«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

«آقا ولی»* پایش را از در بیرون نمی گذارد که ببیند مردم چگونه وی را دعا می گویند!

به آنها که پاس خانه و خانواده ی مردم ایران را نیز زیر پا نهادند. اینک، هنگامه ی درو فرا رسیده و از آن گریزی نیست!

شاه عباس را عادت بر این بود که به قصد آگاهی از آنچه در پایتخت می گذرد، شب ها به جامه ی درویشی در کوی و برزن گردشی کند.

شبی در برزن تهیدستان به خانه ی محقری رسید و چون در را نیمه باز یافت به درون رفت و از روزن در به اتاقی که چراغی در آن می سوخت، نظر انداخت و پیرزنی را دید که که تیزهای پر صدا رها می کند و هر بار می گوید:
«این هم به سلامتی شاه عباس!»

شاه با خشم تمام بازگشت و دستور داد تا روز دیگر پیرزن را حاضر آرند. چون حاضر آمد، او را مورد عتابی سخت قرار داد و سرانجام پرسید:
«عجوزه ی احمق! سزای کسی که در حق شاه چنان کردار زشتی مرتکب شود، چیست؟»

پیرزن گفت:
«بی گمان سزایش مرگ است، اما تمنّا دارم پیش از آنکه به سزای خود برسم، مرخص بفرمایید یرای انجام مهمی سری به خانه ی خود بزنم.»

با خواهش او موافقت شد. بردند و پس از ساعتی بازش آوردند.

شاه از نگهبانان پرسید:
«در خانه چه کرد؟»

گفتند:
«کلنگی برداشت و دیوارهای خانه برکند.»

پرسید:
«چرا چنین کردی؟»

پیرزن گفت:
«شاها، چاردیواری که صاحبش را در آن از خود اختیار نباشد، برکنده بهتر!»
...

از کتاب کوچه، حرف «ب»، دفتر سوم، احمد شاملو با همکاری آیدا سرکیسیان، انتشارات مازیار، تهران ١٣۷۷

این داستان را اندکی ویرایش نموده ام. عنوان نیز از آنِ من است.     ب. الف. بزرگمهر

* منظور «ولی فقیه» است!

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!