«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

دیدار با «ورا» همسر ناظم حکمت


این دیدار به بهانه ی کنگره ی جهانی زن درمسکو با «ورا ولادیمیرونا تولیاکووا»*، همسرناظم ، به عمل آمد.

کنار در ورودی  ساختمانی  کهربایی، با پنجره هایی مشرف به حیاطی وسیع، لوحی با این جمله به چشم می خورد:
«ناظم حکمت، شاعربزرگ ترک، ازسال ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۳ دراین مکان اقامت داشت.»

برای ورود به  خانه باید از حیاط  وسیعی عبورکرد واز یک  در رمزدار گذشت. اکنون ما به طبقه ی سوم می رویم. “ورا”، که زنی است نسبتاً چاق، با موهای بور و چهره ای خندان به محض دیدن ما می گوید:
«این جا خانه ی خودتان است، راحت باشید.»

درست مثل این است که وارد یک موزه ی شخصی  و خصوصی شده ایم؛ با یک ایوان، سه مبل، گلدانی بزرگ با دسته گلی خشکیده در کنج اتاق و یک میزغذاخوری انباشته از نان هایی که به صورت خاصی طبخ شده …

دراین خانه، “ورا” به همراه دختر و داماد و نوه ی سه ساله اش زندگی می کند. اشخاص زیادی به این خانه رفت و آمد دارند. آن ها در واقع برای دیدار با ناظم می آیند و برای همین نوه ی سه ساله ی او جای مناسبی برای بازی پیدا نمی کند؛ علاوه براین، دختر و داماد ِ “ورا” نیزاحساس می کنند زندگیشان دریک موزه سپری می شود. دسته گل خشکیده ی توی گلدان را ناظم  در سال ۱۹۶۳ با خود می آورد. بعدها، درسپتامبر ۱۹۸۷، تلویزیون مونیخ  فیلمی از زندگی ناظم تهیه می کند که بخشی از آ ن درهمین خانه  فیلم برداری می شود.  نام  فیلم گویا “دسته گل ابدی” بوده است.

***

”ورا“  دو سه هفته بعد ازمرگ ناظم، درخفا، شروع می کند به نوشتن گفتگوهای خود با ناظم. بعدها همه ی نوشته هایش به یک کتاب هزارصفحه ای تبدیل می شود. عزیزنسین برای عنوان کتاب «گفتگویی با ناظم پس ازمرگ ناظم » را به او پیشنهاد می کند. (اما این کتاب ۲۲ سال اجازه ی چاپ نیافت و میان سال های ۱۹۶۳ ـ ۱۹۷۰ هیچ کتابی درمورد ناظم منتشرنشد).

” ورا ” به محض این که کتاب خود را برای چاپ آماده می کند (۱۹۶۵) به دیدن ” واردوسکی“، ویراستار مجله ی میرو دوست خوب ناظم می رود. واردوسکی ازاو می پرسد چرا درمورد ناظم چیزی نمی نویسد. “ورا” بلافاصله درجواب او می گوید: «نوشته ام.»

واردوسکی حرفش را باور نمی کند و از او می خواهد کتابش را نشان دهد. “ورا”  بخش پانصد صفحه ای کتاب را با عنوان «به یاد آنان که هنوز زنده اند» دراختیار او می گذارد. واردوسکی کتاب را می پسندد و مسئولیت چاپ و انتشار آن را به عهده می گیرد. اما سه سال بعد، پس از جدا شدن از مجله، اوضاع به کلی دگرگون می شود و او با اظهار عجز و ناتوانی کتاب را پس می دهد ومی گوید:
«این را به دلیل ثبت اسامی بعضی ازکسانی که هنوز زنده اند نمی شود چاپ کرد.» و اضافه می کند: «چیزی منتشر نکنید، فعلاً صبرکنید.»

تا دوماه پیش هم درترکیه اجازه ی چاپ نداشت. تا این که بالاخره ”رفیق اردوران“ توانست اجازه ی چاپ آن را بگیرد (مدت ها پیش از او هم”اوغوز آغ قان“ موفق به گرفتن مجوز شده بود؛ اما به دلیل مرگش کارچاپ ناتمام مانده بود.)

***

چه مانعی سد راه انتشارکتاب ” ورا” بوده

شاید بتوان بخشی ازجواب این سؤال را ازطریق ملاقات با ”ورا“ دریافت. ابتدا نویسنده ها با پافشاری فراوان از او می خواهند روابط عاشقانه اش رابا ناظم بنویسد. اما ”ورا“ درپاسخ آن ها می گوید: «جداکردن بخش کوتاهی ازیک زندگی کامل وهمه جانبه ناممکن است.» و می افزاید:
«من درکتابم همه ی آن چیزهایی را که در طول پنج سال و نیم دیدم و فهمیدم، ثبت کرده ام.» من حافظه ی بسیارخوبی دارم. زمانی که قسمت های مربوط به دوستان نزدیکم را برایشان خواندم، نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند. حتی چند نفرازآن ها گفتند:
«تو انگار این ها را روی نوار ضبط کرده ای.» شوخی های زیادی کردند. راستش من نمی توانستم این صحبت ها را رو نوار ضبط کنم؛ به دلیل این که ضبط صوت ما ۳۷ کیلوست! روزهایی که وقتم صرف نوشتن کتابم می شد، بیش تر از این می ترسیدم که نتوانم ناظم را آن طورکه بود بشناسانم. بایست طوری می نوشتم که هیچ لطمه ای نزند؛ به دلیل این که ناظم انسان بزرگی بود. همان طور که می دانید این کتاب لااقل برای خود من ورای سایرکتاب هاست. این کتاب، درواقع برای من بعد از مرگ او زنده کردن تمامی لحظه ها و خاطره ها و نهایتاً زندگی دوباره ای بود؛ آن هم درخفا و دور از چشم دیگران.

اسم تعدادی زیادی ازافراد سرشناسی که درطول زندگی مشترک ما با ناظم حشرونشر داشتند، دراین کتاب ثبت شده است؛ این گفتگوها درباره ی موضوعات مختلف و با اهمیتی است. شاید هم بیش تربه همین خاطراست که عده ای ازدوستان قدیمی، که هنوز زنده اند، ازچاپ بخش های مربوط به خودشان واهمه دارند وبه احتمال قوی نارضایتی آن ها دلایل خاصی دارد. تمامی این ها به طورکلی، عاملی است بازدارنده که نوشته هایم را در دل تاریکی نگهداشته است. اما به اعتقاد من به زودی زود همه ی کارها روبراه خواهدشد … بله اوضاع بهترخواهد شد.

از ”ورا“ خواهش می کنیم به سال های اول زندگی مشترکش با ناظم برگردد.

اولین بارناظم را درهمین اتاقی که الان نشسته ایم، دیدم (۱۹۵۵). این درحالی بود که او چهارسال دراین خانه زندگی کرده بود و آدم سرشناسی بود. آن روزها من دراستودیوی فیلم های کارتونی کارمی کردم. آن روز هم من با یک زن بسیارمسنی که کارگردان هم بود، این جا آمده بودیم. دو ساعت بعدش که به استودیو برگشتیم، دیدیم همه ی کارمندها منتظر ما هستند. همه درمورد ناظم سؤال می کردند. دوست داشتند همه چیزرا بدانند.

آن روزها که ناظم مثل یک شهاب از آسمان روی خاک این سرزمین افتاده بود، همه چیز سرد و غم انگیز بود و همه جا ساکت. ولی ناظم  با شور و اشتیاق وصف ناپذیر درباره ی موضوعات مختلف  سخن می گفت و می نوشت و شعرهای تازه ای می سرود. علاقه ی زیادی به لنین داشت و درنظر او لنین از همه برتر بود. تحت هر شرایطی دائم درباره ی او حرف می زد. ناظم غیر از من، همه ی آدم های دور و برش را سر این قضیه امتحان کرد. دلش می خواست معلومات و اطلاعات آن ها را بسنجد. سال های ۱۹۱۷ ـ ۱۹۱۸ برای ناظم اهمیت فوق العاده زیادی داشت. درآن روزها، جوان ها به درستی نمی توانستند تمامی گفته های ناظم را درک کنند؛ اما نوشته ها و حرف های او را با حیرت و هیجان فراوان دنبال می کردند …

بیش تر اگر بخواهم از اولین سال های زندگیمان برایتان تعریف کنم، باید بگویم تنها کسی بود که تقریباً در هر موضوعی می خواست نظرم را بداند. از یک طرف دائم چیزهای تازه ای را از عمق وجودم کشف می کرد و از طرف دیگر سعی می کرد آدم به درد بخوری باشم. گاهی سر موضوعی از کوره در می رفت و گاهی هم احساس خوشحالی می کرد. زندگی با او بسیار زیبا و در عین حال خیلی پویا بود. به دلیل این که دائم درحال طرح سؤال بود و همیشه دنبال پاسخ درست می گشت. موقعی که خسته می شدم، فوراً این را می فهمید و حرفهایش را قطع می کرد … برای مثال، روزی از من خواست اسم شاعر مورد علاقه ام را به او بگویم. وقتی درجوابش گفتم:
«پوشکین»، انگاررنجید. این را از عکس العمل خاصی که نشان داد فهمیدم. بی درنگ درباره ی پوشکین از من سؤال کرد. به نظرم، عکس العمل او نسبت به جواب من ازحسادتش ناشی می شد. بعدها فهمیدم که نباید به یک شاعر بزرگ چنین جوابی داد.

در همه ی عمرم فقط یک بار با مردی مثل ناظم آشنا شدم. او انسان واقعی بود. با شور و شوق درباره ی ادبیات، هنر، نقاشی و سیاست حرف می زد. متفکربزرگی بود و با بیان اندیشه هایش هر مخاطب تشنه ای را سیراب می کرد. هیچ کس مثل او نبود؛ همه یا فقط در مورد سیاست حرف می زدند یا فقط درباره ی هنر.

ترس ازمرگ، بی خوابی و دلبستگی بیش از اندازه به یک زندگی پویا

ناظم با این که داروهای خواب آور زیادی مصرف می کرد، نمی توانست بیش تراز چهار، پنج ساعت چشم روی هم بگذارد و بخوابد. این بی خوابی ها همه ناشی ازشب های بی خوابی او دربیمارستان ها بود. معمولاً شب ها احساس بدی داشت. بیش تر از این می ترسید که توی خواب بمیرد.در لحظاتی که بیدار بود به خوبی می توانست به خودش مسلط باشد و در براب رمرگ ایستادگی کند. او دلواپسی و اضطراب شدید زن ها و کلاً همه ی دلبستگی های زندگی و در نهایت مرگ مایاکوفسکی و پوشکین را که می توان زندگی آن دو را درام  بزرگی نامید، با دقت تمام بررسی می کرد. درکتاب خودم تمامی احساسات ناظم را به طورکامل نوشته ام. میان ما دو نفر، مرگ حضور مداوم و پررنگی داشت. او دائم به مرگ می اندیشید و درعین حال با شتاب تمام پیش می رفت وزندگی می کرد. سیر و سفر بخشی جدانشدنی از زندگی اش شده بود. هنگامی هم که جایی نمی رفت، مدام در کنفرانس ها شرکت می کرد و خانه ی ما همیشه محل اجتماع دوستان بود؛ حتی شب ها بعد از خوابیدن یا رفتن دوستان و یا همیشه بعد از تمام کردن کارهای روزانه اش دوست داشت با هم بیرون برویم. آخرسر، نیمه های شب، یعنی موقعی که بایست استراحت می کردیم، روی این ایوان درازمی کشید و با من ترکی حرف می زد.

ناظم می گفت زندگی روستایی مردم دو کشور روسیه و ترکیه شباهت بسیاری به هم دارد. غذای آن ها، سیب زمینی و برنج است و مردمان بسیار ساده ای هستند. در نظر او بیش تر به همین خاطر کشور ترکیه حتی از امریکا هم وسعت و قدرت بیش تری داشت. رادیویی را که این جا می بینید، فقط به خاطر ناظم ساخته بودندش. ناظم با آن صدای ترکیه را گوش می کرد. شب ها همیشه ازترکیه، خانواده، دوستان و خصوصاً از استانبول می گفت.

حالا دیگرمن هم سال هاست که حس می کنم دارم دراستانبول زندگی می کنم. ناظم به من می گفت باید به استانبول بروی. من هم خیلی دلم می خواهد استانبول را از نزدیک ببینم؛ ولی الان نمی توانم. باید همه ی حرف هایم را با ناظم بزنم و این موقعی است که کتاب من را در ترکیه بخوانند. زندگی ما شبیه یک کوه یخ شناور بود. من هم در کتابم بیش تر آن بخش مهمی را که زیر آب مانده ثبت کرده ام.»

اوقات تلخی شدید ”ماتیلدا “، همسرپابلونرودا با ”ورا “

ناظم ازمن خواست کار تمام وقت آژانس خبری را رها کنم و یک کار نیمه وقت برای خودم دست و پا کنم. من هم دست از کار کشیدم و یک سال تمام کار نکردم. بعدها یک عده آدم سرشناس موسسه ای راه انداختند که من هم با آن ها همکاری کردم. این کار برایم به مراتب آسان تر از کار قبلی ام بود؛ به دلیل این که خانه ی ما اغلب محل اجتماع همین آدم ها بود. ”ارنبورگ “، ”نروداها”، “آراگون” و”السا“ از دوستانی بودند که دائم همدیگر را می دیدیم.

یک روزعصر، از سرکار که برگشتم، دیدم ”نروداها“ برای شام به خانه ی ما آمده اند. درست موقعی که داشتم ظرف های غذا را می چیدم، زن “پابلونرودا” برگشت عین یک رئیس محکمه سرزنشم کرد. “ماتیلدا” با صدای بلند و خیلی عصبی به من گفت که تو حق نداری کار کنی. باید وقت خودت را کاملاً وقف ناظم بکنی. “پابلو” هم داشت سرش را به نشانه ی تأیید تکان می داد …

تنها خاطره ای که برای نخستین بار نوشته می شود

اواخر سال ۱۹۵۲  پیش ازسکته ی قلبی اش زیاد این ور آن ور می رفت؛ درسخنرانی هایی که در استادیوم ها برگزارمی شد، شرکت می کرد و کارهای زیادی انجام می داد. عاقبت در پایان این راه طاقت فرسا بود که «آنفارکتوس» او را از پا انداخت و مجبورشد تا چهارماه دربیمارستان بستری شود. درزمان مرگ استالین، ناظم هنوز در بیمارستان بستری بود. کشور یکپارچه در یأس و ماتم فرو رفته بود. همه هاج و واج مانده بودند. همه از هم می پرسیدند: چکاربایدکرد؟ اول، خبر مرگ استالین را به ناظم نگفتند؛ ولی بالاخره بایست به او می گفتند. دو هفته بعدش از ”کنستانتین سیمونف“، دوست خوب ناظم خواسته شد ناظم را درجریان بگذارد. به او تأکید شد که در گفتن این خبردقت لازم را بکند. در این میان، تیم پزشکی بیمارستان حاضر و آماده بودند تا در صورت لزوم واردعمل شوند. سیمونف شروع کردبه گفتن خبر:
«اتفاق وحشتناکی تو کشورمان افتاد.»

ناظم یکدفعه دستپاچه شد. سیمونف گفت:
«ما یک آدم همه چیزفهم و کاری را از دست دادیم؛ حالا چکار باید بکنیم؟»

ناظم، اول زیرزیرکی و سپس یکمرتبه شروع کردبه خندیدن. همه ترسیدند؛ خیال کردند جنون آنی به او دست داده. دکترها بی درنگ دست به کار شدند. ناظم فوراً ساکت شد؛ پزشک ها را از اتاق بیرون کرد و به سیمونف گفت:
«اگربه قول خودت آدمی را از دست دادیم که جای همه فکرمی کرد، چه بهتر که  گورش را گم کرد.»

ناظم همیشه حرف هایی را که در مورد استالین بر زبان می آمد، خونسردانه گوش می کرد و از آزادی  بیان دفاع می کرد. درسال ۱۹۵۶ درکنگره ی ×× با “بابایف” بودیم. بابایف، اسناد و مدارک مربوط به افشاگری را ترجمه می کرد و ناظم به طور مداوم درباره ی راه حل های پنهانی فکر می کرد. او در مورد استالین به نویسنده ها و روزنامه نگارهایی که برای جمع آوری بدگویی و غیبت پیش او می آمدند، اعتماد نمی کرد و چیزی نمی گفت؛ اما مصرانه از کتابی که درباره ی استالین به صورت جدی و اساسی بایست نوشته می شد، دفاع می کرد و معتقد بود انتشار چنین کتابی در اتحاد جماهیر شوروی ضروری است.

«باقلوای آذری را دوست ندارم؛ باقلواهای خودمان خوب است.»

درشصتمین سالگرد تولد ناظم، ”آنا“، مجسمه ساز آذربایجانی که ما خیلی دوستش داشتیم با دو چمدان بزرگ پر باقلوا آمد. به محض این که ناظم گفت:
«باقلوای آذری را دوست ندارم، چون شکرش روی دندان ها می ماسد، و {خلاصه این که} بلد نیستید درستش کنید.»، آنا زد زیر گریه و همان طور که داشت گریه می کرد، گفت:
«استاد، پدرناظم، چه هدیه ای می توانم تقدیمتان کنم؟» ناظم درجوابش گفت:
«موهای ورا را درست کن!» من را به زور به حمام بردند. این مجسمه ی نیمتنه را هم آنا درهمان زمان ها ساخته بود. ناظم مجسمه را که دید، خیلی خوشحال شد و به آنا گفت: «بگو از من چی می خواهی؟!» آنا چیزی خواست که فکرش را هم نمی کردیم. یک خانه ی دوخوابه در آذربایجان. ناظم یک بار قولش را داده بود؛ ناچار با مسوولین آن جا صحبت کرد. همه چیز را همان طور که بود توضیح داد؛ مدت ها بعد آنا تلفن زد و گفت که آن ها یک خانه ی سه خوابه دراختیارش گذاشته اند.»

***

در پایان این گفتگو بلندشدیم و مکانی را که مدت دوازده سال محل زندگی ناظم بود به دقت نگاه کردیم. درست در برابر در ورودی فرشی روی دیوار نصب شده بود. این فرش هدیه ی حکومت لهستان به ناظم بودکه لهستانی های مستقر در کمپ ها بافته بودند. بر روی همه ی دیوارها هدایایی از نقاشان بزرگ به چشم می خورد. تابلوی اولی از پیکاسو بود. اتاق ناظم با تمامی وسایلش باقی است؛ ماشین تحریر و … نوشته ای بالای میزکارش دیده می شود:
«ناظم حکمت ـ مسکو». نامه های رسیده داخل ظرفی دیده می شود. ”ورا“ می گفت به زودی این خانه موزه می شود و او باید در فکر خانه ی دیگری باشد. پیش از رفتن، هدیه ای به ما می دهد. این هدیه گلدانی است بافته شده از پرهای طاووس که بسیار مورد علاقه ی ناظم بوده. به هنگام خداحافظی در چشم های “ورا” اندوه و شادی در هم آمیخته بود. حرف های آخرما این بود:
«روابط ما بسیار زیبا و طبیعی است؛ در دل هر یک از ما آمیزه ای از اندوه و شادی وجود دارد؛ خوشبختم و این را هرگزفراموش نمی کنم.»

نوشته ی: اویا کویمن

برگردان‌: علیرضا سیف الدینی

* Vera Veladimirovna Tuljakova


برگرفته از تارنگاشت «آذربایجان»:

این نوشتار در برخی جاها از سوی اینجانب ویرایش و پاکیزه نویسی شده است.      ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!