گروهی کودک برای بازی و سنگپرانی به
صحرا رفته بودند. سنگی که یکی از آن ها می پراند، سخت پرصدا و هیجان انگیز می رفت.
پرسید: بندِ فلاخن ات را از چه ساخته
ای؟
به شوخی پاسخ داد*: از موی شرمگاه پدرم!
چون شب شد، یکی از آن کودکان که آن سخن
راست پنداشته بود، صبر کرد تا پدرش را خواب عمیق در ربود. از درون پاچه ی گشادِ او
دست به درون برد و به یک کش، مشتی موی از شرمگاه او برکند. مردک از خواب برخاست و
از درد تیزی پرصدا رها کرد.
کودک که در تاریکی می گریخت، در دل می
گفت:
نتابیده چنین آوازی دارد؛ وای به تابیده
اش!
«بازنویسی شده از چنته ی درویش»
برگرفته از «کتاب کوچه»، حرف «ت»، دفتر
نخست، احمد شاملو با همکاری آیدا سرکیسیان، چاپ سوم، ١٣٨۷
با اندک ویرایش و پارسی نویسی درخور از سوی اینجانب:
ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر