زیاد خوانده ام آثار شاعران بزرگ،
ترشح قلم آن فسونگران سترگ.
بخواندم و بفتادم همیشه در بن بست:
چرا که منشاء آنها غم است و اندوه است.
سروده های فضولی است بلبلان حزین،
که چهچه همه شان ناله های مجنون ها است.
بسوخته است نوایی مرا بباد سموم،
که حاصل غم و اندوه جمله دلخونها است.
فشرده قلب مرا ناله های لرمونتف،
نمود حافظ افسرده خاطرم بس زود.
و پوشکین، چو از دختران چرکس گفت
غمش فزود و مرا نیز با غمش فرسود.
سوال کردم از شکسپیر و ... این چه عجب ـ
بداد پاسخ من را به جای او خیام:
«نصیب پیکر ما گشته تازیانه ی یأس،
که حکمران جهانند دردها، آلام!»
جدا شدم من از آنها و پیش خود گفتم:
در این عقیده بهمراهتان نخواهم بود!
و زآن ببعد بقلب فسرده و محزون
روانه گشت سرور و نشاط چون رود!
گشود شادی از سلطه ی مسلم خویش
عجیب پرده ی مرموز را به پیش نظر ـ
بدیدم آنکه نباشد سعادتی به از این:
کنم ترنّم خوشبختی از برای بشر.
بلی، بمیهن آزاد و نیک بختم نیز
مسلم است که جز این نمی تواند بود،
بمیهنم که شده جاودانه غم منکوب
ز سوی زندگی شاد و پرخروش و سرود!
باین دلیل شده یار و دوستم شادی،
فسرده خاطر، هرگز کمر ندارم خم.
چرا نباشم خوشبخت، چونکه در هر جا
سرور و شادی بینم، نه آنکه غصه و غم!
حمید عالمجان ١٩٣٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر