«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

باور کن! خودِ تو جانِ جهانی!


نوشته است:
































از «گوگل پلاس» آتیه دهقان

برایش می نویسم:
آدم های نخستین هنگامی که در خواب می دیدند در جایی دیگر هستند یا مردگان خود را به خواب می دیدند، پس از بیداری، می پنداشتند که روح آن ها هنگام خواب از بدن شان بیرون رفته به گردش می پردازد و در هنگام بیداری شان به کالبد آن ها بازمی گردد. درباره ی مردگانِ به خواب دیده نیز آنگاه که سامانه ی اندیشه ی آن ها نیرومندتر شد ـ و این البته پیشرفتی بسیار بزرگ در آفرینش و پرورش مانش (مفهوم) ها بود! ـ می پنداشتند آن ها از جهانی دیگر و در نخستین شکل های مذهب (آنیمیسم) از کالبد جانور نماد تبار (قبیله) شان بیرون آمده تا با آن ها هماوندی (ارتباط) برقرار کند. اینگونه، گام به گام به درازای هزاره ها، مانش هایی چون روح (به عنوان چیزی جدا از کالبد آدمی!) و پس از آن در واپسین هزاره، مانش «خدا» آفریده شد که به نوبه ی خود بازهم پیشرفت بزرگی از دیگاه فلسفی و ساخت و پرداخت مانش هایی مطلق (abstraction) بود.

با نخستین جوانه های سرمایه داری در اروپای سده های پانزده و شانزده ترسایی، پایان دوره ی انگیزیسیون، انگاره های دینی و مذهبی که دیگر در آن هنگام نه تنها هیچگونه نقش پیشرویی نداشتند که به سدّی در برابر پیشرفت آدمی دگردیسه شده بودند، شکسته شدند و دانش های گوناگون از هرباره جای بینش مذهبی درباره ی چگونگی پیدایش گیتی، آدمی و ... را گرفتند.

کشفیات بزرگ چند سده ی گذشته بویژه در زمینه هایی چون کشف ساختار سلولی یکسان همه ی جانداران و تکامل آن ها از تک سلولی های ساده تا پیچیده ترین پر سلولی ها در شاخه ی زندگی: آدمی، کشف هماوندی میان مادّه و انرژی، دگردیسگی همیشگی و پایان ناپذیری هر دو  در پهنه ی گیتی، کشف ساختار پرجنبش و جوشش اتم، کشف هماوندی میان مغز انسان و اندیشه ی وی، کشف هماوندی میان مادّه با جایگاه (مکان) و زمان و پیوستگی و درهم تنیدگی هرسه با یکدیگر و بسیاری کشفیات کوچک و بزرگ علمی دیگر نشان داده است که برای جهان پیرامون خود که دربرگیرنده ی سپهر پهناور است، نیازی به هستی چیزی برتر یا در ورای این سپهر، حتا برای زدن تلنگر برای به جنبش درآوردن آن نبوده و نیست. ماده هم در جهان خُرد (اتم و ریزترین ذرات آن: کوارک ها) و هم در جهان کلان (کهکشان ها و سیاهچاله ها) بی آغاز و بی پایان است. حتا انگاره ی «مهبانگ» («بیگ بنگ») که فیزیک دانان واپسگرا و دیگر واپسگرایان می کوشند تا از آن نقطه ی آغازینی برای آفرینش جهان بسازند و به خورد مردم ناآگاه بدهند در سرشت خود دچار برخی ناهمتایی (تضاد) های علمی و فلسفی است که به آن در اینجا نمی پردازم و حتا هنوز به پله ی نظریه («تئوری») نیز فرانروییده است.

به عنوان یک ایرانی بسیار خرسندم که دانشمندان روشنفکری در زمینه های گوناگون از گذشته تاکنون چون ملاصدرا، خیام نیشابوری، مولوی داشته ایم که با همه ی کمبودهای دانش و فن آوری زمانه ی خود که به ناچار افق اندیشگی زمان شان را بسیار کوتاه تر از امروز می ساخت، توانسته اند به دریافت علمی جُستارهایی که امروزه برای آدمی گشوده شده اند، نزدیک شوند؛ از آن میان، ملاصدرای بزرگ که کارش هنوز ناپژوهیده مانده و تنها چند ملّای نادان درباره ی کار وی کتاب نوشته اند، توانسته بود هماوندی میان ماده و جایگاه (مکان) و زمان را دریابد. به این سروده ی مولوی حلمی* خوب باریک شوید و ببینید چه می گوید:
خودِ تو جانِ جهانی!

نه مرادم  نه مریدم
نه پیامم  نه کلامم
نه سلامم  نه علیکم
نه سپیدم  نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیرِ کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبحِ ازل با قلمِ نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این رازِ گهــربـارِ جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جانِ جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر، بدنبالِ خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خودِ باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبویی
                                         
تو خود اویی  بخود آی                                            
تا درِ خانۀ متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گُلِ وصل بـچیـنی ...

در پایان این را هم باید بیفزایم که آنچه برایتان نوشتم نه از روی دین و مذهب ستیزی است؛ گرچه با همه ی دین فروشان، دزدان اسلام پناه، پرورش دهندگان پریشانگویی (خرافه) مذهبی و دینی از هرگونه ی آن سر ناسازگاری دارم و آن ها را تا آنجا که دانش و بینشم برمی تابد، می کوبم.

من به دین و مذهب بویژه آنگونه که توده ها به آن باور دارند و آن را دستاویزی برای دزدی و کلاه برداری نمی کنند، احترام دارم و با آنکه نزدیک ترین دوستانم از پنج انگشت یک دست فراتر نمی روند و از برخی از آن ها نیز دور افتاده ام، یکی از آن ها دینداری پاک سرشت است. من بخوبی می دانم که نیاز به دین و مذهب بویژه در جامعه ای که زیر فشار نهاده می شود، گونه ای نیاز روحی برای پایداری و زندگی است.

ب. الف. بزرگمهر    ١٢ آذر ماه ١٣٩١

پی نوشت:

* اینگونه که برمی آید، سروده ی بکار برده شده در متن از سراینده ی بزرگ میهن مان: مولانا جلال الدین محمد رومی بلخی نبوده و از آن سراینده ای به نام حلمی است. 

ب. الف. بزرگمهر    ۱۱ بهمن ماه ۱۳۹۳

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!