«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

دیگه نمی تونی بگی: مُردم از این زندگی سگی!


دوستی، تصویرهای پیوست را با عنوان «می توانید باور کنید صاحب این خانه کیست؟» برایم فرستاده و در زیر آن پاسخ داده است:
«خانه ی آقا سگه»!

خانه ی آقا سگه، دو طبقه است و باغچه ای نیز دارد. بگذریم که دوست ارجمندم چگونه نرینگی سگه را از عکس تشخیص داده یا شاید ناخودآگاه کمی به سود نرینه ها پارتی بازی کرده است! با خود اندیشیدم:
در این دوره و زمانه، برخی از زبانزدها نیز مانند بسیاری چیزهای دیگر ارزش خود را از دست می دهند. به عنوان نمونه، اکنون که این تصویرها را دیده ای، دیگر نمی توانی گلایه کنی:
مُردم از این زندگی سگی!

سگ داریم تا سگ! سپس ناخودآگاه به گذشته برمی گردم و آن چهره ی خسته و فرسوده، ولی همچنان باچشمانی شوخ و مهربان که می درخشند، جلویم پدیدار می شوند. اینجا کارخانه ی «کُک سازی» است. همه جا را گرد ذغال فراگرفته و زمین و زمان سیاه است. چهره ی همه ی کارگران به گرد ذغال آغشته و تنها چشم هاست که برق شان را می بینی. کافی است یکساعت آنجا راه بروی یا بنشینی تا سر تا پایت سیاه شود و چاره ای هم نیست.

گوشه ای از کارگاه نشسته و لنگ هایمان را دراز کرده ایم. او هم نشسته است و کنارش کتری و قوری سیاهرنگ قُل قُل می کند. برایم چای می ریزد. چای نیز یکسره سیاهرنگ است. زیاد جوشیده است؟ نه! به نظرم استکان ها هم همه گرد ذغال بر خود دارند.

از هر دری حرف می زنیم و کمی سربسر همدیگر می گذاریم. مدتی است که همدیگر را می شناسیم و صرف نظر از رتبه ی شغلی و این جور بند و بست ها به قول معروف با هم عیاق شده ایم. کارگری است پا به سن نهاده، شاید بیش از پنجاه سال، از مردم زحمتکش و شریف آذربایجان. فارسی را با گویش شیرین آذری صحبت می کند. پر از تجربه است؛ حرف که می زند، نیش و کنایه است که به سر این و آن می بارد. با این همه، همکارانش بسیار دوستش دارند و برایش احترام قائل هستند. نخستین بار که دیدمش، مرا نیز دست انداخت و همین طوری شد که با وی کم کم دوست شدم. حالا چایی می خوریم. لب سوز و تلخ است ... نگاهم به گربه ای آلوده به ذغال که روشن نیست رنگ اصلی اش چه رنگی است، می افتد. لنگ لنگان حرکت می کند و یکی از پاهای جلویی اش به طرز بدی شکسته و کم و بیش آویزان است. می پرسم:
این گربه اینجا توی این ذغالدونی چکار می کند. چرا پایش شکسته؟ می گوید: پایش رفته زیر یکی از کامیون ها اینجوری شده ... بعد ناگهان درد دلش باز می شود و چشمانی که درخشش بیش تری به خود می گیرند یا شاید من اینگونه می پندارم. با همان گویش شیرینش شروع به صحبت می کند:
ـ آخه ببین! حالا خدا ما اینسان (انسان)ها را اینجور خلگ (خلق) کرده که هر روز مجبوریم تو این ذوغال و خاک و خل جون بکنیم ... حالا گیریم که این خدا بین ما و اروپایی ها تبعیض قائل شده که اونا رو خوشبخت خلگ کرده! ولی من نمی فهمم گوناه (گناه) این گوربه (گربه) چیه که اینجا دائم دنبال یک لگمه (لقمه) گذا (غذا) می گرده. آخه این گوربه چه فرقی با اون گوربه اروپایی داره که گذای آماده از تو گوطی (قوطی) بهش میدن می خوره؟ خدا چرا بین گوربه ها هم تبعیض قائل شده؟! ...

پاسخی ندارم که به وی بدهم. از استدلالش خنده ام می گیرد. دیگرانی هم که نشسته چای می خورند، لبخندی به لبشان می آید. از شما چه پنهان، هم اکنون نیز که این سطرها را می نویسم، دارم مانند دیوانگان می خندم؛ البته کسی دور و برم نیست که توجهش جلب بشود یا نگاهی چپ چپ که یعنی به سرش زده، به آدم بیندازد. هربار که آن کارگر زحمتکش را به یاد می آورم، لبخندی بر لبم می نشیند و با خود می گویم:
با وجود چنین کارگرانی، هر اندازه هم که با خرافات مذهبی مخ کارگران جوان تر را شستشو داده باشند، امکان ندارد بتوانند سرشان کلاه بگذارند.

آیا اشتباه می کنم؟  

ب. الف. بزرگمهر      ٣١ خرداد ماه ١٣٩١

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!