آخرین روزهای شاه از زبان اردشیر زاهدی
آیا کشاورز کامیابی می شد؟
می بینید، چه اندازه با تربیت بود؟! پسر کو ندارد نشان از پدر ...
تازه اینجا بود كه همه فهمیدند آمریكاییها میخواستهاند در غیاب شاه ماجرای سال ۱۹۵۴ را در ایران تكرار كنند و با توسل به قوای ارتش مردم را شدیداً سركوب نمایند.
آدم نمک نشناس!
چه دوست وفاداری؟!
بهانه ای برای دک کردن میهمان ناخواسته!
سخاوتمند در سرکوب انقلابیون!
مراكش از جمله كشورهای فقیر عرب ـ آفریقایی است كه در دوران سلطنت شاه كمكهای مالی و اقتصادی سخاوتمندانهای از ایران دریافت میكرد. حتی سلطان حسن دوم در جنگ با چریكهای مخالف دولت مركزی (پولیساریو) از ایران كمك نظامی میگرفت و مستشاران نظامی ایران برای این منظور به مراكش رفته بودند.
وقتی «دو زاری» آدم کج باشد ...
خود سلطان حسن با والاحضرت اشرف دوستی شخصی داشت و زمانی از ایشان خواستگاری رسمی كرده بود. من به اعلیحضرت عرض كردم كه وینستون چرچیل جمله معروفی دارد و میگوید: «دنیا برای شكست خوردگان جایی ندارد!»
دوراندیشی!
عشق یکسویه و بحران وفاداری!
اعلیحضرت علاقه زیادی به رفتن به آمریكا نشان میدادند و به این ترتیب آمریكا را دچار بحران كرده بودند. اگر آمریكا شاه را میپذیرفت روابطش با دولت جدید ایران بحرانی میشد و منافع حیاتی او در ایران و منطقه به خطر میافتاد و اگر شاه را نمیپذیرفت، موجب ناامیدی همه رهبران منطقه و دوستان آمریكا در جهان میشد و آنها نسبت به وفاداری آمریكا دچار تردید میشدند و از خود میپرسیدند كه آیا این سرنوشت آینده ما نخواهد بود؟!
بیچاره، بز عزازیل!
اعلیحضرت در خارج كه بودیم مرتب غصه میخوردند كه چرا در سال ۱۳۴۲ كار را یكسره نكرد و طبق توصیه اسدالله علم (آیتالله) خمینی را به جوخه اعدام نسپرد. ایشان میگفت كه در مبارزه با روحانیون، هم پدرشان اشتباه كرد و هم خودش خطر آنها را دست گم گرفت!
زمانی كه در پاناما بودیم شاه با ناراحتی ضمن یادآوری علل بروز انقلاب قبول كرد كه در برخورد با اغتشاشات روزهای آغازین نهضت تعلل و كوتاهی كرده و فریب هویدا را خورده است.
این دو نفر مدتها این فكر را به مخیله شاه انداخته بودند كه كمونیستها (تودهایها) در پشت این حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوبهای تبریز شاه در یك مصاحبه اعلام كرد كه باورش نمیشود تبریزیها این كارها را كرده باشند و او معتقد است كه این افراد همه از آن سوی مرز آمده بودند.
مگر یک جو عقل تو کلّه ات نیست؟!
آتشفشانی در «جزیره ی ثبات» آغاز شده است!
اعلیحضرت گزارش بلندبالایی را كه توسط ساواك تهیه شده بود نشانم داد و من دیدم كه ساواك ضمن اشاره به عضویت یك آذربایجانی در كادر رهبری اتحاد شوروی (پولیت بورو) نتیجه گرفته است كه حیدر علیاف كه اصالتاً متولد زنجان است، اهداف ناسیونالیستی دارد و دنبال اتحاد دو آذربایجان میباشد و به همین خاطر آشوبهای تبریز را دامن زده است.خدمت شاه عرض كردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه علیه (آیتالله) خمینی این مسائل نبود؟!»
معلوم بود كه خود شاه هم به این حرفها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفریبی است و نمیخواهد باور كند كه پس از یك دوره نسبتاً طولانی آرامش و سكون، مملكت به طرف ناامنی و سقوط پیش میرود. همه ساله به دستور اعلیحضرت بودجه هنگفتی در اختیار ساواك قرار میگرفت و ساواك هم برای آنكه نشان بدهد لایق دریافت این بودجه عظیم است داستانهای عجیب و غریب جاسوسی درست میكرد و طی گزارشاتی به عرض شاه میرساند.
شاه که چیزی نمی پرسد!
مثلاً گزارش میكردند كه در فلان شبنشینی خصوصی در برلین صدراعظم آلمان از نزدیكی بیش از حد ایران به انگلستان انتقاد كرده و گفته نمیداند چرا شاه ایران فرصتهای اقتصادی به آلمان نمیدهد یا متن گفتگوی رهبر حزب كارگر در جلسه خصوصی حزب را میآوردند و به شاه میدادند و متأسفانه اعلیحضرت سئوال نمیكردند كه چگونه شما به این مطالب دست یافتهاید؟!
بیچاره آن داستان نویس خراسانی هم که نه سر پیاز بود، نه ته پیاز چوب اینها را خورد!
اشكال دیگر ساواك (در زمان مدیریت نصیری) این بود كه با هویدا ساخته بودند و مطابق میل نخستوزیر گزارشات مثبت در مورد پیشرفتهای همه جانبه و توسعه امور مملكت به شاه میدادند و تصویری از خوشبختی و رفاه و سعادت مردم ایران را در پیش چشمان شاه میگشودند. گویی در این مملكت حتی یك ناراضی هم وجود ندارد.
این یکی را هم دروغ به عرض مبارک رسانده بودند! آن «یک نفر» را زیر شکنجه دیوانه و در خانه اش زندانی کردند!
«سگ اعلیحضرت» یا «غلام خانهزاد»؟!
«دو زاری» افتاد!
اعلیحضرت فقط روزی متوجه پایان كار خود شد كه با هلیكوپتر از فراز تهران به تماشای تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً دید كه میلیونها نفر در خیابانهای تهران با مشتهای گره كرده شعار «مرگ بر شاه» میدهند.بعدها شهبانو فرح برایم تعریف كرد كه شاه بعد از بازگشت از آن بازدید هوایی دستور داد تمام افراد فامیل و نزدیكان خانوادههای پهلوی و دیبا به فوریت از كشور خارج شوند. همه كسانی كه به نوعی وابسته به دو خانواده پهلوی و دیبا بودند به فوریت كشور را ترك كردند. افسران عالیرتبه ارتش و مدیران بلندپایه مملكتی با كسب اجازه از شاه از مملكت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخستوزیری بختیار در كشور باقی ماندند. تنها كسانی گیر افتادند كه از نظر شاه در طول ۱۳ سال گذشته به نوعی خیانت كرده و آشوبهای مملكت ناشی از عملكرد اشتباه آنها بود.
اعدام داریم تا اعدام!
کاسه های داغ تر از آش!
شاه به روان سپهبد ربیعی درود میفرستاد و به یاد میآورد كه در موقع خروج از ایران ربیعی و خسروداد خود را به روی پاهای شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت دیگر در ایران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوایی كند.
ای كاش هرگز به دنیا نیامده بودم!
داستان عزیمت شاه از كشور و سرگردانی او در مصر، مراكش، پاناما، مكزیك، گرانادا و آمریكا بسیار تكاندهنده است.من یك جمله شاه را هرگز از یاد نمیبرم. هنگامی كه آمریكاییها به بهانههای مختلف میكوشیدند تا از ورود وی به آمریكا جلوگیری كنند اظهار داشت: «ای
كاش هرگز به دنیا نیامده بودم!»
اموال شاه یا اموال ملت؟!
در مصر، شاه بهبهانیان را احضار كرد و او از سوئیس به آنجا آمد. شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غیرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانكهای سوئیس اطلاع دهد كه از آن پس شاه شخصاً حسابهای خود را سرپرستی خواهد كرد.شریف امامی را هم احضار كرد كه او نیامد و تلفنی اطلاع داد كه آنچه مربوط به شاه بوده است را به حسابهای ایشان منتقل كرده است. هوشنگ انصاری هم بیادبی كرده و نیامد و گفت مشغله كاریاش اجازه مسافرت را به او نمیدهد.
«بچه خوشگل» یا «دون ژوان» و یا شاید هم هر دو؟!
یكی از دوستان صمیمی شهبانو هم در ایران جا مانده بود و علیاحضرت بیم آن داشتند كه او به دست انقلابیون بیفتد و اعدام شود. این فرد آقای فریدون جوادی بود كه اعلیحضرت از او متنفر بودند و همیشه بین ایشان و شهبانو بر سر این شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مینامید و همیشه به شهبانو میگفت كه خوب است این بچه خوشگلها را از دور خود دور كنید(!) اما شهبانو اهمیتی نمیداد و از فریدون جوادی حمایت میكرد.هرچی عوض داره، گله نداره! این به آن در!
پول، علف خرسه!
ماجرای فراری دادن فریدون جوادی از ایران هم بسیار جالب است و شهبانو فرح برای آنكه او را از ایران خارج كنند یك میلیون دلار به فرزند راننده شاه كه در لندن زندگی میكرد و دوستانی در ایران داشت دستمزد پرداختند.
اصفهانی خونگرم و مهربان، آنهم در کشور غریب، واقعا کیمیاست!
موقعی كه در مصر بودیم یك شب در سر میز شام خانم جهان سادات، همسر رئیس جمهوری مصر كه یك زن اصفهانیالاصل و بسیار خونگرم و مهربان بود از شاه سئوال كرد كه چرا در برابر مخالفان شدت عمل از خود نشان نداده و دچار بیارادگی و انفعال و شكست شده است؟
ماجرای آن یاروست که رفته بود شکار شیر ... اگر تیرم به هدف نخورد، چه خاکی به سر کنم؟!
پشت سرش هم همین حرف ها را می زنه؟!
یاد آن روزها به خیر!
پرزیدنت سادات كه تا آن موقع ساكت نشسته بود برای اینكه جو را عوض كند و موضوع صحبت را تغییر دهد مطلب تاریخی بسیار جالبی را به یاد شاه آورد و گفت كه شاه را برای اولین بار در مراسم خواستگاری ایشان از علیاحضرت ملكه فوزیه دیده است.
بیچاره تاریخ نگاران آینده!
ایران در آن زمان یك میلیارد دلار به مصر كمك مالی بلاعوض داد تا با استفاده از آن كانال سوئز (تنها منبع درآمد ارزی مصر) را لایروبی و بازگشایی كند. در حدود همین مبلغ را هم به اسرائیل دادیم و چون روابط خوبی با هر دو كشور داشتیم، توانستیم آنها را به مذاكره و امضای قرارداد صلح متقاعد كنیم.
چیستان بی پاسخ!
من گاهی در جلسات احضار ارواح حاضر میشدم و هنوز هم تصورم این است كه احضار روح در كار نیست؛ بلكه شخص هیپنوتیزور كه مدعی احضار ارواح است در واقع حاضرین در جلسه را به خواب مغناطیسی میبرد و وقتی آنها همه در خواب مغناطیسی هستند به آنها میقبولاند كه در حال صحبت با روح موردنظرشان هستند (تصور من این است و شخصاً با آنكه در چندین جلسه احضار ارواح شركت كرده ام نسبت به این مطلب بیاعتماد هستم!)
به هر حال یك نفر احضاركننده ارواح پیدا كردند و آن چند شب كه در مصر بودیم بازی احضار ارواح برقرار بود و شاه كه به شدت بیمار بود و در اثر استفاده از داروهای قوی ویژه بیماران سرطانی دچار توهمات ذهنی شده بود، ادعا میكرد با رضاشاه و قوامالسلطنه و محمدعلی فروغی تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفتهاند!حالا چطور یك نفر احضار كننده روح كه مصری بود و زبان فارسی نمیدانست، ترتیب ملاقات شاه و گفتگوی او را با رضاشاه و رجال متوفی ایران داده بود برای ما هنوز لاینحل مانده است.
دوستان خوب!
مطمئناً اگر پیگیریهای دیوید راكفلر و نفوذ او نبود شاه را در پاناما تحویل داده بودند. فرانك سیناترا و نیكسون و كیسینجر مرتباً به شاه تلفن میزدند و در آن شرایط بحرانی كه شاه بیش از همیشه به دلداری و حمایت دوستان نیاز داشت به او تقویت روحی میدادند.هنری كیسینجر كه یك نفر یهودی آمریكایی و از مردان پرنفوذ صحنه سیاسی آمریكا و وزیر خارجه اسبق آمریكا بود شاه را به خاطر كمكهایش به اسرائیل همیشه میستود و معتقد بود آمریكا و اسرائیل باید با همه توان از شاه حمایت كنند.
اون ممه را لولو برد!
بعدها كه در آمریكا بودیم آقای راكفلر كه سالها معاون رئیس جمهوری آمریكا بود و از مسائل فوق محرمانه اطلاع كافی داشت به شاه گفت كه باید فكر بازگشت سلطنت به ایران را به كلی فراموش كند زیرا منافع آمریكا با منافع شاه و سلطنت منافات دارد.او گفت كه تاكنون منافع ما ایجاب میكرد از شاه و حكومت سلطنتی حمایت كنیم و اكنون منافع درازمدت ما حكم میكند كه حمایت از شاه را كنار بگذاریم.
پس از سال ها ... هم اگر بود، می فهمید!
من چون سالها در دستگاه دیپلماسی كار كرده بودم، معنای حرفهای راكفلر را بهتر میفهمیدم.
آخر خط!
در مصر بیماری شاه شدت گرفت و پزشكان فرانسوی اطلاع دادند كه شاه مدت زیادی زنده نخواهد ماند زیرا علاوه بر مشكل پروستات، كبد و طحال ایشان هم بزرگ شده است. (سرطان پیشرفت كرده بود.)
اگر چه این مطالب را فقط به شهبانو گفتند و در حضور شاه طوری رفتار كردند تا از وخامت حال خود مطلع نگردد، اما شاه كه آدم باهوشی بود به فراست دریافت كه روزهای پایان عمرش فرا رسیده است.
رابطه ی مرگ با میهن پرستی! آدم یاد «دایی جان ناپلئون» می افته!
سپس اضافه كرد كه اگر از كشور خارج نشده بودم و مقاومت میكردم و حتی كشته میشدم لااقل تاریخ درباره من طور دیگری قضاوت میكرد!
عجب ارباب باشرفی؟!
سیاست پدر و مادر ندارد!
این اسناد به دنیا نشان داد كه آمریكا یك «ریاكار» بزرگ است و در كشورهای جهان سوم در حالی كه از دولتهای هم پیمان خود حمایت و پشتیبانی میكند، در عین حال آلترناتیو آنها را هم پرورش میدهد.
نخستین «اسلام پناهان» جمهوری اسلامی!
بعدها عدهای از این افراد مانند صادق قطبزاده كه وزیر خارجه دولت انقلابی بود به جوخه اعدام سپرده شدند و بعضیها هم نظیر ابوالحسن بنیصدر به خارج گریختند. (و این از عجایب روزگار و بازیهای نادر دنیای سیاست است كه اولین رئیسجمهوری اسلامی حالا از مخالفین جدی نظام دینی و جمهوری اسلامی است و در پاریس به طور مرتب با شهبانو فرح ملاقات میكند و برای سرنگونی جمهوری اسلامی طرح و برنامه میدهد ...)
باید از وبال گردن آسوده شد!
موقعی كه در پاناما بودیم، موضوع دستگیری شاه و استرداد او به ایران وارد مراحل جدی و خطرناكی شد و اگر آقای راكفلر و كیسینجر به داد شاهنشاه نرسیده بودند، مانوئل نوریهگا شاه را به دستور كارتر تحویل ایران داده بود!
تا حالا دیگر آزمون خود را پس داده اند! چرا زودتر نگفتی؟!
ما در آمریكا سفارتخانه معظمی داشتیم و سوابق ایرانیان مقیم آمریكا در آنجا نگهداری میشد و به همین دلیل من خوب میدانستم كه خیلی از این افراد كه حالا به عنوان انقلابی به ایران رفتهاند و خودشان را در حكومت وارد كردهاند دارای ملیت مضاعف آمریكایی هستند و به قول مقامات اطلاعاتی، نفوذی میباشند.
می بینید؟ جمهوری اسلامی از همان نخست ته اش باد می داد!
این حرفها را من نمیزنم كه بگوئید حرفهای یك مخالف است؛ بلكه اسنادی است كه در سفارت آمریكا به دست آمد و پس از انتشار منجر به دستگیری عده زیادی از دولتمردان جدید ایران گردید. عدهای از آنها در ضمن محاكمات خود در دادگاه انقلاب به جاسوسی طولانی مدت برای آمریكا اعتراف كردند.
بیچاره هنوز خواب های پنبه دانه ای می بیند!
از روزی كه اعلیحضرت و شهبانو و همراهان به مصر آمدند و من به آنها پیوستم، همیشه پای یك گیرنده رادیویی نشسته و به اخباری كه از تهران میرسید، گوش میكردیم. شنیدن این اخبار آخرین قوای جسمی و دماغی پادشاه را هم به تحلیل میبرد و او اصلاً باورش نمیشد كه كلانتریها و پادگانهای نظامی و كاخهای سلطنتی توسط مردم اشغال شده است. واقعاً فكر میكرد در رویا به سر میبرد. شهبانو كه بیشتر از ما متوجه روحیات شاه بود میگفت: «محمدرضا توان عقلی و فكری خود را از دست داده است.»
بمیرم الهی!
بله این عاقبت تأسفبار آن پادشاه بود و ما از اینكه شاه مملكت را در این وضعیت ناگوار میدیدیم واقعاً رنج میبردیم؟!
می بینید «مرغ توفان» را به هنگام توفان کجا باید یافت؟!
بدترین خبر برای شاه و برای ما اشغال سفارت آمریكا در روز ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ بود. حمله به سفارت در روز «سنت والنتین» كه عید مذهبی آمریكائیان است، صورت گرفت. این اولین حمله به سفارت آمریكا بود و اشغالكنندگان سفارت كه عدهای از نیروهای چپگرا بودند، بعداً محل سفارت را تخلیه كردند؛ اما بعد از مدتی سفارت مجدداً و این بار برای مدتی طولانی اشغال شد.
ما در آن موقع از طریق تلفن با بعضی دوستان و آشنایان خود در تهران تماس داشتیم و اطلاع یافتیم كه در این حمله ویلیام سولیوان (سفیر وقت آمریكا) و شاهپور بختیار (آخرین نخستوزیر شاه) كه در محل سفارت مخفی بوده، دستگیر و به محل مدرسهای در حوالی میدان ژاله (كه مقر رهبران انقلاب بود) منتقل شدهاند.
اشغال سفارت کار بدی بود؛ ولی چه نقشه هایی را که به هم نزد!
جوانمردی همراه با احتیاط اعلیحضرت!
آب آبُ پیدا می کنه آدم آدم را
سرهنگ معزی خلبان ورزیدهای بود و به اعلیحضرت علاقه زیادی داشت. او شخصاً مایل بود نزد ما بماند؛ اما به دستور شاه به ایران بازگشت و هواپیما را به مسئولان دولت جدید تحویل داد. او بعداً به سازمان چریكی مجاهدین خلق پیوست و به همكاری با مسعود رجوی و ابوالحسن بنیصدر پرداخت. در آن موقع علیاحضرت شهبانو خیلی به اعلیحضرت انتقاد كردند كه چرا فكر چنین روزی را نكرده و هواپیما را به نام خود به ثبت نداده است!
این اطرافیان در هتلهای مصر و مراكش و مكزیك و پاناما و مراكز خوشگذرانی هر غلطی میخواستند میكردند و صورتحساب اعمال قبیح خود را به حساب اعلیحضرت میگذاشتند. مثلاً آقای كامبیز آتابای روزی چند نوبت دختران جوان ماساژور را به سوئیت مجلل خود در هتل مأمونیه دعوت میكرد و دستمزد آنها را به حساب شاه میگذاشت. یا خانم امیرارجمند در قمار شبانه دویست هزاردلار باخته بود و حالا از شاه میخواست تا آن را بپردازد.برخی از همراهان به قدری وقیح بودند كه دستمزدهای كلان شبنشینی با زنان مخصوص بار هتل را هم به حساب مخارج شاه میگذاشتند.
این ها رجال مملکت ما بودند!
در اولین موقع عدهای به التماس و گدایی افتادند و حتی با تضرع و گریه از شاه میخواستند تا پولی به آنها بدهد. البته همه آنها دروغ میگفتند و قبلاً حسابهای بانكی خود در اروپا و آمریكا را كاملاً پر و مملو از دلار و ارزهای معتبر كرده بودند و همه آنها دارای خانه و آپارتمان و املاك باارزش در اروپا و آمریكا بودند اما با تضرع و حتی گریه میخواستند كه شاه به آنها پولی بدهد و ادعا میكردند كه حتی پول سفر به اروپا و آمریكا را هم ندارند.
اردشیرجان! درباره ی خود هیچ نگفتی!
به هر حال آنها موفق شدند هر یك مبالغی از ۲۰ تا ۵۰ هزار دلار از شاه بگیرند و هر چه من به اعلیحضرت عرض كردم كه اینها دروغ میگویند و وضع مالی خوبی دارند، شاهنشاه(!) با جوانمردی قبول كردند كه پولی به آنها پرداخته شود.
تاریخ نگاران سرشان جاهای دیگر گرم بوده!
اصولاً اعلیحضرت آتابای را خیلی دوست داشت؛ چون او خواهرزادهاش (پسر همدمالسلطنه) بود. بعضی مسائل خانوادگی پهلوی از دید تاریخنگاران مخفی مانده است و كسی نمیداند كه اعلیحضرت فقید (رضاشاه) قبل از آنكه به تهران بیاید در همدان موقعی كه یك نفر قزاق ساده بود با یك زن همدانی به نام صفیه ازدواج كرد و از او صاحب یك دختر و یك پسر شد كه این دختر (همدمالسلطنه) بعدها با آقای ابوالفتح آتابای ازدواج كرد و این فرزند (كامبیز آتابای) در واقع خواهرزاده شاه بود.
حق سکوت!
باز داستان جالب دیگری كه هیچكس نمیداند این است كه اعلیحضرت در فاصله طلاق دادن ملكه ثریا و ازدواج با ملكه فرح با یك خانم تهرانی زندگی میكرد و بدون ازدواج رسمی از ایشان صاحب یك دختر به نام «فومیكا» شد. این دختر خانم كه اكنون در لسآنجلس زندگی میكند، پس از تولد به مادرش سپرده شد و اعلیحضرت حاضر به اعطای لقب شاهزادگی به او نشدند؛ زیرا ازدواج ایشان رسمی نبود و اعلام آن سبب مشكلاتی میشد. به همین خاطر اعلیحضرت امكانات مالی گستردهای به آن زن بخشید و حقوق و مقرری ویژهای نیز برای او و دخترش تعیین كردند تا به خارج از كشور برود و دور از ایران و دربار زندگی كند.
بخت با این یکی یار بود که شاهزاده نشد؛ وگرنه ...
بی مایه، فطیره!
اخراج محترمانه دوست وفادار!
موقعی كه سلطان حسن دوم پادشاه مراكش تحت فشارهای دولت انقلابی ایران تصمیم به اخراج محترمانه ما گرفت اعلیحضرت از من خواستند تا به فكر یافتن پناهگاهی امن برای ایشان باشم.من فوراً به دیدار سفیركبیر آمریكا در رباط رفتم و به سفیر پاركر گفتم كه در این شرایط بحرانی آمریكا باید به دوست وفاداری كه در طول ۳۷سال سلطنت خود همیشه حافظ منافع منطقهای آمریكا بوده است بشتابد و او را به آمریكا راه دهد.
می بینید اردشیر جان تا چه اندازه دیپلماسی آموخته است؟!
اعلیحضرت پس از گذاشتن گوشی تلفن گفتند: «من تعجب میكنم و علت دشمنی كارتر را با خودم نمیفهمم!»
البته این دشمنی دلایل زیادی داشت و یك دلیل عمده آن این بود كه اعلیحضرت همیشه طرفدار متعصب جمهوریخواهان بودند و در انتخابات آمریكا به رقیب كارتر كمكهای مالی وسیعی داده بودند.
به جز امکانات درمانی نامناسب، جای خوبی هم برای آقای جوادی نبوده است!
برای همین بود که نم نم بارون می خواستند!
یک جمله (پیشنهاد) هم از مادربزرگ!
وقتی همگان از رفتن به سوئیس ناامید شدیم خانم فریده دیبا (مادر شهبانو فرح) پیشنهاد انگلستان را مطرح كرد.
دست رد بر سینه ی شهروند افتخاری!
اگر انگلستان شاه را نمیپذیرفت خود را در موقعیت بدی قرار میداد و سایر همپیمانان او در منطقه خلیج فارس و خاورمیانه به این فكر میافتادند كه انگلستان متحد غیرقابل اعتمادی است و مسلماً اگر آنها هم به سرنوشت شاه دچار شوند جایی در انگلستان نخواهند داشت.از سوی دیگر اعلیحضرت همه امكانات قانونی ورود به انگلستان را داشتند. قبل از همه ایشان شهروند افتخاری انگلستان بودند و سالها قبل در سفر رسمی به انگلستان، ملكه این كشور اضافه بر اعطای بالاترین نشانهای ملی بریتانیای كبیر به اعلیحضرت، عنوان شهروند افتخاری را هم به ایشان داده بودند.همچنین اعلیحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف «استیل مانس» در ایالت ساری یك مزرعه و قصر بینظیر متعلق به دوره ویكتوریا را كه از قصرهای تاریخی انگلستان بود و در یك محوطه ۸۰ هكتاری قرار داشت خریداری كرده بودند (سند آن به نام ولیعهد بود.)
شاه روشن بین!
ما فكر رفتن به انگلستان را با اعلیحضرت در میان گذاشتیم و اعلیحضرت با روشنبینی گفتند كه انگلستان او را راه نخواهد داد.با این اوصاف من به دوستان خودم در وزارت خارجه انگلستان تلفن كردم و مطلب را بیان نمودم.همانطور كه اعلیحضرت پیشبینی كرده بود انگلیسیها با خشم و تغیر این تقاضا را رد كردند و گفتند فقط میتوانند به همسر و فرزندان شاه روادید ورود بدهند و در مورد خود شاه متأسفند!
تنها بردن خودش و آنها یادش مانده. آوردن خود او و دیگران را فراموش کرد. اندکی ناسپاسی!
دست به دامن دوستان کهنه
مسوولان دولت تازه ی ایران بیش تر نگران برکناری خود!
بالاخره «جزیره ثبات» یافت شد!
بیچاره، دایی جان ناپلئون!
این جوان از كاركنان صدیق و نزدیك راكفلر و متخصص روابط عمومی بود؛ اما اعلیحضرت اعتقاد راسخ داشتند كه این فرد از مأموران سی ـ آی ـ ای است و آمریكاییها او را در كنارش قرار دادهاند تا هر وقت بخواهند ماشه را بكشند و به زندگی وی خاتمه دهند.باید بگویم كه شاه در این روزها نسبت به همه چیز بدبین شده بود.
بهشت شیخ و شاه و "کارآفرینان جامعه جهانی"!
حوریان خردسال، همانگونه که خداوند در بهشت وعده داده بود!
شام با حوریان بهشتی؟! چرا که نه!
ترتیب این كار را رابرت آرمائو داد و من و شاه موفق شدیم شام را در خارج از اقامتگاه و در هتل ناسو به اتفاق دو دختر زیباروی كشور پرو كه به باهاما آمده بودند صرف كنیم!
هرچه نزدیک تر، بهتر!
الله اکبر!
در مصر و مراكش كه بودیم احساس بدی داشتیم و هنگامی كه در موقع ظهر و غروب آفتاب صدای الله اكبر مساجد در شهر طنین افكن میشد اعلیحضرت دچار اضطراب میشدند و به یاد صدای الله اكبر گفتن مردم تهران میافتادند و آشكارا چهره شان منقلب میگردید.
آیا علیامخدّره زیرآبی نمی رفته؟!
مردک، حتا تفاوت فحشاء و روابط آزاد زن و مرد را نمی داند!
در باهاما بعضی دوستان شاه دارای سرمایهگذاریهایی بودند. پرزیدنت سوهارتو (رئیسجمهوری اندونزی) و پسرانش در باهاما تعداد زیادی فاحشهخانه و قمارخانه بزرگ داشتند. تعدادی از عشرتكدهها هم متعلق به شاهزاده موناكو و فرانك سیناترا و پرزیدنت نیكسون بود. غربیها خوشگذرانی و تفریح را مذموم و بد نمیدانند و از عینك ما به فحشاء و روابط آزاد زن و مرد نگاه نمیكنند. من در آمریكا كه بودم میدیدم بسیاری از زنان آمریكایی چندین دوست پسر دارند و شوهر آنها هم اطلاع دارد و حرفی نمیزند!در حالی كه در ایران و كشورهای اسلامی اگر یك زن بخواهد آزادی عمل جنسی داشته باشد، ممكن است جانش را از دست بدهد و در بهترین شرایط، دادگاهی و مجازات خواهد شد!
بهشت از دست رفته!
همین بلا را سر دیگران هم آورده اند!
سگ های اعلیحضرت مهم تر از نخست وزیر خاکشی مزاج!
همه از این شوخی به خنده افتادیم. (اشاره شاه به سوءاخلاق جنسی هویدا بود)؛ اما خانم فریده دیبا (مادر شهبانو) ناراحت شدند و گفتند اعلیحضرت در حالی كه سگهای خود را با هواپیمای اختصاصی به خارج آوردهاند، نباید اجازه میدادند هویدا و سایرین در ایران بمانند و به دست انقلابیون بیفتند.
هرچی عوض داره، گله نداره!
رسیدگی همه جانبه!
رابرت آرمائو فرد وفاداری بود و پس از مرگ شاه هم مدت دو سال تمام در كنار شهبانو و فرزندان شاه باقی ماند تا به اوضاع زندگی آنها در آمریكا و اروپا سر و سامان بدهد. باید بگویم كه بدون اقامت آرمائو سلامت شاه و همه ما در معرض خطر قرار داشت.
درخواست مودبانه؟!
آنها هم سوراخ دعا را یافته اند!
سر «پیندلینگ» فوراً ۳۰ نفر از مأموران زبده پلیس محلی باهاما را مسئول مراقبت از اطراف اقامتگاه شاه و همراهان ایشان كرد، ولی به آرمائو گفته بودند كه نمیتوان این عده را با یك شام و غذای معمولی راضی نگه داشت، و باید حقوق آنها را پرداخت!
قوزبالاقوز!
شاه یك روز با عصبانیت به سرهنگ نویسی و سرهنگ جهانبینی توپید و به درستی به آنها گفت:
«بهشت» هم خرج داره!
اعلیحضرت یك روز متوجه شد كه مسئولان باهاما برای مدت كوتاه اقامت ما در باهاما و مخارج سربازان محافظ اقامتگاه و سایر خدمات یك میلیون دلار پول طلب میكنند!معلوم بود كه شاه و همراهان ایشان به منبع درآمدی برای مجمعالجزایر باهاما تبدیل شدهاند و رهبران مافیایی باهاما قصد سركیسه كردن شاه را دارند. شاه كه از سركیسه شدن خود توسط مسئولان باهاما عصبانی بود به آرمائو دستور داد تا عذر همه اطرافیان را بخواهد.
«نیم پهلوی» به دیدار «پهلوی» می رود! بقیه شان خرده می آورد. با کسر متعارفی هرکدام می شوند «یک ششم پهلوی»!
به جای كسانیكه از باهاما رفتند فرزندان شاه برای دیدن پدر و مادرشان از آمریكا به باهاما آمدند. فرزندان شاه (رضا، فرحناز، علیرضا و لیلا) در آمریكا تحصیل میكردند.
زندگی تو «بهشت» هم چندان بی درد سر نیست؛ خرجش یه جای خود!
صورتک ها به کنار!
احتمالا آنها هم مشکلات شخصی داشته اند!
در این میان اخبار منتشر شده در مطبوعات بینالمللی، روز به روز شاه و شهبانو را بیشتر مضطرب می كرد. از تهران خبر میرسید كه قاضی دادگاه انقلاب دستور ترور شاه، شهبانو، فرزندان شاه و والاحضرت اشرف را صادر كرده است.شاه و افراد خانوادهاش در دادگاه انقلاب تهران، غیاباً به مرگ محكوم شده بودند و قاضی دادگاه از همه انقلابیون در سراسر جهان خواسته بود كه برای كشتن این افراد اقدام كنند و در قبال كشتن هر یك از آنها یك میلیون دلار جایزه دریافت كنند!
نقض غرض!
این خبر شاه و شهبانو را به وحشت انداخت و شاه به درستی میگفت:
پاسخ دندان شکن!
شاه به كیسینجر گفت: «من دیر متوجه خوب و بد شدم. ای كاش میشد تاریخ یك بار دیگر تكرار شود تا به جبران یك عمر دوستی با شما به دشمنی با شما برخیزم!»
دو زاری کجش کمی صاف تر شد!
او به كیسینجر گفت:
انگیزه دلبستگی دیوانه وار به کشور یانکی ها روشن شد!
هنری كیسینجر از اعضای بلندپایه حزب جمهوریخواه آمریكا و وزیر خارجه اسبق ایالات متحده از دوستان نزدیك شاه و از مردان متنفذ آمریكا بود كه به ویژه تحت حمایت یهودیان بانفوذ آمریكا قرار داشت. كیسینجر در این مكالمه تلفنی قول داد تا راه ورود شاه به آمریكا را هموار كند. عمده ثروت و داراییهای اعلیحضرت و اعضای خانواده پهلوی در آمریكا بود و شاه مایل بود، خودش هم به آمریكا برود تا بتواند از قدرت اقتصادی اش بهرهبرداری نماید.
آیا اردشیرجان، پس از سالیان ... دیپلماسی را خوب یاد گرفته؟!
درس عبرت!
اعلیحضرت كه از برخورد آمریكا فوقالعاده عصبانی بود، به كیسینجر گفت: «مسلماً سرنوشت من درس عبرتی برای رهبران ممالك خاورمیانه و سایر كشورها خواهد بود كه منبعد به ایالات متحده دل نبندند و نسبت به حمایت آن كشور مطمئن نباشند.»
مملکت هرک هرکی، همینه!
اكنون آقای هنری كیسینجر در استخدام آقای هوشنگ انصاری است. این هم از بازیهای جالب روزگار است كه وزیر امور اقتصاد و دارایی اسبق ایران اكنون به چنان ثروتی در آمریكا رسیده است كه میتواند بانفوذترین سیاستمدار دهه ۸۰ آمریكا را به استخدام خود دربیاورد!
پس دوستان قبلا چاه را کنده بودند!
سیاه بازی!
رییس جمهوری با خاستگاه و خصوصیات روستایی!
قبل از آنكه عازم نیویورك شویم یكی از دوستانمان اطلاع داد كه پرزیدنت كارتر از وزارت امور خارجه آمریكا خواسته است تا قبل از عزیمت شاه به اطلاع مقامات ایران برساند كه پذیرش شاه در آمریكا فقط به خاطر مسائل انساندوستانه و انجام معالجات پزشكی است و پس از آن شاه از آمریكا خارج خواهد شد.
پالان های خر، همه جا خرشان را می یابند!
در آمریكا ایرانیان زیادی بودند كه دهها شركت كشتیرانی، هواپیمایی و پالایشگاههای گاز و نفت را در مالكیت خود داشتند.
آرزوهای بربادرفته!
موقعی كه شاه شنید آقای نمازی كه یك نفر شیرازی است، جزو میلیاردرهای تراز اول آمریكا به حساب میرود و صاحب دهها شركت بزرگ بینالمللی و دهها فروند هواپیما و كشتی است، اظهار داشت اگر من در سال ۱۳۳۲ فریب آمریكاییها را نخورده بودم و به تهران بازنمیگشتم و مثل آقای نمازی دنبال تجارت میرفتم، اكنون پادشاه اقتصادی گمنامی بودم و هیچكس هم با من كاری نداشت.
اردشیر جان، گوشه ای از واقعیت را دیده است!
کورش آسوده بخواب! ما در راهیم!
باجگیری آشكار!
اول از همه مدیر بیمارستان مراجعه كرد و ضمن آرزوی بهبودی برای شاه اظهار داشت بیمارستان كورنل برای تجهیز بخش سرطان خود نیاز به یك میلیون دلار كمك اعلیحضرت دارد. معنای این حرف اشكار بود و آنها برای شروع معالجات شاه یك میلیون دلار میخواستند. این یك باجگیری آشكار از پیرمردی در حال مرگ بود.رشته تخصصی تازه در پزشکی: تیغ زنی!
از این نمد، کلاهی بیش تر نمی شود ساخت! مزاحمت هم جایز نیست!
فریدون مانند یك خدمتگزار صدیق در بیمارستان در جوار شاه و شهبانو باقی ماند و من كه مجبور بودم برای رسیدگی به امور شخصی خود به واشنگتن برگردم، با اجازه اعلیحضرت نیویورك را ترك كردم و دیگر ایشان را ندیدم و این آخرین دیدارما در زمان حیات شاه فقید بود.
پایان سرگردانی «یهودی سرگردان»!
پزشکان امریکایی یا فرانسوی؟ از آقای جوادی چه خبر؟!
چاپیدن هنوز هم پی گرفته می شود! اکنون نوبت کانادایی هاست تا از این نمد کلاهی بسازند!
بازگشت به دامان عرب های «بیعاطفه»! (گفته ی خود وی!)
اکنون همه از «دولت موقت» و «غیر موقت» گرفته تا ملکه الیزابت و ... نفس راحت می کشند!
دو روز پس از عمل جراحی حال شاه رو به وخامت گذاشت و شاه درگذشت. پزشكان مصری پس از مرگ شاه طی مصاحبههایی گفتند اگر چه شاه به سرطان مبتلا شده و محكوم به مرگ بود، اما با معالجات درست میتوانست برای مدتی زنده بماند؛ ولی پزشكان آمریكایی مرگ او را جلو انداختند!
کدام زندگی سراسر ماجرا؟! یکی و نصفی بیش تر نیست: ۲۵ امرداد ۱۳۳۲ که از ترس جان گریخت و دوباره برگشت؛ و ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ که برای همیشه آواره و گوربگور شد!
یک یادداشت کوتاه
دوستی، یادمانده های اردشیر زاهدی درباره ی واپسین روزهای محمدرضاشاه را برایم فرستاده و خواندن آن را سپارش کرده بود. هنگامی که این یادمانده ها (خاطرات) را خواندم، دریافتم که وی تا چه اندازه سپارش درستی نموده بود. یادمانده های غم انگیزی درباره ی به گفته نویسنده در جایی از آن: «یهودی سرگردان» همراه با طنزی پنهان در لابلای سطرسطر «روایت» که مرا به یاد چگونگی نویسنده شدن «عزیز نسین» طنزنویس بزرگ ترکیه و جهان انداخت:
نخستین داستان وی که می پنداشت، داستان غم انگیزی است؛ از سوی سردبیر گاهنامه ای که داستان را برایش فرستاده بود، به عنوان داستان طنز به چاپ رسید و اینگونه شد که عزیز نسین گام به گام راه طنز را کامیابانه پیمود.
هنگام خواندن این یادمانده ها با خود می اندیشیدم:
«اگر اردشیر زاهدی هم چنین داستانی را برای گاهنامه ای فرستاده بود، شاید به عنوان یک طنز غم انگیز پذیرفته می شد ...» گرچه وی در روایت خود کوشش نموده تا از شاه گوربگور شده ای ایران، چهره ای رویهمرفته خوب، جوانمرد و انسانی نقش زند؛ ولی طنز نهفته در آن به همراه بالا زدن گوشه ای از پرده، بهتر از ده ها اثر پژوهشی و تاریخی، برخی پلیدی ها و پلشتی های این خاندان دزد، فرومایه و برباددهنده ثروت ملی ایران را به نمایش می گذارد.
این «کمدی درام» واقعی از «یهودی سرگردان» را کمی اینجا و آنجا ویرایش ادبی کرده و عنوان هایی فراخور برخی بخش های آن افزوده ام. ممکن است برخی آن را اینگونه نپسندند. راه حل آن آسان است: یا می توان از روی عنوان ها پرید و داستان را پی گرفت؛ یا نمونه دیگری از این روایت را در اینترنت یا کتابخانه پیدا کرد و خواند.
دوستانی که عنوان های بهتری سراغ دارند، برایم بفرستند تا آن را ویرایش کنم.
ب. الف. بزرگمهر ۹ شهریور ۱۳۹۰
پی افزوده
این نوشته را پس از آماده شدن برای دوست یاد شده در یادداشت فرستادم و نظرش را جویا شدم. پاسخ وی چنین است:
«دوست عزیز، البته شما وقت زیادی صرف کرده اید که خوب هم ازکار درآمده است. آن چه که می نویسم، تنها یک نظردوستانه است و احساس من را پس ازخواندن آن نشان می دهد. همانگونه که شما نیز عنوان کرده اید، این نوشته بیش از ده ها مقاله درمورد شاه، امپریالیزم و جنایات آن ها می تواند مؤثرباشد و واقعا هم هست. همانگونه که شما نیز میدانید، مقوله امپریالیزم در ایران و منطقه شناخته نشده و برخی آن را عمدا رویدادی مربوط به گذشته به حساب می آورند. درحالی که در آمریکا و بویژه در اروپا مردم مشغول حس کردن درد امپریالیزم و یافتن مداوای آن هستند؛ چنین درکی درکشور ما هنوز در مراحل آغازین آن است. ازاین رو این نوشته مشت محکمی به دهان سلطنت طلبان، برخی ازرهبران سبز ها مثل تاجزاده، گنجی و ... به ویژه آمریکادوستان است. از این رو، تکیه بر آزمندی امپریالیست ها و استفاده ازمهره های شان و سپس دورانداختن آن ها بسیار لازم است. دراین جا، خطاب ما نه چپ های راستین که همه چیز را می دانند، بلکه عامۀ مردم که دراثر جنایات جمهوری اسلامی افسوس گذشته را می خورند، باید باشد. من که به جنایات شاه واقف بوده و هرگزسلطنت طلب نبوده ام، ازرفتاری که با این مرد کردند، مشمئز شدم. من که هرگز ناسیونالیست نبوده ام، دربرابر این عمل امپریالیست ها تاحدّی جبهه گرفتم و با خود گفتم اردشیر زاهدی دانسته یا نادانسته خدمت بزرگی به این مردم کرده و از بار جنایات خود کاسته است؛ و این وقتی بیشتر آشکار می شود که سری به اپوزیسیون داخلی و خارجی در مطبوعات شان بزنیم تا عمق خباثت آن ها در فریب مردم آشکارتر شود. ازاین رو در خطاب خود به مردم باید ازاستفاده از کلمات و جملاتی که خشم ما را آشکار می کند، جلوگیری کنیم. بادرود بسیار»
در پاسخ وی چنین نوشتم:
«دوست گرامیم!
با سپاس از شما، اظهارنظرتان و این پاسخ را به یادداشتم در ابتدای نوشته افزودم. با شما رویهمرفته همداستان هستم؛ تنها با یک تفاوتِ شاید نه چندان کوچک. نوشته اید:
«... مقوله امپریالیزم درایران و منطقه شناخته نشده و برخی آن را عمدا رویدادی مربوط به گذشته به حساب می آورند.» و کمی جلوتر افزوده اید:
«دراین جا خطاب ما نه چپ های راستین که همه چیز را می دانند بلکه عامۀ مردم که در اثر جنایات جمهوری اسلامی افسوس گذشته رامی خورند باید باشد ...»
به نظرم بخش عمده ای از «چپ های راستین» نیز در دوران پس از فروپاشی «اردوگاه سوسیالیسم» با دنباله روی های پوشیده و گاه آشکار از سیاست های نولیبرالیستی امپریالیست ها، نقش مشخصی در آفرینش سردرگمی در شناخت امپریالیسم و سایر جُستارهایی که مستقیم و غیرمستقیم رزم طبقاتی را کند نموده، داشته و همچنان دارند. آنها نیز به نوبه ی خود به افزایش کندذهنی توده های مردم یاری رسانده و هنوز می رسانند. افزون بر این، بسیاری از «عامه مردم» حتا تا دورافتاده ترین روستاهای ایران (تجربه ی شخصی اینجانب) بخشی از «چپ راستین» را دربرمی گیرند که خوشبختانه دارای حافظه ی نیرومند تاریخی هستند.
با مهر و سپاس بهزاد»
||||||||||||||||||||||||
آخرین روزهای شاه به روایت اردشیر زاهدی
اردشیر زاهدی، داماد محمدرضا پهلوی که تا آخرین لحظات عمر شاه سابق ایران در کنار او بود، در کتاب خاطرات خود «۲۵ سال در كنار پادشاه» به بیان وقایع آخرین هفته های عمر محمدرضا پرداخته است که نظر به اهمیت تاریخی این خاطرات، منتشر می شود. گفتنی است محمدرضا پهلوی ۵ امرداد ۱۳۵۹ در مصر درگذشت و جسد وی در کنار جسد رضاخان در مسجد الرفاعی قاهره مدفون شده است.
***
یک دوستی صمیمانه؟!
من ۲۵ سال تمام به انحای مختلف در كنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صمیمی او. شاید كمتر مورد مشابهی را بتوان یافت كه یك نفر داماد حتی پس از جدایی و طلاق از همسرش همچنان دوست صمیمی پدر همسرش باقی بماند!
باهوش، ولی بزدل و گریزنده!
شاه آدم باهوشی بود؛ اما متأسفانه ضعف كاراكتر داشت و اصلاً به درد موقعیتهای مشكل و مواقع اضطراری نمیخورد. او پادشاهی بود كه برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنكه مشكلی پیش میآمد، خودش را میباخت و سلسله اعصابش در هم میریخت.دوست ندارم اكنون كه او در این دنیا نیست و نمیتواند پاسخگو باشد این حرفها را بزنم اما باید بگویم كه در جریان حوادث ۲۵ تا ۲۸ مرداد ماه سال ۳۲ هم خود را به كلی باخته بود و به همین خاطر از كشور خارج شد.
شاه آدم باهوشی بود؛ اما متأسفانه ضعف كاراكتر داشت و اصلاً به درد موقعیتهای مشكل و مواقع اضطراری نمیخورد. او پادشاهی بود كه برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنكه مشكلی پیش میآمد، خودش را میباخت و سلسله اعصابش در هم میریخت.دوست ندارم اكنون كه او در این دنیا نیست و نمیتواند پاسخگو باشد این حرفها را بزنم اما باید بگویم كه در جریان حوادث ۲۵ تا ۲۸ مرداد ماه سال ۳۲ هم خود را به كلی باخته بود و به همین خاطر از كشور خارج شد.
آیا کشاورز کامیابی می شد؟
هر وقت با هم تنها میشدیم میگفت:
«اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجیح میدادم در آمریكا یك مزرعه بزرگ میخریدم و كشاورزی میكردم.»
دهن بین و زودباور!
اشكال دیگر اعلیحضرت این بود كه به اطرافیانش اعتماد بیمورد داشت و حرفهای دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را میپذیرفت.
خودبزرگ بین!
تقریباً ده روز قبل از رفتن (آیتالله) خمینی به ایران آقای پاكروان رئیس اسبق ساواك به من اطلاع داد كه شاه میخواهد مملكت را ترك كند. او با اصرار از من میخواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران كنم و میگفت اگر شاه برود، ارتش ماجرای ۲۸ مرداد ۳۲ را تكرار نخواهد كرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت:
تقریباً ده روز قبل از رفتن (آیتالله) خمینی به ایران آقای پاكروان رئیس اسبق ساواك به من اطلاع داد كه شاه میخواهد مملكت را ترك كند. او با اصرار از من میخواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران كنم و میگفت اگر شاه برود، ارتش ماجرای ۲۸ مرداد ۳۲ را تكرار نخواهد كرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت:
«ارتش! ارتش ممكن نیست به من خیانت كند!» بعد كه در خارج شنید قرهباغی اعلامیه بیطرفی ارتش را امضاء كرده است، فوقالعاده عصبانی شد و تا مدتی قرهباغی را فحش میداد.
در پی لانه موشی سرگردان!
یك جمله شاه هرگز از یادم نمیرود. زمانی كه در دنیا سرگردان شده بود و میكوشید برای عمل جراحی و معالجه به آمریكا بیاید و واشنگتن او را راه نمیداد، در تماس تلفنی به من گفت: «اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمیشود؟!»
یك جمله شاه هرگز از یادم نمیرود. زمانی كه در دنیا سرگردان شده بود و میكوشید برای عمل جراحی و معالجه به آمریكا بیاید و واشنگتن او را راه نمیداد، در تماس تلفنی به من گفت: «اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمیشود؟!»
دوست دختر برای کاهش افسردگی!
محمدرضا شاه در سالهای پایان سلطنت خود عمیقاً دچار افسردگی بود. چه كسی را در دنیا سراغ دارید كه از ابتلای خود به بیماری كشنده سرطان مطلع باشد و داروهای مخصوص بیماران سرطانی را مصرف كند و دچار افسردگی نشود؟ او در دو سال آخر حكومت خود به هیچ چیز علاقه و توجه نشان نمیداد و حتی خانم گیلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقهاش را هم ترك كرده بود. مشكل دیگر اعلیحضرت بها دادن زیاد ایشان به زنان بود و به طور عجیبی از زنان حرفشنوی داشت.
عجب غلطی کردم؟!
محمدرضا شاه در سالهای پایان سلطنت خود عمیقاً دچار افسردگی بود. چه كسی را در دنیا سراغ دارید كه از ابتلای خود به بیماری كشنده سرطان مطلع باشد و داروهای مخصوص بیماران سرطانی را مصرف كند و دچار افسردگی نشود؟ او در دو سال آخر حكومت خود به هیچ چیز علاقه و توجه نشان نمیداد و حتی خانم گیلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقهاش را هم ترك كرده بود. مشكل دیگر اعلیحضرت بها دادن زیاد ایشان به زنان بود و به طور عجیبی از زنان حرفشنوی داشت.
عجب غلطی کردم؟!
متأسفانه نفوذ شهبانو فرح روی ایشان و تصمیمات زنانهای كه شهبانو تحتتأثیر دوستان و فامیل خود میگرفتند، بزرگترین لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وی تا آخرین روز حیات، رضا قطبی را لعن و نفرین میكرد و میگفت آن نطق كذایی را قطبی نوشت و به دست من داد تا بخوانم. اشاره ایشان به آن نطق معروف بود كه مردم اسم آنرا «غلط كردم» گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقیر میكردند.مدتی بعد كه در مراكش میهمان سلطان حسن دوم بودیم،دریادار كمالالدین حبیباللهی فرمانده نیروی دریایی شاهنشاهی كه موفق شده بود با كمك قاچاقچیان انسان از راه كوههای صعبالعبور كردستان به عراق و از آنجا به تركیه بگریزد خود را به ما رساند و داستانهای شگرفی را برایمان تعریف كرد.
هنری بی همتا!
البته باید بگویم اكثر فرماندهان ارتش افراد بیوجود و فاقد ابتكار و ذلیل و زبونی بودند و تنها هنر آنها دزدی بود.
البته باید بگویم اكثر فرماندهان ارتش افراد بیوجود و فاقد ابتكار و ذلیل و زبونی بودند و تنها هنر آنها دزدی بود.
پدرسوخته حق داشت!
پدرم (سپهبد زاهدی) میگفت شاه عمد دارد كه افراد فاقد ابتكار و ذلیل و زبون را اطراف خود جمع كند تا این افراد قدرت كودتا و براندازی شاه را نداشته باشند. مثلاً ارتشبد غلامرضا ازهاری كه رئیس ستاد ارتش بود، شاید باورتان نشود اگر بگویم یك ترس عجیبی از گربه داشت و چون در كودكی گربه او را پنجه كشیده بود همیشه از گربه میترسید! آن وقت سكان اداره مملكت در خطرناكترین و بحرانیترین شرایط را به دست این آدم كه از گربه میترسید، داده بودند!
کار و کاسبی کهنه در دربار شاهان!
این دریادار حبیباللهی از آن دزدهای روزگار بود و در ایامی كه فرمانده نیروی دریایی بود تا توانست دزدی كرد و پولها را به خارج فرستاد و اكنون در آمریكا و انگلستان دارای اوضاع اقتصادی رشگبرانگیزی است.
این دریادار حبیباللهی از آن دزدهای روزگار بود و در ایامی كه فرمانده نیروی دریایی بود تا توانست دزدی كرد و پولها را به خارج فرستاد و اكنون در آمریكا و انگلستان دارای اوضاع اقتصادی رشگبرانگیزی است.
می بینید، چه اندازه با تربیت بود؟! پسر کو ندارد نشان از پدر ...
حبیباللهی كه از تهران آمده بود و همه ما را مشتاق شنیدن اخبار و گزارشات دست اول میدید، شروع به صحبت كرد. او هر چه بیشتر صحبت میكرد، ما در بهت زیادتری فرو میرفتیم. دریادار حبیباللهی گفت كه ارتشبد قرهباغی با امان از انقلابیون با آنها سازش كرده و ارتش را به پادگانها بازگردانده و پشت بختیار را خالی كرده است.اعلیحضرت با شنیدن این مطلب به زمین تف كرده و گفتند این مردك مادر... خواهر... را من از روستاهای اردبیل آوردم و ترقی دادم و به ریاست ستاد رساندم، اما او به من خیانت كرد.
چه بی ادبی بزرگی به شاهنشاه آریامهر؟!
خانم فریده دیبا كه معلوم بود از زمان ازدواج دخترش با شاه همیشه بغض خود را فرو داده و امكان اظهارنظر و یا مخالفت در حضور شاه را نداشته است، در جلو همه به اعلیحضرت گفت:
«شما فرمانده كل قوا بودید و اگر صحبت از خیانت باشد شما خیانت كردهاید كه افسران و درجهداران و قوای تحت امر خود را رها كرده و گریختهاید. یك نفر فرمانده باید آخرین نفری باشد كه عرصه را ترك میكند. امثال قرهباغی فهمیدهاند بازگشتی برای شما متصور نیست و در واقع خواستهاند جان خودشان را نجات بدهند!»
لو دادن دُم خروس یا عذر بدتر از گناه؟!
این اظهارات باعث رنجش اعلیحضرت شد و اعلیحضرت پس از چند دقیقه سكوت اظهار داشت:
«من صحنه را به میل خودم ترك نكردم. آمریكاییها و دوستان انگلیسیام به من گفتند كه خوب است شما در مواقع خونریزی در ایران نباشید تا كشت و كشتارها به نام شما تمام نشود.»
تازه اینجا بود كه همه فهمیدند آمریكاییها میخواستهاند در غیاب شاه ماجرای سال ۱۹۵۴ را در ایران تكرار كنند و با توسل به قوای ارتش مردم را شدیداً سركوب نمایند.
آدم نمک نشناس!
دریادار حبیباللهی ادامه صحبت را در دست گرفت و در تأیید اعلیحضرت گفت: «افسران عالیرتبه و وفادار مانند سپهبد بدرهای و سرلشكر نشاط قصد كودتای خونینی را داشتهاند؛ اما قرهباغی با برگرداندن ارتش به پادگانها موقعیت آنها را تضعیف كرد و باعث شد گارد شاهنشاهی به تنهایی دست به كودتا بزند و در واقع خودكشی كند؛ به طوری كه مردم با سنگ و كوكتل مولوتوف و بطریهای آتشزا و سلاحهایی كه از اسلحهخانه نیروی هوایی تهیه كرده بودند به قوای گارد جاویدان (سرلشكر نشاط) و گارد شاهنشاهی (سپهبد بدرهای) در خیابان تهراننو و میدان شهناز حملهور شده و آنها را نابود كرده بودند.حبیباللهی مدعی شد كه قرهباغی با انقلابیون همكاری میكرده و حتی خبر احتمال كودتا توسط گارد را به آنها اطلاع داده بود!
چه دوست وفاداری؟!
او داستانهای عجیبی هم در مورد همكاری ارتشبد حسین فردوست با انقلابیها تعریف كرد كه برایمان باورنكردنی بود.حبیباللهی كه در جلسات فرماندهان ارشد مشاركت فعال داشت لیست بلندبالایی از افسران ارشد را كه علیه اعلیحضرت صحبت كرده و یا با كودتا مخالفت كرده و یا با انقلابیون تماس گرفته بودند ارائه كرد.او اطلاع داد كه سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی با تجهیز یك اسكادران بمبافكن قصد بمباران مقر (آیتالله) خمینی و همكاران او را داشته اما چند نفر از افسران نیروی هوایی نقشه او را خنثی كرده بودند.
چابلوسی دیرهنگام!
چابلوسی دیرهنگام!
یكی از حضار كه حرفهای حبیباللهی را با دقت گوش میكرد با شنیدن این مطلب از روی چاپلوسی گفت:
«این افراد بعدها چطور میتوانند بایستند و به روی اعلیحضرت نگاه كنند!» خود شاه با شنیدن این حرف چاپلوسانه پوزخندی زد كه ما معنای آن پوزخند را فهمیدیم.
بهانه ای برای دک کردن میهمان ناخواسته!
اولاً وضع جسمانی شاه روز به روز تحلیل میرفت و امیدی به زنده ماندن ایشان برای حتی چند ماه آینده نبود و ثانیاً اوضاع و احوال ایران نشان میداد كه دیگر هیچ شانسی برای بازگشت سلطنت وجود ندارد. موقعی كه در مراكش بودیم حملات دولت جدید انقلابی ایران به سلطان حسن دوم شدت گرفت و او را به خاطر پناه دادن به شاه مورد حمله قرار میداند و مراكش را تهدید به انتقام میكردند.سلطان حسن دوم كه از دوران جوانی با اعلیحضرت دوست بود و بعضی سالها حتی دو سه بار به ایران میآمد و میهمان خانواده سلطنتی میشد و در اداره بعضی سرمایهگذاریها با شاه شریك بود این تهدیدات را جدی گرفت و یك روز به ما اطلاع داد كه جان شاه در خطر است و برابر اطلاعات رسیده از سازمان جاسوسی فرانسه (متحد مراكش) یك گروه تروریستی برای كشتن شاه به مراكش اعزام شدهاند. ما در آن موقع در «كاخ بهشت بزرگ» رباط كه اختصاص به میهمانان عالیرتبه داشت، اسكان داده شده بودیم.شاه با شنیدن این مطلب گفت باید هر چه زودتر از این كشور برویم زیرا عربها ذاتاً افراد بیعاطفهای هستند و ممكن است این مردك (سلطان حسن دوم) حتی ما را دستگیر و تحویل رژیم انقلابی بدهد.
سخاوتمند در سرکوب انقلابیون!
مراكش از جمله كشورهای فقیر عرب ـ آفریقایی است كه در دوران سلطنت شاه كمكهای مالی و اقتصادی سخاوتمندانهای از ایران دریافت میكرد. حتی سلطان حسن دوم در جنگ با چریكهای مخالف دولت مركزی (پولیساریو) از ایران كمك نظامی میگرفت و مستشاران نظامی ایران برای این منظور به مراكش رفته بودند.
وقتی «دو زاری» آدم کج باشد ...
خود سلطان حسن با والاحضرت اشرف دوستی شخصی داشت و زمانی از ایشان خواستگاری رسمی كرده بود. من به اعلیحضرت عرض كردم كه وینستون چرچیل جمله معروفی دارد و میگوید: «دنیا برای شكست خوردگان جایی ندارد!»
شاه گفت: «منظورت این است كه ما شكست خوردهایم؟!»
عرض كردم: «اگر شكست نخوردهایم پس اینجا چه میكنیم؟!»
دوراندیشی!
فرزندان شاه در آمریكا تحصیل و زندگی میكردند و بیشتر سرمایههای اعلیحضرت و خانواده پهلوی هم به بانكهای آمریكایی سپرده شده بود. البته اعلیحضرت سرمایههای قابل توجهی هم در بانكهای اروپا و به ویژه سوئیس داشتند.
عشق یکسویه و بحران وفاداری!
اعلیحضرت علاقه زیادی به رفتن به آمریكا نشان میدادند و به این ترتیب آمریكا را دچار بحران كرده بودند. اگر آمریكا شاه را میپذیرفت روابطش با دولت جدید ایران بحرانی میشد و منافع حیاتی او در ایران و منطقه به خطر میافتاد و اگر شاه را نمیپذیرفت، موجب ناامیدی همه رهبران منطقه و دوستان آمریكا در جهان میشد و آنها نسبت به وفاداری آمریكا دچار تردید میشدند و از خود میپرسیدند كه آیا این سرنوشت آینده ما نخواهد بود؟!
بیچاره، بز عزازیل!
اعلیحضرت در خارج كه بودیم مرتب غصه میخوردند كه چرا در سال ۱۳۴۲ كار را یكسره نكرد و طبق توصیه اسدالله علم (آیتالله) خمینی را به جوخه اعدام نسپرد. ایشان میگفت كه در مبارزه با روحانیون، هم پدرشان اشتباه كرد و هم خودش خطر آنها را دست گم گرفت!
حقیقت این بود كه در سال ۱۳۴۲ اعلیحضرت بیمیل نبود كه كار (آیتالله) خمینی را یكسره كند؛ اما مطابق قانون اساسی نمیتوانست یك مجتهد مسلم را به اعدام بسپارد و از طرفی روحانیون هم ممكن بود علیه دستگاه سلطنت اعلام جهاد كنند! اعلیحضرت تا آخرین لحظات عمر حیاتش هویدا را لعن و نفرین میكرد و او را باعث و بانی نابودی مملكت میدانست.من در آن لحظات به اعلیحضرت توصیه گذشته خودم را یادآوری كردم همان موقع كه آن نامه معروف علیه (آیتالله) خمینی چاپ شد و باعث بروز اغتشاش در كشور گردید من به اعلیحضرت توصیه كردم فوراً هویدا را دستگیر و به جرم نوشتن نامه محاكمه و مملكت را آرام كند! اما اعلیحضرت به جای قبول این نصیحت و توصیه مشفقانه بنده را متهم به خصومت شخصی با هویدا كرد.
زمانی كه در پاناما بودیم شاه با ناراحتی ضمن یادآوری علل بروز انقلاب قبول كرد كه در برخورد با اغتشاشات روزهای آغازین نهضت تعلل و كوتاهی كرده و فریب هویدا را خورده است.
همه اش زیر سر توده ای هاست!
اعلیحضرت تعریف كرد كه چطور وقتی از نعمتالله نصیری (رئیس ساواك) پیرامون شورشهای تبریز توضیح میخواسته، هویدا به كمك نصیری شتافته و برای آنكه بیكفایتی ساواك را توجیه كند گفته است شورشیان مشتی كمونیست و تودهای هستند كه از آن طرف مرزها آمدهاند!
اعلیحضرت تعریف كرد كه چطور وقتی از نعمتالله نصیری (رئیس ساواك) پیرامون شورشهای تبریز توضیح میخواسته، هویدا به كمك نصیری شتافته و برای آنكه بیكفایتی ساواك را توجیه كند گفته است شورشیان مشتی كمونیست و تودهای هستند كه از آن طرف مرزها آمدهاند!
این دو نفر مدتها این فكر را به مخیله شاه انداخته بودند كه كمونیستها (تودهایها) در پشت این حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوبهای تبریز شاه در یك مصاحبه اعلام كرد كه باورش نمیشود تبریزیها این كارها را كرده باشند و او معتقد است كه این افراد همه از آن سوی مرز آمده بودند.
مگر یک جو عقل تو کلّه ات نیست؟!
من به شاه عرض كردم: قربان! تركیه همپیمان ما در پیمان نظامی ناتو است و با ما قرارداد امنیتی دارد و اجازه نمیدهد حتی یك نفر به طور غیرقانونی از مرز آن كشور به ایران عبور كند. مرز اتحاد شوروی هم با وسایل راداری پیشرفته كنترل میشود و حتی یك كلاغ هم نمیتواند از آن طرف مرز بپرد و وارد ایران شود.گفتن این حرف كه شورشیان از آن طرف مرز آمدهاند، در شأن اعلیحضرت نیست و باعث مضحكه ایران در دنیا میشود و جهانیان سئوال میكنند این چه مملكتی است كه صدها هزار نفر میتوانند از مرزهای آن به طور غیرقانونی عبور كنند؟!
آتشفشانی در «جزیره ی ثبات» آغاز شده است!
اعلیحضرت گزارش بلندبالایی را كه توسط ساواك تهیه شده بود نشانم داد و من دیدم كه ساواك ضمن اشاره به عضویت یك آذربایجانی در كادر رهبری اتحاد شوروی (پولیت بورو) نتیجه گرفته است كه حیدر علیاف كه اصالتاً متولد زنجان است، اهداف ناسیونالیستی دارد و دنبال اتحاد دو آذربایجان میباشد و به همین خاطر آشوبهای تبریز را دامن زده است.خدمت شاه عرض كردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه علیه (آیتالله) خمینی این مسائل نبود؟!»
معلوم بود كه خود شاه هم به این حرفها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفریبی است و نمیخواهد باور كند كه پس از یك دوره نسبتاً طولانی آرامش و سكون، مملكت به طرف ناامنی و سقوط پیش میرود. همه ساله به دستور اعلیحضرت بودجه هنگفتی در اختیار ساواك قرار میگرفت و ساواك هم برای آنكه نشان بدهد لایق دریافت این بودجه عظیم است داستانهای عجیب و غریب جاسوسی درست میكرد و طی گزارشاتی به عرض شاه میرساند.
شاه که چیزی نمی پرسد!
مثلاً گزارش میكردند كه در فلان شبنشینی خصوصی در برلین صدراعظم آلمان از نزدیكی بیش از حد ایران به انگلستان انتقاد كرده و گفته نمیداند چرا شاه ایران فرصتهای اقتصادی به آلمان نمیدهد یا متن گفتگوی رهبر حزب كارگر در جلسه خصوصی حزب را میآوردند و به شاه میدادند و متأسفانه اعلیحضرت سئوال نمیكردند كه چگونه شما به این مطالب دست یافتهاید؟!
ساواك حتی یك بار مدعی شده بود كه در دفتر نخستوزیر انگلستان شنود گذاشته است.
بیچاره آن داستان نویس خراسانی هم که نه سر پیاز بود، نه ته پیاز چوب اینها را خورد!
اعلیحضرت از این مطلب خوششان میآمد. اصولاً اعلیحضرت از جوانی به داستانهای پلیسی و خصوصاً داستانهای شرلوك هلمز و مایك هامر علاقه وافری داشتند و ساواك هم با اطلاع از این علاقه شاه برای ایشان داستان میساخت. آنها گاهی اوقات هم برای نشان دادن كارایی ساواك عدهای را میگرفتند و متهم به كارهایی میكردند كه اصلاً صحت نداشت. مثلاً یك گروه روشنفكری را كه شب شعر برگزار میكرد و هر ماه در خانه یكی از شعرا و نویسندگان (بیشتر مطبوعاتی) دوره میگذاشت و تمایلات چپی داشت، گرفتند و برای آن كه كار خود را مهم جلوه بدهند، اعلام كردند كه این گروه قصد گروگانگیری و ربودن والاحضرت ولیعهد و سایر فرزندان شاه را داشتهاند. دو نفر از اعضای این گروه بعداً اعدام شدند.
هر کس دیگری هم بود، همینطور می شد؛ مثل حالا!
هر کس دیگری هم بود، همینطور می شد؛ مثل حالا!
در نتیجه این گزارشات بیاساس اعلیحضرت به همه كس و همه چیز بدبین شده بودند و همه را به چشم جاسوس «سیا» و یا «اینتلیجنت سرویس» و یا «ك. گ. ب.» میدیدند!
اشكال دیگر ساواك (در زمان مدیریت نصیری) این بود كه با هویدا ساخته بودند و مطابق میل نخستوزیر گزارشات مثبت در مورد پیشرفتهای همه جانبه و توسعه امور مملكت به شاه میدادند و تصویری از خوشبختی و رفاه و سعادت مردم ایران را در پیش چشمان شاه میگشودند. گویی در این مملكت حتی یك ناراضی هم وجود ندارد.
این یکی را هم دروغ به عرض مبارک رسانده بودند! آن «یک نفر» را زیر شکنجه دیوانه و در خانه اش زندانی کردند!
متأسفانه شاه این مطلب را باور كرده بود و وقتی در جریان تأسیس حزب فراگیر رستاخیز اعلام شد كه هر كس در این مملكت ناراضی است، میتواند بیاید پاسپورت خود را بگیرد و برود، تنها یك نفر تقاضای خروج از مملكت را داد و شاه با توجه به این مطلب همیشه میگفت:
«در این مملكت یك نفر ناراضی بود كه او هم پاسپورتش را گرفت و رفت!»
!توی این مملکت هیجوقت، هیچکس سر کار خودش نبوده
ارتشبد نصیری (رئیس ساواك) به جای پرداختن به وظایفش به یك ماشین امضاء تبدیل شده بود و اداره ساواك با پرویز ثابتی بود.نصیری در شمال ایران و در كیش به ساختمانسازی سرگرم بود و فعالیتهای اقتصادی میكرد. اشكال دیگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسی گسترده با زنان بود و اوقات خود را به این امور میپرداخت و از وظایف كاریاش بازمیماند. باید بگویم كه اصولاً انتخاب نصیری برای ریاست ساواك كار درستی نبود و نصیری قابلیتهای لازم برای كارهای امنیتی و اطلاعاتی را نداشت. او چون سالها در گارد شاهنشاهی خدمت كرده و در جریان حوادث ۲۵ تا ۲۸ مرداد سال ۳۲ هم وفاداری خودش را به شاه نشان داده بود به این پست رسید و لیاقت بیشتری از خود نشان نداد.
«سگ اعلیحضرت» یا «غلام خانهزاد»؟!
شاه از او خوشش میآمد چون نصیری خودش را سگ اعلیحضرت مینامید. اینكه او خود را چاكر مینامید از روی احترام بود و «چاكر» در فرهنگ فارسی از گذشتههای دور وجود داشته و برای عرض احترام و ارادت به كار میرفته و اكنون هم به كار میرود. اصولاً لفظ «چاكر» یك اصطلاح درباری بوده است. اما اینكه یك نفر خود را سگ بنامد برای ما قابل قبول نبود.من در طول زندگیم دو نفر را به كلی فاقد كاراكتر دیدهام. اولی همین ارتشبد نصیری بود كه خود را «سگ شاهنشاه» مینامید و دومی دكتر اقبال بود كه میگفت «غلام خانهزاد» شاهنشاه است.
جالب اینكه چندین بار میان اسدالله عَلَم و دكتر اقبال بر سر به كار بردن این اصطلاح دعوا و درگیری شده بود و اقبال میگفت او اصطلاح «غلام خانهزاد» را ابداع كرده و عَلَم مدعی بود كه قبل از وی پدرش هم «غلام خانهزاد» اعلیحضرت رضاشاه و محمدرضاشاه بوده است!
عمله اَکره ی پلیدتر از اهریمن!
شاه دچار توهم بود و این توهم را همین اطرافیان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند.حتی در آمریكا هم مخالفان سیاسی وجود دارند؛ حتی در انگلستان هم زندانیان سیاسی وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود كه در ایران فقط یك ناراضی وجود داشته و او هم از كشور خارج شده است. هنوز برای من مبهم است!
شاه دچار توهم بود و این توهم را همین اطرافیان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند.حتی در آمریكا هم مخالفان سیاسی وجود دارند؛ حتی در انگلستان هم زندانیان سیاسی وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود كه در ایران فقط یك ناراضی وجود داشته و او هم از كشور خارج شده است. هنوز برای من مبهم است!
«دو زاری» افتاد!
اعلیحضرت فقط روزی متوجه پایان كار خود شد كه با هلیكوپتر از فراز تهران به تماشای تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً دید كه میلیونها نفر در خیابانهای تهران با مشتهای گره كرده شعار «مرگ بر شاه» میدهند.بعدها شهبانو فرح برایم تعریف كرد كه شاه بعد از بازگشت از آن بازدید هوایی دستور داد تمام افراد فامیل و نزدیكان خانوادههای پهلوی و دیبا به فوریت از كشور خارج شوند. همه كسانی كه به نوعی وابسته به دو خانواده پهلوی و دیبا بودند به فوریت كشور را ترك كردند. افسران عالیرتبه ارتش و مدیران بلندپایه مملكتی با كسب اجازه از شاه از مملكت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخستوزیری بختیار در كشور باقی ماندند. تنها كسانی گیر افتادند كه از نظر شاه در طول ۱۳ سال گذشته به نوعی خیانت كرده و آشوبهای مملكت ناشی از عملكرد اشتباه آنها بود.
اعدام داریم تا اعدام!
موقعی كه در پاناما بودیم اعلیحضرت از اعدام بعضی سران رژیم شاهنشاهی توسط دادگاه انقلاب اظهار خوشوقتی میكردند اما از اعدام سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی و سرتیپ خسروداد فرمانده هوانیروز ناراحت شدند.اعلیحضرت این دو نفر را زندانی نكرده بودند و آن دو فرصت كافی برای فرار از كشور را داشتند. لیكن دیر جنبیدند و به دام افتادند. فرزند والاحضرت اشرف هم كه فرمانده یگان هاوركرافت نیروی دریایی در بندرعباس بود، نتوانسته بود از كشور بگریزد.
کاسه های داغ تر از آش!
شاه به روان سپهبد ربیعی درود میفرستاد و به یاد میآورد كه در موقع خروج از ایران ربیعی و خسروداد خود را به روی پاهای شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت دیگر در ایران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوایی كند.
ای كاش هرگز به دنیا نیامده بودم!
داستان عزیمت شاه از كشور و سرگردانی او در مصر، مراكش، پاناما، مكزیك، گرانادا و آمریكا بسیار تكاندهنده است.من یك جمله شاه را هرگز از یاد نمیبرم. هنگامی كه آمریكاییها به بهانههای مختلف میكوشیدند تا از ورود وی به آمریكا جلوگیری كنند اظهار داشت: «ای
كاش هرگز به دنیا نیامده بودم!»
اموال شاه یا اموال ملت؟!
در آن روزهای پایان عمرش همه نزدیكانش نقاب از چهره كنار زدند و روی واقعی خود را به او نشان دادند. جعفر شریف امامی و محمدجعفر بهبهانیان و هوشنگ انصاری كه هر یك مقادیری از اموال شاه را در خارج كشور سرپرستی میكردند، هر یك به توان خود تا توانستند از اموال شاه دزدیدند.
در مصر، شاه بهبهانیان را احضار كرد و او از سوئیس به آنجا آمد. شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غیرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانكهای سوئیس اطلاع دهد كه از آن پس شاه شخصاً حسابهای خود را سرپرستی خواهد كرد.شریف امامی را هم احضار كرد كه او نیامد و تلفنی اطلاع داد كه آنچه مربوط به شاه بوده است را به حسابهای ایشان منتقل كرده است. هوشنگ انصاری هم بیادبی كرده و نیامد و گفت مشغله كاریاش اجازه مسافرت را به او نمیدهد.
«سفیر خود خوانده» داماد همان آقاست که اسناد بسیار محرمانه ای را همان روزهای نخست انقلاب سر به نیست یا جابجا کرد! نوکران تازه جایگزین نوکران از رده خارج شده؟!
در آن روزهای خروج از ایران، عدهای همراه شاه و شهبانو بودند. من هم از آمریكا به آنها پیوسته بودم.مدتی قبل از سقوط رژیم عدهای از دانشجویان و مخالفان حرفهای ایران (مقیم آمریكا) به سفارت ایران حمله كرده و آن را اشغال كردند و من به ناچار نتوانستم در سر كار خودم حاضر شوم. از آن پس، اداره سفارت را جوان كم سن و سالی به نام روحانی در دست گرفت كه داماد ابراهیم یزدی، وزیر امور خارجه دولت بازرگان بود (وقتی كه هنوز رسمیت نداشت و یك دولت سایه در كنار دولت بختیار بود). اما دولت آمریكا با اشغالكنندگان سفارت برخورد نكرد و حاكمیت دولت جدید انقلابی و سفیر خود خوانده آنها بر سفارت را پذیرفت.
«بچه خوشگل» یا «دون ژوان» و یا شاید هم هر دو؟!
یكی از دوستان صمیمی شهبانو هم در ایران جا مانده بود و علیاحضرت بیم آن داشتند كه او به دست انقلابیون بیفتد و اعدام شود. این فرد آقای فریدون جوادی بود كه اعلیحضرت از او متنفر بودند و همیشه بین ایشان و شهبانو بر سر این شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مینامید و همیشه به شهبانو میگفت كه خوب است این بچه خوشگلها را از دور خود دور كنید(!) اما شهبانو اهمیتی نمیداد و از فریدون جوادی حمایت میكرد.هرچی عوض داره، گله نداره! این به آن در!
واقعیت این است كه از سال ۱۳۵۳ یا ۵۴ به بعد كه اعلیحضرت پای دختر سرلشكر آزاد را به كاخ باز كرد، شهبانو برای مقابله به مثل و انتقامجویی از شاه با افرادی مانند فریدون جوادی رفت و آمد میكرد.متأسفانه این فریدون جوادی موفق به فرار از ایران شد و به آمریكا آمد و در نیویورك موقعی كه شاه در بیمارستان بستری بود خودش را به شهبانو رساند و باعث عذاب و ناراحتی شاه در آن روزهای آخر عمر گردید.
پول، علف خرسه!
ماجرای فراری دادن فریدون جوادی از ایران هم بسیار جالب است و شهبانو فرح برای آنكه او را از ایران خارج كنند یك میلیون دلار به فرزند راننده شاه كه در لندن زندگی میكرد و دوستانی در ایران داشت دستمزد پرداختند.
اصفهانی خونگرم و مهربان، آنهم در کشور غریب، واقعا کیمیاست!
موقعی كه در مصر بودیم یك شب در سر میز شام خانم جهان سادات، همسر رئیس جمهوری مصر كه یك زن اصفهانیالاصل و بسیار خونگرم و مهربان بود از شاه سئوال كرد كه چرا در برابر مخالفان شدت عمل از خود نشان نداده و دچار بیارادگی و انفعال و شكست شده است؟
ماجرای آن یاروست که رفته بود شکار شیر ... اگر تیرم به هدف نخورد، چه خاکی به سر کنم؟!
شاه گفت كه بدش نمیآمده نهضت را متلاشی كند اما فرار سربازان از پادگانها و حمله مسلحانه یك سرباز وظیفه به افسران گارد شاهنشاهی در سالن ناهارخوری این فرصت را از او گرفت و معلوم بود كه در این شرایط اگر دستور كشتار مخالفان را صادر میكرد افسران و درجهداران و به ویژه سربازان تبعیت نمیكردند و چه بسا كه علیه خود وی اقدام كنند.
پشت سرش هم همین حرف ها را می زنه؟!
سپس خانم جهان سادات از قاطعیت شوهرش و مردانگی او در كشتار مخالفان و به ویژه اعضای اخوانالمسلمین و مسلمانان بنیادگرا تعریف و تمجید كرد كه در واقع تعرضی به شاه و ضعف او بود.
یاد آن روزها به خیر!
پرزیدنت سادات كه تا آن موقع ساكت نشسته بود برای اینكه جو را عوض كند و موضوع صحبت را تغییر دهد مطلب تاریخی بسیار جالبی را به یاد شاه آورد و گفت كه شاه را برای اولین بار در مراسم خواستگاری ایشان از علیاحضرت ملكه فوزیه دیده است.
شاه كنجكاو شد و توضیح بیشتری خواست و پرزیدنت سادات گفت:
«وقتی كه ولیعهد جوان ایران (شاه بعدی) برای خواستگاری از پرنسس فوزیه به قاهره آمده بود او جزو كادر افسران تشریفات ارتش در مراسم استقبال از ولیعهد ایران بوده است!محمدرضاشاه از این یادآوری تاریخی خیلی خوشحال و مشعوف شد و متلكهای چند لحظه قبل جهان سادات را فراموش كرد.
بیخود نگفته بود: کورش آسوده بخواب! مابیداریم!
بیخود نگفته بود: کورش آسوده بخواب! مابیداریم!
باید بگویم كه پرزیدنت سادات مرد وفاداری بود و علیرغم حملات شدید دولت انقلابی جدیدالتأسیس شاه را پناه داد و از او در كاخ پذیرایی دولت پذیرایی گرمی كرد.
برای نخستین بار در تاریخ میخواهم به عنوان وزیر خارجه اسبق ایران و مطلعترین شخص عرض كنم كه عامل اصلی صلح اعراب و اسرائیل و به ویژه عامل اصلی امضای قرارداد صلح میان اسرائیل و مصر شخص شاه بود و لاغیر!
بیچاره تاریخ نگاران آینده!
ایران در آن زمان یك میلیارد دلار به مصر كمك مالی بلاعوض داد تا با استفاده از آن كانال سوئز (تنها منبع درآمد ارزی مصر) را لایروبی و بازگشایی كند. در حدود همین مبلغ را هم به اسرائیل دادیم و چون روابط خوبی با هر دو كشور داشتیم، توانستیم آنها را به مذاكره و امضای قرارداد صلح متقاعد كنیم.
البته امضای قرارداد، بعدها انجام شد؛ اما پایهگذار این صلح شخص شاه ایران بود و تاریخنگاران در آینده باید به این مطلب توجه كنند.
ارواح باباش!
ارواح باباش!
موقعی كه در مصر بودیم شاه به یاد جلسات احضار ارواح والاحضرت اشرف در تهران افتاد و تصمیم گرفت در مصر به احضار روح پدرش بپردازد و با او گفتگو كند.در تهران والاحضرت اشرف با استفاده از چند هیپنوتیزور و مدیوم قوی و احضاركننده ارواح جلسات احضار ارواح را به طور مرتب برگزار میكرد. آن موقع یك استوار در ارتش بود كه قدرت روحی خارقالعادهای داشت و احضار ارواح میكرد. یك نفر نویسنده پا به سن هم در مؤسسه اطلاعات بود كه مطالب جالبی در مورد احضار ارواح مینوشت و خودش هم استاد در این فن بود.
چیستان بی پاسخ!
من گاهی در جلسات احضار ارواح حاضر میشدم و هنوز هم تصورم این است كه احضار روح در كار نیست؛ بلكه شخص هیپنوتیزور كه مدعی احضار ارواح است در واقع حاضرین در جلسه را به خواب مغناطیسی میبرد و وقتی آنها همه در خواب مغناطیسی هستند به آنها میقبولاند كه در حال صحبت با روح موردنظرشان هستند (تصور من این است و شخصاً با آنكه در چندین جلسه احضار ارواح شركت كرده ام نسبت به این مطلب بیاعتماد هستم!)
به هر حال یك نفر احضاركننده ارواح پیدا كردند و آن چند شب كه در مصر بودیم بازی احضار ارواح برقرار بود و شاه كه به شدت بیمار بود و در اثر استفاده از داروهای قوی ویژه بیماران سرطانی دچار توهمات ذهنی شده بود، ادعا میكرد با رضاشاه و قوامالسلطنه و محمدعلی فروغی تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفتهاند!حالا چطور یك نفر احضار كننده روح كه مصری بود و زبان فارسی نمیدانست، ترتیب ملاقات شاه و گفتگوی او را با رضاشاه و رجال متوفی ایران داده بود برای ما هنوز لاینحل مانده است.
دوستان خوب!
در مصر كه بودیم دیوید راكفلر بانكدار معروف آمریكایی و یكی از چند نفر سرمایهدار بزرگ جهان و صاحب بانك معروف «چیس مانهتن» كه گفته میشود دارایی او و خانوادهاش (خانواده راكفلر) بیشتر از داراییهای دولت آمریكا است به دیدن شاه آمد. باید بگویم در میان دوستان آمریكایی شاه كه بعضی از آنها دوست صمیمی من هم هستند، هیچكس را مانند آقای هنری كیسینجر، فرانك سیناترا، ریچارد نیكسون و دیوید راكفلر باعاطفه و رفیقدوست و پایمرد ندیدم!
مطمئناً اگر پیگیریهای دیوید راكفلر و نفوذ او نبود شاه را در پاناما تحویل داده بودند. فرانك سیناترا و نیكسون و كیسینجر مرتباً به شاه تلفن میزدند و در آن شرایط بحرانی كه شاه بیش از همیشه به دلداری و حمایت دوستان نیاز داشت به او تقویت روحی میدادند.هنری كیسینجر كه یك نفر یهودی آمریكایی و از مردان پرنفوذ صحنه سیاسی آمریكا و وزیر خارجه اسبق آمریكا بود شاه را به خاطر كمكهایش به اسرائیل همیشه میستود و معتقد بود آمریكا و اسرائیل باید با همه توان از شاه حمایت كنند.
اون ممه را لولو برد!
بعدها كه در آمریكا بودیم آقای راكفلر كه سالها معاون رئیس جمهوری آمریكا بود و از مسائل فوق محرمانه اطلاع كافی داشت به شاه گفت كه باید فكر بازگشت سلطنت به ایران را به كلی فراموش كند زیرا منافع آمریكا با منافع شاه و سلطنت منافات دارد.او گفت كه تاكنون منافع ما ایجاب میكرد از شاه و حكومت سلطنتی حمایت كنیم و اكنون منافع درازمدت ما حكم میكند كه حمایت از شاه را كنار بگذاریم.
پس از سال ها ... هم اگر بود، می فهمید!
من چون سالها در دستگاه دیپلماسی كار كرده بودم، معنای حرفهای راكفلر را بهتر میفهمیدم.
نقش «جهان اسلام» از دید آنها!
راكفلر میگفت برنامه درازمدت آمریكا انحلال اتحاد شوروی و تجزیه این امپراطوری است. او گفت كه آمریكا به دنبال درگیر كردن اتحاد شوروی با جهان اسلام است. در آن زمان هنوز نیروهای شوروی وارد افغانستان نشده بودند. مدتی بعد كه شوروی وارد افغانستان شد راكفلر با یادآوری پیشبینی خود گفت كه شوروی اشتباه آمریكا در ویتنام را تكرار كرده و قوایش در افغانستان تحلیل خواهد رفت.بدین ترتیب آمریكاییها موفق شدند اتحاد شوروی را به جنگی ناخواسته بكشانند و سپس سازمان سیا و سایر نهادهای مخفی و نظامی آمریكا با تجهیز مجاهدین افغانی شوروی را در مرداب افغانستان گیر انداختند.راكفلر معتقد بود با ایجاد حكومتهای بنیادگرای اسلامی در مرزهای شوروی میتوان بنیادگرایان را به جان شوروی انداخت و پنجاه میلیون مسلمان اتحاد شوروی را با روسها درگیر كرد و نهایتاً شوروی را به تجزیه كشاند. در سالهای بعد، صحت حرفهای آن روز راكفلر ثابت شد و اتحاد شوروی به ۱۵ جمهوری مستقل تجزیه شد و حتی ناسیونالیستها در داخل فدراسیون روسیه هم به جنگهای استقلالطلبانه روی آوردند.
اظهار نظر "حکیمانه"!
راكفلر میگفت برنامه درازمدت آمریكا انحلال اتحاد شوروی و تجزیه این امپراطوری است. او گفت كه آمریكا به دنبال درگیر كردن اتحاد شوروی با جهان اسلام است. در آن زمان هنوز نیروهای شوروی وارد افغانستان نشده بودند. مدتی بعد كه شوروی وارد افغانستان شد راكفلر با یادآوری پیشبینی خود گفت كه شوروی اشتباه آمریكا در ویتنام را تكرار كرده و قوایش در افغانستان تحلیل خواهد رفت.بدین ترتیب آمریكاییها موفق شدند اتحاد شوروی را به جنگی ناخواسته بكشانند و سپس سازمان سیا و سایر نهادهای مخفی و نظامی آمریكا با تجهیز مجاهدین افغانی شوروی را در مرداب افغانستان گیر انداختند.راكفلر معتقد بود با ایجاد حكومتهای بنیادگرای اسلامی در مرزهای شوروی میتوان بنیادگرایان را به جان شوروی انداخت و پنجاه میلیون مسلمان اتحاد شوروی را با روسها درگیر كرد و نهایتاً شوروی را به تجزیه كشاند. در سالهای بعد، صحت حرفهای آن روز راكفلر ثابت شد و اتحاد شوروی به ۱۵ جمهوری مستقل تجزیه شد و حتی ناسیونالیستها در داخل فدراسیون روسیه هم به جنگهای استقلالطلبانه روی آوردند.
اظهار نظر "حکیمانه"!
باید بگویم كه اقتصاد شوروی مبتنی بر فروش نفت بود. اتحاد شوروی در آن زمان بزرگترین صادركننده نفت جهان بود و با گران بودن بهای نفت درآمد زیادی كسب میكرد و این دلارهای نفتی را برای سرنگونی حكومتهای طرفدار غرب هزینه مینمود و روز به روز بر دامنه میزان نفوذ خود میافزود. بروز انقلاب در ایران سبب كاهش شدید قیمت نفت گردید و كاهش قیمت نفت درآمد اتحاد شوروی را به یك پنجم كاهش داد و سرانجام باعث متلاشی شدن اقتصاد شوروی گردید.
فروپاشی اتحاد شوروی از عواقب انقلاب در ایران بود و كاهش قیمت نفت از بشكهای ۴۰ دلار به بشكهای هفت دلار چنان ضربه مهلكی به اتحاد شوروی وارد آورد كه حتی از تأمین مخارج جنگ افغانستان و خرید گندم برای مردم خود بازماند.
آخر خط!
در مصر بیماری شاه شدت گرفت و پزشكان فرانسوی اطلاع دادند كه شاه مدت زیادی زنده نخواهد ماند زیرا علاوه بر مشكل پروستات، كبد و طحال ایشان هم بزرگ شده است. (سرطان پیشرفت كرده بود.)
اگر چه این مطالب را فقط به شهبانو گفتند و در حضور شاه طوری رفتار كردند تا از وخامت حال خود مطلع نگردد، اما شاه كه آدم باهوشی بود به فراست دریافت كه روزهای پایان عمرش فرا رسیده است.
رابطه ی مرگ با میهن پرستی! آدم یاد «دایی جان ناپلئون» می افته!
آن شب با آنكه پزشكان، محمدرضا را از نوشیدن مشروبات الكلی منع كرده بودند، شاه كنیاك موردعلاقهاش (كوری وایزر) را نوشید و پس از چند بار پر و خالی شدن گیلاس، ناگهان به گریه افتاد و همگان را منقلب ساخت.خانم لیلی ارجمند شروع به مالیدن شانههای شاه كرد و وقتی شاه قدری حالش جا آمد، با ناراحتی گفت:
«من درست حال فرماندهی را دارم كه سربازان خود را در میدان جنگ تنها گذاشته و گریخته است! اگر میدانستم كه مرگ این قدر زود به سراغم میآید، هرگز كشور را ترك نمیكردم و حتی اگر به قیمت كشته شدنم تمام میشد در كشور باقی میماندم.»
سپس اضافه كرد كه اگر از كشور خارج نشده بودم و مقاومت میكردم و حتی كشته میشدم لااقل تاریخ درباره من طور دیگری قضاوت میكرد!
عجب ارباب باشرفی؟!
در روزهای اولیه سقوط سلطنت و روی كار آمدن دولت انقلابی در ایران، فكر وجود ارتباط میان آمریكا و دولتمردان جدید در تهران فكری سادهلوحانه و خام به نظر میرسید؛ اما بعداً كه سفارت آمریكا اشغال شد و اسناد آن به دست تندروها افتاد، معلوم شد كه آمریكا از دو دهه قبل با رهبران اپوزیسیون در تماس بوده است.
سیاست پدر و مادر ندارد!
این اسناد به دنیا نشان داد كه آمریكا یك «ریاكار» بزرگ است و در كشورهای جهان سوم در حالی كه از دولتهای هم پیمان خود حمایت و پشتیبانی میكند، در عین حال آلترناتیو آنها را هم پرورش میدهد.
نخستین «اسلام پناهان» جمهوری اسلامی!
بعدها عدهای از این افراد مانند صادق قطبزاده كه وزیر خارجه دولت انقلابی بود به جوخه اعدام سپرده شدند و بعضیها هم نظیر ابوالحسن بنیصدر به خارج گریختند. (و این از عجایب روزگار و بازیهای نادر دنیای سیاست است كه اولین رئیسجمهوری اسلامی حالا از مخالفین جدی نظام دینی و جمهوری اسلامی است و در پاریس به طور مرتب با شهبانو فرح ملاقات میكند و برای سرنگونی جمهوری اسلامی طرح و برنامه میدهد ...)
باید از وبال گردن آسوده شد!
موقعی كه ایرانیان به سفارت آمریكا حمله كردند و دیپلماتهای آمریكایی را به گروگان گرفتند، صادق قطبزاده موفق شد به مقامات آمریكا بقبولاند تا شاه را دستگیر و به ایران مسترد كند.
موقعی كه در پاناما بودیم، موضوع دستگیری شاه و استرداد او به ایران وارد مراحل جدی و خطرناكی شد و اگر آقای راكفلر و كیسینجر به داد شاهنشاه نرسیده بودند، مانوئل نوریهگا شاه را به دستور كارتر تحویل ایران داده بود!
مزدور بی سر و پا در مقام وزیر امورخارجه جمهوری اسلامی!
«صادق قطبزاده» وزیر امور خارجه ایران از زمان جوانی و اقامت در آمریكا برای سازمانهای «سی ـ آی ای) و (اف ـ بی ـ آی) در میان دانشجویان ایرانی و اعراب مقیم آمریكا جاسوسی میكرد. او از افراد بسیار مورد اعتماد آمریكا بود و یك مأمور چندجانبه محسوب میشد. من او را خوب میشناختم و میدانستم كه اصلاً دانشجو نیست و آدم فرصتطلب و عنصر ویژهای است كه برای پول كار میكند.
«صادق قطبزاده» وزیر امور خارجه ایران از زمان جوانی و اقامت در آمریكا برای سازمانهای «سی ـ آی ای) و (اف ـ بی ـ آی) در میان دانشجویان ایرانی و اعراب مقیم آمریكا جاسوسی میكرد. او از افراد بسیار مورد اعتماد آمریكا بود و یك مأمور چندجانبه محسوب میشد. من او را خوب میشناختم و میدانستم كه اصلاً دانشجو نیست و آدم فرصتطلب و عنصر ویژهای است كه برای پول كار میكند.
تا حالا دیگر آزمون خود را پس داده اند! چرا زودتر نگفتی؟!
ما در آمریكا سفارتخانه معظمی داشتیم و سوابق ایرانیان مقیم آمریكا در آنجا نگهداری میشد و به همین دلیل من خوب میدانستم كه خیلی از این افراد كه حالا به عنوان انقلابی به ایران رفتهاند و خودشان را در حكومت وارد كردهاند دارای ملیت مضاعف آمریكایی هستند و به قول مقامات اطلاعاتی، نفوذی میباشند.
می بینید؟ جمهوری اسلامی از همان نخست ته اش باد می داد!
وقتی این حرفها را به شاه منتقل میكردم، نمیپذیرفتند؛ اما بعد كه سفارت آمریكا در تهران توسط دانشجویان تندرو اشغال شد و آنها پروندههای سفارت را منتشر كردند، بسیاری از چهرههای به ظاهر انقلابی را به واسطه ارتباط با دولت آمریكا و یا حتی جاسوسی برای آمریكا دستگیر و تحویل زندان دادند و حتی معاون نخستوزیر آنها هم بعداً مأمور آمریكا از كار درآمد.
این حرفها را من نمیزنم كه بگوئید حرفهای یك مخالف است؛ بلكه اسنادی است كه در سفارت آمریكا به دست آمد و پس از انتشار منجر به دستگیری عده زیادی از دولتمردان جدید ایران گردید. عدهای از آنها در ضمن محاكمات خود در دادگاه انقلاب به جاسوسی طولانی مدت برای آمریكا اعتراف كردند.
بیچاره هنوز خواب های پنبه دانه ای می بیند!
از روزی كه اعلیحضرت و شهبانو و همراهان به مصر آمدند و من به آنها پیوستم، همیشه پای یك گیرنده رادیویی نشسته و به اخباری كه از تهران میرسید، گوش میكردیم. شنیدن این اخبار آخرین قوای جسمی و دماغی پادشاه را هم به تحلیل میبرد و او اصلاً باورش نمیشد كه كلانتریها و پادگانهای نظامی و كاخهای سلطنتی توسط مردم اشغال شده است. واقعاً فكر میكرد در رویا به سر میبرد. شهبانو كه بیشتر از ما متوجه روحیات شاه بود میگفت: «محمدرضا توان عقلی و فكری خود را از دست داده است.»
بمیرم الهی!
بله این عاقبت تأسفبار آن پادشاه بود و ما از اینكه شاه مملكت را در این وضعیت ناگوار میدیدیم واقعاً رنج میبردیم؟!
می بینید «مرغ توفان» را به هنگام توفان کجا باید یافت؟!
بدترین خبر برای شاه و برای ما اشغال سفارت آمریكا در روز ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ بود. حمله به سفارت در روز «سنت والنتین» كه عید مذهبی آمریكائیان است، صورت گرفت. این اولین حمله به سفارت آمریكا بود و اشغالكنندگان سفارت كه عدهای از نیروهای چپگرا بودند، بعداً محل سفارت را تخلیه كردند؛ اما بعد از مدتی سفارت مجدداً و این بار برای مدتی طولانی اشغال شد.
ما در آن موقع از طریق تلفن با بعضی دوستان و آشنایان خود در تهران تماس داشتیم و اطلاع یافتیم كه در این حمله ویلیام سولیوان (سفیر وقت آمریكا) و شاهپور بختیار (آخرین نخستوزیر شاه) كه در محل سفارت مخفی بوده، دستگیر و به محل مدرسهای در حوالی میدان ژاله (كه مقر رهبران انقلاب بود) منتقل شدهاند.
اشغال سفارت کار بدی بود؛ ولی چه نقشه هایی را که به هم نزد!
حمله به یك سفارتخانه در عرف سیاسی چه معنایی دارد؟ در این شرایط، كمترین عكسالعمل قطع رابطه سیاسی میان دو كشور است؛ اما آقای سایروس ونس وزیر امور خارجه آمریكا اعلام كرد كه اشغال سفارت آمریكا موجب قطع روابط ایران و آمریكا نخواهد شد!این طرز برخورد نشان میداد كه آمریكا با دولت جدید ایران كه دولت موقت نامیده میشد و مهندس بازرگان در رأس آن قرار داشت ارتباط حسنهای دارد.
جوانمردی همراه با احتیاط اعلیحضرت!
اعلیحضرت و همراهان با هواپیمای اختصاصی شهباز كه یك هواپیمای جت بوئینگ ۷۴۷ بسیار مدرن و با تجملات شاهانه بود از كشور خارج شده بودند و با همین هواپیما به مصر و از مصر به مراكش و بالعكس رفت و آمد كردند. اما چون این هواپیما در فهرستهای بینالمللی «یاتا» تحت مالكیت دولت ایران قرار داشت، متوجه شدیم كه ممكن است دولت ایران با تمسك به راههای قانونی، هواپیما و مسافران آن را توقیف كند. پس شاه دستور داد تا خلبان معزی و خدمه پرواز كه عموماً از نیروی هوایی بودند، هواپیمای ۲۵ میلیون دلاری را به ایران بازگردانند.
آب آبُ پیدا می کنه آدم آدم را
سرهنگ معزی خلبان ورزیدهای بود و به اعلیحضرت علاقه زیادی داشت. او شخصاً مایل بود نزد ما بماند؛ اما به دستور شاه به ایران بازگشت و هواپیما را به مسئولان دولت جدید تحویل داد. او بعداً به سازمان چریكی مجاهدین خلق پیوست و به همكاری با مسعود رجوی و ابوالحسن بنیصدر پرداخت. در آن موقع علیاحضرت شهبانو خیلی به اعلیحضرت انتقاد كردند كه چرا فكر چنین روزی را نكرده و هواپیما را به نام خود به ثبت نداده است!
من از این جوانمردی اعلیحضرت و بازگرداندن هواپیما خیلی خوشم آمد و به سهم خود از ایشان تشكر كردم.
پس «نیم پهلوی» حواسش پرت بوده که گفت: بابام فقط ۶۱ میلیون دلار از کشور خارج کرد!
پس «نیم پهلوی» حواسش پرت بوده که گفت: بابام فقط ۶۱ میلیون دلار از کشور خارج کرد!
در واقع اعلیحضرت نیازی به گرفتن این هواپیما نداشتند؛ زیرا ایشان با داراییهایی كه نزدیك به ۴۰ میلیارد دلار تخمین زده میشد، میتوانستند هر وقت مایل باشند یك فروند از نوع جدید آن را خریداری كنند.
مگسان سمج دور شیرینی!
مگسان سمج دور شیرینی!
مشكل دیگر اعلیحضرت در ایام خروج از ایران وجود اطرافیانی بود كه اصلاً مراعات حال ایشان را نمیكردند و به شاه مملكت (!) به عنوان یك صندوقچه پول و «مادر خرج» نگاه میكردند!
این اطرافیان در هتلهای مصر و مراكش و مكزیك و پاناما و مراكز خوشگذرانی هر غلطی میخواستند میكردند و صورتحساب اعمال قبیح خود را به حساب اعلیحضرت میگذاشتند. مثلاً آقای كامبیز آتابای روزی چند نوبت دختران جوان ماساژور را به سوئیت مجلل خود در هتل مأمونیه دعوت میكرد و دستمزد آنها را به حساب شاه میگذاشت. یا خانم امیرارجمند در قمار شبانه دویست هزاردلار باخته بود و حالا از شاه میخواست تا آن را بپردازد.برخی از همراهان به قدری وقیح بودند كه دستمزدهای كلان شبنشینی با زنان مخصوص بار هتل را هم به حساب مخارج شاه میگذاشتند.
این ها رجال مملکت ما بودند!
كم كم این صورتحسابها فزونی گرفت و وقتی به هشتصد هزار دلار رسید، شاه همه را خواست و به آنها گفت:
«ما به پیكنیك نیامدهایم و در اینجا پول زیادی نداریم و وزارت درباری هم وجود ندارد تا مخارج ما را بپردازد بنابراین هر كس قادر به تأمین مخارج خود نیست میتواند همین الساعه ما را ترك كند!»
در اولین موقع عدهای به التماس و گدایی افتادند و حتی با تضرع و گریه از شاه میخواستند تا پولی به آنها بدهد. البته همه آنها دروغ میگفتند و قبلاً حسابهای بانكی خود در اروپا و آمریكا را كاملاً پر و مملو از دلار و ارزهای معتبر كرده بودند و همه آنها دارای خانه و آپارتمان و املاك باارزش در اروپا و آمریكا بودند اما با تضرع و حتی گریه میخواستند كه شاه به آنها پولی بدهد و ادعا میكردند كه حتی پول سفر به اروپا و آمریكا را هم ندارند.
اردشیرجان! درباره ی خود هیچ نگفتی!
به هر حال آنها موفق شدند هر یك مبالغی از ۲۰ تا ۵۰ هزار دلار از شاه بگیرند و هر چه من به اعلیحضرت عرض كردم كه اینها دروغ میگویند و وضع مالی خوبی دارند، شاهنشاه(!) با جوانمردی قبول كردند كه پولی به آنها پرداخته شود.
بهانه ای از این بهتر پیدا می کنید؟!
حتی كامبیز آتابای كه قوم و خویش اعلیحضرت بود هم موقعیت را برای تیغ زدن شاه مناسب دید و گفت اگر چه نیازی به پول ندارد اما اگر شاه به او پولی بدهد این پول برای او شگون خواهد داشت و خوشبختی به ارمغان خواهد آورد!اعلیحضرت از این چرت و پرت آتابای خوشش آمد و صدهزار دلار به او داد.
حتی كامبیز آتابای كه قوم و خویش اعلیحضرت بود هم موقعیت را برای تیغ زدن شاه مناسب دید و گفت اگر چه نیازی به پول ندارد اما اگر شاه به او پولی بدهد این پول برای او شگون خواهد داشت و خوشبختی به ارمغان خواهد آورد!اعلیحضرت از این چرت و پرت آتابای خوشش آمد و صدهزار دلار به او داد.
تاریخ نگاران سرشان جاهای دیگر گرم بوده!
اصولاً اعلیحضرت آتابای را خیلی دوست داشت؛ چون او خواهرزادهاش (پسر همدمالسلطنه) بود. بعضی مسائل خانوادگی پهلوی از دید تاریخنگاران مخفی مانده است و كسی نمیداند كه اعلیحضرت فقید (رضاشاه) قبل از آنكه به تهران بیاید در همدان موقعی كه یك نفر قزاق ساده بود با یك زن همدانی به نام صفیه ازدواج كرد و از او صاحب یك دختر و یك پسر شد كه این دختر (همدمالسلطنه) بعدها با آقای ابوالفتح آتابای ازدواج كرد و این فرزند (كامبیز آتابای) در واقع خواهرزاده شاه بود.
حق سکوت!
باز داستان جالب دیگری كه هیچكس نمیداند این است كه اعلیحضرت در فاصله طلاق دادن ملكه ثریا و ازدواج با ملكه فرح با یك خانم تهرانی زندگی میكرد و بدون ازدواج رسمی از ایشان صاحب یك دختر به نام «فومیكا» شد. این دختر خانم كه اكنون در لسآنجلس زندگی میكند، پس از تولد به مادرش سپرده شد و اعلیحضرت حاضر به اعطای لقب شاهزادگی به او نشدند؛ زیرا ازدواج ایشان رسمی نبود و اعلام آن سبب مشكلاتی میشد. به همین خاطر اعلیحضرت امكانات مالی گستردهای به آن زن بخشید و حقوق و مقرری ویژهای نیز برای او و دخترش تعیین كردند تا به خارج از كشور برود و دور از ایران و دربار زندگی كند.
بخت با این یکی یار بود که شاهزاده نشد؛ وگرنه ...
همین شبكه تلویزیونی فارسی زبان معروف به پارس ـ تی ـ وی كه اكنون در لس آنجلس برنامههای جالبی (!) پخش میكند، متعلق به دختر شاه یعنی خانم فومیكا پهلوی است!
سفری پربار!
این دختر كه یك سال از رضاجان(!) بزرگتر است و سال ۱۳۳۸ در تهران متولد شده است، بسیار دختر مهربان و باعاطفه است و موقعی كه شاه و همراهانش در مراكش بودند به اتفاق مادرش به قصر جنانالكبیر آمد و خود را به پاهای پدرش انداخت و او را غرق بوسه كرد. شاه در آن حالت بحرانی از دیدن این دختر كه شباهت فوقالعادهای به پدرش دارد، بسیار خوشحال شد و بعدها شنیدم كه نیم درصد از داراییهای خود را به او بخشیده است.
این دختر كه یك سال از رضاجان(!) بزرگتر است و سال ۱۳۳۸ در تهران متولد شده است، بسیار دختر مهربان و باعاطفه است و موقعی كه شاه و همراهانش در مراكش بودند به اتفاق مادرش به قصر جنانالكبیر آمد و خود را به پاهای پدرش انداخت و او را غرق بوسه كرد. شاه در آن حالت بحرانی از دیدن این دختر كه شباهت فوقالعادهای به پدرش دارد، بسیار خوشحال شد و بعدها شنیدم كه نیم درصد از داراییهای خود را به او بخشیده است.
بی مایه، فطیره!
با اخطار شاه كه دیگر پولی برای ولخرجیهای اطرافیان ندارد، بسیاری از كسانی كه از تهران با هواپیمای اختصاصی و همراه شاه به خارج آمده بودند، اطراف ایشان را خالی كردند و سراغ سرنوشت خود رفتند و دور و بر شاه و شهبانو خلوت شد.
اخراج محترمانه دوست وفادار!
موقعی كه سلطان حسن دوم پادشاه مراكش تحت فشارهای دولت انقلابی ایران تصمیم به اخراج محترمانه ما گرفت اعلیحضرت از من خواستند تا به فكر یافتن پناهگاهی امن برای ایشان باشم.من فوراً به دیدار سفیركبیر آمریكا در رباط رفتم و به سفیر پاركر گفتم كه در این شرایط بحرانی آمریكا باید به دوست وفاداری كه در طول ۳۷سال سلطنت خود همیشه حافظ منافع منطقهای آمریكا بوده است بشتابد و او را به آمریكا راه دهد.
مردک روستایی ابرهای سیاه را دیده است!
اما سفیر پاركر گفت كه هنوز یك هفته بیشتر از اشغال آمریكا در تهران نگذشته و اگر ما شاه را در آمریكا بپذیریم، ممكن است منافع آمریكا در تهران و یا حتی سراسر منطقه به خطر بیفتد.
اما سفیر پاركر گفت كه هنوز یك هفته بیشتر از اشغال آمریكا در تهران نگذشته و اگر ما شاه را در آمریكا بپذیریم، ممكن است منافع آمریكا در تهران و یا حتی سراسر منطقه به خطر بیفتد.
من از شاه خواستم شخصاً به آقای برژینسكی (كه در طول زمان سلطنت اعلیحضرت بارها هدایای گرانبهایی از دربار ایران دریافت كرده بود و خود من در زمان تصدی سفارت ایران در آمریكا بارها برای او فرش و پسته و خاویار و صنایع دستی گرانبها فرستاده بودم) تلفن بزند.
شاه این پیشنهاد را نپذیرفت و به جای آن به آقای دیوید راكفلر تلفن كرد؛ ولی این گفتگو مؤثر نبود و راكفلر با آنكه قول داد موضوع را پیگیری و شخصاً با پرزیدنت كارتر صحبت كند، به شاه گفت: «این مردك روستایی مایل نیست شاه به آمریكا بیاید!»
می بینید اردشیر جان تا چه اندازه دیپلماسی آموخته است؟!
اعلیحضرت پس از گذاشتن گوشی تلفن گفتند: «من تعجب میكنم و علت دشمنی كارتر را با خودم نمیفهمم!»
البته این دشمنی دلایل زیادی داشت و یك دلیل عمده آن این بود كه اعلیحضرت همیشه طرفدار متعصب جمهوریخواهان بودند و در انتخابات آمریكا به رقیب كارتر كمكهای مالی وسیعی داده بودند.
به جز امکانات درمانی نامناسب، جای خوبی هم برای آقای جوادی نبوده است!
من به اعلیحضرت پیشنهاد كردم به اردن هاشمی برویم كه در آنجا اعلیحضرت ملك حسین حكومت مقتدرانهای داشتند و روابطشان با اعلیحضرت و خانواده پهلوی آنقدر صمیمانه بود كه به واقع یكی از اعضای خانواده پهلوی محسوب میشد.اما علیاحضرت شهبانو و مادرشان (خانم فریده دیبا) با این مطلب مخالفت كردند و گفتند اردن یك كشور عربی عقب افتاده است و در آنجا امكانات درمانی مناسبی برای معالجه شاه وجود ندارد.
برای همین بود که نم نم بارون می خواستند!
بدین ترتیب من مجدداً پای تلفن رفتم و شروع به تلفن كردن و گفتگو با دوستانم نمودم. اول به آقای «دیوید آرون» تلفن كردم و ایشان كه عضو شورای امنیت ملی بود به من گفتند كه در صورت ورود شاه به آمریكا ممكن است مجدداً به سفارت آمریكا حمله شود و دیپلماتهای آمریكایی به گروگان گرفته شوند. حمله اول به سفارت آمریكا و اشغال چند ساعته آن با كمك دولت انقلابی پایان یافته و حملهكنندگان سفارت را ترك كرده بودند. در تهران به اعضای سفارت گفته شده بود كه این حادثه باید در واشنگتن جدی تلقی شود؛ زیرا در صورت ورود شاه به آمریكا ممكن است حادثه سفارت تكرار شود و این بار دولت انقلابی نتواند جلوی [سیل] مردم خشمگین را بگیرد. آقای دیوید آرون گفت كه اگر شاه به آمریكا بیاید، ممكن است در تهران این سوءظن به وجود بیاید كه آمریكا میخواهد مجدداً شاه را به قدرت برگرداند و این برای منافع آمریكا خطرناك خواهد بود.
به جز امکانات درمانی مناسب، جای خوبی هم برای سایر کارهاست؛ زنده باد دمکراسی!
پس از چند تلفن، دیگر وقتی كاملاً ناامید شده بودم، شهبانو فرح پیشنهاد كردند تا همگی راه سوئیس و ویلای مجلل و باشكوه «سن موریتس» را در پیش بگیریم.»
خدا بده برکت (از زبان سوییسی ها)!
پس از چند تلفن، دیگر وقتی كاملاً ناامید شده بودم، شهبانو فرح پیشنهاد كردند تا همگی راه سوئیس و ویلای مجلل و باشكوه «سن موریتس» را در پیش بگیریم.»
خدا بده برکت (از زبان سوییسی ها)!
اعلیحضرت هر سال در فصل زمستان برای تفریحات زمستانی و اسكی در دامنههای پر برف كوهستانهای سر به فلك كشیده شمال عازم سوئیس میشدند و به همین منظور ویلای بزرگ و مجللی را در سن موریتس خریداری و مجهز كرده بودند. در مدت كوتاهی كه اعلیحضرت برای اسكی در سوئیس اقامت داشتند، دو هتل برای اسكان همراهان ایشان اجاره میشد و دولت سوئیس یكی دو میلیون دلار درآمد به دست میآورد.
همچنین اعلیحضرت و خانواده ایشان بخش اعظم ثروت خود را به بانكهای سوئیس سپرده بودند و حالا انتظار داشتند سوئیس آنها را با آغوش باز بپذیرد.
چه ملت پرافتخاری؟!
همچنین اعلیحضرت و خانواده ایشان بخش اعظم ثروت خود را به بانكهای سوئیس سپرده بودند و حالا انتظار داشتند سوئیس آنها را با آغوش باز بپذیرد.
چه ملت پرافتخاری؟!
درآمد سوئیسیها از راه دلالی اسلحه و هتلداری و توریسم است. در مورد سوئیسیها یك مثل معروف وجود دارد و آن اینكه همه آنها در طول زندگی خود مدتی گارسون بودهاند و یا برای خارجیها و توریستها دلالی محبت كردهاند!معروف است كه میگویند اگر یك نفر سر زده وارد پارلمان سوئیس بشود و صدا بزند: «آهای گارسون!» همه بلااستثنا سر خود را برمیگردانند و میگویند: «چه فرمایشی داشتید؟!»
به این می گویند: بی طرفی! ملتفتید؟!
رفتن به سورتا (سن موریتس) فكر خوبی بود و چون سوئیس كشور بیطرفی شناخته میشد، همه فكر كردیم سوئیس بیتردید شاه و همراهانش را خواهد پذیرفت.من مأمور انجام مقدمات كار شدم. اما در همان لحظه شروع، یعنی با اولین تلفن به وزیر امور خارجه سوئیس ناامید شدم. سوئیسیها گفتند كه از پذیرش پناهندگان سیاسی و یا تبعیدیهای تحت تعقیب معذورند و نمیخواهند با پذیرش شاه بیطرفی خود را نقض كنند و موجبات خشم و عصبانیت دولت ایران را فراهم بیاورند.سوئیسیهای تاجر مسلك نمیخواستند تأمین نفت كشورشان را به خاطر حمایت از پادشاه معزول ایران به خطر بیندازند.
رفتن به سورتا (سن موریتس) فكر خوبی بود و چون سوئیس كشور بیطرفی شناخته میشد، همه فكر كردیم سوئیس بیتردید شاه و همراهانش را خواهد پذیرفت.من مأمور انجام مقدمات كار شدم. اما در همان لحظه شروع، یعنی با اولین تلفن به وزیر امور خارجه سوئیس ناامید شدم. سوئیسیها گفتند كه از پذیرش پناهندگان سیاسی و یا تبعیدیهای تحت تعقیب معذورند و نمیخواهند با پذیرش شاه بیطرفی خود را نقض كنند و موجبات خشم و عصبانیت دولت ایران را فراهم بیاورند.سوئیسیهای تاجر مسلك نمیخواستند تأمین نفت كشورشان را به خاطر حمایت از پادشاه معزول ایران به خطر بیندازند.
یک جمله (پیشنهاد) هم از مادربزرگ!
وقتی همگان از رفتن به سوئیس ناامید شدیم خانم فریده دیبا (مادر شهبانو فرح) پیشنهاد انگلستان را مطرح كرد.
دست رد بر سینه ی شهروند افتخاری!
نشان هایی که به درد زباله دانی می خورد!
انگلستان در طول سلطنت ۳۷ ساله اعلیحضرت از مواهب اقتصاد ایران بهرهمند شده بود و علاوه بر برخورداری از نفت ایران، یك فروشنده بزرگ اسلحه و محصولات صنعتی به ایران بود و در اواخر حكومت شاه، شریك اول تجاری ایران محسوب میشد. انگلستان در سال ۱۹۷۵نیروهای دریایی خود را از خلیج فارس بیرون برده بود و حفظ امنیت خلیج فارس را كه تا آن زمان هزینه زیادی برای لندن داشت به شاه سپرده بود. شاه همیشه با محبت و ابراز دوستی خود را متعهد به منافع انگلستان میدانست و این مطلب را متواضعانه به ملكه و رئیس دولت انگلستان ابراز میداشت!
اگر انگلستان شاه را نمیپذیرفت خود را در موقعیت بدی قرار میداد و سایر همپیمانان او در منطقه خلیج فارس و خاورمیانه به این فكر میافتادند كه انگلستان متحد غیرقابل اعتمادی است و مسلماً اگر آنها هم به سرنوشت شاه دچار شوند جایی در انگلستان نخواهند داشت.از سوی دیگر اعلیحضرت همه امكانات قانونی ورود به انگلستان را داشتند. قبل از همه ایشان شهروند افتخاری انگلستان بودند و سالها قبل در سفر رسمی به انگلستان، ملكه این كشور اضافه بر اعطای بالاترین نشانهای ملی بریتانیای كبیر به اعلیحضرت، عنوان شهروند افتخاری را هم به ایشان داده بودند.همچنین اعلیحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف «استیل مانس» در ایالت ساری یك مزرعه و قصر بینظیر متعلق به دوره ویكتوریا را كه از قصرهای تاریخی انگلستان بود و در یك محوطه ۸۰ هكتاری قرار داشت خریداری كرده بودند (سند آن به نام ولیعهد بود.)
شاه روشن بین!
ما فكر رفتن به انگلستان را با اعلیحضرت در میان گذاشتیم و اعلیحضرت با روشنبینی گفتند كه انگلستان او را راه نخواهد داد.با این اوصاف من به دوستان خودم در وزارت خارجه انگلستان تلفن كردم و مطلب را بیان نمودم.همانطور كه اعلیحضرت پیشبینی كرده بود انگلیسیها با خشم و تغیر این تقاضا را رد كردند و گفتند فقط میتوانند به همسر و فرزندان شاه روادید ورود بدهند و در مورد خود شاه متأسفند!
تنها بردن خودش و آنها یادش مانده. آوردن خود او و دیگران را فراموش کرد. اندکی ناسپاسی!
وقتی مطلب را به شاه گفتم، ایشان فحشهای زشتی به مسئولین انگلیسی دادند و گفتند:
«تقاضای شما از انگلستان بیمورد بود؛ زیرا این پدرسوختهها خودشان وسایل سقوط مرا فراهم آوردهاند؛ حالا چطور انتظار دارید از من حمایت كنند؟ آنها كارشان تغییر پادشاهان است. محمدعلی شاه را آنها بردند؛ احمدشاه را آنها بردند؛ پدرم را آنها بردند و خود مرا هم آنها به این وضعیت انداختند!»
«یهودی سرگردان»
«یهودی سرگردان»
ما وقت زیادی نداشتیم و شاه درست حكم یهودی سرگردان را پیدا كرده بود كه در هیچ كجای دنیا جایی برای اقامت او وجود نداشت.
پول باد آورده تا قلب اقیانوس آرام هم پرواز کرده!
پول باد آورده تا قلب اقیانوس آرام هم پرواز کرده!
شاهزاده شمس در دریای مدیترانه و شاهزاده اشرف در اقیانوس اطلس و والاگهر شهرام(!) در اقیانوس آرام جزایر اختصاصی داشتند و جزیرهای كه والاگهر شهرام (فرزند والاحضرت اشرف) در اقیانوس آرام خریداری كرده بود، بسیار بزرگ و وسیع با چشماندازهای زیبا و یك قصر باشكوه و تعداد زیادی ویلای مجهز و یك اسكله نسبتاً بزرگ و تأسیسات رفاهی بود و او علاوه بر این جزیره، یك كشتی تفریحی هم داشت.در نهایت فكر كردیم به یكی از این جزایر برویم؛ اما این فكر سریعاً رد شد؛ زیرا وضع جسمی و روحی اعلیحضرت فوقالعاده رو به وخامت میرفت و ایشان قبل از هر چیز نیاز به بستری شدن در یك بیمارستان مجهز را داشتند.
دست به دامن دوستان کهنه
من به عنوان آخرین شانس تصمیم گرفتم به سفیر سولیوان در تهران تلفن كنم و از او كمك بخواهم.شاه این فكر را پسندید. او گفت كه سولیوان در ملاقاتهایش ضمن آنكه همیشه به او توصیه میكرد تا كشور را ترك كند، اطمینان میداد كه آمریكا او را خواهد پذیرفت.
مسوولان دولت تازه ی ایران بیش تر نگران برکناری خود!
وقتی به سولیوان تلفن كردم و مطالبی در مورد بیماری و وضع نامطلوب روحی شاه بیان كردم، سولیوان فاش ساخت كه مسئولان دولت جدید ایران به سفارت تأكید كردهاند تا شاه را به آمریكا راه ندهند؛ زیرا رفتن شاه به آمریكا بهانهای به دست تندروها خواهد داد تا در روابط شكننده ایران و آمریكا اخلال كنند!سفیر سولیوان گفت كه میداند شاه نیاز به خدمات درمانی و عمل جراحی دارد اما در واشنگتن این وحشت وجود دارد كه پذیرش شاه جان اتباع آمریكایی را در ایران به خطر بیندازد.
این همان آقا ماشاء الله نیست که تاریخ نگار شد؟!
سفیر سولیوان اطلاعات جالبی را در اختیارم گذاشت و از جمله گفت، دولت موقت ایران نگران هجوم تندروها به سفارت است و به همین خاطر آقای دكتر یزدی، وزیر خارجه دولت موقت، عدهای تفنگدار را به رهبری یك نفر قصاب سابق به نام ماشاءالله در داخل سفارت مستقر كرده و ایرانیان به طنز به این گروه لقب كمیته سفارت آمریكا را دادهاند.
در رفتن با شتاب، اندکی بسان سایگون (ویتنام)؟!
سفیر سولیوان اطلاعات جالبی را در اختیارم گذاشت و از جمله گفت، دولت موقت ایران نگران هجوم تندروها به سفارت است و به همین خاطر آقای دكتر یزدی، وزیر خارجه دولت موقت، عدهای تفنگدار را به رهبری یك نفر قصاب سابق به نام ماشاءالله در داخل سفارت مستقر كرده و ایرانیان به طنز به این گروه لقب كمیته سفارت آمریكا را دادهاند.
در رفتن با شتاب، اندکی بسان سایگون (ویتنام)؟!
«دولت موقت»، بیش تر در اندیشه ی مستشاران نظامی «ایالات متحد»!
سفیر سولیوان گفت كه باید شاه را تا چند روز دیگر در مراكش نگه دارید تا در این مدت دولت موقت ایران موفق شود باقیمانده هزاران مستشار نظامی آمریكا و خانوادههایشان را از ایران خارج كند.بعد سفیر سولیوان طبق قولی كه داده بود با مقامات وزارت خارجه آمریكا وارد گفتگو شد و از آنها خواست تا پس از خروج كامل مستشاران و تقلیل تعداد كاركنان سفارت آمریكا و كاهش سطح روابط تا حد كاردار شاه را برای معالجه بپذیرند.
رشوه، حلال مشکلات!
رشوه، حلال مشکلات!
ما بیصبرانه منتظر نتیجه اقدامات سفیر سولیوان بودیم. اطلاع داشتیم كه سولیوان سفارت را به دست كاردار خود سپرده و از ایران به آمریكا رفته است. حقیقت این است كه من در تماس تلفنی با سولیوان به او فهماندم در صورتی كه تلاشهایش برای پذیرش شاه موفقیتآمیز باشد مسلماً پاداش قابل توجهی دریافت خواهد كرد و همچنین به او گفتم كه میتواند برای جلب رضایت مقامات متنفذ واشنگتن جهت پذیرش شاه به آنها قول رشوه بدهد و ما در این راه حاضریم تا یك میلیون دلار بپردازیم! این روش چارهساز بود. اصولاً در آمریكا همه چیز بر محور پول میچرخد و ارزش مطلق پول است.آمریكاییها ملتی واحد نیستند، آنها مهاجرانی از سراسر جهان هستند كه برای كسب پول به آمریكا سرازیر شدهاند و معلوم است كه در هر كشوری هدف فقط پول باشد همه به فكر منافع شخصی خودشان هستند و سختترین مشكلات و مسائل به كمك پول سریعاً حل میشوند. ما همچنان منتظر نتیجه اقدامات در واشنگتن بودیم.
دوستان مافیایی و غیرمافیایی به یاری می شتابند!
دوستان مافیایی و غیرمافیایی به یاری می شتابند!
محمدرضاشاه روزها تلفنی با نلسون راكفلر و دیوید راكفلر گفتگو میكرد و نلسون راكفلر (معاون اسبق رئیسجمهوری آمریكا) و دیوید راكفلر (بانكدار و سرمایهدار مشهور) به او قول میدادند كه كارها در مسیر موفقیتآمیزی پیش میروند. فرانك سیناترا خواننده معروف آمریكایی ـ دوست صمیمی شاه نیز هر روز تلفن میكرد و به او میگفت، دوستانش در آمریكا منتظر ورود وی هستند.ریچارد نیكسون و پرزیدنت جانسون و هنری كیسینجر هم از كسانی بودند كه تقریباً هر روز تلفن میكردند.
میهمان نباید آن قدر بماند تا صاحبخانه او را جارو كند!
به هر حال یك روز ضیافت به پایان رسید و به قول معروف انگلیسی كه میگوید:
به هر حال یك روز ضیافت به پایان رسید و به قول معروف انگلیسی كه میگوید:
«میهمان نباید آن قدر بماند تا صاحبخانه او را جارو كند!» یك روز صبح هنوز صبحانهامان را تمام نكرده بودیم كه رئیس تشریفات دربار ملك حسن دوم بدون اطلاع قبلی به اقامتگاه شاه آمد و در همان سر میز صبحانه خطاب به شاه گفت:
«اعلیحضرت ملك حسن دوم از میزان علاقه وافر شاه به خروج از مراكش (!) مطلع هستند و به همین خاطر هواپیمای اختصاصی خود را در اختیار جنابعالی گذاشتهاند تا فردا صبح مراكش را ترك كنید!»
بعد هم بدون آنكه منتظر پاسخ شود با بیادبی تمام و بدون خداحافظی سالن را ترك كرد و رفت!
بعد هم بدون آنكه منتظر پاسخ شود با بیادبی تمام و بدون خداحافظی سالن را ترك كرد و رفت!
شاه فوراً به راكفلر تلفن كرد و مطلب را به او اطلاع داد.
بالاخره «جزیره ثبات» یافت شد!
خوشبختانه راكفلر خبرهای خوبی داشت و به شاه گفت كه جای هیچ نگرانی نیست و او (راكفلر) موفق شده است تا با دادن رشوههای كلان به مسئولان دولت باهاما آنها را به پذیرفتن شاه وادار نماید!باهاما یك كشور جزیرهای (مجمعالجزایر) مركب از هفتصد جزیره كوچك است كه اكثراً غیرمسكونی و صخرهای هستند و بسیاری از آنها در هنگام مد آب به زیر اقیانوس میروند. روز سیزدهم فروردین ماه سال ۱۳۵۸ به فرودگاه رباط رفتیم تا از آنجا به طرف باهاماسیتی پرواز كنیم. اقامتگاه شاه و همراهان در ناسو (مركز باهاماسیتی) بود كه به «جیمز كراسبی» میلیاردر آمریكایی تعلق داشت و راكفلر آن را برای اقامت شاه اجاره كرده بود.در فرودگاه ناسو یك جوان مؤدب و كارآزموده به نام «رابرت آرمائو» به استقبال ما آمد كه معلوم شد راكفلر او را برای ارائه خدمات به شاه استخدام كرده است.
بیچاره، دایی جان ناپلئون!
این جوان از كاركنان صدیق و نزدیك راكفلر و متخصص روابط عمومی بود؛ اما اعلیحضرت اعتقاد راسخ داشتند كه این فرد از مأموران سی ـ آی ـ ای است و آمریكاییها او را در كنارش قرار دادهاند تا هر وقت بخواهند ماشه را بكشند و به زندگی وی خاتمه دهند.باید بگویم كه شاه در این روزها نسبت به همه چیز بدبین شده بود.
بهشت شیخ و شاه و "کارآفرینان جامعه جهانی"!
در باهاما اعلیحضرت كنستانتین پادشاه سابق یونان هم به ما پیوست. او پس از خلع از سلطنت (به دلیل كودتای سرهنگها) تحت حمایت شاه قرار داشت و در
كارهای تجاری و اقتصادی با شاه همكاری میكرد.باهاما كه آمریكاییان آن را جزایر بهشت مینامند مركز خوشگذرانی جهان است و هیچ ممنوعیتی در این كشور وجود ندارد. ثروتمندان از سراسر دنیا برای كامجویی از هر چیز ممنوع به این كشور میآیند؛ در باهاما قمارخانهها و باشگاههای شبانه مجلل تا صبح كار میكنند و مشتریان آنها شیوخ و شاهزادگان ثروتمند عرب و كلان سرمایهداران آمریكایی و اروپایی هستند. جیمز كراسبی كه ویلایش را به شاه اجاره داده بود مالك نیمی از مجللترین هتلها و قمارخانهها و عشرتكدههای باهاما بود.
كارهای تجاری و اقتصادی با شاه همكاری میكرد.باهاما كه آمریكاییان آن را جزایر بهشت مینامند مركز خوشگذرانی جهان است و هیچ ممنوعیتی در این كشور وجود ندارد. ثروتمندان از سراسر دنیا برای كامجویی از هر چیز ممنوع به این كشور میآیند؛ در باهاما قمارخانهها و باشگاههای شبانه مجلل تا صبح كار میكنند و مشتریان آنها شیوخ و شاهزادگان ثروتمند عرب و كلان سرمایهداران آمریكایی و اروپایی هستند. جیمز كراسبی كه ویلایش را به شاه اجاره داده بود مالك نیمی از مجللترین هتلها و قمارخانهها و عشرتكدههای باهاما بود.
حوریان خردسال، همانگونه که خداوند در بهشت وعده داده بود!
راكفلرها (دیوید و نلسون) هم در این جزایر سرمایهگذاریهای زیادی كرده بودند. در باهاما سن فحشاء از همه دنیا پائینتر است و چون هیچ قانونی برای محدود كردن كامجویی توریستهای پولدار وجود ندارد مردم فقیر از سایر كشورهای اطراف به اینجا میآیند تا فرزندان خردسال خود را به كامجویان بفروشند.قاچاق انسان هم در این جزیره رواج دارد و دختران خردسال از كشورهای آمریكای مركزی و حتی خاور دور به این جزیره آورده میشوند و پس از یك فصل توریستی جای خود را به دختران جدید میدهند.
شیخ عرب، بهشت را در همین جهان یافته است!
شیخ عرب، بهشت را در همین جهان یافته است!
در باهاما گاه مشاهده میشود كه یك شیخ عرب شصت ـ هفتاد ساله سرگرم عشقبازی با یك دختر بچه ده ـ دوازده ساله و حتی با سنین كمتر است. شاه از این همه آزادیها در باهاما به وجد آمد و قدری روحیهاش بهتر گردید و سرانجام در آن شرایط سخت بیماری یك شب به من پیشنهاد كرد تا به اتفاق برای تجربه كردن باهاما با هم به یكی از هتلها برویم.
شام با حوریان بهشتی؟! چرا که نه!
ترتیب این كار را رابرت آرمائو داد و من و شاه موفق شدیم شام را در خارج از اقامتگاه و در هتل ناسو به اتفاق دو دختر زیباروی كشور پرو كه به باهاما آمده بودند صرف كنیم!
هرچه نزدیک تر، بهتر!
جزایر باهاما در نزدیكی ایالت فلوریدای آمریكا قرار دارند و این نزدیكی به آمریكا سبب قوت قلب شاه میشد. احساس نزدیك بودن به آمریكا برای همه ما مطلوب بود و امیدوار بودیم كه به زودی شاه را به آمریكا ببریم و تحت معالجه قرار دهیم.
الله اکبر!
در مصر و مراكش كه بودیم احساس بدی داشتیم و هنگامی كه در موقع ظهر و غروب آفتاب صدای الله اكبر مساجد در شهر طنین افكن میشد اعلیحضرت دچار اضطراب میشدند و به یاد صدای الله اكبر گفتن مردم تهران میافتادند و آشكارا چهره شان منقلب میگردید.
آیا علیامخدّره زیرآبی نمی رفته؟!
چند روزی كه در باهاما بودیم خیلی خوش گذشت و روزها كه شهبانو برای اسكی روی آب از اقامتگاه خارج میشد چند دوشیزه باهامایی و آمریكایی (اهل میامی) كه آرمائو استخدام كرده بود، شاه را به حمام میبردند و شستشو و ماساژ میدادند.
مردک، حتا تفاوت فحشاء و روابط آزاد زن و مرد را نمی داند!
در باهاما بعضی دوستان شاه دارای سرمایهگذاریهایی بودند. پرزیدنت سوهارتو (رئیسجمهوری اندونزی) و پسرانش در باهاما تعداد زیادی فاحشهخانه و قمارخانه بزرگ داشتند. تعدادی از عشرتكدهها هم متعلق به شاهزاده موناكو و فرانك سیناترا و پرزیدنت نیكسون بود. غربیها خوشگذرانی و تفریح را مذموم و بد نمیدانند و از عینك ما به فحشاء و روابط آزاد زن و مرد نگاه نمیكنند. من در آمریكا كه بودم میدیدم بسیاری از زنان آمریكایی چندین دوست پسر دارند و شوهر آنها هم اطلاع دارد و حرفی نمیزند!در حالی كه در ایران و كشورهای اسلامی اگر یك زن بخواهد آزادی عمل جنسی داشته باشد، ممكن است جانش را از دست بدهد و در بهترین شرایط، دادگاهی و مجازات خواهد شد!
بهشت از دست رفته!
آن طور كه شاه برایم تعریف كرد تا قبل از انقلاب كوبا و روی كار آمدن فیدل كاسترو آمریكاییها برای عیش و عشرت و تفریح به كوبا میرفتند و كوبا فاحشهخانه بزرگ آمریكاییها بود، اما پس از انقلاب كوبا كاسترو این كشور را از درآمدهای توریستی محروم كرد و با تعطیل قمارخانهها و روسپیخانهها صنعت توریسم كوبا را به نابودی كشاند و به همین خاطر سرمایهگذاران آمریكایی سرمایههای خود را به باهاما بردند و در آنجا به كار انداختند و موجب رونق اقتصادی باهاما شدند!
همین بلا را سر دیگران هم آورده اند!
باهاما ظاهراً كشوری مستقل است (در سال ۱۹۷۳ استقلال خود را اعلام كرد) اما قسمت اعظم این سرزمین در تملك آمریكاییها قرار دارد. به طور مثال آقای جیمز كراسبی مالك یك چهارم كلیه زمینهای مرغوب و قابل سكونت باهاما است. كراسبی گاهی اوقات به دیدار محمدرضا میآمد. او برایمان تعریف كرد كه در این جزیره دارای ۴۰ شركت توریستی و خدماتی، ۱۷ هتل پنج ستاره و شش كازینو میباشد.شب دوم یا سوم اقامتمان در باهاما بود كه سر «پیندلینگ» نخستوزیر باهاما به دیدن شاه آمد.
سگ های اعلیحضرت مهم تر از نخست وزیر خاکشی مزاج!
پس از رفتن نخستوزیر اعلیحضرت كه كمی روحیهشان بهتر شده بود به عنوان شوخی گفتند:
«این هم نخستوزیر است؛ هویدا هم نخستوزیر بود (!) نخستوزیر باهاما دختران زیبا را اطراف خود جمع كرده است؛ در حالی كه آقای هویدا مردان گردن كلفت را دور خود گرد میآورد!»
همه از این شوخی به خنده افتادیم. (اشاره شاه به سوءاخلاق جنسی هویدا بود)؛ اما خانم فریده دیبا (مادر شهبانو) ناراحت شدند و گفتند اعلیحضرت در حالی كه سگهای خود را با هواپیمای اختصاصی به خارج آوردهاند، نباید اجازه میدادند هویدا و سایرین در ایران بمانند و به دست انقلابیون بیفتند.
هرچی عوض داره، گله نداره!
در مدت اقامت در باهاما دعوای سختی میان شاه و شهبانو پیش آمد و علت آن هم توجه زیاد شهبانو به «رابرت آرمائو» بود.رابرت آرمائو كه جوان خوش قیافه و بلندبالایی بود، شبها شهبانو را به خارج از اقامتگاه میبرد تا ایشان را به نمایشهای شبانه گوناگون ببرد و از اندوه و افسردگی نجات دهد. متأسفانه شاه كه بیمار بود این محبت و لطف آرمائو را طور دیگری تفسیر میكرد. آرمائو ۲۸ سال داشت و پرتغالی تبار بود. او از زمانی كه راكفلر فرماندار نیویورك شد با او آشنا شده و به خدمت بنیاد راكفلر درآمده بود.
رسیدگی همه جانبه!
رابرت آرمائو فرد وفاداری بود و پس از مرگ شاه هم مدت دو سال تمام در كنار شهبانو و فرزندان شاه باقی ماند تا به اوضاع زندگی آنها در آمریكا و اروپا سر و سامان بدهد. باید بگویم كه بدون اقامت آرمائو سلامت شاه و همه ما در معرض خطر قرار داشت.
قاضی دادگاه انقلاب (آیتالله) خلخالی برای سر شاه و شهبانو جایزه تعیین كرده بود و حفظ جان ما در آن شرایط در باهاما (سرزمینی كه در آن مافیا حاكم بود) از شاهكارهای آرمائو محسوب میگردید.
بازار گرم کنی برای «زرادخانه متحرك»!
بازار گرم کنی برای «زرادخانه متحرك»!
هرچی پول بدی آش می خوری!
آرمائو یك سرباز سابق نیروی دریایی آمریكا به نام «مارك مرس» را استخدام كرده بود تا سایه به سایه شاه راه برود و به طور ۲۴ ساعته همراه او باشد.«مارك مرس» از مأموران نابغه اف ـ بی ـ آی بود كه در گروهان ویژه پلیس به نام «جان پاسها» مأموریتش حفظ جان شخصیتهای عمده سیاسی بود. او تا پایان عمر اعلیحضرت مثل یك دوقلوی به هم چسبیده همراه شاه بود و آن طور كه شنیدم، قبلاً «بادیگارد» پرزیدنت نیكسون و پرزیدنت جانسون بوده است.«مارك مرس» علاوه بر سلاح بغلی یك مسلسل كوچك دستی از گردن آویخته بود و دور كمرش هم یك قطار فشنگ داشت و در جیبهایش هم نارنجك و بعضی سلاحهای كوچك را نگه میداشت و آن طور كه خودش میگفت: «یك زرادخانه متحرك بود!»
رابرت آرمائو خیلی از قابلیتهای وی تعریف میكرد و میگفت او میتواند به تنهایی یك لشكر را از پای دربیاورد!مارك مرس وقتی با آن بازوان ستبر و درهم پیچیده و آن هیكل قوی و چهارشانه و قدبلند در كنار شاه كه به علت بیماری بسیار لاغر و تكیده شده بود قرار میگرفت مثل پدری به نظر میرسید كه با كودك خود راه میرود.مارك مرس به قدری تنومند و شاه به قدری نحیف بود كه اگر خطری پیش میآمد مارك میتوانست شاه را در بغل خود بگیرد و پنهان كند!مارك مرس خیلی مأموریت خود را جدی گرفته بود و حتی شبها در پشت در اتاق محمدرضا شاه میخوابید و هركس ولو شهبانو میخواست با شاه ملاقات كند، باید از سد مارك مرس میگذشت!
رابرت آرمائو خیلی از قابلیتهای وی تعریف میكرد و میگفت او میتواند به تنهایی یك لشكر را از پای دربیاورد!مارك مرس وقتی با آن بازوان ستبر و درهم پیچیده و آن هیكل قوی و چهارشانه و قدبلند در كنار شاه كه به علت بیماری بسیار لاغر و تكیده شده بود قرار میگرفت مثل پدری به نظر میرسید كه با كودك خود راه میرود.مارك مرس به قدری تنومند و شاه به قدری نحیف بود كه اگر خطری پیش میآمد مارك میتوانست شاه را در بغل خود بگیرد و پنهان كند!مارك مرس خیلی مأموریت خود را جدی گرفته بود و حتی شبها در پشت در اتاق محمدرضا شاه میخوابید و هركس ولو شهبانو میخواست با شاه ملاقات كند، باید از سد مارك مرس میگذشت!
درخواست مودبانه؟!
آش نخورده و دهن سوخته!
مارك مرس مأموری وظیفهشناس و بسیار با حس مسئولیت بود و نسبت به خانواده پهلوی چنان تعصب نشان میداد كه وقتی در پاناما بودیم و فرزندان اعلیحضرت برای دیدار خانواده به آنجا آمده بودند، یك سرباز پانامایی از شاهزاده فرحناز خواهش بیادبانهای كرده بود؛ مارك مرس آن سرباز را حسابی كتك زد و باعث درگیری زیادی شد. زیرا مانوئل نوریهگا رئیس گارد ملی پاناما به اینكار اعتراض كرد و همه سربازان خود را از اطراف اقامتگاه شاه جمعآوری كرد و به شاه گفت كه این سرباز حرف بدی نزده، بلكه مؤدبانه از دختر شما دعوت همخوابگی نموده است و این امر در بعضی از كشورها معمول و مرسوم است! البته دستمزد چنین شخصی (مارك مرس) بسیار بالا بود و شاه و شهبانو علاوه بر دستمزد كلان، مخارج او را هم میپرداختند.
همه ی مگس ها هنوز نپریده اند!
مارك مرس مأموری وظیفهشناس و بسیار با حس مسئولیت بود و نسبت به خانواده پهلوی چنان تعصب نشان میداد كه وقتی در پاناما بودیم و فرزندان اعلیحضرت برای دیدار خانواده به آنجا آمده بودند، یك سرباز پانامایی از شاهزاده فرحناز خواهش بیادبانهای كرده بود؛ مارك مرس آن سرباز را حسابی كتك زد و باعث درگیری زیادی شد. زیرا مانوئل نوریهگا رئیس گارد ملی پاناما به اینكار اعتراض كرد و همه سربازان خود را از اطراف اقامتگاه شاه جمعآوری كرد و به شاه گفت كه این سرباز حرف بدی نزده، بلكه مؤدبانه از دختر شما دعوت همخوابگی نموده است و این امر در بعضی از كشورها معمول و مرسوم است! البته دستمزد چنین شخصی (مارك مرس) بسیار بالا بود و شاه و شهبانو علاوه بر دستمزد كلان، مخارج او را هم میپرداختند.
همه ی مگس ها هنوز نپریده اند!
مادربزرگ، کاسه ی داغ تر از آش!
تعداد همراهان اعلیحضرت در باهاما مجموعاً ۲۰ نفر بود و هزینه اقامت این افراد در باهاما به شبی ۱۰ هزار دلار میرسید. خانم فریده دیبا با این افراد بسیارمخالف بود و مرتباً به اعلیحضرت شكایت میكرد كه چرا ما باید این افراد را نزد خود نگه داریم و مخارج آنها را بدهیم؟!
آنها هم سوراخ دعا را یافته اند!
در این موقع ماجرایی پیش آمد كه موجب گردید مخارج حفاظت از جان شاه افزایش پیدا كرد. هر اتفاقی كه روی میداد مسئولان باهاما ـ كه عدهای مافیایی بودند ـ آن را بهانه قرار داده و از شاه تقاضای پول میكردند.در اطراف شاه علاوه بر «مارك مرس» چند بادی گارد دیگر آمریكایی هم بودند كه توسط آرمائو استخدام شده بودند.اما بعد از آنكه یاسر عرفات رهبر چریكهای فلسطینی برای تبریك پیروزی انقلاب اسلامی و دریافت كمكهای مالی به تهران رفت و با (آیتالله) خمینی ملاقات كرد، روزنامههای ایران نوشتند كه یاسر عرفات در مذاكرات تهران قول داده است تا عدهای را برای ترور شاه و خانوادهاش به باهاما بفرستد!
مادرمرده، از سایه اش هم می ترسه!
مادرمرده، از سایه اش هم می ترسه!
انتشار این خبر موجب نگرانی شاه شد و از نخستوزیر باهاما تقاضای كمك كرد.
سر «پیندلینگ» فوراً ۳۰ نفر از مأموران زبده پلیس محلی باهاما را مسئول مراقبت از اطراف اقامتگاه شاه و همراهان ایشان كرد، ولی به آرمائو گفته بودند كه نمیتوان این عده را با یك شام و غذای معمولی راضی نگه داشت، و باید حقوق آنها را پرداخت!
قوزبالاقوز!
شاه یك روز با عصبانیت به سرهنگ نویسی و سرهنگ جهانبینی توپید و به درستی به آنها گفت:
«شما مسئول حفظ جان من هستید؛ در حالی كه در اینجا باید برای حفظ جان شماها هم پول بپردازم!» و بعد خواستار رفتن آنها از باهاما شد.
«بهشت» هم خرج داره!
اعلیحضرت یك روز متوجه شد كه مسئولان باهاما برای مدت كوتاه اقامت ما در باهاما و مخارج سربازان محافظ اقامتگاه و سایر خدمات یك میلیون دلار پول طلب میكنند!معلوم بود كه شاه و همراهان ایشان به منبع درآمدی برای مجمعالجزایر باهاما تبدیل شدهاند و رهبران مافیایی باهاما قصد سركیسه كردن شاه را دارند. شاه كه از سركیسه شدن خود توسط مسئولان باهاما عصبانی بود به آرمائو دستور داد تا عذر همه اطرافیان را بخواهد.
با کسی تعارف نداریم؛ حتا با لوسی خانم!
آرمائو همانطور كه عادت همه آمریكاییان است و حتی با پدر و مادر خوشان هم تعارف ندارند به همه گفت كه فقط كسانی میتوانند همراه شاه بمانند كه خودشان قادر به تأمین مخارجشان باشند!
آرمائو همانطور كه عادت همه آمریكاییان است و حتی با پدر و مادر خوشان هم تعارف ندارند به همه گفت كه فقط كسانی میتوانند همراه شاه بمانند كه خودشان قادر به تأمین مخارجشان باشند!
بدین ترتیب بقیه بازماندگان از سفر مراكش یعنی لوسی پیرنیا و سرهنگ نویسی و سرهنگ جهانبینی هم ما را ترك كردند.
«نیم پهلوی» به دیدار «پهلوی» می رود! بقیه شان خرده می آورد. با کسر متعارفی هرکدام می شوند «یک ششم پهلوی»!
به جای كسانیكه از باهاما رفتند فرزندان شاه برای دیدن پدر و مادرشان از آمریكا به باهاما آمدند. فرزندان شاه (رضا، فرحناز، علیرضا و لیلا) در آمریكا تحصیل میكردند.
زندگی تو «بهشت» هم چندان بی درد سر نیست؛ خرجش یه جای خود!
موقعی كه فرزندان شاه به باهاما آمدند، پسر «پیندلینگ» نخستوزیر باهاما اطلاع داد كه مجبور است اقدامات تأمینی و حفاظتی را افزایش دهد و بر تعداد مأموران امنیتی بیفزاید. این حرف به معنای آن بود كه نخستوزیر باهاما خواب جدیدی برای جیب شاه دیده است و شاه باید پول بیشتری بپردازد.
كم كم صورتحساب شاه از مرز یك میلیون دلار گذشت و شاه متوجه شد كه نمیتواند در باهاما بماند. مارك مرس كه فردی متخصص و آگاه بود به شاه اطلاع داد مقامات باهاما از وضع خوب مالی شاه مطلع هستند و ممكن است حتی با ترتیب دادن یك حادثه ساختگی گروگانگیری پولهای هنگفت را مطالبه كنند و با مافیای باهاما بر سر تحویل دادن شاه به معامله بپردازد!
صد رحمت به عرب ها!
ما در زمان اقامت در مصر و مراكش میهمان رؤسای این دو كشور بودیم و دیناری نمیپرداختیم اما در باهاما برای یك گیلاس آب خالی هم تقاضای پول میكردند.سر «پیندلینگ» یك كلاهبردار واقعی بود و معلوم بود این پولها را با شركای خود در دولت تقسیم میكند. او یك روز شخصاً به اعلیحضرت مراجعه كرد و گفت یك مشكل شخصی برایش پیش آمده و نیاز به دویست هزار دلار پول نقد دارد و مطمئن است اعلیحضرت این پول را به او خواهد داد
صورتک ها به کنار!
اعلیحضرت كه متوجه شده بود «پیندلینگ» قصد سركیسه كردن ایشان را دارد به نخستوزیر باهاما گفت: «رفتار شما شبیه یك جنتلمن نیست!» و سر «پیندلینگ» هم با وقاحت و بیادبی به اعلیحضرت گفت: «شما هم كه افسران و نظامیان خود را با بیرحمی رها كرده و به خارج گریختهاید یك جنتلمن نیستید!»
این اتفاق موجب بروز كدورت در روابط اعلیحضرت و نخستوزیر باهاما گردید و دیگر ماندن ما در باهاما به صلاح نبود.
این اتفاق موجب بروز كدورت در روابط اعلیحضرت و نخستوزیر باهاما گردید و دیگر ماندن ما در باهاما به صلاح نبود.
احتمالا آنها هم مشکلات شخصی داشته اند!
در این میان اخبار منتشر شده در مطبوعات بینالمللی، روز به روز شاه و شهبانو را بیشتر مضطرب می كرد. از تهران خبر میرسید كه قاضی دادگاه انقلاب دستور ترور شاه، شهبانو، فرزندان شاه و والاحضرت اشرف را صادر كرده است.شاه و افراد خانوادهاش در دادگاه انقلاب تهران، غیاباً به مرگ محكوم شده بودند و قاضی دادگاه از همه انقلابیون در سراسر جهان خواسته بود كه برای كشتن این افراد اقدام كنند و در قبال كشتن هر یك از آنها یك میلیون دلار جایزه دریافت كنند!
نقض غرض!
این خبر شاه و شهبانو را به وحشت انداخت و شاه به درستی میگفت:
«هر یك از محافظین ما در واقع یك خطر بالقوه هستند و ممكن است به خاطر این پول زیاد ما را بكشند تا از قاضی دادگاه تهران جایزه بگیرند!»
وقتی که چابلوسان و کاسه لیسان دُم در می آرن، معلومه خیلی هوا پسه!
هر خبری كه منتشر میشد ناراحت كننده بود. ژیسكاردستن رئیسجمهوری فرانسه كه از زمان شروع كارش در وزارت دارایی فرانسه با ایران مرتبط بود و از سفارت ایران در پاریس هدیه میگرفت و موقعی كه وزیر دارایی فرانسه شد برای عقد قراردادهای اقتصادی میان تهران و پاریس چاپلوسی اعلیحضرت را میكرد و ساعتها پشت در اتاق كار اعلیحضرت میایستاد تا او را به داخل راه بدهند، حالا در اظهارات جدیدش به دولت انقلابی ایران تبریك میگفت و شاه را محكوم و از همه بدتر متهم به زیر پا گذاشتن حقوق مردم ایران میكرد.رؤسای جمهوری و پادشاهان كشورهایی كه برای سالهای طولانی جزو دوستان صمیمی شاه بودند و از ایشان قالیچههای نفیس و خاویار دریای مازندران هدیه میگرفتند، حالا در اظهارات رسمی شاه را محكوم كرده و مورد انتقاد قرار میدادند.
پیش تر هم نشان داده بود؛ ولی بخت با وی یار بود!
پیش تر هم نشان داده بود؛ ولی بخت با وی یار بود!
آری! حقیقت این است كه دنیای سیاست فوقالعاده بیرحم است و بیرحمی خود را در روزهای آخر سلطنت به شاه ایران نشان داد ...
پاسخ دندان شکن!
آقای هنری كیسینجر وزیر امور خارجه سابق آمریكا از افراد وفاداری بود كه تقریباً هر روز به شاه در دو نوبت تلفن میكرد.یك روز كه من در كنار اعلیحضرت بودم و كیسینجر تلفن كرد شاه به او گفت: «اكنون متوجه شدهام كه آمریكاییها مردمی ناسپاس و نامرد هستند. من تمام عمرم را در خدمت به ایالات متحده آمریكا گذراندم و اكنون آمریكا حتی اجازه نمیدهد در یكی از بیمارستانهای آن كشور بستری شوم ...»
شاه به كیسینجر گفت: «من دیر متوجه خوب و بد شدم. ای كاش میشد تاریخ یك بار دیگر تكرار شود تا به جبران یك عمر دوستی با شما به دشمنی با شما برخیزم!»
دو زاری کجش کمی صاف تر شد!
او به كیسینجر گفت:
«آمریكاییها باید تعصب در دوستی را از شورویها یاد بگیرند كه چطور مسكو برای حمایت از دوستانش حتی دست به لشكركشی میزند.»
انگیزه دلبستگی دیوانه وار به کشور یانکی ها روشن شد!
هنری كیسینجر از اعضای بلندپایه حزب جمهوریخواه آمریكا و وزیر خارجه اسبق ایالات متحده از دوستان نزدیك شاه و از مردان متنفذ آمریكا بود كه به ویژه تحت حمایت یهودیان بانفوذ آمریكا قرار داشت. كیسینجر در این مكالمه تلفنی قول داد تا راه ورود شاه به آمریكا را هموار كند. عمده ثروت و داراییهای اعلیحضرت و اعضای خانواده پهلوی در آمریكا بود و شاه مایل بود، خودش هم به آمریكا برود تا بتواند از قدرت اقتصادی اش بهرهبرداری نماید.
آیا اردشیرجان، پس از سالیان ... دیپلماسی را خوب یاد گرفته؟!
شاه از برخورد آمریكاییها مبهوت و گیج شده بود. طبق مقررات اداره مهاجرت آمریكا هر خارجی كه یك میلیون دلار سرمایه وارد آمریكا كند میتواند بدون روادید وارد آمریكا شود و در آنجا اجازه اقامت خارج از نوبت دریافت كند؛ در حالی كه اعلیحضرت میلیاردها دلار دارایی منقول و غیرمنقول در آمریكا داشت و حالا ایشان را به آمریكا راه نمیدادند.
درس عبرت!
اعلیحضرت كه از برخورد آمریكا فوقالعاده عصبانی بود، به كیسینجر گفت: «مسلماً سرنوشت من درس عبرتی برای رهبران ممالك خاورمیانه و سایر كشورها خواهد بود كه منبعد به ایالات متحده دل نبندند و نسبت به حمایت آن كشور مطمئن نباشند.»
مملکت هرک هرکی، همینه!
اكنون آقای هنری كیسینجر در استخدام آقای هوشنگ انصاری است. این هم از بازیهای جالب روزگار است كه وزیر امور اقتصاد و دارایی اسبق ایران اكنون به چنان ثروتی در آمریكا رسیده است كه میتواند بانفوذترین سیاستمدار دهه ۸۰ آمریكا را به استخدام خود دربیاورد!
پس دوستان قبلا چاه را کنده بودند!
ما سالها بعد متوجه شدیم كه راكفلر و كیسینجر و هوشنگ انصاری و عدهای از همكاران دیگر آنها در حالی كه به شاه قول مساعدت برای ورود به آمریكا را میدادند، در عین حال میكوشیدند تا مسافرت شاه به آمریكا به تعویق بیفتد تا شاه مستأصل شده و اداره امور داراییهای فراوان خود در آمریكا را به تیمی متشكل از آقای راكفلر (مالك چیس منهتن بانك نیویورك) و «مك لوی»، «هنری كیسینجر» و «جوزف رید» بسپرد.
«متعاقب این امر ...» یعنی واگذاری اداره امور دارایی ها؟
«متعاقب این امر ...» یعنی واگذاری اداره امور دارایی ها؟
متعاقب این امر راه ورود شاه به آمریكا باز شد و شاه تصمیم به خروج از باهاما گرفت. وقتی همه آماده خروج از فرودگاه ناسو بودیم متأسفانه خبر آمد كه باز در راه ورود ما به آمریكا مشكلاتی پیش آمده است به همین خاطر تصمیم گرفتیم برای مدت كوتاهی به ویلای اعلیحضرت در «كوئر ناواكا» برویم.
اگر یک کمی بیش تر زنده می ماند، نشانی های ویلاها و کاخ های بیش تری روشن می شد!
اگر یک کمی بیش تر زنده می ماند، نشانی های ویلاها و کاخ های بیش تری روشن می شد!
فشارهای عصبی زیادی شاه را دچار معضل جدیدی كرده بود كه همانا بزرگ شدن غدد لنفاوی در گردن ایشان بود. پس از ورود به ویلای گل سرخ (كائرناواكا) در مكزیك شهبانو با پاریس تماس گرفتند و دكتر جراح معروف فرانسوی ژرژ فلاندرن را احضار كردند.
بالا بردن روحیه هم خرج داره!
بالا بردن روحیه هم خرج داره!
دكرت فلاندرن و تیم جراحی او فوراً با یك فروند هواپیمای اختصاصی به مكزیكوسیتی آمدند و پرفسور فلاندرن از غدد گردن شاه نمونهبرداری كرد و پس از آزمایشات پزشكی اظهار داشت باید سریعاً شاه تحت عمل جراحی قرارگیرد و طحال وی برداشته شود. در مكزیك چند تن از دوستان آمریكایی ما به دیدن اعلیحضرت آمدند كه این دیدارها در بالا بردن سطح روحیه اعلیحضرت خیلی مهم بود. آنها عبارت بودند از:
هنری كیسینجر، ریچارد نیكسون، جرالد فورد، فرانك سیناترا، دیوید راكفلر، الیزابت تایلور و آن مارگرت.متأسفانه وضع جسمانی اعلیحضرت رو به وخامت بود و ایشان به وضوح هر روز لاغرتر و نحیفتر میشدند، به طوری كه حتی استخوانهای صورت و فك ایشان كاملاً از زیر پوست مشهود بود. وضعیت مزاجی اعلیحضرت هم خراب شده بود و در غذا خوردن مشكل پیدا كرده بود. این شرایط ما را به فكر آن انداخت تا سریعاً جایی را برای بستری كردن شاه پیدا كنیم. هنری كیسینجر در مكزیكوسیتی به شاه پیشنهاد كرد تا برای رفتن به آمریكا پولی خرج كند. او به اعلیحضرت گفت اگر چه كارتر با ورود شاه به آمریكا مخالف است اما ماندیل معاون او را میشود با پول خرید.
با این همه درد و مرض، بیخودی زنده ای!
چهار هفته از اقامت ما در كوئر ناواكا (ویلای گل سرخ) گذشته بود كه مشكل جدیدی هم بر مشكلات اعلیحضرت افزوده شد.مكزیك و به ویژه در اطراف ویلای (كوئرناواكا) مملو از پشههای ناقل مالاریا بود و شاه مبتلا به مالاریا شد.این بار به پیشنهاد آقای «رابرت آرمائو» پزشكی از دانشگاه كورنل نیویورك كه از معروفترین پزشكان جهان بود استخدام شد و برای معالجه شاه به مكزیك آمد.دكتر «بنجامین كین» كه پزشك افراد پولدار جهان بود، در مكزیك شاه را ملاقات كرد و علاوه بر سرطان و مالاریا، زردی (یرقان) شاه را هم تشخیص داد و گفت «بروز این زردی نشاندهنده پیشرفت سرطان در لوزالمعده اعلیحضرت است!»
بازارگرمی تازه! پزشک هایشان هم دستِ کمی از گانگسترهایشان (نمونه ی باهاما) ندارند!
چهار هفته از اقامت ما در كوئر ناواكا (ویلای گل سرخ) گذشته بود كه مشكل جدیدی هم بر مشكلات اعلیحضرت افزوده شد.مكزیك و به ویژه در اطراف ویلای (كوئرناواكا) مملو از پشههای ناقل مالاریا بود و شاه مبتلا به مالاریا شد.این بار به پیشنهاد آقای «رابرت آرمائو» پزشكی از دانشگاه كورنل نیویورك كه از معروفترین پزشكان جهان بود استخدام شد و برای معالجه شاه به مكزیك آمد.دكتر «بنجامین كین» كه پزشك افراد پولدار جهان بود، در مكزیك شاه را ملاقات كرد و علاوه بر سرطان و مالاریا، زردی (یرقان) شاه را هم تشخیص داد و گفت «بروز این زردی نشاندهنده پیشرفت سرطان در لوزالمعده اعلیحضرت است!»
بازارگرمی تازه! پزشک هایشان هم دستِ کمی از گانگسترهایشان (نمونه ی باهاما) ندارند!
دكتر «بنجامین كین» پس از معایناتی كه انجام داد و بعد از مطالعه پرونده پزشكی شاه به صراحت دكتر ژرژ فلاندرن (فرانسوی) را كه از هشت سال قبل پزشك مخصوص شاه بود، مسئول پیشرفت سرطان شاه و وخیم شدن حال او معرفی كرد.او گفت: «داروهایی كه پزشكان فرانسوی در طول هشت سال گذشته تجویز كردهاند باعث وخامت حال شاه شده است ...»
وی اضافه كرد:
وی اضافه كرد:
«شاه باید همان هشت سال قبل مورد عمل جراحی قرار میگرفت، در حالی كه برای او كورتیزون تجویز كردهاند كه واقعاً زیانآور است!» این مطلب باعث درگیری و جنگ لفظی شاه و شهبانو شد و اعلیحضرت در حضور همه شهبانو را متهم كرد كه از هشت سال قبل قصد كشتن او را داشته است!علت این بود كه پزشكان فرانسوی را شهبانو استخدام كرده بود تا شاه را معالجه كنند!
سیاه بازی!
دكتر «بنجامین كین» در جلسهای با حضور هنری كیسینجر و والتر ماندیل (معاون كارتر) و دیوید راكفلر اظهار داشت كه وضع شاه فوقالعاده بحرانی است و سریعاً باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد و دولت آمریكا باید برای رعایت مسائل انسانی شاه را در آمریكا بپذیرد. او همچنین به بیمارستان مموریال نیویورك تلفن كرد و فوراً یك تیم مجهز پزشكی برای شروع معالجات بالینی به مكزیكوسیتی آمدند.در دورانی كه در مكزیك بودیم پرزیدنت لوئیز پورتی یو (رئیس جمهور مكزیك) مرتباً به دیدارمان میآمد و شاه را دلداری میداد. پرزیدنت «پورتی یو» با شاه دوستی دیرینه داشت.
لابد آنجا هم برای «تمدن بزرگ» از کیسه ی ملت ایران پول خرج کرده بود!
لابد آنجا هم برای «تمدن بزرگ» از کیسه ی ملت ایران پول خرج کرده بود!
پرزیدنت «پورتی یو» به شاه اطمینان داد كه دروازههای مكزیك همیشه به روی او باز خواهند بود.تا قبل از آمدن دكتر بنجانین كین به مكزیكوسیتی همه مقامات آمریكایی از پذیرش شاه امتناع میكردند؛ اما معلوم نشد چه اتفاقی افتاد و نفوذ كلام دكتر كین تا چه اندازه كارایی داشت كه دولت كارتر قبول كرد شاه برای معالجه روانه نیویورك شود.
رییس جمهوری با خاستگاه و خصوصیات روستایی!
قبل از آنكه عازم نیویورك شویم یكی از دوستانمان اطلاع داد كه پرزیدنت كارتر از وزارت امور خارجه آمریكا خواسته است تا قبل از عزیمت شاه به اطلاع مقامات ایران برساند كه پذیرش شاه در آمریكا فقط به خاطر مسائل انساندوستانه و انجام معالجات پزشكی است و پس از آن شاه از آمریكا خارج خواهد شد.
پالان های خر، همه جا خرشان را می یابند!
(فرقی نمی کنه خر کجا باشه و چه شکل و شمایلی داشته باشه! ما همه جا پالانش می شیم!)
اوایل خردادماه سال ۱۳۵۸ بود كه با یك فروند هواپیمای جت كه از شركت ایرانی گلف استریم (متعلق به میلیاردر ایرانی آقای نمازی) كرایه كرده بودیم روانه نیویورك شدیم.
در آمریكا ایرانیان زیادی بودند كه دهها شركت كشتیرانی، هواپیمایی و پالایشگاههای گاز و نفت را در مالكیت خود داشتند.
آرزوهای بربادرفته!
موقعی كه شاه شنید آقای نمازی كه یك نفر شیرازی است، جزو میلیاردرهای تراز اول آمریكا به حساب میرود و صاحب دهها شركت بزرگ بینالمللی و دهها فروند هواپیما و كشتی است، اظهار داشت اگر من در سال ۱۳۳۲ فریب آمریكاییها را نخورده بودم و به تهران بازنمیگشتم و مثل آقای نمازی دنبال تجارت میرفتم، اكنون پادشاه اقتصادی گمنامی بودم و هیچكس هم با من كاری نداشت.
اردشیر جان، گوشه ای از واقعیت را دیده است!
او درست میگفت؛ در آمریكا افرادی هستند كه چند برابر شاه سعودی و پادشاه برونئی و یا امیر كویت ثروت دارند و هیچ كس هم اسم آنها را نشنیده است. آنها در قصرهایی زندگی میكنند كه كاخ سعدآباد و یا كاخ نیاوران مثل سرایداری آنها میباشد. در آمریكای امروز، اشخاصی هستند كه ثروت آنها از یكصد میلیارد دلار هم بیشتر است و یا در موارد استثنایی افرادی مانند صاحب كمپانی مایكروسافت هستند كه سالی یكصد میلیارد دلار درآمد دارند!
حالا شما پاسخ بفرمائید كه پادشاه واقعی چه كسی است؟
پس آنچنان گمنام هم نبودند. خر خودشان را شناخته بودند!
پس آنچنان گمنام هم نبودند. خر خودشان را شناخته بودند!
البته شاه آقای نمازی را از گذشته دور میشناخت. پدر این آقای نمازی با اعلیحضرت رضاشاه دوست بود و در موقع تبعید رضاشاه از ایران در سال ۱۳۲۰ از طریق كمپانی كشتیرانی خود به پادشاه تبعیدی ایران كمك كرده بود و آقای نمازی پسر هم در جریان وقایع سالهای ۱۳۳۱تا ۱۳۳۲ موقعی كه والاحضرت اشرف و علیاحضرت ملكه پهلوی (تاجالملوك) و همراهانشان توسط مصدق به خارج تبعید شده بودند و پول نداشتند به فریاد آنها رسیده و مخارجشان را در اروپا تأمین و تأدیه كرده بود.
چه پیشواز بیمانندی!
چه پیشواز بیمانندی!
ما در نیویورك در یك فرودگاه دورافتاده و متروك نظامی به نام پایگاه «لادردیل» فرود آمدیم كه حالا از آن برای نشستن و برخاستن هواپیماهای كشاورزی سمپاشی استفاده میكنند.
در فرودگاه یك مأمور گمرك و یك مأمور اداره كشاورزی آمریكا سراغمان آمدند تا مطمئن شوند كالای قاچاق یا گل و گیاه و نباتات دیگر همراه نداریم.برخورد آنها بسیار زشت بود و حتی بلااستثنا ما را تفتیش بدنی كردند. اعلیحضرت كه از این برخورد بسیار عصبی بود خطاب به آنها گفت:
من شاه هستم كه یك سال قبل رئیس جمهور كارتر جلوی پایم فرش قرمز پهن میكرد!
موش آزمایشگاهی از گونه ی «سرگردان»!
موش آزمایشگاهی از گونه ی «سرگردان»!
ما را بر عكس انتظار به بیمارستان مموریال نیویورك نبردند بلكه به بیمارستان دانشگاه كورنل كه مخصوص تعلیم و تربیت نوپزشكان و مبتدیان است، بردند. این بیمارستان كه به مركز پزشكی كورنل معروف است از بیمارستانهای درجه سوم نیویورك و بسیار كثیف و پرازدحام بود.
قابل توجه همه شاه پرستان و نژادپرستان آریایی: شاهنشاه ایران با گذرنامه امریکایی!
قابل توجه همه شاه پرستان و نژادپرستان آریایی: شاهنشاه ایران با گذرنامه امریکایی!
شاه را به نام «دیوید نیوسام» در بیمارستان بستری كردند و در تمام پروندههای پزشكی نام ایشان دیوید نیوسام درج شده بود. من با آنكه۲۵ سال تمام در كنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم كه اسم آمریكایی اعلیحضرت و نام ایشان در گذرنامه آمریكایی ایشان دیوید نیوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بیمارستان بود و اتاقی هم در كنار آن برای شهبانو در نظر گرفته بودند.
اونجای آدم دروغگو! دست اردشیرجان هم توی آشه!
اونجای آدم دروغگو! دست اردشیرجان هم توی آشه!
بر عكس آنچه در كتابهای مختلف نوشته شده است، من فقط برای تقویت روحیه اعلیحضرت همراه ایشان بودم و هیچ نقشی در پذیرش ایشان در آمریكا و بیمارستان نداشتم و همه كارها را دیوید راكفلر و كیسینجر و ریچارد نیكسون و سایر دوستان آمریكایی اعلیحضرت انجام دادند.
با آنكه تلاش زیادی شده بود تا ورود شاه به بیمارستان از چشم نمایندگان رسانههای همگانی پنهان بماند، معهذا موضوع آشكار شد و مطبوعات و خبرنگاران میكروفن به دست ایستگاههای رادیو تلویزیونی به بیمارستان سرازیر شدند و موضوع را علنی ساختند.پس از آن دانشجویان ایران مقیم آمریكا جلوی بیمارستان ریختند و تظاهرات كردند و فریاد مرگ بر شاه سر دادند.
کورش آسوده بخواب! ما در راهیم!
وقتی شاه از مطلب مطلع شد اظهار داشت به آنها بگویید كه دیگر چیزی از شاه باقی نمانده و آنها به زودی به آرزوی خود خواهند رسید و شاه خواهد مُرد!
بوی پول اینجا هم رسیده!
بوی پول اینجا هم رسیده!
باید بگویم در بیمارستان دانشگاه كورنل مدیران بیمارستان و پزشكان و حتی پرستاران مانند كفتار و لاشخور به دور شاه ریختند و در حالیكه به شاه به چشم یك طعمه پولدار نگاه میكردند هر یك كوشیدند تا از این مریض در حال موت سودی نصیب خود سازند!
باجگیری آشكار!
اول از همه مدیر بیمارستان مراجعه كرد و ضمن آرزوی بهبودی برای شاه اظهار داشت بیمارستان كورنل برای تجهیز بخش سرطان خود نیاز به یك میلیون دلار كمك اعلیحضرت دارد. معنای این حرف اشكار بود و آنها برای شروع معالجات شاه یك میلیون دلار میخواستند. این یك باجگیری آشكار از پیرمردی در حال مرگ بود.رشته تخصصی تازه در پزشکی: تیغ زنی!
شاه كه با مرگ دست و پنجه نرم میكرد، چارهای جز پرداخت این پول نداشت. تعدادی از پزشكان نظیر دكتر «كولمن» هم كه برای شیمی درمانی اطراف شاه جمع شده بودند، به بهانههای مختلف اعلیحضرت را تیغ میزدند.هر چند دقیقه یك بار پزشك جدیدی در حالیكه پروندهای در زیر بغل داشت وارد اتاق شاه میشد و چند سئوال پزشكی از او میكرد و دستی به سر و روی شاه میكشید و نبض او را میگرفت و میرفت.ما بعداً دلیل مراجعه این همه پزشك را فهمیدیم. هر یك از آنها برای معالجه چند دقیقهای به شاه و احوالپرسی از او كه اسم این كار را ویزیت و معاینه میگذاشتند چند هزار دلار طلب میكردند!
یک کمدی کلاسیک غم انگیز!
یک کمدی کلاسیک غم انگیز!
به هر حال پزشكان پس از دهها مشاوره پزشكی كه هر مشاوره برای شاه چند هزار دلار آب میخورد، ایشان را به اتاق عمل بردند و در حالیكه همه آزمایشات و عكسبرداریهای انجام شده نشان میدادند كه طحال ایشان بزرگ شده و باید برداشته شود، كیسه صفرای شاه را درآوردند و جای عمل را دوختند!
چه به هنگام!
چه به هنگام!
در این موقع خبر آوردند كه «فریدون جوادی» موفق به خروج از ایران شده و از طریق تركیه خود را به نیویورك رسانده است.«فریدون جوادی» كه از دوستان نزدیك شهبانو بود به بیمارستان آمد و آمدن او سبب شد شهبانو از تنهایی و افسردگی خارج شوند.
از این نمد، کلاهی بیش تر نمی شود ساخت! مزاحمت هم جایز نیست!
فریدون مانند یك خدمتگزار صدیق در بیمارستان در جوار شاه و شهبانو باقی ماند و من كه مجبور بودم برای رسیدگی به امور شخصی خود به واشنگتن برگردم، با اجازه اعلیحضرت نیویورك را ترك كردم و دیگر ایشان را ندیدم و این آخرین دیدارما در زمان حیات شاه فقید بود.
پایان سرگردانی «یهودی سرگردان»!
اعلیحضرت محمدرضا در ساعت نه صبح روز ۵ مرداد ۱۳۵۹ درگذشت و من برای شركت در مراسم تشییع جنازه ایشان عازم قاهره شدم. در قاهره تشییع جنازه باشكوهی از جنازه ایشان به عمل آمد.
بازهم این یکی به کم قانع بود و «کمک مالی بلاعوض» یادش نرفته بود!
بازهم این یکی به کم قانع بود و «کمک مالی بلاعوض» یادش نرفته بود!
پرزیدنت انورسادات، حق دوستی و برادری را كاملاً به جا آورد. جسد شاه را در تابوتی كه روی یك عراده توپ قرار داده شده بود و با اسب كشیده میشد، در یك فاصله پنج كیلومتری از بیمارستان قاهره تا مسجد الرفاعی حمل كردند.
نشان های دلاوری برای مام میهن یا نشان های نوکری ملکه الیزابت و ...؟!
نشان های دلاوری برای مام میهن یا نشان های نوکری ملکه الیزابت و ...؟!
تابوت شاه در پرچم سه رنگ ایران پوشانده شده و مدالها و نشانهای شاه روی آن قرار داشتند. در پشت جنازه، ریچارد نیكسون (رئیس جمهور اسبق آمریكا)، هنری كیسینجر (وزیر امور خارجه اسبق آمریكا)، كنستانتین پادشاه سابق یونان، والاحضرت اشرف و شهبانو فرح و بنده به اتفاق همسر سابقم والاحضرت شهناز و عده ای از رجال بلندپایه آمریكایی، انگلیسی و اسرائیلی حركت میكردیم.
پزشکان امریکایی یا فرانسوی؟ از آقای جوادی چه خبر؟!
دیپلماسی به اردشیرجان آموخته تا در جای خود، گفته را مستقیما از زبان شخص بگویند!
پس از دفن شاه و پایان مراسم خاكسپاری چند روزی در كاخ قبه نزد شهبانو باقی ماندیم و شهبانو در این فرصت مطالبی را از روزهای پایانی عمر شاه برایم تعریف كردند كه نشان میداد بردن شاه به آمریكا همانا توطئهای برای قتل ایشان بوده و پزشكان آمریكایی به جای معالجه شاه مرگ او را تسریع كرده بودند.
شهبانو برایم چنین تعریف كردند و من این مطالب را چون خودم شاهد و ناظر نبودهام از قول ایشان تعریف میكنم:
«... هنوز چند روز از عمل جراحی شاه نگذشته بود كه عكسبرداریها نشان دادند پزشكان جراح در هنگام عمل شاه سنگ ریزهای را در كیسه صفرای او جا گذاشتهاند!هنگامی كه این مطلب به اطلاع پروفسور كولمن رسانده شد او به جای آنكه متأسف باشد، شروع به خندیدن كرد و گفت: هه... هه... هه...! به راستی چه مسخره و خندهآور است كه جراحان متوجه به جاماندن این سنگریزه نشدهاند!»
من (فرح) فوراً به پاریس تلفن كردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دكتر ژرژ فلاندرن كه از جراحان برجسته فرانسوی و از دوستان دیرینه من و شاه بود گفت:
من (فرح) فوراً به پاریس تلفن كردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دكتر ژرژ فلاندرن كه از جراحان برجسته فرانسوی و از دوستان دیرینه من و شاه بود گفت:
«در عمل كیسه صفرا یك روش استاندارد وجود دارد كه جراح باید ضمن عمل جراحی به كبد بیمار فشار بیاورد تا معلوم شود آیا همه سنگها از كیسه صفرا خارج شدهاند یا نه؟
چرا آنها این كار را نكردهاند؟ از آنها بپرسید چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امریكا خارج كنید؛ زیرا این علامت آن است كه میخواهند او را در بیمارستان بكشند!
چرا آنها این كار را نكردهاند؟ از آنها بپرسید چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امریكا خارج كنید؛ زیرا این علامت آن است كه میخواهند او را در بیمارستان بكشند!
در وضع بدی قرار گرفته بودیم. مدتها تلاش كردیم تا به آمریكا بیاییم و حالا باید شاه را برمیداشتیم و از آمریكا فرار میكردیم!از یك طرف پزشكان فرانسوی همكاران آمریكایی خود را متهم میكردند كه قصد كشتن شاه را دارند و عمداً سنگریزه را در كیسه صفرای شاه جا گذاشتهاند و از طرف دیگر پزشكان آمریكایی فرانسویها را متهم به تعلل در معالجه شاه كرده و آنها را مسئول پیشرفت سرطان میدانستند.
چاپیدن هنوز هم پی گرفته می شود! اکنون نوبت کانادایی هاست تا از این نمد کلاهی بسازند!
به هر حال پس از مشورتهای زیاد پزشكان نظر دادند كه عمل جراحی دوم روی محمدرضا برای بیرون آوردن سنگریزه باقی مانده به سبب ضعف جسمانی شاه ممكن نیست و بهتر است یك متخصص كانادایی برای اشعه درمانی و خرد كردن سنگ ریزه باقی مانده با روش پرتو درمانی از «اوتاوا» احضار شود.آنها همچنین تصمیم گرفتند تا غده سرطانی گردن شاه را برق بگذارند!
داستان از این قرار بود ...
در این حال از تهران خبر رسید كه دانشجویان تندرو به رهبری یك نفر از ملایان ضدآمریكایی وارد محوطه سفارت آمریكا شده و ۶۶ نفر از دیپلماتها را به زور اسلحه گروگان گرفته و خواستار استرداد شاه به ایران شدهاند ...»
اخراج از امریکا و قول مردانه ی مکزیکی!
اخراج از امریکا و قول مردانه ی مکزیکی!
می بینید فیلم واقعی تا چه اندازه با فیلم های سینمایی تفاوت دارند؟!
گروگانگیری ۶۶ دیپلمات آمریكایی در تهران احساسات آمریكاییها را علیه شاه برانگیخت و افكار عمومی آمریكا خواستار اخراج شاه از آمریكا شدند.در این موقع، وزارت امور خارجه آمریكا از شاه خواست تا خاك آمریكا را ترك كند. شاه تصمیم میگیرد به مكزیك بازگردد اما پرزیدنت «لوئیز پورتییو» علیرغم قول مردانهای كه قبلاً داده بود حاضر به پذیرش مجدد شاه نشد و گفت ممكن است حادثه مشابهی برای دیپلماتهای مكزیكی مقیم تهران روی بدهد و جان آنها به خطر بیفتد.
شاه، شاه كه میگویند همین است؟! یك مشت پوست و استخوان!
شاه، شاه كه میگویند همین است؟! یك مشت پوست و استخوان!
چون هیچ كشوری مایل به پذیرش شاه نبود، خود آمریكاییها محلی را برای اقامت شاه پیدا كردند و او را به پاناما فرستادند كه یك پایگاه آمریكایی در دریای كارائیب بود. بعدها دخترم (والاحضرت مهناز) تعریف كرد كه در موقع انتقال پدربزرگش به پاناما او آن قدر لاغر شده بود كه لباس از فرط لاغری به تنش بند نمیشد و مرتباً شلوارش پائین میآمد. به همین خاطر هنگامی كه «عمر توریخوس» حاكم پاناما كه قهرمان مشتزنی سابق این كشور بود، چشمش به شاه افتاد، گفت: «شاه، شاه كه میگویند همین است؟ اینكه یك مشت پوست و استخوان است!»
بازگشت به دامان عرب های «بیعاطفه»! (گفته ی خود وی!)
اقامت در پاناما به بهای چندین میلیون دلار تمام شد و چون مقامات پاناما تصمیم گرفته بودند در قبال دریافت پول و نفت شاه را تحویل ایران بدهند، شاه مجدداً مجبور به رفتن به مصر شد و عاقبت در همین كشور درگذشت.
این را هم بگذاریم به حساب خونخواهی آن همه آدم های میهن دوست و آزادیخواه که در زندان های شاه شکنجه شدند و جان باختند!
این را هم بگذاریم به حساب خونخواهی آن همه آدم های میهن دوست و آزادیخواه که در زندان های شاه شکنجه شدند و جان باختند!
شاه پس از رسیدن به قاهره در بیمارستان معادی قاهره تحت عمل جراحی قرار گرفت. موقعی كه پروفسور دوبیكی آمریكایی برای عمل جراحی شاه به قاهره آمده بود، یكی از جراحان مصری اتاق عمل را ترك میكند و میگوید من سوگند خوردهام تا از جان بیماران محافظت كنم در حالیكه پروفسور دوبیكی عمداً لولهای را داخل شكم شاه جا گذاشته است تا عفونت كند و شاه بمیرد.
اکنون همه از «دولت موقت» و «غیر موقت» گرفته تا ملکه الیزابت و ... نفس راحت می کشند!
دو روز پس از عمل جراحی حال شاه رو به وخامت گذاشت و شاه درگذشت. پزشكان مصری پس از مرگ شاه طی مصاحبههایی گفتند اگر چه شاه به سرطان مبتلا شده و محكوم به مرگ بود، اما با معالجات درست میتوانست برای مدتی زنده بماند؛ ولی پزشكان آمریكایی مرگ او را جلو انداختند!
کدام زندگی سراسر ماجرا؟! یکی و نصفی بیش تر نیست: ۲۵ امرداد ۱۳۳۲ که از ترس جان گریخت و دوباره برگشت؛ و ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ که برای همیشه آواره و گوربگور شد!
و این پایان زندگی سراسر ماجرا و هیجان پادشاه بود. سرنوشت این طور میخواست كه شاه در سرگردانی و تبعید و با آن وضع ناگوار این جهان را ترك كند ...
http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/09/blog-post_10.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر