به آنها که پاس خانه و خانواده ی مردم ایران را نیز زیر پا نهادند. اینک، هنگامه ی درو فرا رسیده و از آن گریزی نیست!
شاه عباس را عادت بر این بود که به قصد آگاهی از آنچه در پایتخت می گذرد، شب ها به جامه ی درویشی در کوی و برزن گردشی کند.
شاه عباس را عادت بر این بود که به قصد آگاهی از آنچه در پایتخت می گذرد، شب ها به جامه ی درویشی در کوی و برزن گردشی کند.
شبی در برزن تهیدستان به خانه ی محقری
رسید و چون در را نیمه باز یافت به درون رفت و از روزن در به اتاقی که چراغی در آن
می سوخت، نظر انداخت و پیرزنی را دید که که تیزهای پر صدا رها می کند و هر بار می
گوید:
«این هم به سلامتی شاه عباس!»
شاه با خشم تمام بازگشت و دستور داد تا
روز دیگر پیرزن را حاضر آرند. چون حاضر آمد، او را مورد عتابی سخت قرار داد و
سرانجام پرسید:
«عجوزه ی احمق! سزای کسی که در حق شاه
چنان کردار زشتی مرتکب شود، چیست؟»
پیرزن گفت:
«بی گمان سزایش مرگ است، اما تمنّا دارم
پیش از آنکه به سزای خود برسم، مرخص بفرمایید یرای انجام مهمی سری به خانه ی خود
بزنم.»
با خواهش او موافقت شد. بردند و پس از
ساعتی بازش آوردند.
شاه از نگهبانان پرسید:
«در خانه چه کرد؟»
گفتند:
«کلنگی برداشت و دیوارهای خانه برکند.»
پرسید:
«چرا چنین کردی؟»
پیرزن گفت:
«شاها، چاردیواری که صاحبش را در آن از
خود اختیار نباشد، برکنده بهتر!»
...
از کتاب کوچه، حرف «ب»، دفتر سوم، احمد
شاملو با همکاری آیدا سرکیسیان، انتشارات مازیار، تهران ١٣۷۷
این داستان را اندکی ویرایش نموده ام. عنوان نیز از
آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
* منظور «ولی فقیه» است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر