«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی
والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه
۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه
فرو ناهشته شب
که باد هرزه در کارست و
می کوبد به هم هر جا در و دیوار و
اضطراب ماه و
می ریزد بروی آتش هر حرف
مشتی برف!
پر درد و پرکینه ست
که فصل سخت تالان است
و دیو آئین شب،
پیراهن تزویر بر کردست و هر جا هست
سم سخت کوب باد وهر جا
ره کشیده دهشت کولاک !
در این بی در سرای سرد
که تالان می دهد سرما هزاران را
نبینی جز ستوه مردمانی
تن برهنه
سوخته
در جستجوی نان!
که جان را می گزد هر نیش این سرما و می بینی
چگونه برگ می ریزد درخت کاج و می پیچد به پای شاخه ی انجیر
مارِ باد!
به چاه شب، نه پیدا ماهی مهتاب و پیدا نه
به چهر رهگذر ابران بغض آلود
چشم اختر بیدار!
دراین دیرینه شب گویی
نوای آشنایی از بهاری نیست،
صدایی هست گر
تک سرفههای پیر مسلول زمستانست
که خون آلوده خلط ماه را
افکنده در گودال این بیراه!
در این عسرت سرای عور از غارت
زنان و کودکان آواره در راهند و مردانند
هرجا
پای در زنجیر
هنوز افسانه نان است در بازار!
به خاک خوابت اما کس چه می داند چه می روید؟
بگو تا نا شکسته در گلویت شاخههای حرف!
که شب را پیرهن از ترمه ی خون است و آویزان
به گل میخ ستاره مانده دیری
ابرکی شنگرف!
که این دانند گر رزمنده مردانند
رویاروی کار رزم!
بیفشان بر غبار حرف هایی که به غم باقی ست ...
وزان نزدیک تر در پیش چشم ما
پی باران خون آلود
بپا شد سیل خون و گشت دریا، سر به سر، هامون
چه بسیاران که از توفان هراسیدند و
وادادند !
چه بسیاران که در دریوزگی بردند از رو
هر چه دم جنبان!
چه بسیاران که سر بر باد دادند و
فشردند پای در ایمان خود،
و در مرگ آفرین لبخندههای حیله گر دشمن
چه بسیارند گردانی که می غرند همچون شیر در زندان،
که هر جا شیردل مردیست زندانی ست!
فسرده جادهها را خواب طولانی
نشسته در کمین ماه،
ببر
ابر توفانی!
چه می خواهد ؟
به جا گر شعله انگیزد
شکوه شورمند توده ی آتش
به کاری چاره گر همت نهد خلق ابر آرش
اگر ره تیره یا دشوار،
نه در این تیرگی ره می شود همواره نا هموار،
نه دشواری تواند باز بندد جاده ی امکان!
کجا اما؟
کجا؟!
در پیش چشم تو!
کف آورده دهان باد تابستان،
شکسته چین سرما بر جبین آب،
در پیش چشم تو
نشان آشنایی هست زان بایسته جشن توده ی مردم!
درنگ دیر پای درد
رنگ چهرهها برده
به کار آورده از هر سو هزاران گرد رزمی
گرد کارستان
دل از فولاد
از تفتیده آهن خون!
که نوبت با درای کار و پیکارست
و آینده درای کاروان کار در
حرکت!
گرت بیدانه مانده چینه دان حرف
چراغی تازه روشن کن!
فراهم کن لباسی از پرند کار
بپا کن چکمهای در خورد کار رزم
قدم در راه مردم نه!
نشان پای مهتاب است
روی برف!
جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!
درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر