تصویری که جهانی شد!
ب. الف. بزرگمهر یکم شهریور ماه
دخترکی در میان ویرانه های خانه ای که
تنها دیوار و دری آهنی از آن برجای مانده است؛ لبخندی بر لب و رادیویی که آن را
چون هدیه ای گرانبها سخت به سینه چسبانده است! تنها چیز برجای مانده از آن خانه که
وی را اینگونه خرسند نموده است؟ یا شاید هم به اشاره ی عکس بردار و گونه ای صحنه
سازی که در جهان باختر به کاری روزمره و معمول برای بالا بردن تیراژ فلان یا بهمان
رسانه تبدیل شده و در دیگر کشورها نیز کم کم گسترش می یابد، از وی خواسته اند که
آن رادیو را آنگونه بغل کند و چنین لبخند بزند؟! ولی، چرا آن رادیو و نه عروسکی؟!
و به هر رو، آن لبخند زیبای کودکانه، نشانه ی امید به زندگی، به بهبود کارها و
درست نمودن ویرانی ها با همه ی دشواری های آن است. دشواری هایی که هنوز هم چون سال
های گذشته و شاید بیش از پیش گریبانگیر شهرها و روستاهای کوچک کشورمان است ...
بی اختیار به گذشته برمی گردم؛ به
روستای ناغان (نوغان) نزدیک اردل در چهارمحال و بختیاری. روزهای نخست سال ١٣۵٦ است.
نزدیک غروب با وانتی کم و بیش پر از نان و خرما و چیزهای دیگری که یادم نیست به
آنجا رسیده ایم. بخش عمده ی روستا چند روزی است که ویران شده و از کمک های دولتی
هنوز کم ترین نشانه ای نیست. آنچه برده ایم چیزی بیش از تحفه ی کوچکی نیست و با
شتاب آن را میان مردمی که به سویمان می آیند، پخش می کنیم. پس از آن هرکداممان که
تنی چند بیش نیستیم برای کمک به سویی می شتابیم. هوا سرد است و شب، سوزِ زمستانی
فرمانرواست. گروه، دیرهنگام گردِ هم می آید؛ لقمه ای نان و خرما و گپ و گفتگویی با
همراهان. رفیق همراهم که برای کمک به پیرزنی نشسته بر ویرانه ای رفته، می گوید:
از شدت گریه، چشمانش ورم کرده بود و
هنوز گاهی اشک می ریخت. پسر و نوه و یکی دو بستگان دیگرش در زیر آوار جان سپرده
اند. دلداریش می دهم ...
ـ تنها برای آنها نیست که مویه می کنم.
تنها گاو شیردهی که داشتم نیز زیر آوار مانده است. کاش خودم هم زیر آوار مانده
بودم. اکنون، چه خاکی به سرم کنم. دیگر چیزی برایم نمانده است ...
پیرزن بینوا، بیگمان هفت کفن نیز
پوسانده است و من با خود می اندیشم:
... اگر گاوش زنده مانده بود، همینگونه
آن را بغل می کرد که این دخترک، رادیوی کوچکش را در بغل گرفته، می فشارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر