود. ما که به تبریز می رفتیم به خرم آباد که رسیدیم بعلت سرمای شدید و برف و بوران نتوانستیم حرکت کنیم. از همان موقع از خودگذشتگی وارتان بر همه ما معلوم شد. از وقتی که ما به آنجا رسیدیم تا زمان حرکت وارتان شب تا صبح نگهبانی می داد تا مبادا به کسی آسیبی برسد.»

رفیق وارتان در تبریز در کارخانه ای همراه پدرش سرگرم کار شد و پس از هشت ماه کار بدون اینکه حقوق دریافت کند، همراه خانواده بار دیگر به تهران بازگشت. وارتان در تهران در غیاب پدر به کار رانندگی تاکسی پرداخت و خرج خانه را بر دوش گرفت.

رفیق که در جستجوی راهی برای رسیدن به آرمان طبقه خود بود، در سال ۱۳۳۱ به حزب توده ایران پیوست. پس از کودتای ننگین ۲۸ امرداد، فعالیت پنهانی را کوشمندانه پی گرفت.

ایران، آن روزها زیر چکمه های خونین کودتاگران درهم کوبیده می شد. شاه خائن که به یاری امپریالیسم امریکا بار دیگر بر تخت ننگین خود تکیه زده بود، یورش وحشیانه ای را به حزب توده ایران، تنها سنگر پایداری در برابر کودتاگران آغاز کرده بود. گرازهای شاه دژخیم همه جا به دنبال یافتن رد پایی از یک توده ای بو می کشیدند. امپریالیسم می خواست با چیدن همه گلهای سرخ خلق، ایران را گورستان کند. در آن روزگار چیرگی گزمه ها و دژخیمان، چاپخانه پنهانی حزب توده ایران در داوودیه پیوسته کار میکرد. تبهکاری های رژیم کودتا هر روز در اوراق روزنامه ها و اعلامیه های حزبی رسوا می شد و دست به دست می گشت. رژیم خونخوار با همه ی نیرو در پی یافتن چاپخانه بود.

اردیبهشت سال ۱۳۳۳ بود. نزدیک به یک سال از کودتا می گذشت و هنوز رژیم نتوانسته بود رد چاپخانه را بدست بیاورد. غروب ششم اردیبهشت، گزمه های شاه دژخیم به طور اتفاقی به یک اتومبیل در «دروازه دولت» که آنروزها بیرون تهران بود، ایست دادند؛ راننده اتومبیل جوانی ارمنی بود. او خیلی خونسرد به پرسش های گزمه ها پاسخ داد. جوان دیگری که در اتومبیل بود نیز بسیار آرام و خونسرد به پرسش ها پاسخ داد. یکی از گزمه ها خواست به اتومبیل اجازه حرکت بدهد. دیگری مخالفت کرد و از راننده خواست صندوق عقب را برای بازرسی باز کند. راننده همین کار را کرد. صندوق که باز شد، چشمهای گزمه ها از شگفتی گرد شد. صندوق عقب لبالب از روزنامه «رزم»، «ارگان سازمان جوانان حزب توده ایران» بود. روزنامه ها تا نخورده بود و هنوز بوی مرکب چاپخانه می داد. ساعتی پس از آن دو سرنشین اتومبیل در شکنجه گاه فرمانداری نظامی بودند.

آن روزها، شکنجه گاه در لشکر دو زرهی قرار داشت و دژخیمان زیر نظر بختیار و سرهنگ زیبایی به شکنجه ی قهرمانان توده ای سرگرم بودند. به محض ورود به شکنجه گاه، دژخیمان شکنچه را آغاز کردند. دو قهرمان در یک اتاق و در کنار یکدیگر شکنجه می شدند. هنوز روش های پیشرفته ی شکنجه در اختیار شاه دژخیم قرار نگرفته بود. شکنجه ها هنوز قرون وسطایی بود. دژخیمان بیشتر به کوچک شوشتری که اندام ظریفی داشت، فشار می آوردند. آنها دنبال چاپخانه می گشتند. پاسخ شکنجه ها سکوت بود.

شکنجه شش روز پی گرفته شد. دو قهرمان، همه چیز را انکار میکردند و می گفتند از وجود روزنامه ها خبر ندارند. روز ۱۲ اردیبهشت رفیق کوچک شوشتری در حالی که بدنش زیر شکنجه درهم کوبیده شده بود، بی آنکه لب باز کند، شهید شد.

وارتان، وقتی مطمئن شد که رفیقش شهید شده است، به شکنجه گران گفت:
«حالا خیالم راحت شد. من میدانم و نمی گویم. هر کار میخواهید بکنید.» آنگاه حماسه ی وارتان آفریده شد.

این صحنه از شکنجه های وارتان را یکی از شکنجه گران او بعدها اعتراف کرده است:
«انگشت سبابه وارتان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارتان گفت می شکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمی زد. وارتان گفت: می شکند. با تمام نیرویم فشار دادم. صورت وارتان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمیکرد. باز هم فشار دادم. وارتان گفت: می شکند. خشمگین شدم. مرا مسخره می کرد. باز هم فشار دادم. صدایی برخاست. وارتان گفت: دیدی گفتم می شکند. نگاه کردم؛ انگشت شکسته بود. وارتان به من پوزخند می زد.»

رفیق در شکنجه گاه بود که روز اول ماه مه، جشن جهانی کارگران فرا رسید. رفیق با بدنی که زیر شکنجه در هم کوبیده شده بود، روی در سلول رنگ گرفت و به شادی پرداخت. او فریاد می زد:
«امروز مردم در کوچه و خیابان جشن کارگری برپا می کنند و ما نیز در زندان باید جشن بگیریم.» در این هنگام سرهنگ زیبایی از راه رسید و رفیق وارتان را به شکنجه گاه برد و پس از چند ساعت که وارتان را آوردند، توان تکان خوردن نداشت. ۲۴ ساعت بعد که به هوش آمد، باز هم جشن خود را با تنی سراسر سوخته از سر گرفت؛ و باز هم  ...

دژخیمان همه ی نیروی حیوانی خود را آزمودند. اما وارتان لب از لب باز نمی کرد. راز خلقی که در سینه قهرمانی او سپرده شده بود با هیچ جادویی نمی شکست. آنگاه دژخیمان به واپسین ساز و برگ خود روی آوردند. درحالی که قامت در هم شکسته وارتان بر کف شکنجه گاه افتاده بود، مته ای برقی آماده نمودند.

ـ این شانس آخر است، اگر حرف نزنی  ...

وارتان با آخرین رمق خویش بر چهره ی وی خیره شد. در نگاهش برق پولاد و سرود کارگران و دهقانان بود.

ـ نه  ...

دستهای پلیدی، وارتان را در حالیکه با آخرین نیرویش بانگ می زد:
«زنده باد ایران! زنده باد حزب توده ایران!» برجا میخکوب کردند. مته ی برقی سر پهلوانی اش را که در برابر زور خم نشده بود، سوراخ کرد و لحظاتی پس از آن، قلب یکی از دلاورترین توده ای ها و یکی از بهترین فرزندان خلق، ایستاد.

وارتان حماسه شد. وارتان سرود شد.

دژخیمان شبانه کالبد بیجان دو قهرمان را به رودخانه جاجرود سپردند و چند روز پس از آن جنازه ها کشف شد. هنگامی که کالبد بی جان رفیق قهرمان را به خانواده اش سپردند، از آن پیکر نیرومند تنها اسکلتی برجا مانده بود. مادرش می گوید:
«جسد وارتان را هنگام دفن دیدم. وارتان را از روی موهایش شناختم. اسکلتی بیش نبود. من بعد از آن نتوانستم به خودم بقبولانم که پسری چون وارتان که چهارشانه بود در عرض ۲۶ روز به اسکلت تبدیل شده باشد.»

برگرفته از کتاب شهیدان توده ای، جلد اول، چاپ اول سال ۱۳۶۱، انتشارات حزب توده ایران

این نوشتار در برخی جاها از سوی اینجانب ویرایش شده است. عنوان آن نیز از آنِ من است.      ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!