«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

از تو حرکت، از خدا برکت!


بنده خدا نوشته:
«بعضی وقتا دوست دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین و اشکامو پاک کنه دستمو بگیره و بگه آدما اذیتت میکنن، بیا بریم ...»
از «گوگل پلاس» مجتبی عسگری

به عبارت ساده تر، جهان فانی رو با همه ی زیبایی هایی که خدا واسه ی بشر دوپا خلق کرده و برخی بنده های نانجیبش بوته ای نشاشیده توش باقی نذاشتن، می خواد ترک کنه و بره جهان باقی! حالا دیگه چی تو سرشه، تنها خدا می دونه و خودش و فکرم نمی کنه حتا اگه بهشتم می خواد بره باید تا روز قیامت صبر کنه و از روی پل صراط به اون نازکی و تیزی هم رد بشه که به قول اون لُره حتا مرغ هم از روش نمی تونه رد بشه!*

برایش می نویسم:
آقای عسگری!

توی شمال کشور هلند، منطقه ای (یا استان) هست که بهش می گن: خرونینگن! مردم رک و بی رودربایستی ای داره که برخلاف جاهای دیگه توی همین کشور کم دروغگو توشون پیدا می شه! معروفه (یکی از زبانزد هاشونه!) که خدا یه روز توی کشتزار یک خرونینگنی فرود می یاد که از حال و احوال بنده هاش خبر بگیره! خرونینگنیه بیل شو یا حالا هر ابزار دیگه ای دستش بوده بلند می کنه و پرخاش کنان بهش می گه:
زود باش از زمین من برو بیرون!

و خدا هم چون بنده هاش دوست داره دوباره به آسمون برمی گرده و هرگز پاش و روی زمین نمی ذاره!

داداش جان!

اشکاتو خودت پاک کن و اگه مُفت م سرازیر شده خودت از شرش راحت شو! آدمایی هم که اذیتت می کنن باید خودت با همدستی دیگرانی مثل خودت بتونی حقشونو کف دستشون بذاری! باور کن خدا اینجوری بیش تر راضیه و لازم هم نیس واسه ی هرکسی از عرشش پایین بیاد دستش و بگیره! شوخی نیس که تو شیش روز جهان و زمین و زمان و از همه مهم تر ١٢٤٠٠٠ پیامبر رو آفرید که همینا رو به من و تو یاد بدن! حالا ببین من یخورده از اون انبیا یه چیزایی فهمیدم. به هر کدومشون این حرفا رو بگی، بهت میگن:
امروز روز جمعه است و خدا کاراش تموم شده، می خواد استراحت کنه! دست از سرش بردارین! از تو حرکت، از خدا برکت!

ب. الف. بزرگمهر    هفتم دی ماه ١٣٩١

پانوشت:
* «لُرکی در مجلس وعظ حاضر شد. واعظ می گفت:
صراط از موی باریک تر باشد و از شمشیر تیزتر و روز قیامت همه کس را بر او باید گذشت.

لُری برخاست و گفت:
مولانا آنجا هیچ داربزینی یا چیزی باشد که دست در آنجا زنند و بگذرند.

گفت:
نه!

گفت:
نیک به ریش خود می خندی! والله اگر مرغ باشد نتواند گذشت.» 

عُبید زاکانی

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!