«چقدر تلخه به همه آرامش بدی، ولی وقتی خودت
یه شونه ی گرم برای دلتنگی هات بخوای، هیچکس کنارت نباشه ...»
می نویسم:
... داستان اون رباخواره رو نشنیدی که
خواجه نصرالدین اشتباها از غرق شدن نجاتش می ده؟ همه دور او برکه جمع شده بودن بهش
می گفتن:
دستت رو بده من ... دستت رو بده من!
طرف هم هی غوطه می خورد ... می رفت پایین؛
می اومد بالا؛ دستش رو هم به سمت کسی دراز نمی کرد. تا آخرش خواجه نصرالدین که از
کنار اون برکه می گذشت، فهمید این بابا از یه جنس دیگه ای به غیر از بیشتر مردمه؛
رفت کنار برکه، بهش گفت:
دستمو بگیر!
طرف هم دستشو گرفت از غرق شدن نجات پیدا
کرد. ولی بعدش از همون مردم دور برکه شنید
که نیمی از مردم شهر به اون رباخوار بدهکارن و از کرده ی خودش پشیمون شد.
حالا شما هم یه مدتی بجای آرامش دادن
شروع کن به آرامش گرفتن از بقیه؛ مطمئن باش بجای یه شونه ی گرم صد تا شونه ی گرم
داوطلب رفع دلتنگی هات می شن!
حالا هم هیچ لازم نکرده مث این خانومه
تو عکس سر در گریبون بشی! به قول اصفهونی ها:
وخی! وخی! وقت کاره ...
ب. الف. بزرگمهر ١٢ دی ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر