پیشکش به همه ی از چاله بدر آمدگان آن سازمان دوزخی؛
با این امید که بیش تر بیاموزند و پای در چاله ای دیگر نگذارند!
با این امید که بیش تر بیاموزند و پای در چاله ای دیگر نگذارند!
کم و بیش همه ی شب و بخشی از نیمه شب را
با هم در خیابان های دراز آن منطقه حاشیه ی شهر شانه به شانه ی یکدیگر گام
برداشتیم؛ گاه خیابانی را از بالا به پایین و باز از پایین به بالا! گفت و شنودی
که گاه سر به ستیز می زد و آن را نمی خواستم؛ به خاطر خود او نمی خواستم رشته ی
امید را پاره کنم.
رفیقی از من خواسته بود که با وی گفتگو
کنم؛ شب تازه آغاز می شد که به خانه بازگشته بودم. زنگ تلفن به صدا در می آید:
ـ بیا! حتما بیا ... مهم است ... نمی
توانم بگویم ... اینجا آمدی، خواهم گفت ...
و من به نشانی یی که داده بود، می روم.
جریان را با حالتی برانگیخته برایم می گوید:
ـ این ها می خواهند تظاهرات تیمی بکنند
... مواد منفجره و نارنجک هم دارند ... او حتما خودش را به کشتن خواهد داد، می
دانم ... هرچه با او حرف زده ام به خرجش نمی رود ... تو با او حرف بزن، شاید تاثیر
داشته باشد ...
همراه با وی، دوست جانجانی اش را که
گویا از دوره نوجوانی با هم دوست بوده اند، می بینیم. تازه مرز نوجوانی را پشت سر
نهاده، بلند بالا و تا اندازه ای چهارشانه با چهره ای کمرو ولی استوار و گیرا. از
پیش به او گفته که همراه کس دیگری به دیدنش می آید. کمی با هم سه تایی گپ می زنیم.
اوضاع ناگواری است. در بخش های مرکزی شهر و جلوی کتابفروشی های دانشگاه تهران، "سگ"
های هاری که بخش عمده شان دربرگیرنده ی لات و لوت های مزدبگیر سرمایه داران بزرگ
بازار است، راه افتاده اند؛ کم و بیش هرکس که عینک بر چهره و یا سبیلی چخماقی یا
استالینی داشته باشد را می گیرند و «سین جیم» می کنند. در پیدایش چنین فضایی،
سازمان مجاهدین سهمی بسزا داشته است و "حبیبان خدا" که پس از آن تاکنون مردم
را همه باره لخت کرده، چاپیدند و همچنان می چاپند، منتظر همین شرایط بوده اند؛ خدا
برایشان ساخته که از آب گل آلود پدیده آمده، ماهی های چاق و چله بگیرند و
رهبرانشان «قربتا الی الله» پای خود را در حاکمیت هرچه بیش تر استوار کنند.
رفیقم پس از ساعتی من و او را تنها می
گذارد و می رود. اکنون، من مانده ام و او که کمی یکدیگر را شناخته ایم. نگاهم، بی
آنکه بخواهم، هربار به چهره ی گیرایش کشیده می شود. استدلال هایش را در این میان
کم و بیش شنیده ام. سخنی درباره ی کاری که می خواهد همراه گروهش انجام دهد بر زبان
نمی آورد و من هم درباره ی آن چیزی نمی گویم؛ گرچه، شاید از سخنانش اینگونه برداشت
می کنم که تا اندازه ای بو برده که دوستش مرا در جریان گذاشته و برای همین، آن
هنگامِ شب آنجا هستم. به هر رو، هیچکدام اشاره ای به آن نمی کنیم. گپ و گفتمان پی
می گیرد و به اصطلاح گل می اندازد. ناچارم بی آنکه اشاره ای به جُستار داشته باشم،
نادرست بودن روش و عملکرد سازمانش را تا اندازه ی ممکن برایش باز کنم؛ آنهم نه
کاملا با استدلال های منطقی! دستم آمده است که جوانی احساساتی و پاک سرشت است؛
مانند بسیاری دیگر چون او در بدنه و شاید رهبری آن سازمان. سخنم را گاهی پاره می
کند و به ستیز برمی خیزد؛ ناچارم کوتاه بیایم و بگذارم آنچه پیش تر نیز گفته، بی
کم و کاست و بی هیچ استدلالی افزوده، دوباره و چندباره پی گیرد. با آنکه خسته ام،
نمی خواهم شکیبایی از کف بدهم و کار را به ستیز بکشانم. در همین بخت کوتاه به وی
دلبستگی پیدا کرده ام. سخن که می گوید، در پندارم وی را با گروه خود که بی گفتگو
چون خود وی جوانان و نوجوانانی پاک سرشت هستند، می بینم که دارند نارنجک منفجر می
کنند و همزمان خونشان بر زمین ریخته می شود. قلبم، پاره می شود؛ ولی ناچارم خونسرد
باشم. پاسی از نیمه شب گذشته که بسوی خانه ی وی بازمی گردیم و واپسین گفتگوها را
پی می گیریم. پس از آن، هنگام بدرود است. دستش را می فشارم و باز می گردم. در راه،
خود را دلداری می دهم یا بهتر است بگویم، گول می زنم:
«... شاید سخنانم اندکی هم شده در وی
اثر کرده باشد» ته دلم می دانم که چنین نیست؛ دلم دروغ نمی گوید؛ نمی تواند دروغ
بگوید. به گمانم، در تصمیم خود استوار است. این را از چهره اش می شد دید. رهبر
عقیدتی، اندیشه ی وی را نیز چون بسیاری دیگر ربوده است. او آماده است تا برای پایوری (اثبات) "برهان قاطع" رهبر عقیدتی، خود را آسوده و بی هیچ ترسی به کشتن
دهد؛ درست مانند آن فدایی که به دستور حسن صبّاح، بی درنگ خود را از فراز پرتگاه
به زیر افکند. این را رهبر فرقه ی اسماعیلی در پاسخ به خواست فرستاده ی پادشاه آن
هنگام که از وی نمودار یا نشانه ای برای پایوری مذهب اسماعیلی خواسته بود، در
بلندای دژی بر فراز کوه های طالقان نشان داده و رو به فرستاده گفته بود:
«برهان حقانیت مذهب ما این است!»
رفیقم، دو شب پس از آن آگاهم نمود که از
وی نشانه ای نیست و خانواده اش سخت نگرانند! پس از آن، شرایط بگونه ای شد که برای
کار به یکی از شهرستان های دوردست رفتم و تنها مدت ها پس از آن بود که آن رفیق را
دیدم. برایم گفت:
«وی همان کاری را کرد که گفته بود ...»
اینکه دقیقا چکار کرده بود یا چگونه
دستگیر شده و چه بلایی به سرش آورده بودند و یا در همان خیابان جان به جان آفرین
سپرده بود را شاید رفیقم نگفت یا من به خاطر نمی آورم. شوربختانه، حتا نام آن جوان
را نیز از یاد برده ام؛ ولی هربار که به وی و آن شب می اندیشم، خون به سرم می جهد
و قلبم می گیرد.
دیدن ویدئوی زیر که جانِ سوخته ای برایم
فرستاده، اشکم را سرازیر نمود؛ بر سرگذشت نسلی سوخته که خود نیز پاره ای از آنم،
گریستم. کار دیگری که از دیروز نیمه کاره مانده، بر زمین نهاده و این چند سطر را
نوشتم. بی نوشتن آن نمی توانستم آن کار یا کاری دیگر را پی گیرم.
ب. الف. بزرگمهر ٣١ تیر ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر