نیمچه سروده ای نوشته که بیش تر به ناله
می ماند:
« خدایا ...
كودكان گل فروش را می بینى ؟
مردان خانه به دوش ...
دختران بى كس ...
مادران سیاه پوش ...
واعظان دین فروش ...
محرابهاى فرش پوش ...
پسران كلیه فروش ...
زبان هاى عشق فروش ...
انسانهاى آدم فروش ...
همه را می بینى؟
می خواهم یك تكه آسمان كلنگى بخرم ، دیگر
زمینت بوى زندگى نمیدهد»
از «گوگل پلاس» حمیدرضا بهرامی
برایش می نویسم:
آقای بهرامی!
پایت را از روی زمین بلند کنی بری
آسمون، دیگه خودت نیستی یا توی ابواب جمعی فرشته ها می آیی یا اینکه تو طایفه بنگی
منگی ها که همیشه تو آسمون هپروت برای خودشون چرخ می زنن! ضمنا یادت نره، آسمون
کلنگی هم به خاطر کلنگش حتما بوی زمین می ده؛ البته اشکالی نداره سرت را به آسمون
بگیری و تا اونجا که ممکنه بالاترها رو ببینی؛ خیلی هم خوبه! به شرط اینکه یک پات
همیشه روی زمین سفت باشه!
این هایی هم که نوشتی، ببخشید که اینو می
گم: چُسناله س! خدا هم به چُسناله ی کسی تاحالا گوش نداده که تو دومیش باشی! خدا
میگه:
همه ی اینارو گفتی که بیای ورِ دلِ من؟!
نه جانم! همونجا بمون و یک کاری انجام بده! از تو حرکت، از خدا برکت!
کار درست و حسابی باید کرد و کار درست و
حسابی هم البته آسون نیست؛ اهلش هستی؟ برو دنبالش! سروده ات هم که به نظرم چندان بیمایه
هم نیست، اونوقت بهتر و محکم تر می شه؛ از حالت ناله و زاری میاد بیرون؛ کس چی
میدونه شاید یک روزی هم پتکی شد تو سرِ همه ی اونایی که چنین وضعی رو پدید
آوردن؟!
موفق باشی داداش جان!
ب. الف. بزرگمهر ٢١ آذر ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر