به کار این دو کمی باریک شده اید تا
ببینید چه اندازه هواسنج هایشان را با «ارباب بزرگ» جامعه ی جهانی هماهنگ می
کنند؟! گرچه، با همه ی کوششی که به خرج می دهند، گاهی هواسنج هایشان با سیاست
خارجی «جامعه ی جهانی» هماهنگ از آب در نمی آید و ماجراهای گاه خنده داری از شل کن
سفت کن ها پدید می آورد؛ بویژه در مورد کشورمان ایران که سران آن از سیاست نیز چون
سایر امور و حتا نمازهای روزانه و نافله و غافله چیزی بیش از نیرنگبازی یاد نگرفته
اند. خودشان در کار «جهان فانی» بازمانده و گوزپیچ شده اند و سایرین و بویژه این
دو نوکر خوب و کارآزموده و یکی از دیگری خندان تر که همه ی هوش و حواس شان را بکار
می برند تا همگام با «ارباب بزرگ» گام بردارند را نیز به دشواری می اندازند.
به هر رو، رفتار و کردار این هر دو با
«ارباب بزرگ» از یکسو و رژیم جمهوری اسلامی که شوربختانه نمایندگی همه ی ما
ایرانیان بخت برگشته را بر دوش دارد از سوی دیگر، همانندی بسیاری با داستانی از
چخوف، نمایشنامه نویس پرآوازه ی روس دارد که نام آن «حربا» (به آرش آفتاب پرست یا
سمندر) به پارسی برگردانده شده که هم تازی است و هم آنگونه که به پارسیِ تازی گفته
می شود: «تحت اللفظی» برگردانده شده است. من برای این نمایشنامه ی کوتاه و زیبا
نام «بوقلمون صفت» را برمی گزینم. پرسوناژهای داستان را نیز اینگونه انگاشته ام:
اچومه لف افسر پلیس: بان کی مون، دبیرکل
سازمان ملل
یلدیرین پاسبان: یوکیا آمانو، ریاست
شورای حکام آژانس بینالمللی انرژی اتمی
حضرت اجل سرتیپ ژیگالف: امپریالیسم
یانکی
برادر حضرت اجل: امپریالیسم انگلیس
استادکار خریوکین: توده های بخت برگشته
ی ایران
سگ شکاری: رژیم جمهوری اسلامی
آشپز حضرت اجل: حاکمیت مافیایی ترکیه
جمعیت از زمین جوشیده: همه ی مردم جهان
اگر نمی پسندید، نقشی دیگر بزنید!
ب. الف. بزرگمهر ١٩ آبان ماه ١٣٩١
***
بوقلمون صفت
اچومه لف افسر پلیس، شنل نو به دوش و
بقچه بسته یی بدست از میدان بازا می گذشت. پشت سرش پاسبانی با موی حنایی رنگ،
غربیلی پر از انگور فرنگی مصادره شده بدست، گام برمی داشت. خاموشی فرمانروا بود
... در میدان نفس کشی دیده نمی شد ... درهای دکان ها و میخانه ها مانند دهن های
گرسنه، گرفته و غمناک، به روی ملک خدا باز بود:
نزدیک دکان ها حتا گدایی هم به چشم نمی
خورد.
ناگاه چنین صدایی به گوش اچومه لف رسید:
ـ آهاه، گاز می گیری، لعنتی! بجه ها،
ولش نکنین! امروز روزی نیست که سگی بتونه آدمو گاز بگیره! نگهش دار! آ ... آ!
زوزه ی سگی به گوش رسید. اچومه لف به آن
طرف که صدا می آمد، نگاه کرد و دید که از انبار هیزم دکاندار پیچوگین سگی بیرون
پرید و سراسیمه و به دور وبر نگاه کنان روی سه پا می گریخت. مردی در پیراهن چین
نشاسته زده و جلیتقه ی دکمه باز به دنبال سگ می دوید. مرد دوان دوان به زمین افتاد
و هر دو لنگ سگ را گرفت. دوباره زوزه ی سگ به گوش رسید و کسی فریاد کشید:
«قرص بچسب، ولش نکن!» بر اثر این سر و
صدا قیافه های خواب آلود از دکان ها نمودار شد و در یک چشم به هم زدن، جمعیت انگار
که یکباره از زمین جوشید، نزدیک انبار هیزم جمع شد.
پاسبان به افسر نگهبان گفت:
ـ سرکار، عجب بی نظمی راه انداخته اند!
...
اچومه لف پیچی به چپ زد و به سوی جمعیت
آمد و دید که نزدیک در انبار همان مرد پیرهن چیتی ایستاده، دست راستش را بالا
آورده و انگشت خونین و مالینش را به جمعیت نشان می دهد؛ و از چهره ی نیم مستش
پیداست که می گوید:
«حالا دیگه حقتو کف دستت میدم، بدذات!»
و از طرف دیگر همان انگشت خونین او خود درفش پیروزیست. اچومه لف آن مرد را که
خریوکین نام داشت و استادکار بود شناخت؛ و خود گناهکار این بی نظمی و رسوایی، سگ سفید شکاری با پوزه ای دراز و لکه زردی به پشت،
دست ها از هم باز و با حالتی بیچاره و فلک زده، روی زمین میان جمعیت نشسته و از
چشم های اشکینش غصه و وحشت نمودار بود.
اچومه لف در حالیکه خود را در میان
جمعیت می تپاند؛ پرسید:
ـ برای چی اینجا جمع شدین؟ برای چی؟
انگشت تو چی شده؟ ... کی داد و فریاد راه انداخته بود؟
خریوکین سرفه یی توی مشتش کرد و گفت:
ـ سرکار، ما داشتیم با میتری میتریچ،
راحت و آسوده، بی آنکه به کسی کاری داشته باشیم، برای هیزم به انبار می رفتیم؛
ناگهان این حرومزاده ی بدذات، بیخود و بی جهت پرید به انگشت ما ... می بخشید
سرکار، آخه من یک کارگر هستم ... این انگشت روزی رسون منه. باید تاوان این انگشت
منو بدن؛ برای اینکه تا یک هفته ی دیگه هم من نمی تونم تکونش بدم ... آخه سرکار،
این دیگه تو هیچ قانونی ننوشته که حیوون آدمو آزار بده ... اگه هرکس بخواد آدمو
گاز بگیره که بهتره دیگه آدم تو این دنیا زنده نباشه ...
ـ هوم! ... خوب ... ـ اچومه لف سرفه یی
کرد و ابرو بالا انداخت و سخت و قهرآمیز تکرار کرد:
ـ خوب ... این سگ مال کیه؟ من همچه ساده
از سر این کار نمی گذرم. بهتون نشون می دم که سگ را بی صاحب تو کوچه ول کردن یعنی
چی! وقت آن رسیده که حق اینطور آقایون که اعتنایی به قانون و تصویب نامه ها ندارند
کف دست شان گذاشته بشه! صاحب لش و بی غیرت این حیوون را چنان جریمه و تنبیهی بکنم که شستش از من خبردار بشه که سگ
و حیوونات ولگرد دیگه یعنی چی! چنان دخلش را بیارم که خودش حظ کنه! ... ـ آنوقت رو
به پاسبان کرد:
ـ یلدیرین، تحقیق کن ببین صاحب سگ کیه و
صورتمجلس تهیه کن! این سگ را باید کشتش! همین حالا! شاید هم هار باشه ... از شما
می پرسم، این سگ مال کیه؟
یکی از میان جمعیت گفت:
ـ مثل اینکه مال سرتیپ ژیگالف.
ـ سرتیپ ژیگالف؟ اهوم! ... یلدیرین، این
پالتو منو از شانه ام وردار ... گرما وحشتناکه! گرمای پیش از بارونه ... آنوقت
افسر رو به خریوکین کرد:
ـ میدونی، یک چیز را من نمی فهمم؛ نمی
فهمم چطور این سگ دست ترا گاز گرفته؟ آخه اون که قدش به انگشت تو نمی رسه. آخه این
حیوونک کوچولوئه و تو، نظر نخوری، دو تای من قد داری! لابد انگشتت را میخ زخمی
کرده و حالا میخوهی تلافیش را از جای دیگه در بیاری؟ ها؟ شماها آدم های حقه یی
هستین! من شما آرقه ها را خوب می شناسم!
ـ سرکار، بذارین من بهتون بگم. این می
خواست برای خنده و تفریح پوزه سگه را با سیگار بسوزونه. سگه هم که احمق نیست؛ بو
برد و هاپی گازش گرفت ... سرکار، خودتون خوب میدونین که چه آدم بی کله ایه!
ـ دروغ می گی، با اون یک چشم باباغوریت!
تو که ندیدی؛ چرا دروغ می گی؟ خود سرکار داناس و خوب می فهمن کی دروغ می گه و کی از خدا می ترسه و راس می گه ... اما اگه
من دروغ می گم بذار محکمه حکم کنه. تو قانون محکمه نوشته ... نوشته که قانون همه
را به یک چشم نگاه می کنه ... از طرف دیگه، اگه می خواین بدونین، برادر من، برادر
خود من ژاندارمه ...
ـ خبه دیگه!
آنوقت پاسبان ژرف اندیشانه اظهارنظر
کرد:
ـ نخیر، هرچی نگاه می کنم، می بینم این
سگ نمی تونه مال سرتیپ باشه. سرتیپ همچه سگ هایی نداره. سگ های سرتیپ همه تازی
هستند.
ـ تو این را خوب می دونی؟
ـ به، سرکار ...
ـ من خودم هم می دونم. سگ های سرتیپ همه
نجیب و گرون قیمتند. اما این سگ فسقلی فزناک که نه پشم و پیله یی داره و نه هیکل و
دک و پوز به اخ و تفی هم نمی ارزه ... مگه ممکنه که سرتیپ یه همچه سگی را تو خونه
اش نگهداره؟! عقلتان کجا رفته؟ اگه یه همچه سگ قناسی گذارش به پترزبورگ یا مسکو
بیفته، می دونین باهاش چیکار می کنن؟ آنجا دیگه به هیچ قانونی نگاه نمی کنن و بی
معطلی دخلش را میارن و می فرستنش لا دس مشکی! خریوکین، معلومه که این سگ دست ترا
گاز گرفته و به این سادگی ها دنبال این کار را ول نکن ... باید حق اینطور آدم ها
را کف دستشان گذاشت! موقعش رسیده ....
در این موقع پاسبان در حال فکر به خود
گفت:
ـ اما ... شاید هم که مال سرتیپ باشه.
البته رو پوزه اش که ننوشته ... اما من همین چند وقت پیش درست یه همچه سگی تو خونه
اش دیدم.
صدایی از میان جمعیت شنیده شد:
ـ البته که سگ سرتیپه ...
ـ اهوم! ... یلدیرین، داداش، این پالتو
منو بنداز دوشم ... باد سردی به پشتم خورد ... همچی سرما سرمام می شه ... نگاه کن،
سگ را ببر خونه ی سرتیپ، بگو من پیدا کردمش و براشون فرستادم ... اونوقت هم ازشون
استدعا کن که یک همچه تازی قیمتی را نگذارند به کوچه بیاد ... چون اگه بنا باشه که
هر رذل بی سر و پایی آتیش سیگار به دماغ این حیوونک بچپونه که دیگه چیزی ازش باقی
نمی مونه. سگ جنس لطیفیه ... اما تو، جلّت بی کله، دستتو بیار پایین! لازم نیست
انگشتتو اینطور نمایش بدی! معلومه که تقصیر با خودته! ...
ـ آشپز سرتیپ داره میاد، ازش بپرسیم ...
آهای، پروخور! بابا جون، یه دقه بیا اینجا! یک نگاهی به این سگ بکن ... مال شماست؟
ـ کی می گه مال ماست! همچه سگی هیچوقت
تو خونه ی ما نبوده!
اچومه لف گفت:
ـ البته اینکه دیگه پرسش لازم نداره.
معلومه که سگ ولگرده! گفتگوی زیاد لازم نیست ... وقتی من میگم ولگرده پس معلوم
میشه ولگرده ... با یک گلوله باید کارش را ساخت؛ والسلام!
پروخور دنباله ی صحبتش را گرفت:
سگ مال ما نیست؛ مال برادر حضرت اجله که
چند روز پیش تشریف آورده اند. حضرت اجل ما سگ شکاری دوست ندارند؛ اما برادرشون سگ
شکاری را دوست دارن ...
اچومه لف با لبخندی پر از ذوق و شوق
پرسید:
ـ راستی مگه برادر حضرت اجل، ولادیمیر
ایوانیچ به اینجا تشریف آورده اند؟ آی پروردگارا، من هیچ خبر نداشتم! به مهمونی
تشریف آوردند؟
ـ مهمونی ...
ـ آی پروردگارا ... لابد دلشون برای
حضرت اجل برادرشون تنگ شده ... . من هیچ خبر نداشتم! خوب که این سگ مال ایشونه؟
خیلی خوشحالم ... بگیر ببرش ... سگ خوبیه ... دعواییه ... مثل خروس جنگی می مونه
... انگشت این یارو را هاپی گاز گرفت! قه ـ قه ـ قه ... بسه دیگه؛ مگه چی شده
اینطور می لرزی؟ موچ ... موچ ... موچ ... بدذات. نگاه کن چطور اوقاتش هم تلخ میشه
... کوچولوی فنقلی ...
آشپز حضرت اجل سگ را صدا زد و با او از
در انبار دور شد ... جمعیت مدتی به خریوکین می خندید.
اچومه لف تهدیدآمیز به خریوکین گفت:
ـ من موقعش خدمتت خواهم رسید! ـ آنوقت
پالتو را به خود پیچید و به گردشش در میدان بازار ادامه داد.
آنتوان چخوف
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر