نوشته است:
«واقعا توی جامعه کثیفی داریم زندگی میکنیم.
امروز یکی رو دیدم داشت کنار خیابون
سرپا می شاشید.»
از «گوگل پلاس» آرش راد
برایش می نویسم:
به همه ی کشورت دارند می شاشند! نمی بینی؟!
این را هم برای نمونه برایت می فرستم:
«من نشسته بودم توی ماشین، آفتاب بدی هم
بود، پنجره را نمیشد بدهم پایین. بغل دستم یک قابلمه پر از فیله مرغ بود، میترا
پخته بود برای دم سیاه، گربهاش. دمسیاه گی است. میترا قبلاها یک گربه دیگر هم
داشت که اسمش سیمون بود، دمسیاه انقدر به سیمون تجاوز کرد که سیمون خودش را
انداخت جلوی ماشین و مرد. دمسیاه گربه لوسی است که فقط فیله مرغ و کباب میخورد،
میترا دارد خانه اش را تعمیر میکند و نمیتواند غذای دمسیاه را توی خانهاش درست
کند، آن موقع هم رفته بود شیر طرفشویی بخرد و من فکر میکردم یک شیر ظرفشویی خریدن
مگر ممکن است چقدر، واقعا چقدر، طول بکشد. بوی مرغ هم داشت دیوانهام میکرد، نمی
شد وقتی هم که میترا آمد بهش بگویم که بوی مرغ دارد حالم را بهم میزند چون همین
چند روز پیش توی هواپیما بهمان ساندویچ مرغ دادند و خانوم چیتان پیتانی که نشسته
بود کنارم وقتی که من ساندویچم را باز کردم گفت واه واه چه بوی گندی و تمام مدتی
که من داشتم غذایم را کوفت میکردم دماغش را گرفت و اه و پیف کرد، بعدش هم ساندویچ
خودش را گذاشت توی کیفش و به من هم گفت که اگر سسم را نمیخواهم بدهم به او که
اسراف نشود، حالا کاری به این حرفها ندارم، منظورم این است که میدانم وقتی یک
نفر به آدم میگوید مرغت بوی بدی میدهد آدم احساس خوبی بهش دست نمیدهد. همان
موقعها بود که یک ماشین شروع کرد بوق زدن، صد بار. ما پارک کرده بودیم یک جایی که
جلوی پارکینگ و پل و هیچ چیز خاصی دیگری نبود و من نفهمیدم چرا بوق میزند. زنگ
زدم به میترا که یک نفر دارد اینجا خودش را میکشد، بدو. قبل از اینکه میترا برسد
آقای راننده بوق بزن پیاده شد و کوبید به شیشه ماشین و از من پرسید که آیا میمردم
اگر هیکل گندهام را تکان میدادم و ماشین را یه ذره میبردم جلو که او هم پشت جا
بشود. من طبعا ناراحت شدم، چون بخش عمدهای از سهمیه صبر و تحمل و ناراحت نشدن
روزم را خرج دو تا پیرزنی کرده بودم که صبحش توی اتوبوس نشسته بودند روبریم و در
حالی که جفتی زل بودند توی چشمهایم یکیشان گفته بود میبینی جوونهای امروز چه
پوستهای خرابی دارند و آن یکی هم گفته بود که آره توروخدا نگاش کن. باور کنید هیچکس
خوشحال نمی شود که باهاش جوری رفتار کنند که انگار هم جذام دارد هم کر است. بگذریم،
وقتی آقای راننده بوق زن به من گفت هیکل گنده، ناراحت تر شدم چون من هیکل گندهای
ندارم آدمی هستم با هیکلی ریزه ، در هر صورت حتی اگرهم شرک بودم به آقای راننده
بوق زن ربطی نداشت، ولی من سعی کردم مودب باشم، گفتم اگر هم تکان میخوردم فرقی نمیکرد
چون من رانندگی بلد نیستم. جواب شنیدم که خاک بر سرت، خاک بر سرت. طبعا یک مدت مدیدی
حرص خوردم که چرا فکر کردم باید مودب باشم و توی ذهنم به روشهای مختلف با آقای
راننده بوق بزن دعواهای مفصل کردم. بعدش میترا با شیر ظرفشویی جدیدش آمد و رفتیم
خانه که فیلهی مرغهای را برسانیم به دم سیاه»
از «گوگل پلاس» ف. ت. موسوی
این هم آمارش است:
میانگین درآمد ماهانه یک خانواده در
تهران: جنوب شهر۷۰۰ هزار تومان/ شمال شهر۱۲ میلیون تومان!
می بینی؟!
«میانگین
هزینه خوراک یک خانواده چهارنفری در منطقه های خوشنشین به واسطه شیوه زندگی و برخی
نکوحالی ها (تجملات) به سه میلیون تومان در ماه میرسد. هفتهای چند وعده صرف غذا
در رستوران و پر کردن سبد غذایی با مواد لوکس از جمله «لابستر» و خاویار کافی است
تا سالانه بگونه ای میانگین ۳۶ میلیون تومان هزینه ی خوراک یک خانواده ی چهارنفره
شود. این هزینه در شمال شهر برای خوراک یک خانواده چهارنفری در حالی است که این
نسبت در جنوب شهر ماهیانه بگونه ای میانگین ۶۰۰ هزار تومان است. خلوت بودن سبد
غذایی و کنار نهادن گام بگام گوشت و مرغ از آن نیز نتوانسته تاثیری در پایین آمدن
هزینه ی سالیانه ی خوراک یک خانوار چهارنفره بگذارد و هم اکنون، این رقم به ۷ میلیون
و ۲۰۰هزار تومان رسیده است.»
خاستگاه: روزنامه ی بهار ٨ دسامبر ٢٠١٢
با آن بالایی که گربه اش تنها کباب و
جوجه کباب می خورد، بسنج!
ب. الف. بزرگمهر ١٨ آذر ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر