بچه که بودیم و هنوز پا به دبستان ننهاده بودیم، در گردهمایی ها و میهمانی های خانواده ها که بچه های کوچک نیز گاه بختی برای خودنمایی می یافتند، پرسشی جا افتاده بود که بیش تر از سوی بزرگ تر ها یا بچه های بزرگ تر خانواده ها در میان نهاده می شد:
بزرگ که شدی، چکاره می خواهی بشوی؟
پاسخ ها نیز کم و بیش دور و بر حرفه هایی چون پزشک (دکتر) و مهندس دور می زد. در یکی از این میهمانی ها نوبت به من که رسید، حرفه ی پاسبانی را برگزیدم. پنج ساله بودم و در آن شهرستان کوچک شمال ایران (تنکابن) که زادگاهم نیز هست، سرِ چهارراه مرکزی شهر دیده بودم که پاسبانی در میان چهارراه با سوت و با چپ و راست نمودن دست های خود، خودروها را ناچار به ایستادن یا جنبش می نمود. پاسخ من در آن مهمانی شبانه، سرافکندگی و شرمندگی خواهران بزرگ ترم را نسبت به همسن و سال های خود در پی داشت و حتا چهره ی مادرم را خوب به خاطر دارم که رو ترش کرده و شاید زیر لب گفته بود:
خاک بر سرت! مرده شورت ببرد!
تصویر بسیار دیدنی این پسربچه در جایگاه پیشنمازی برای عروسک هایش، این خاطره ی خردسالیم را زنده کرد. بزرگ تر که شدم، پاسبان نشدم. او را نمی دانم که در آینده چکاره خواهد شد؛ ولی هم اکنون اگر از وی بپرسند، شاید بگوید: می خواهم پیشنماز محله مان شوم و گروهی پشت سرم، با من سرشان را زمین گذاشته، کون شان را هوا کنند! البته، بیگمان مرا خواهید بخشید؛ به زبان کودکی خردسال بهتر از این از آب در نمی آید؛ وگرنه باید می گفتم:
سر بر آستان خدا بسایند؟
ب. الف. بزرگمهر ١۵ دی ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر