یعقوب لیث، هرات، باميان و بلخ را از
يوغ تازيان رهانید!
بیست بهمنماه سال ٢٤۷ هجری، بنابر
برابرگذاریهای تاریخی، همهنگام است با روزی که یعقوب لیث، هرات، بامیان، بلخ،
کابل، غزنه و بُست را از یوغ تازیان رهاند. او را میتوان از مبارزان خستگیناپذیر
راه آزادی و یکپارچگی ایران، برشمرد. یعقوب لیث صفاری، کسی است که کوشش کرد تا
شکوه و ارجمندی را به ایران بازگرداند.
در تاریخ، چنین آمده که او پس از گذشت
نزدیک به سه سده پس از یورش تازیان بر ایران، در هنگامهای که ایرانیان ناچار
بودند به زبان عربی سخن بگویند، به زبان مادریاش، به زبان پارسی سخن گفت.
یعقوب لیث، نه تنها از آن روی که کوشید
تا ایران را از یوغ خلفای عرب برهاند، در خور ارج و ارزش و یادکرد است که بیشتر از
آن روی که با زنده کردن زبان پارسی، ملت ایران را از نابودی رهانید، سزاوار ستایش
است.
یعقوب، بسیار به ایران و تاریخ باستان
کشورش مهر میورزید. پس از شکست ساسانیان به دست تازیان و چیرگی ٢٠٠ سالهشان بر ایران،
زبان رسمیکشور، عربی شد؛ چرا که تازیان، حاکمان شهرها بودند و هرآنکس که زبانشان
را نمیدانست، «عجم»( به آرش: گُنگ) مینامیدند.
همهی کتابها به زبان عربی بود تا هنگامی
که یعقوب، بر هرات چیرگی یافت. میگویند، پس از ورود یعقوب به هرات، «محمد بن وصیف
سیستانی»، سرودهای در ستایش یعقوب به زبان عربی سرود و برایش خواند؛ ولی یعقوب رو
به این چکامهسرا گفت:
«چیزی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟»
یعقوب پس از ورود به شهر زرنج و بنیانگذاری
دولت مستقل ایرانی صفاری، در فرمانی زبان رسمیکشور را زبان پارسی برخواند و دستور
داد تا همه به پارسی سخن بگویند و همهی اسناد دولتی به زبان پارسی نوشته شود.
وی همهی کارگزاران دادگاهها و دولت را
واداشت تا به پارسی سخن بگویند. او به کارگیری زبان عربی را به جای زبان مادری،
ننگ میشمرد و هیچگونه آن را نمیپذیرفت.
از همینروی، یعقوب را «سردار پارسیگوی»،
فرنام («لقب») دادند. به باور برخی، نام «یعقوب لیث صفاری»، در زنده کردن زبان
پارسی حتا فراتر از فردوسی است؛ چرا که او زبان پارسی را زنده کرد و فردوسی آن را
جاودانه.
پس از یعقوب هم، سامانیان و آل بویه که
دوستدار زبان پارسی بودند، این زبان را گسترش دادند؛ غزنویان نیز پارسی را در
هندوستان گستردند. زبان پارسی در دربار مغولی هند، زبان رسمیبود. پراکندگی زبان
پارسی در هند شوند(به آرش «سبب») پیدایش زبانی به نام اردو (زبان رسمی پاکستان) شد.
سلجوقیان نیز زبان پارسی را در آسیای کوچک پراکندند و در دولت عثمانی، زبان پارسی بکار
می رفت.
یعقوب لیث صفاری، فرزند مردی رویگر (مسگر)
از اهالی خوزستان بود؛ واژهی «صفار» در زبان عربی به آرش مسگر است. او مردی بود
آزاده و پر داد و دهش و بسیار میهندوست. حسنبن زید علوی که از دشمنانش بود به
شوند پایداری و دلاورمردیهایی که یعقوب از خود نشان داده بود، وی را «سندان» (مرد
تنومند) نامیده بود.
آوازهی جوانمردی وی چنان پراکنده بود
که گروهی از جوانان که برای دستگیری از هممیهنانشان، میخواستند گردهم آیند از یعقوب
خواستند که سرپرستی گروهشان را بر دوش گیرد. اینان، همانها بودند که به «عیّاران»،
نامور شده اند. میگویند، عیاران، جوانمردانی بودند که از ثروتمندان، مال میربودند
و به دست بیچارگان میسپردند.
پیشروی یعقوب تا خوزستان و آماج وی
برای چیرگی بر بغداد
دودمان صفاری در کوتاه هنگام به بخش
گستردهای از گسترهی حکومتی عباسیان چیره شدند. یعقوب در ٢ سال هرات، بلخ، کابل و
قندهار (یعنی همهی افغانستان امروز) را که در آن هنگام ایران خاوری خوانده میشد
از تازیان بازپس گرفت و به سال ٨٦٨ میلادی نیز کرمان و همهی پارس را گرفت و
همچنان پی گرفت تا هنگامی که به خوزستان رسید و آماج بغداد نمود.
خلیفه از سوی یعقوب بیمناک شد و نماینده
ای نزد وی فرستاد. نماینده ی خلیفه که به جندیشاپور رسید، یعقوب به بیماری
قولنج دچار شده بود و حال خوشی نداشت.
خلیفه در آن نامه، حکمرانی سرزمینهایی
که یعقوب بر آنها چیره شده بود را به وی بخشید تا اندیشهی چیرگی بر بغداد را نکند.
بغداد بر خاکستر تیسفون ساخته شده
است
یعقوب این چنین پاسخ داد:
«به خلیفهی مسلمین (المعتمدُ بالله
عباسیان) بگو، هنگامیکه ما دربارهی بخشش و کار شما شنیدیم که استانهای بسیاری
از ایران را به خود ما ایرانیان بخشیدهاید، بسیار فریفته شدیم. ما به برادرانمان
گفتیم که خلیفهی بغداد تا چه اندازه بخشنده و بزرگوار است که ادارهی استانهای
خودمان را به خودمان واگذار میکند. از کجا خلیفه قدرت چنین دَهشی را بهدست
آورده؟ خلیفه هرگز دارای استانهای ایران نبوده که اینک اداره شان را به ما
ببخشد. ولی به راستی بغداد، هنگامی در میانرودان که نخستین استان ایران بود بر روی
خاکستر تیسفون و بر پُشتهای از کشته شدگان سدها و هزاران هممیهن ما ساخته شد و
شما روح سرگردان نیاکان کشتهشدهی ما را شبها در حال گام زدن در کنار بارگه باشکوه
خود میتوانید ببینید. آنها چشم در چشم شما میدوزند و شما را پریشان میکنند؛ آیا
راست نیست که بغداد به بهای خون ایرانیان ساخته شده؟
خلیفه باید پاسخ این پرسش را به جهانیان
بدهد؛ آیا آنچه که خلیفه و نیاکانش برای ایران کردهاند، میتواند نشانی از
دادگستری داشته باشد؟ من یعقوب لیث، پسر لیث سیستانی، یک مسگر ساده، یک کارگر
ساده، فرزند ایران با نیروی مردم ایران با این نوشته اختیارات خلیفه را رد میکنم
(بخشش و بر گرداندن استانهای خودمان به خودمان را)؛ من هرگونه چنگ اندازی بغدادیان
در کار ایرانیان را رد میکنم. ما به خلیفهی بغداد نیاز نداریم که استانهای
خودمان را که پیشاپیش پس گرفتهایم و برای ایران است و نه هیچکس دیگر به ما
ببخشد. خلیفه شاید خلیفهی جهان باشد، ولی هرگز خلیفهی ایران نمیتواند باشد.
ولی شوربختانه مرگ، بخت را از یعقوب
گرفت و هنگامی که نماینده خلیفه در راه برگشت بود، یعقوب در خاک سرد با هزاران
آرزو برای ایران خوابید.
آرامگاه یعقوب، سدههای بسیاری است که
در روستای شاهآباد دزفول است. به گفتهی برخی پژوهشگران، باستانشناسان و تاریخدانان
دزفولی، ٢۵ سال پیش، کتیبهای بر روی دیوار گنبد بوده که بر آن نام یعقوب لیث بهروشنی
دیده میشده است؛ ولی این روزها از آن نوشته، خبری نیست.
نگار پاکدل
برگرفته از:
http://iauiranian.blogfa.com/post-384.aspx
این نوشتار از سوی اینجانب تا اندازه ای ویرایش و
پارسی نویسی شده است. عنوان نیز از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر