«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

برخوردی از سرِ ناراستی!


به بهانه ی پیشگفتار

انگیزه ی نگارش این نوشتار، شیوه ی برخوردی است که آقای امیرخسروی در یادداشت خود با عنوان «توضیحاتی درباره مصاحبه آقای عمویی درباره ۲۸مرداد»، نگاشته و در یکی از تارنگاشت های راستگرا درج شده است.١

رفتار و کردار آقای امیرخسروی، بویژه در دوره ی پس از دستگیری ها و به دار آویخته شدن عمده رهبران حزب توده ایران و فروپاشی اتحاد شوروی، آن هنگام که خون فراوانی از جنبش چپ ایران و بویژه آن حزب رفته بود، بی ریشگی اندیشه و نااستواری در باورها و نیز پیمان شکنیِ وی را که تازه از زیر سایه رهبریِ پیشین بیرون آمده بود، به روشنی نشان داد. او که نبرد برای در دست گرفتن رهبریِ حزب را باخته بود، زبان به درشتی گشود و از انتقادِ سازنده بسی فراتر رفت؛ زبان درازی هایی فرصت طلبانه که پیش و بیش از هرکس دیگری، نورالدین کیانوری، رهبر پیشین حزب را نشانه می گرفت؛ کسی که وی سال ها در سایه اش، جایی آسوده در «سطوحِ بالایِ حزب» غنوده بود و هیچگاه نشانه یا نمودی مانند آنچه به عنوان نمونه: فریدون کشاورز از خود به جای گذاشت، از وی دیده یا شنیده نشده بود. شکست چپ و حزب توده ایران که بخش عمده ای از آن به هیچ رو شکستی سیاسی نبود، او و کسانی چون وی را خوشبختانه از جبهه ی چپ تاراند و بسیاری از آنان و از آن میان وی را به دامن نیروهای راست و امپریالیسم افکند. این نکته را با کمی باریک بینی حتا از نوشته ها و سمتگیری های سیاسی شان که گاه بگونه ای چشمگیر با سیاست های امپریالیستی و نیروهای راست و فراراست هماهنگ و همسوست، با همه ی کوششی که در پرده پوشی آن به خرج می دهند، می توان دید و بازشناخت. هماوندی هایشان با دیگر نیروهای ایرانی تبار مزدور باختر نیز به آسانی شناخته شده و می شود.٢ بیش ترشان در این زمینه، چون کبک هایی هستند که برای پنهان شدن و پنهان نمودن این هماوندی ها بگونه ای ریشخندآمیز سر در برف فرو برده اند؛ گرچه برخی از آن آبروباخته ترین و دریده ترین شان، هرگونه شرم و آزرمی را در این باره به کناری نهاده و چاره ای جز آن نیز ندارند؛ مانند آن نخاله که هر روز در یکی از گاهنامه هایش، پنبه در ماتحت میّت «عالیجناب بوقلمون» می تپاند.٣ 

جدا از این همه، سرشت آقای امیرخسروی بگونه ای نیرومند، یادآور بخشی از کتاب «داستان پداگوژیکی» نوشته ی ارزشمند ماکارنکوست که نویسنده ی کتاب درباره ی گروه نفرت انگیزی از کودکان بزهکار که هیچ شور و انگیزه ای در هیچ زمینه ای از خود نشان نمی دهند، سخن می گوید؛ کودکانی آسوده خواه، زیرکار دررو، آبزیرکاه و بیکاره که بیش تر در سایه ی دیگران و آن سو که باد بیش تر می وزد، پیدایشان می شود. «آنتون ماکارنکو» در بخشی از کتاب یادشده، می نویسد:
«گروه های شمرده شده ی شاگردان کولونی، بخش بزرگی از ”کُلکتیف“ ما را تشکیل می دادند. از لحاظ آهنگ زنده دلی خود و با انرژی خود این گروه ها بسیار نیرومند بودند و بخش باقی مانده ی شاگردان ”کولونی“ تنها می توانست دنباله روی آنها باشد؛ و بخش باقیمانده در نظر شاگردان ”کولونی“ به سه بخش تقسیم می شد:
باتلاق“، ”بچه کوچک ها“ و ”اوباش ها“. آن عده از شاگردان جزء ”باتلاق“ بشمار می آمدند که از هیچ لحاظ خود را نمایان نکرده بودند؛ بی رنگ و بو بودند؛ گویی خودشان اطمینان نداشتند که شاگردان ”کولونی“ هستند.»٤ 

کردار ویرانگر و ناجوانمردانه ی آقای امیرخسروی نشان می دهد که وی هیچگاه خود را عضوِ حزب توده ایران به آرش راستینِ آن بشمار نمی آورده، به آماج های آن باور نداشته و در سایه ی این و آن می پلکیده است؛ بسان سگی که در سایه ی گاری راه می پیماید و گاهی با خود می پندارد که او نیز در کشیدن گاری، سهمی دارد! (در مثل، مناقشه نیست.) 

آماج این نوشتار، به هیچ رو پشتیبانی از آقای عمویی به بهانه ی تاختن به آقای امیرخسروی نیست.

***
خاطره ای دور
     
نخستین و واپسین باری که وی را دیدم، در یکی از اتاق های مهمانسرایی در نزدیکی سی و سه پل اسپهان بود. هنوز به پیروزی انقلاب ۵۷ اندکی مانده بود. همراه رفیقی دیگر به دیدار وی رفتیم. به یاد ندارم که چنین دیداری به چه انگیزه و برای انجام چه کاری پیش بینی شده بود. آنچه در حافظه ام برجای مانده، احساسی چندش آور است که از دیدن وی در همان نگاه نخست به من دست داد؛ احساسی مانند آنچه که در دوران ٤ ـ ۵ سالگی ام از بازی با کرم ها و حلزون های باغچه، تجربه نموده و به شکلی همچنان نیرومند در من برجای مانده است.

با آن کلاه و دک و پوزی که به دل نمی نشست، چند پرسشی از ما می کند که تنها همین یکی در خاطرم مانده است:
ـ چه رشته ای درس می خوانی؟
ـ زمین شناسی

با چهره ای پرفسورمآبانه و از کونِ فیل افتاده، می گوید:
ـ آه! رشته ی چندان خوبی نیست ... چندان با مردم سر و کار ندارد! (نقل به مضمون)

از دیدار وی که برمی گردیم، هوای تازه ی خیابان برایم دلپذیرتر است؛ انگار آن را کم داشته ام. به رفیق همراهم می گویم:
ـ من که ازش خوشم نیامد ... تو چطور؟

او هم لبخندی می زند و سری تکان می دهد که نشانه هایی از احساسی یگانه را دربر دارد؛ و هر دو کمی می خندیم ...

***

شگردی کهنه

سخن با بزرگداشت وی آغاز می شود؛ شخصیتی شناخته شده و ارجمند نه تنها در میان توده ای ها که در میان دامنه ی گسترده ای از پیکارگران راه آزادی و نیکبختی مردم ایران:
«پیش از آغاز توضیحاتم، صادقانه بگویم و اعتراف کنم که برای من، از نظر اخلاقی و احساسی، نقد و زیر پرسش بردنِ گفته‌هایِ مبارزِ نستوه سیاسیِ طیف چپ، آقای محمد علی عموئی، که ۲۵ سال از جوانی و عمر گرانقدر خود را در زندان‌های شاه و ۱۳ سال دیگر آن را در زندان‌های مخوف و جان‌فرسای جمهوری اسلامی گذرانده است، بسیار دشوار است.
رفیق عموئی انسانی شریف و پاکدامن، ایراندوست و میهن‌پرست و حامی محرومان جامعه است و بدین ملاحظات ایشان، عمیقاً مورد احترام و تجلیلِ من است. همۀ این ملاحظات است که کار مرا در ارزیابی گفته‌های ایشان در یک مصاحبه دشوار می‌کند.»۵ 

بی درنگ روشن می شود که اینگونه "بزرگداشت" جز شگردی برای بالا بردن وی تا عرش و از همانجا یکراست سرنگون نمودنش نیست؛ شیوه ای که تنها ویژه ی او نبوده و در بخشی از اخلاق و فرهنگ واپسمانده و سرخورده ی ایرانی به دلیل شکست های تاریخی، خاورخودکامگی دیرینه و برخی دلیل های دیگر که بررسی آن آماج این نوشتار نیست، سده ها رویهم انباشته و در روان اجتماعی جامعه، تا اندازه ای نهادینه شده است؛ اخلاق و فرهنگی که رُک و پوست کنده گفتن و شنیدن را چندان برنمی تابد یا اگر در جایی مانند نمونه ی زیر، به آن دست می زند، آماجی فراتر از انتقادی سازنده در سر می پرورد. این نکته را بیش تر واخواهم کاوید.

می گوید:
«اگر ملاحظات اخلاقیِ فوق‌الذکر در میان نبود، در یک کلمه می‌گفتم آنچه در این مصاحبه می‌خوانیم، تحریفِ خشن و بازی با واقعیّت‌های تاریخی، برای توجیه سیاست‌های نادرست و ویرانگر و ضد ملیِ رهبری وقت حزب تودۀ ایران در دوران ۲۸ ماهۀ حکومت ملیِ دکتر محمّد مصدق است.»٦

در بند پس از آن، نعلِ "بزرگداشتِ" سجایایِ انسانی با میخِ کوچک شمردن و فروکاستنِ وی پی گرفته می شود. نخستین کوبش، نواخته می شود:
« علی رغم همۀ سجایای انسانی آقایِ عموئی، که جنبه‌هائی از آن را برشمردم؛ استنباط من از خواندن مصاحبۀ این است که ایشان به واقع، حزب تودۀ ایران و به ویژه کمّ و کیف رهبری حزب را بدرستی، نمی‌شناسد. از سویِ دیگر، چنین به نظر می‌آید که ایشان، بنا به ملاحظاتی؟ نمی‌خواهد در اظهارنظر در بارۀ سیاست‌ها و عملکردهای رهبری حزب تودۀ ایران، پا را از آنچه ایشان از سیاست‌های رهبری حزب تودۀ ایران، در سال‌های ۱۳۳۰-۱۳۳۳ در مطبوعات حزبی آموخته بودند، فراتر بگذارد؟ بنابراین، توضیحات و پاسخ‌های وی دربارۀ سیاست‌ها و تحلیل‌های حزب دربارۀ دولت دکتر مصدق و به ویژه فاجعۀ ۲۸ مرداد، عملاً در همان محدودۀ پلمیک‌های سطحی و مغرضانه‌ای محصور می‌ماند که ایشان در مطبوعات حزبیِ آن زمان نظیر «بسوی آینده» و «شهباز» و «نامۀ مردم»، خوانده‌اند.»۷

روشن می شود که آقای عمویی نه تنها با سیاست ها و عملکردهای رهبری حزب توده ی ایران آشنایی نداشته و آن ها را تنها از مطبوعات حزبی آموخته (رویش نشده بنویسد: ملّانُقَطی!) که توضیحات و پاسخ‌های وی از چارچوب بگومگوهای سطحی و کینه ورزانه ی روزنامه های حزب توده ایران فراتر نمی رود. به این ترتیب، آقای امیرخسروی با یک تیر دو آماج را نشانه گرفته و به پندار خود توی خال زده است! تیر زهرآگین و پرکین وی درباره ی «کم و کیف رهبری حزب»، بیش از آقای عمویی به سوی حزب توده ی ایران نشانه گیری شده و برخورد بدخواهانه (مغرضانه) همراه با محافظه کاری به «سجایای انسانی» آقای عمویی که پیش از آن نیز به «تحریفِ خشن و بازی با واقعیّت‌های تاریخی»، بدنام شده، افزوده می شود!

درباره ی دلیل "ناآشنایی" آقای عمویی به «سیاست‌های نادرست و ویرانگر و ضد ملیِ رهبری وقت حزب تودۀ ایران»، آقای امیرخسروی، چنین "توضیح" می دهد:
«یادآوری این نکته ضرورت دارد که رفیق عموئی در سال‌های اوج جنبش ملی، تقریباً عضوِ سادۀ حزب (فکر کنم مسئول یک حوزه در سازمان مخفی اندر مخفی افسران) بود»٨ و بی درنگ، کوچک شمردن وی را در پای پیچی اینچنین می پوشاند:
«... از آنچه در سطوحِ بالایِ حزب (حتی سازمان نظامی) می‌گذشت، بی خبر بود. طی ۲۵ سال زندان دوران شاه کوچک ترین تماسی با حزب نداشت و نسبت به دنیایِ آن بیگانه مانده بود. نه تنها درپلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی در تیر ماه ١٣٣٦ حضور نداشت که... به طریق اوُلی، از آنچه در دیگر پلنوم‌های حزب طی آن ٢۵ سال نیز گشت، بی‌خبر بود.»٩

به این ترتیب، «مبارزِ نستوه سیاسیِ طیف چپ... [که] انسانی شریف و پاکدامن، ایراندوست و میهن‌پرست و حامی محرومان جامعه است» به اندازه ی آدمی کلّه شقّ، نادان و بی خبر از کار جهان که «... ۲۵ سال از جوانی و عمر گرانقدر خود را در زندان‌های شاه و ١٣ سال دیگر آن را در زندان‌های مخوف و جان‌فرسای جمهوری اسلامی [به بیهودگی!] گذرانده»١٠، فروکاسته شده و به  این دلیل که مانند آقای امیرخسروی در «سطوحِ بالایِ حزب» یا فلان و بهمان پلنوم کمیته ی مرکزی شرکت نداشته، به «بازی با واقعیّت‌های تاریخی» بدنام می شود!

آیا سستی و نارسایی دلیل آوری (استدلال) و ژرفای برخوردی گستاخانه و کینه توزانه نسبت به گذشته ای که خود بسی بیش از آقای عمویی درباره ی خوب و بد آن پاسخگوست را می بینید؟

آقای امیر خسروی، خوانندگان نوشته اش را به خواندن «برخی پژوهش‌ها در بارۀ حزب تودۀ ایران، نظیر ”گذشته چراغ راه آینده است“»١١ سپارش می کند؛ کتابی بی نام و نشان که نویسنده یا نویسندگانش، شهامت گذاشتن نام و امضای خود را در پای آنچه بر زبان آورده اند، نداشته و به همین دلیل، با همه ی بزرگنمایی های انجام یافته درباره ی آن (و از آن میان از سوی ساواک) از کم ترین ارزشی برخوردار نیست؛ کتابی که در زمینه ی دگردیسه وانمودن برخی از رویدادهای تاریخی و بزرگنمایی های بیجا درباره ی این یا آن پدیده ی ناخوشایند، بیگمان چراغ راه آینده ی همه ی وازدگان و خودفروختگان بوده و هست.

وی، آقای عمویی را به درجا زدن در گذشته و «مصلحت اندیشی» بدنام (متهم) نموده و بر "سجایای انسانی" اش بازهم افزوده است! بیچاره، آقای عمویی که در جایی چنان «سنگ یخ بسته»١٢، گرفتار چنین گرگینه ای در جایی گرم و نرم افتاده است؛ گرگینه ای که یکراست از دوزخ سر بر افراشته است.

امیرخسروی، پرحرفی های خود را چنین پی می گیرد:
«... با تمام احترام خالصانه‌ای که به ایشان دارم، ناچارم بگویم موضع گیری‌ها و ارزیابی‌های ایشان از سیاست‌ها و عملکردهای رهبری حزب در این مصاحبه، فاقد هرگونه ارزش علمی است و نباید مرجع تلقی شود. مندرجات این مصاحبه، بدبختانه نتیجه‌ای جز به گمراهه کشاندنِ نسل جوان، که تشنه شناخت حقیقت است، ندارد.»١٣

سرشت ریاکارانه و بزدلانه ی وی را می بینید؟! پس از آن همه "بزرگداشت"های پیاپی "سجایای اخلاقی" آقای عمویی که موضع گیری ها و ارزیابی هایش، جوانان تشنه ی شناخت حقیقت را به گمراهه می کشاند، برایش «احترام خالصانه‌ای» دارد!

با آنکه به سخن بسیار خردمندانه ی «اسکار وایلد» که گفته بود:
«تنها کودن ها شگفت زده می شوند!»، از ژرفای جان باور دارم، از این همه گُربُزی و برخوردی فریبکارانه شگفت زده می شوم! افزون بر آنکه، امیرخسروی تا اینجای پرحرفی هایش، هیچگونه دلیل استواری درباره ی به گفته ی وی «تحریفِ خشن و بازی با واقعیّت‌های تاریخی، برای توجیه سیاست‌های نادرست و ویرانگر و ضد ملیِ رهبری وقت حزب تودۀ ایران در دوران ۲۸ ماهۀ حکومت ملیِ دکتر محمّد مصدق»، نادانی و بی خبری و درجازدن در «پلمیک‌های سطحی و مغرضانه»، نیاورده است.

راستی، خود وی چگونه به «سطوحِ بالایِ حزب» راه یافت؟ اجازه بدهید، در این باره لب فروبسته، سخن را به هنگامی دیگر واگذارم.

وی که نگران نسل جوان تشنه ی حقیقت است (؟!)، در اینجا، بخت را غنیمت شمرده و گریزی به کتابش: «نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران» زده، خواننده را به این کتاب ریاکارانه و رویهمرفته بی ارزش، حواله می دهد.

در اینجا، ناچارم نظر شخصی خودم را درباره ی کتاب یادشده بنویسم. من، بیشتر اینگونه کتاب های خاطرات درباره ی تاریخ حزب توده ی ایران را خوانده ام. در برخی از آن ها، نکته ها و انتقادهای درست و گاه چشمگیری هست که نمی دانم تا چه اندازه از سوی مسوولین و گردانندگان آن حزب، مورد توجه قرار گرفته و ترازبندی شده اند. از دید من، چنین کاری ضروری است.

یکی از نکته ی مهم درباره ی کتاب هایی که در زمینه ی اجتماعی و بویژه تاریخی نوشته شده و می شوند، اندازه ی راستگویی نویسنده ی آن ها و جدا نمودن فاکت ها از پندارها و نظریه های نویسنده در نوشته است. این جُستار، بویژه در خاطره نویسی ها چشمگیرتر بوده و باریک بینی بیش تری از سوی نویسندگان و نیز خوانندگان آن ها خواستار است. دستِکم، من اینگونه می پندارم. برای آنکه، نمونه ی بسیار خوب و ارزنده ای به عنوان «سنگ محک» یا چیزی که با آن بتوان دیگر نمونه ها را سنجید و ارزیابی نمود (مقیاس)، بدست دهم به کتاب زنده یاد احمد کسروی به نام «تاریخ مشروطیت» اشاره می کنم. سطر سطرِ این کتاب را که می خوانی، بوی درستی و درستکاری در نمودن و نشان دادن «فاکت» های تاریخی برمی خیزد. در هیچ جای این اثر ندیده ام که کسروی ـ با آنکه کار وی بیش تر تاریخ نگاری است و وی را تاریخدان به آرش علمی آن نمی توان نامید ـ «فاکت» ها را با نظریه های خود بیامیزد یا از آن بدتر به خودستایی بپردازد.

کتاب بی ارزش «نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران»، درست برعکس نمونه ی یادشده در بالاست.١٤

اجازه بدهید که سخن در این باره را کوتاه کنم و به ادعاهای صدمن یک غاز آقای امیرخسروی که در «مقام یک توده‌ای قدیمی ... از نوجوانی در صفوف آن بزرگ شده و تربیت یافته ... و تقریباً در تمام پلنوم‌ها و جلسات کمیتۀ مرکزی حزب حضور داشته ...»١۵ و پرحرفی هایش را پی گرفته و می گیرد، بیش از این نپردازم.

چه درست گفت مارکس:
«اگر آدمی در کالبد خود میراست، در کردار تاریخی خود پاینده است.»

... و او هم اکنون نیز «مرده ای عمودی» بیش نیست!

ب. الف. بزرگمهر     سوم آبان ماه ١٣٩١

برجسته نمایی ها و افزوده های درون [ ] همه جا از آنِ من است.   ب. الف. بزرگمهر


پانوشت:

١ ـ توضیحاتی درباره مصاحبه آقای عموئی درباره ۲۸مرداد، بابک امیرخسروی، «ایران امروز»، ٣٠ اگوست ٢٠١٢:

٢ ـ «... بخشى از گفتگوى آقاى بابك امیرخسروى ... با یكى از نشریات اینترنتى به اندازه كافى گویاى این امر است. نامبرده در زمینه چگونگى شكل گیرى «اتحاد جمهوریخواهان» از جمله چنین می گوید:
... به نظر من در بررسى علل موفقیت چشمگیر اتحاد جمهوریخواهان، می باید شرایط مساعد داخل كشور و بین المللى را نیز به آن افزود.
در داخل كشور، جنبش اصلاحات از بالا، در شرایط حاكمیت دوگانه به بن بست كشید. جنبش دوم خرداد كه امیدهاى فراوان در دل جوانان و دانشجویان و زنان و مردان آزادیخواه برانگیخته بود به تدریج فروكش كرد و رو به زوال گذاشت.
در سطح جهانى، پس از رویداد ١١ سپتامبر و به ویژه از مقطع جنگ علیه صدام و حضور قدرتمند امریكا در عراق ... جامعه سیاسى ایران را شدیدا تكان داد. اجماع بین المللى اروپا و امریكا در فشار به جمهورى اسلامى براى رعایت حقوق بشر و احترام و تمكین به خواستهاى مردم تشویق بزرگى بود. شور و هیجان زیادى در جامعه سیاسى ایرانیان داخل و خارج برانگیخت.» گفتگوى بابك اميرخسروى با آرشين ايرانى ، برگرفته از پايگاه اينترنتى «ایران اشپیگل» (Iran Spiegel)، ١٤ فوریه ٢٠٠٤  (تاكیدها از ب. الف. بزرگمهر)

نوشته ی بالا، بخشی از پیش نویس نوشتار «پایان انتخابات، آغاز دوباره نگری!»، ب. الف. بزرگمهر، «راه توده»، دوره دوم، شماره ١٢۷، فروردین ـ اردیبهشت ١٣٨٣ است که از سوی گرداننده ی آن گاهنامه، بی هیچگونه هماهنگی با اینجانب از نوشتار درج شده، پیرایش شد. همان هنگام، در گفتگویی تلفنی با سردبیر خودخوانده، درباره ی چون و چرای چنین کاری از آن میان گفته شد که چون ما با آقای امیرخسروی مناسباتی داریم، نمی خواهیم به این مناسبات زیانی وارد شود! (نقل به مضمونی کاملا سازگار با اصل گفتگو)
به باور من، چنین مناسباتی از دیرباز میان آن ها برقرار بوده و همچنان پی گرفته می شود؛ مناسباتی که برخلاف ادعای «راه توده» درباره ی پیروی از مشی توده ای، بدخواه بودن و منش ضدتوده ای این گاهنامه را از زاویه ای دیگر که نیازمند هیچ شرح و بسطی نیست، بازهم بیش تر روشن می کند.   
ب. الف. بزرگمهر        سوم آبان ماه ١٣٩١

٣ ـ «پنبه به ماتحت میّت (کسانی) گذاشتن»
به قصد خوشخدمتی در حق کسی، رسوایی های آشکار خانواده ی او را منکر شدن و از این راه خود را اسباب ریشخند دیگران کردن:
«حالا تو چرا پنبه به ماتحت میّت آن ها می گذاری؟ مگر آن ها خودشان مرده اند که از خودشان دفاع کنند؟»
«کتاب کوچه»، حرف «پ»، دفتر نخست، احمد شاملو با همکاری آیدا سرکیسیان، چاپ نخست، تهران، ١٣۷٨

٤ ـ «داستان پداگوژیکی»، جلد نخست، آنتون ماکارنکو، بنگاه نشریات پروگرس مسکو

۵ ـ «توضیحاتی درباره مصاحبه آقای عموئی درباره ۲۸مرداد»، بابک امیرخسروی، «ایران امروز»،  ٣٠ اگوست ٢٠١٢

٦ ـ همانجا

درازا و پهنای پاسخگو بودن خود آقای امیرخسروی درباره ی آنچه «توجیه سیاست‌های نادرست و ویرانگر و ضد ملیِ رهبری وقت حزب تودۀ ایران در دوران ۲۸ ماهۀ حکومت ملیِ دکتر محمّد مصدق» نامیده اند، با نادیده گرفتن نادرستی ها و ناراستی های گفتار، جُستار این یادداشت نیست. درباره ی اندازه ی دادگری و شیوه ی برخورد وی چه باید گفت جز آنکه «آب که از سر گذشت، چه یک گز، چه صد گز»

۷، ٨ و ٩ ـ همانجا

١٠ ـ بر این پایه و به پندار آقای امیرخسروی، بیگمان آقای عمویی همه ی این سال ها در زندان، هنگامی که آن جناب آقا مانند تخم خاکشیر به هر مزاجی سازگار بوده و همواره در سایه ی این و آن پنهان می شده، سرگرم باد زدن تخم خود بوده است؟!

١١ ـ «کتاب گذشته چراغ راه آینده است: تاریخ ایران در فاصله دو کودتا ١٢٩٩ ـ ١٣٣٢، نوشته ی گروه جامی، کتابی است که در نگارشهای گروه های چپ و فرقه دموکرات آذربایجان مورد استناد قرار می گیرد ... در این همه سال مشخص نیست که گروه جامی که این کتاب را نوشته اند، چه کسانی هستند ... نمونه ای از همین اثر نشان می دهد که گذشته انعکاس میل دل امروز ماست نه چراغ راه آینده.»  (برجسته نمایی ها از ب. الف. بزرگمهر)

١٢ ـ «سنگ را بسته اند و سگ را گشاده اند.» شیخ اجل: سعدی شیرازی

١٣ ـ «توضیحاتی درباره مصاحبه آقای عموئی درباره ۲۸مرداد»، بابک امیرخسروی، «ایران امروز»،  ٣٠ اگوست ٢٠١٢

١٤ ـ چندین بار این کتاب را آغاز نموده و به خود نهیب زده ام که «آن را باید تا پایان بخوانی!» و هر بار پس از خواندن ۵٠ ـ ٦٠ صفحه، آن را به کناری پرتاب نموده ام. دروغ، ریاکاری، بزرگنمایی ها و خودستایی از همان نخست مشامت را آزار می دهد و نمی توانی بیش تر تاب بیاوری. نمی دانم؛ شاید این "بیماری" در دیگران نیز باشد. درست از همین روست که اینجانب، چندان به کتاب های تاریخی دلبستگی ندارم؛ کتاب های خاطرات که جای خود دارند!

١۵ ـ «توضیحاتی درباره مصاحبه آقای عموئی درباره ۲۸مرداد»، بابک امیرخسروی، «ایران امروز»،  ٣٠ اگوست ٢٠١٢

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!