همراه پی افزوده ای از ب. الف. بزرگمهر
تا همین شانزده سال پیش، گوشه و کنار میدان
«دام» و نزدیک ایستگاه مرکزی متروی آمستردام زنانی ایستاده بودند، ظاهرشان مانند
تنگدستان نبود؛ با چهره های بیروح و کافکایی جلو میآمدند. آنها تصویرهای بزرگی
با روکش پلاستیکی داشتند. جلوی عابران را میگرفتند و برایشان از ستمدیدگی گروهی میگفتند
که به پندار خودشان میلیونی بود. تصویرهای تکاندهنده و زجرآوری از زنان و کودکان
کشته شده ای که توی کوچهها و خیابانها دراز به دراز افتاده بودند را جلوی رویت میگرفتند
و پس از آن درخواست کمک مالی میکردند.
عابران پیاده در قلب اروپا به دیدن چهرههای
بیروح این زنان و گاه مردان عادت کرده بودند؛ اروپایی هایی که حتا نام «سازمان
مجاهدین خلق» به گوششان نخورده و هرگز تصویرهای تبهکاری های صدام در جنگ هشت ساله
را ندیده اند، شاید حتا نمیدانستند روی «گوگل مپ» جایی به نام حلبچه باشد که آدمهایش
در پی بمباران شیمیایی مردهاند و آنها که جان سالم بهدر بردهاند، هنوز شبها
به خاطر ریههای آبآوردهشان، نشسته میخوابند؛ شاید در پی اش هم ندانند که این تصویرها
دست زنانی است که سرکردهشان هنگام این بمباران پشت در اتاق صدام حسین برای عرض تبریک
نشسته بود. آنها هیچکدام نمیدانستند، سرکرده ی این زنان ازخود بیخودشده، خود
در این کشتار دستی داشته و این تصویرها مربوط به کشتار حلبچه است و این زنان و
فرقهشان هیچ سهمی از آن درد را تجربه نکردهاند؛ ولی در پس این چهرههای بیروح و
غمگین، درد دیگری بود؛ روح شان را دزدیده بودند. شانزده سال پیش هنگامی که بیل کلینتون
تصمیم گرفت این گروه را یکی از سازمانهای تروریستی اعلام کند، تازه بسیاری از
اروپاییها یاد آن چهره های بیروح افتادند که برایشان از اردوگاهی به نام «اشرف»
میگفتند؛ و حالا این روزها دوباره دوزخ «اشرف» و خروج این فرقه از سیاهه ی تروریستها
خبرساز شده است؛ ولی آن کالبدهای بیروح کنار ایستگاه مترو آمستردام و ویلان در خیابانهای
کلن و سایر [شهرهای] اروپا، بیگمان هیچ فکرش را نمیکردند که ممکن است گذر «یودیت
نورینک» روزنامهنگار هلندی به این میدان بیفتد؛ شاید هیچ فکرش را نمیکردند که
روزی همه رازهای سر به مهرِ فرقهشان برملا شود و روزنامهنگاری هلندی تا ته ماجرا
برود؛ تا آنجا که جدا از گزارشهای پیگیرانهای که لابیهای اعضای بلندپایه ی سازمان
مجاهدین را در «اتحادیه اروپا» نقش بر آب میکرد، در روزنامهای هلندی گزارشهایی
بنویسد که این بار عابران میدان «دام» بدانند، این فرقه چیست. ولی «یودیت نورینک»،
سردبیر بخش خاورمیانه ی روزنامه هلندی «تراو» به این گزارشها بسنده نکرد؛ او کمی پس
از آن کتابی نوشت، با عنوان: «شهدای گمراه، یا چگونه رزمندگان مقاومت تروریست
شدند؟»؛ کتابی تکاندهنده که پرده از رازی سهمناک برمیداشت. او از هزاران زن و
مردی رونمایی کرد که زندگیشان در مشت زن و مردی دیوانه و مالیخولیایی، «دنکیشوت»وار
له شده بود.
«نورینک» از سال ١٩٩٩ با پدیدهای روبرو
شده بود که تا آن روز مانندش را ندیده بود؛ پدیدهای به نام «سازمان مجاهدین خلق»؛
چیزی مانند فرقههای زیرزمینی و پررمز و راز سده ی نوزدهم مسیحیت که هرگز کسی را یارای
راه یافتن به سرزمین دوزخیشان نبود.
اندیشه ی این پیگیری او، نخستین بار از یک دیدار میآید؛ «نورینک»
با مردی روبرو میشود که به اصطلاح رایج در میان اعضای سازمان، «بریده» است؛ او به
سازمان پشت کرده، ولی سایه ی مرگ و تهدید همیشه بالای سرش مانده، زنش بر اثر این
فشارها به زندگیاش پایان داده بود. «نورینک» تصمیم میگیرد با این مرد گفتوگو
کند، او یکی از نخستین آدمهایی است که اسرار این گروه سهمناک را برملا میکند.
«نورینک» نمیتوانست سخنان مرد را باور
کند، ولی دوستان ایرانیاش او را قانع کردند که آن مرد چندان هم بیراه نمیگوید.
گفتوگو با این عضو پیشین سازمان وابسته به رجویها در آوریل ١٩٩٩ منتشر میشود و
صبح فردای آن روز، روزنامهنگاران هلندی با صحنهای روبرو میشوند که حتا در پندارشان
هم نمیگنجید. او درباره ی فردای انتشار این گفتوگو مینویسد:
«تظاهراتی که در آوریل ١٩٩٩ در بیرون
ساختمان روزنامه ”تراو“ راه افتاد، مرا شگفتزده کرد. تلفنها مدام زنگ میخورد؛
زنانی بودند که پشت تلفن گریه میکردند و میگفتند این مرد جاسوس بوده؛ و اینکه من
چرا این کار را کردم. با این تلفنکنندگان، امکان گفتوگو نبود. من اشتباه میکردم؛
و حق با آنان بود. سخن گفتن با کسانی که به تمامی حق را از آن خود میدانند، بسیار
دشوار است؛ در حالی که اطمینان داری آنان فریب خوردهاند … هر بار که برای روزنامه
«تراو» نوشتاری انتقادی درباره ی ”مجاهدین خلق“ مینوشتم، این نمایش پی گرفته میشد.
ترور سازماندهی شده ی تلفنی بود. به هواداران دستور داده میشد به من تلفن کنند؛ زیرا
که به آبروی رهبر بتوارهشان آسیب وارد میکردم؛ و این آدم ها فرمان را اجرا میکردند؛
بیآنکه دقیقاً بدانند ماجرا چیست. از خود میپرسیدم، این دیگر چه گروهی است؟ غولی
چند سر که نفرت میکارد و ترس میپراکند؟! یا گروهیی از آدمهایی که جان و هستیشان
را در اختیار رهبری غیرقابل اعتماد گذاشتهاند؟»
نمایش خودسوزی بدون ناجی
با این همه، این اصلیترین تلنگری نبود
که «یودیت نورینک» با آن روبرو شد؛ ١۷ ژوئن ٢٠٠٣ در یکی از پیادهروهای لندن درست
جلوی سفارت فرانسه، دختری ٢۵ ساله و ساکن کانادا خودش را به آتش کشید و پنج روز پس
از آن در بیمارستان جان سپرد. دختری که پس از آن در تحقیقات پلیس لندن مشخص شد، پنج
لایه لباس تنش کرده بود، آن هم در میانه تابستان؛ پلیس لندن اعلام میکند که این
دختر به گمان بسیار، فریبخورده است؛ در واقع قرار نبوده این جور بسوزد. مسوولان
سازمان متبوعش به او قول داده بودند که با آغاز نمایش خودسوزی، بی درنگ او را نجات
خواهند داد؛ برای همین هم بنزین را نباید روی سرش میریخت، ولی ندا میسوزد و آتش
تنش را در بر میگیرد و هیچکس با کپسول آتشنشانی برای نجاتش نمیآید؛ برای اینکه
کپسول همان جا در خانه جا مانده و مسوول نجات ندا، کپسول را با خودش نیاورده بود. «نورینک»
مینویسد:
«چه پریشانی و پریشان فکری تو را به جایی
میرساند که بیندیشی مرگ تو آزادی او را نزدیک تر خواهد کرد؟ چگونه به شهید گمراه دگردیسه
میشوی؟ و چرا آدم ها سازمان اجازه میدهند چنین چیزی روی دهد: قربانی کردن زندگی
جوانی پرامید؟»
شاید همین مرگ بود که او را برای نوشتن
کتابی درباره این سازمان هزارتو که آدمها را به آسانی قربانی میکند، دلگرم نمود.
«شهدای گمراه» تصویری است روشن از نگاه روزنامهنگاری باختری که پیش از نوشتن این
کتاب، جستوجوهای فراوانی کرده بود؛ به جرات میتوان گفت که او بیطرفانهترین و
کاملترین تصویر را از هزارتوی غیرانسانی گروهی که او با پافشاری باور دارد که به یک
فرقه دگردیسه شده را پیش روی مخوانندگانش میگذارد. «نورینک» در پیشگفتار این کتاب
مینویسد: «مجاهدین خلق، با اینکه ”ایالات متحد“ و ”اتحادیه اروپا“ (و نیز هلند) این
”رزمندگان مردمی“ را سازمان ممنوعه ی تروریستی میدانند، در هلند بسیاری پرجنب و
جوش هستند. نه با نام خودشان که با نامهای ساختگی و نام چند سازمان فرعی دیگر.
عضوگیری در هلند هنوز پی گرفته می شود. بویژه پناهجویان رد شده به دلیل شرایط نومیدانهشان
شکار خوبی هستند. اعضا به شکل گروهی ـ زنان از مردان جدا هستند ـ و با زنجیره ی
مراتبِ خشن زندگی میکنند.»
کودکان را به زوجهایی سپردهاند که همیشه
از اعضای وفادار سازمان بودهاند. زوجهای جدا شده ی بسیاری نومیدانه کوشش میکنند
تا فرزندانشان را پس بگیرند؛ و این آغازی است برای ورود به دروازه ی مرگ و نیستی. «نورینک»
بر این باور است که: «این کتاب برای شتاب بخشیدن به ازهم پاشی سازمان نوشته نشده
است. من کنشگر سیاسی نیستم. کنجکاوی که در زندگی روزنامهنگارانه راه در برابرم میگشاید،
مرا به اینجا کشانده است. میخواستم بدانم انگیزه ی این آدم ها چیست؟ اینکه باید
با اعضای جداشده مشورت میکردم، نتیجه ی روشی است که فرقه مجاهدین خلق به کار میگیرد.
تنها کسانی که جدا شدهاند، میتوانند بگویند که واقعیت رویدادها در پشت چهره ی
آراسته ی رو به بیرون چیست؟»
«نورینک» کتابش را بر پایه ی زنجیره گفتوگوهایی
با زنان و مردانی تنظیم کرده که به این سازمان پشت کردهاند. برخیشان با نام ساختگی
به گفتوگو با او نشستهاند و بسیاری با هویت واقعیشان. او تاکید میکند که یافتههایش
با گزارش سازمان دیدهبان حقوق بشر که در سال ٢٠٠۵ درباره ی بلاهای انسانی که این
سازمان در برابر اعضایش انجام داده، سازگار است. «نورینک» در سال ٢٠٠٣ سفری هم به
تهران کرد؛ سفری که در شکلگیری این کتاب و کامل شدن تصویر آنچه بر اعضای این
سازمان گذشته، نقش پررنگی دارد. او حتا به دیدار با یکی از اعضای پیشین این سازمان
به زندان اوین در تهران کامیاب می شود؛ «نورینک» در اینباره مینویسد:
«اطمینان دارم که اعضای پیشین در ایران،
حتا آدم زندانی در کمال شگفتی من، آزادانه توانستند سخنانشان را بر زبان آورند.»
در همان هنگام، ”انجمن نجات“ در تهران که اعضای جدا شده ی سازمان در آنجا دور هم گرد
می آیند تا زخمهایشان را در کنار هم بهبود بخشند، یکی از آن مکانهایی است که «نورینک»
کلید بسیاری از ناگفتهها را می یابد.
نویسنده کتاب «شهدای گمراه» در عین حال
روایتی از چگونگی شکلگیری این فرقه ارائه میدهد؛ از سالهایی که هنوز جنبههای
انسانی در آن بود و میشد از واژه ی «سازمان» در توصیفش سود برد؛ از روزهایی که به
عنوان سازمان مقاومت سیاسی در حال پیکار با شاه بود. او سپس دوره ی انقلاب و سالهای
فرار را به تصویر میکشد. درست از این نقطه به پس از آن است که او به شرح رفتارهای
غیرانسانی اعمال شده در این فرقه میپردازد؛ از جایی که زیر فرماندهی مسعود رجوی
ابتدا از پاریس و پس از آن از پایگاههای نظامی در عراق و با همکاری نزدیک صدام حسین
رهبر عراق، به پیکار مسلحانه علیه تهران پرداختند و این درست آغازی شد برای فروپاشی
انسانی در این سازمان، «نورینک» مینویسد:
«آنان کسانی بودند که گواه دگرگونی
سازمانشان به فرقه بودند؛ بی آنکه کاری از دستشان برآید. کسی نمیدانست که این همه،
چگونه میتواند به سرش آمده باشد. میکوشیدم همراه آنها دریابم چه هنگامی سازمان
سیاسی به فرقه دگردیسه شده است و چرا آنها در آن هنگام درنیافته بودند. چگونه آنها
از پیکارگران مقاومت به تروریست دگردیسه شده بودند؟ و چرا، یکباره به خود آمده،
سالها در سازمان مانده بودند، مانند معتادانی که می خواهند اعتیادشان را ترک کنند؛
ولی دیگر بدون هروئین نمیتوانند ادامه دهند. از بودن و ماندن، عضوی از خانواده
بودن، ستایش رهبری و جدایی کامل زیستگاهشان سخن گفتیم. در کشورهای دیگر نیز
سازمانهای سیاسی وجود دارند که با نگاهی باریک میتوان آنان را فرقه نامید. در روش
عضوگیری و آموزش نیز همسانیهای چشمگیری با گروههای تندرو مسلمان دیده میشود.»
کابوسهای یاسر
همه ی زنان و مردانی که زندگیشان
خودخواسته زیر چرخدندههای فشار روانی مریم و مسعود رجوی تباه شد، در سایه ی زندگی
دهشتناک کودکانی که زاده ی این زنان و مردان بودند گم میشوند؛ زندگی کودکانی که
سرنوشت فرجامین شان از میان رفتن جهان کودکیشان بود.
«نورینک» در دوران نوشتن این کتاب با
نوجوانی به نام «یاسر عزتی» آشنا میشود و از دل روایت زندگی یاسر، ما را به یکی
از بزرگترین کودکدزدیهای تاریخ میبرد؛ کودکانی که در برابر سکوت از سر ناچاری
پدران و مادرانشان از اردوگاه «اشرف» دزدیده و به اروپا آورده شده اند؛ رویدادی که
درست جلوی چشم سازمانهای حقوق بشری «اتحادیه اروپا» رخ داد. کودکانی که به اروپا
برده شدند تا نیروهای تازهنفس این سازمان باشند. یاسر عزتی یکی از قربانیانی است
که ناخواسته زندگیاش هرگز مانند همنسلانش نشد. او در دیماه ١٣٨٣ دیگر آن اندازه
بزرگ شده بود که از گرداب فرقه ی رجوی خودش را بیرون بکشد. او در یادآوری خاطراتش هنگامی
که در یکی از رستورانهای شهر کلن روبروی نویسنده نشسته است، میگوید:
«پدرم تهدید کرد: ”اگر بروی، تو و خودم
را آتش میزنم.“ از اینکه علیه سازمان بودم، برآشفته بود. سازمان برای او از فرزند
خودش مهمتر بود. برای او فاجعه بود که من ایستادگی میکردم و به مسعود رجوی ـ که
او ستایشش میکرد ـ پشت میکردم.»
یاسر عزتی کودک سرکشی بود که اعضای
سازمان رجوی از عهدهاش برنمیآمدند؛ او در دهه ی ٦٠ همراه پدر و مادرش تهران را
به سوی «اردوگاه اشرف» ترک میکند. ولی به محض رسیدن به اردوگاه دیگر خانوادهای
نمیماند، یاسر میگوید:
«هر آخر هفته، یک روز و نصف را با هم میگذراندیم.
از عصر پنجشنبه تا غروب جمعه، در یک اتاق نشیمن در محله مخصوص قرارگاه با هم بودیم.»
او به همراه بچههای دیگر سایر روزهای
هفته را در سولهای جدا از پدر و مادرش زندگی میکرد؛ سال ٦۷ مادرش در عملیاتی
نافرجام برای یورش به ایران کشته میشود و یاسر هشت ساله دیگر مانش خانواده را
هرگز لمس نمیکند. پدرش، حسن عزتی، مشهور به نریمان یکی از اعضای ذوب در سازمان
بود؛ کسی که به گواهی اعضای جدا شده از شکنجهگران اصلی اردوگاه بشمار می آمد.
سال ١٣۷٠ سازمان تصمیم میگیرد به خاطر جنگ خلیج فارس، کودکان را به نقطه ی دیگری ببرد.
یاسر همراه شصت کودک دیگر بدون گذرنامه به اردن برده میشود. «نورینک» مینویسد:
«از آن لحظه، زندگی یاسر به بخشهای یک
ساله بخش میشود. کودک ده ساله در سال نخست وارد خانه ی هوادار پیشین مجاهدین خلق
در کانادا و همسر کاناداییاش میشود؛ ولی پدر و مادر نگهدارنده ی خود را به تنگ می
آورد. یک سال پس از آن دوباره منتقل شد، ولی وضع بهتر نشد:
”این یکی خانوادهای عوضی بودند. همیشه
کتک میزدند!“ دوباره یک سال پس از آن، مجاهدین او را به آلمان میفرستند؛ جایی که
سازمان چند خانه ی مراقبت از کودکان دارد. یاسر وارد خانهای با نظم سختگیرانه و تهی
از مهربانی میشود؛ جایی که کودکان باید کارهای خانه را انجام دهند؛ ساعتها به
تماشای ویدیوی رهبرشان مسعود رجوی بنشینند و اجازه بازی در بیرون از خانه ندارند.
مجاهدین میکوشند تا حد ممکن کودکان را از زندگی روزانه ی آلمانی دور نگه دارند.
در تابستان سال ١٣۷٦ باید کودک بیپناه و ریشهای باشد که یکی از رهبران زن مجاهدین
در آلمان مسوولیتش را بر دوش میگیرد. ”مجاهدین خلق“ در آن هنگام کوشش کرد، کودکانی
را که در سال ١٣۷٠ به بیرون عراق فرستاده بود، برگرداند و پس از دوران آموزش نظامی
وارد لشکرش کند. یاسر هفده ساله است و دوباره باید به عراق بازگردد.» و این درست
آغاز کابوسهای دوباره ی اوست؛ اردوگاه «اشرف» پس از دیدن جهان آزاد، دیگر حتا برای
او برزخ هم نبود، تنها یک دوزخ تمام عیار بود. یاسر این بار هم سرکشی میکند؛ سال ١٣٨٢
مسوولان اردوگاه او را به زندان میفرستند و این بار پدرش زندانبان و شکنجهگر او
میشود. یاسر عزتی میگوید:
«زندگی تازه و عادی، بدون جنگ میخواستم.
گفتم که ایدئولوژی مجاهدین را دوست ندارم و ترجیح میدهم بمیرم یا به ایران بروم
تا در قرارگاه زندگی کنم.»
«نورینک» مینویسد:
«یاسر سرانجام در پایان سال ٢٠٠٤
(زمستان ١٣٨٣) پس از سرنگونی صدام که قرارگاه «اشرف» به مهار امریکاییان در آمد، می
تواند فرار کند. به کلن بازگشته است و میکوشد تا زندگی «عادی» از سر گیرد. دارد
برای امتحان سراسری دولتی درس میخواند؛ دوباره فوتبال بازی میکند و نومیدانه میکوشد
تا سالهای از دست رفته را جبران کند.»
«اشرف» و زنانش
نویسنده به همینجا بسنده نمیکند؛ او همواره
آدمهایی را پیدا میکند که کوشش دارند درست مانند یاسر سالهای از دست رفته را
جبران کنند. آنها تمام روزشان را در بطالت مطلق سپری میکنند؛ تنها راه ارتباطشان
با جهان بیرون، گوش دادن به سخنرانیهای ضبط شده ی مسعود رجوی است که برایشان از
ابرقدرتی به نام سازمان مجاهدین میگوید. میترا یوسفی یکی از جداشدگان سازمان
درباره زندگی در اردوگاه «اشرف» روایت تکاندهندهای دارد. «نورینک» درباره دیدارش
با او مینویسد:
«بیدارباش ساعت چهار صبح بود. پس از آن
حاضر و غایب نظامی و صبحانه. آه عمیقی میکشد و به یاد میآورد: ”باید ماشینها را
تمیز میکردیم و این کار سختی بود؛ چون باید با اسفنج ظرفشویی تانکها را کاملاً
برق میانداختیم.“ هنگامی که چهره شگفت زده ی مرا میبیند، دوباره تاکید میکند: ”با
اسفنج ظرفشویی. تانکها باید برق میزدند.“ دلیلش را نمیدانم؛ ولی او میداند.
توضیح میدهد: ”ما باید به کار سرگرم میبودیم.“ … از دیگران در مورد کارشان در ”قرارگاه
اشرف“ میپرسم؛ بیشتر اعضای پیشین در صحبتهای طولانی برایم میگویند که باید مینشستند
و با دست، میخها را میشمردند: کاری وقتکش که جان به لب میآورد. اگر یکی از
شمارندگان میخ از رهبری میپرسید که چرا باید با دست شمرد و پیشنهاد میکند که صد
تا میخ را وزن کنند و بر پایه ی آن شماره را به دست آورند، مجازات میشد.»
«نورینک» کوشش میکند با تصویری که هر یک
از اعضای جدا شده ارائه میدهند، نقشهای از اردوگاه را ترسیم کند؛ ولی در پایان، این
نشدنی است. بسیاری از آنها، سالهای سال در اردوگاهی زندگی کردهاند که هیچ تصویر
روشنی از آن ندارند؛ فضای حاکم، درست مانند یک زندان ترسناک، چنان پلیسی است که هیچ
یک از جداشدگان نمیتوانند نقشه ی کاملی از اردوگاه برای نویسنده ترسیم کنند:
«برای همین است که یاسر عزتی، هنگامی که
میکوشد تا نقشه ی قرارگاه «اشرف» را برای من رسم کند، بیشتر از چند خط ساده نمیتواند
[بکشد]. این بخت به تو داده نمیشود که محل زندگیات را خوب بشناسی.»
میترا یوسفی با خاطراتی که برای نویسنده
نقل میکند، پرده از راز بزرگتری برمیدارد؛ در واقع به رغم همه ی داستانها درباره
ی حقوق زنان، آنها تا سال ١٣٦٨ درون مجاهدین، به عنوان جایزه برای مردانی که
کارشان را خوب انجام داده بودند، در نظر گرفته میشدند.
یوسفی میگوید که همه ی زنان قرص
ضدبارداری مصرف میکردند؛ و اگر هنگامی خطایی پیش میآمد، بلای کوچکی بود:
«سخنرانی مفصّلی باید میشنیدی. بسیار
تحقیرآمیز. کورتاژ مجاز نبود.» زایمان به نظر او در گوشهای از قرارگاه انجام میگرفت:
«بدون هیچ مراقبتی. پدر اجازه نداشت،
حضور داشته باشد. با زنان مانند سگ رفتار میشد.»
شرح او به شکل جالب توجهی در تضاد با دیدگاه
سپاس آمیز به زن از سوی مجاهدین قرار دارد. در سال ١٣٦۵ همه ی زنان بالاتر از
مردان قرار گرفتند؛ به عنوان پدیداری تراز در برابر سده ها ستم. پس از آن، هیچ
مرد مجاهدی وجود نداشت که مسوول زن نداشته باشد؛ ولی این تنها یک بازی دیگر است.
عشق به فرزند و همسر در اردوگاه «اشرف» وجود خارجی ندارد. مسعود خدابنده یکی از آنهایی
است که به دستور سازمان ازدواج کرده و فرزند ندارد:
«با هم زندگی نمیکردیم. هر چند هفته یک
بار یکدیگر را میدیدیم؛ تازه اگر اتاقی خالی بود … احساسی نبود.»
ولی برای دیگران، این شیوه ی رفتن به
اتاق خانواده در قرارگاه «اشرف» یکباره مساله ی جدی شد. حبیب خرمی که همسرش را بسیار
دوست داشت در برابر این جداسازی اعتراض میکند و در پایان از سازمان جدا میشود.
به زبان مؤدبانه میگوید هنگامی که به دیدار خانواده میرفته این احساس را داشته
که دارد به سراغ روسپی میرود. خرمی میگوید:
«برنامه ی مجاهدین، هیچ ربطی به اسلام
نداشت.»
ولی «نورینک» بر این باور است که:
«این ممنوعیت برای خود رجوی صدق نمیکند،
او بالاتر از همه ی مقررات قرار دارد. بارها میشنوم که زنانی که او برای شورای
رهبری انتخاب میکند، زنان زیبایی هستند. مجاهدین جدا شده با لذتی ملموس از
ماجراجوییهای جنسی او سخن می گویند ـ آزادیای که در داخل سازمان وجود ندارد.
رابطه ی جنسی به دلیل ممنوعیتش، اندیشه ی همیشگی همه ی آدم ها میشود. سیستم مهار
روزانه ی نشستهای ”امور جاری“ سبب میشود که آدم ها احساس گناه بسیاری داشته
باشند. به آنان گفته میشود که خوب است «پاک» شوند و حقیقت آنچه که میکنند، میاندیشند
و خواب میبینند را بگویند.
آنان تشویق میشوند که درباره ی پندارهای
جنسیشان اعتراف کنند که گونهای سوپاپ اطمینان مهار شده برای آدم های شنونده است.
بسیاری از مجاهدین متوجه شدهاند که مسوولان باذوق و شوق جزئیات را میپرسند و پس
از آن آغاز میکنند به ناسزاگویی. بسیاری از مردان تصویری از مریم رجوی را به در
کمدشان چسباندهاند. پنداربافی در مورد او بیاندازه است و تحمل میشود.»
تظاهرات با تازه رسیدهها
«نورینک» در جستوجوهایش، پس از آن در مییابد
که هر نوع خودسوزی و خودکشی در ملاء عام برای رجویها چیزی است که از سوی اعضای
بلندپایه این فرقه سپارش میشود؛ زیرا روشن است که مجاهدین اینگونه عملیات را
امکان شایسته ای میدانند تا بر افکار عمومی تاثیر بگذارند. یکی از سخنگویان گروه
رجویها به روزنامه ی عربی «شرق الاوسط» بدون اندکی شرم گفته است: «خودسوزی در خیابان
بسیار موثرتر از پریدن از برج ایفل است.» در واقع، آنها مدت بسیاری درباره ی این
ماجرا اندیشیده اند که کدام یک بیشتر پاسخ میدهد:
اینکه اعضایشان از بالای برج ایفل پایین
بپرند یا خودشان را در خیابان به آتش بکشند یا حتا اینکه خودشان را آتش بزنند و از
بالای برج ایفل به پایین پرتاب کنند.
«نورینک» جدا از ابعاد انسانی این بلا،
در «شهدای گمراه» پرونده میلیونها دلاری که سازمان مجاهدین از راههای غیرقانونی بدست
میآورد را هم میگشاید. رازهای سر به مهری همچون کمکهای مالی صدام حسین و نهادهای
اروپایی که هیچیک قانونی نبودند. جدا از سیستم گدایی که آنها با افتخار برای گردآوری
کمک به سازمانشان در خیابانهای اروپا تا همین چند سال پیش راه انداخته بودند، یکی
از اصلیترین روشهای درآمدزایی برای سازمان رجوی استفاده از عنوان بنیادهای خیریه
بود. مجاهدین خلق کوشش داشتند دهها هزار کشته و بیسرپناه قربانی زلزله بم را
بهانهای برای گردآوری پول در امریکا کنند؛ ولی در این میان یکی از اعضای بریده
به سازمان جهانی صلیب سرخ آگاهی میدهد. آنها از نام «صلیب سرخ» بهره می بردند تا
از مردم عادی کمک مالی گردآوری نمایند.
هنگامی که در سپتامبر ٢٠٠٤ در مرکز «اتحادیه
اروپا» در بروکسل ستیزه ی تروریست بودن این سازمان به میان آمد، آنها به هر کسی
که میتوانست در برنامه اعتراضیشان شرکت کند، رجوع کردند؛ حتا از اعضای پیشین و
جدا شده خواستند که در این اعتراضهای خیابانی شرکت کنند. در اویل جولای ٢٠٠۷،
سازمان تظاهرات بزرگی در پاریس علیه رفتار «اتحادیه اروپا» که آنان را در سیاهه ی
ترور قرار داده بود، ترتیب میدهند. شمار آدمهایی که با این روش گرد آمدند، در
واقع برای آنها یک رکورد بود و نشان از پولهای بسیاری داشت که هزینه شده بود. «نورینک»
مینویسد:
«هنگامی که رییسجمهور خاتمی از فرانسه
دیدار کرد، دولت فرانسه دریافت که مجاهدین قصد تظاهرات علیه او دارند. مرزها را
بست و جلوی ورود هزاران تظاهرکننده را گرفت. یکی از اعضای جدا شده میگوید که
چگونه «تازه رسیدهها» با مدارک مجاهدین از هامبورگ به پاریس سفر میکردند. آن هم
با قطار شبانه که شانس کمتری در مهار تصویر مدارک وجود داشت.»
«نورینک» در ١٠ فصل [از کتابش] همه ی آنچه
بر این مردان و زنان گذشته است را شرح میدهد؛ او کتابش را با روش عضوگیری مجاهدین
به پایان میرساند و نقاط مشترکی که در روش عضوگیری با گروههای تندرو مسلمان سنی
وجود دارد را به تصویر میکشد؛ ولی در پایان کتاب هم پرده از رازی دیگر برمیدارد،
اینکه چگونه نومحافظهکاران ایالات متحده میتوانند یک گروه تروریستی سرسخت ضدامریکایی
را علم کنند.
روایت روزنامه نگاری هلندی از پایگاه «اشرف»
خاستگاه: «تاریخ ایرانی»، امیلی امرایی هفتم آبان ماه ١٣٩١
این نوشتار از سوی اینجانب ویرایش، پاکیزه و پارسی
نویسی شده است. افزوده های درون [ ] نیز از آنِ من است. عنوان نوشتار را با اندکی
دستکاری، کوتاه تر نموده ام.
ب. الف. بزرگمهر
پی افزوده:
نوشتار بالا به برخی نکته ها درباره ی فرقه
ی دوزخی مسعود رجوی که پیش تر نیز کم و بیش شناخته شده بود، پرتو بیش تری می
افکند.
چندی پیش در گفتگو با دوستی دیرینه به
وی گفتم:
برخلاف برخی بزرگنمایی ها که درباره ی امکان
بازگشت رژیم پادشاهی گفته یا شنیده می شود، طرفداران آن نه از آنچنان پشتوانه ی مردمی
در ایران برخوردارند که در آینده بیمی عمده برای سرکوب جنبش انقلابی پدید آورند و نه
آزمون خوبی از دیدگاه تاریخی پشت سر نهاده اند. افزون بر آنکه به انگیزه ها و دلیل
های گوناگون و از آن میان، کار برجسته ی نیروهای انقلابی چپ و کمونیست ها در گذشته،
بحران های سیاسی در کشورمان همواره به سوی چپ گرایش داشته و همچنان دارد.
برای آن دوست، شرایطی را به عنوان یک
انگاره و نه بیش از آن به میان آوردم که خطوط عمده ی آن چنین است:
چنانچه در آینده ای که چندان دور نیست،
شرایطی درخور برای نیروهای انقلابی و پیشرفت خواه پدید آید که بتوانند بهتر یکدیگر
را یافته و به پشتوانه ی نیروی مردمی که آگاهانه به پشتیبانی آن ها برخاسته اند،
در کوتاه نمودن دست مزدوران امپریالیست ها برای کارشکنی در روند دگرگونی انقلابی کامیاب
شده و به یاری همین پشتوانه ی توده ای، جلوی جنگ افروزی و چنگ اندازی نیروهای
اهریمنی بیگانه را به کشورمان بگیرند و زمینه های جبهه ی متحد خلق های ایران را
فراهم آورند، بازهم بیم عمده از سوی فرقه ی دوزخی رجوی برجای خواهد ماند که همانند
دوران نخستین روزها و ماه های انقلاب بهمن ۵۷، کار را به آشوب و هرج و مرج کشانده
و آب را به سود اربابان تازه گل آلود نمایند؛ آشوب و هرج و مرجی برخلاف آن
دوران که شاید بگونه ای عمده از سرِ ناآگاهی بود، این بار دانسته و آگاهانه به سود
امپریالیست ها و بویژه امپریالیست های یانکی، سازمان یابد.
از دید من، این مهم ترین انگیزه ای است
که «یانکی»ها، این فرقه ی دوزخی را که به گواهی بسیاری نمودها و نشانه ها در سال
های پس از سرنگونی «صددام»، خوشرقصی های بسیاری برای اربابان تازه ی خود نموده اند،
از سیاهه ی تروریستی خود بیرون آورده اند؛ فرقه ای که اعضای ازخود بیخود شده و
کندفهم آن در آینده مانند «گوشت دمِ توپِ» سربازان «یانکی» نیز بکار خواهند آمد.
رهبر این فرقه در یکی دو سال نخست
انقلاب که سازمانش هنوز اعتبار بدست آمده از سوی بنیانگزاران ضد امپریالیست آن را
پشتوانه ی نام حود داشت، با سیاستی فرصت جویانه کوشش نمود تا خود را به روح الله
خمینی نزدیک نماید؛ بی خِردتر از آنکه رهبر از ماه به زمین فرود آمده ی انقلاب ایران،
«هفت خط» تر از وی و کسانی چون وی بود. وی، «خر» را که در میان بلبشوی آن سال ها به
شاخ نیز آراسته شده بود، بخوبی شناخت و نه تنها ..ن خود را درگیر «شاخ گاو» نکرد
که شاخش را نیز شکست و «خر» را از ایران تاراند؛ گرچه در این میان، شمار بسیاری
جوانان و نوجوانان از هر دو سو کشته شده و آنگونه که می گویند: به لقاء الله که
هنوز هم نمی دانم کجای الله است، پیوستند. به این ترتیب، خانواده های بسیاری که
بیش تر از تنگدست ترین لایه های اجتماعی ایران بودند، در سوگ دلبستگان خود نشسته،
برای همیشه داغدار شدند؛ گرچه، چه باک! از هر سو که کشته شود به سود اسلام است! ...
و من می پندارم که هر دو "رهبر"، چنین پنداشتند؛ همچنانکه هم اکنون نیز
در جنگ های امپریالیسم ساخته که مسلمانان رو در روی یکدیگر ایستاده و همدیگر را به
سود جنگ افروزان می کشند، چنین می پندارند:
«اللهُ اکبر ... اللهُ اکبر»
بیم از هرج و مرج جویی فرقه ی رجوی در
شرایطی که بحران جامعه را فرا گیرد، بی آنکه درباره ی آن دست به بزرگنمایی بیجا
بزنم، بویژه از آن رو بیش تر است که پیش از هرچیز دیگر،
کشته های پرشماری نسبت به سایر سازمان ها و حزب های سیاسی ایران داده اند و نیز با
توجه به آنکه، شوربختانه بخش عمده ای از جامعه ی ما به انگیزه های گوناگون و از آن
میان ناآگاهی، به سوی «باد» گرایش می یابد و پریشانگویی (خرافه) مذهبی جمهوری اسلامی
نیز در همه ی این سال ها سبب سردرگمی بیش تر توده های مردم شده و باز هم بر این
گرایش افزوده، بیم از آانکه بخش هایی از توده های ناآگاه و برآشفته از اوضاع
اقتصادی ـ اجتماعی در پی این فرقه ی دوزخی روانه شده و امامی تازه در کالبد «مسعود
خان» بجویند، کم نیست. فراموش نباید نمود که سیاست تبهکارانه جمهوری اسلامی ـ در
همدستی با امپریالیست های انگلیسی و امریکایی ـ در زمینه ی تاراندن روشنفکران از
کشور، کمک بزرگی به امکان پدیداریِ چنین شرایطی است.
ب. الف. بزرگمهر یازدهم آبان ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر