«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

اینگونه، اندیشمندی بزرگ و ایراندوست را به خاک و خون کشیدند!


دوستی پژوهشگر و فرهنگ پرور، نوشته ای چند درباره ی احمد کسروی برایم فرستاده و نوشته است:
«احمد کسروی، پژوهشگر، زبان شناس، ترزبان و دانشمند بیمانند دوره ی کنونی، روز بیستم اسفند سال ١٣٢٤ هنگام رسیدگی به دادخواهی خود در کاخ دادگستری با ضربه های کارد برادران امامی از اعضای جمعیت فداییان اسلام کشته شد. کسروی، هنگام مرگ ۵۵ ساله بود و هنوز می توانست خدمت های فرهنگی شایانی به ایران و ایرانیان بکند. ٢٤ اسپند ماه امسال، ٦۷ سال از کشته شدن جانگداز این دانشمند می گذرد.»

نوشتار زیر یکی از آن نوشتارهاست که به قلم یکی از یاران زنده یاد احمد کسروی درباره ی رویداد غم انگیز و دردناک کشته شدن وی به دست اعضای «جمعیت» یادشده، نگاشته شده است. «جمعیت»ی که سرجنبانان نهانی آن، دست های پلید سازمان های جاسوسی و نفوذی انگلیس در کشورمان بودند و بازماندگان شان در حاکمیت تبهکار و ایران بربادده جمهوری اسلامی، فداکارترین دانشمندان و کوشندگان راه بهروزی خلق های میهن مان را روانه ی زندان ها و شکنجه گاه ها نموده و سرانجام به دارشان آویختند؛ ولی، همانگونه که پیرمرد روشن بین آذربایجانی برای آرام نمودن بازماندگان زنده یاد کسروی در روز پس از آن رویداد پلید گفته بود: «کتابها، اندیشه ها و نوشته های او پیش ما است. جنازه اش را به مرده پرستان بخشیدیم.»، کارِ و کوشش کسروی برجای ماند و امروز، بسی بیش از آن روز و روزگار از ارج و سپاس مردم ایران برخوردار است. گرچه هنوز تا «... پیروزی عقل و منطق ... بر جهل و تعصب و چیرگی آزاداندیشی و روشن بینی ... بر یکسونگری و تاریک اندیشی» راه برجای مانده، آن جانفشانی ها بیگمان روزی به بار خواهد نشست و سهم مرده پرستان و تاریک اندیشان و پرورندگان پریشانگویی مذهبی، ننگ و نفرت تاریخی خلق های ایران زمین است. 

ب. الف. بزرگمهر    ٢١ اسپند ماه ١٣٩١

***

روایت شاهد عینی از قتل و خاکسپاری کسروی

ما می دانستیم و به ما اطلاع داده بودند که که فداییان اسلام و مذهبیون مصمم به ترور کسروی هستند. کسروی نیز می دانست و این مطلب را چندبار با نامه یا شفاهی به مقامات بازپرسی تذکر داده بود؛ و ما هر بار که به بازپرسی می رفتیم آن قیافه ها را در راهروی جلوی بازپرسی می دیدیم که در بین شلوغی و ازدحام مراجعین رفت و آمد می کردند. آن روز پس از آنکه کسروی وارد اتاق بلیغ می شود، حدادپور که مُسلّح بود در قسمت دست راست اتاقک و یزدانیان جلوی در ورودی مستقر می شوند.

برادران امامی با چند نفر از همدستان و توطئه کنندگان که در لباس‌های پاسبان نظامی و متفرقه در راهرو و جلوی در ورودی بازپرسی در میان جمعیت در رفت و آمد بوده اند، وقتی که از استقرار کسروی جلوی میز بازرس مطمئن می شوند، در یک یورش ناگهانی و حساب شده یزدانیان را که دارای جثه کوچکی بود به کناری پرتاب می کنند و یک نفر او را نگه می دارد. سید حسین امامی در یک دست اسلحه و در دست دیگر کاردی بزرگ، می خواهد از اتاقک کوچک عبور کرده وارد اتاق بازرسی می شود.

حدادپور که سرراه او نشسته به عجله بلند می شود که راه او را سد کند. امامی در این وقت در بین اتاقک و اتاق بازپرسی را باز کرده، حدادپور کمر او را از پشت می گیرد. در حال این کشمکش، برادر بزرگتر، سید محمد که با طرح پیش بینی شده به دنبال برادر کوچک وارد اتاقک می شود با کاردی بلند از پشت سر چنان ضربه ای به پشت حدادپور می زند که به تشخیص پزشک قانونی چهار دنده حدادپور از بند جدا می شود و نوک کارد هم قلب حدادپور را می شکافد. دو ضربه دیگر از پهلو و گردن به حدادپور وارد می شود و گلوله ای نیز از شانه ی او وارد بدن او می شود که معلوم نیست از طرف برادران امامی شلیک شده و یا از طرف شخص سومی (گویا به اسم مستعار الماسیان) که از پشت سر برادر بزرگتر وارد اتاق شده بود. حدادپور را از پای درآوردند.

سیدحسین که پایش از چنگ حدادپور خلاص شده بود، تیری از پشت به کسروی شلیک می کند؛ کسروی بلند می شود و از طرف راست میز بازرس می رود تا خود را در پناه میز قرار دهد در حالی که پشت صندلی واژگون شده بازپرس گیر کرده بود و دست راستش همچنان از جیب بغلی که اسلحه در آن بود، بیرون نیامده بود در اثر تیرهای پی در پی امامی و شاید آن دو نفر دیگر از پای در می آید و آنگاه هر سه نفر خود را با کارد به اندام نحیف و تیرخورده او می رسانند و کاری می کنند که سلاخ ‌های قصابخانه با گوسفند نمی کنند.

محمدعلی جزایری که آن روز در محل «کانون» بود، خبردارم کرد. بلافاصله خودم را به دادگستری رساندم و یکراست به طرف اتاق بازپرسی شعبه ۷ که می دانستم کجاست رفتم.

سراسر راهروی بازپرسی به اشغال نیروهای انتظامی و پلیس درآمده بود و هیچ رفت و آمدی در آن نمی شد. درِ اتاق بازپرسی شعبه هفت قفل شده بود و دو سرباز و یک پاسبان دادگستری جلوی آن ایستاده بودند و به کسی اجازه ورود نمی دادند. رفته رفته یاران کسروی از راه می رسیدند. یکی دو تن از اعضای خانواده کسروی و یکی از دامادهایش سراسیمه خود را به آنجا رسانده بودند. حدود ساعت سه بعد از ظهر نماینده پزشک قانونی و یک افسر شهربانی و دو سه نفر مامور دیگر آمدند و به چندتن از اعضای خانواده و یاران کسروی اجازه دادند وارد راهرو بازپرسی شوند. من یکی از آن ها بودم.

به دستور افسر شهربانی، پلیس دادگستری در را باز کرد. با وحشت و دلهره در جلو یک سرباز و پلیس بعد افسر و پزشک قانونی وارد اتاق شدند، بقیه به دنبال آنها. یکی دو نفر که جلوی ما بودند، وضع اتاق بازپرسی و جنازه حدادپور را که جلوی در افتاده بودند، دیدند و در همان اتاقک ورودی جلوی در روی صندلی افتادند و شیون آنها بالا رفت؛ و بعضی از ورود به اتاق منصرف شدند و افراد گریان و از حال رفته را کمک کردند و بیرون اوردند.

پس از بررسی مختصری از سردخانه پزشک قانونی وسایلی آوردند و جنازه های تکه پاره شده را به سردخانه بردند. وضع اتاق در ورود ما به این شکل بود:
کف اتاق پوشیده از خون تازه و خشک شده؛ در و دیوار خونی. وقتی جنازه ها را بردند، دستور دادند که اتاق شسته شود.

بیشتر اعضای خانواده و یاران کسروی که تا این موقع در دادگستری جمع شده بودند، برای مشورت و تصمیم گیری به محل «کانون» رفتند و من و چهار نفر از یاران و اعضای خانواده به دفتر پزشکی قانونی رفتیم. پزشک قانونی، مشاهدات خود را نوشت و جواز دفن صادر شد. در این مدت، مرتب بین پزشک قانونی و مقدمات شهربانی و حکومت نظامی و شاید نحست وزیر و وزیر دادگستری با تلفن گفت و گو می شد.

ما در راهرویی در همان نزدیکی در انتظار بودیم.

حدود ساعت شش بعد از ظهر نماینده پزشک قانونی به همراه یک افسر شهربانی و یک افسر شهربانی و یک افسر فرمانداری نظامی به سوی ما آمدند. افسر شهربانی خطاب به ما گفت:
«جواز دفن صادر شده؛ جنازه ها را کجا می خواهید ببرید؟ و کجا می خواهید دفن کنید؟»

ما هنوز در بهت و ناباوری و تاثر بودیم؛ توان تصمیم گیری نداشتیم. اما هنوز جمله او تمام نشده بود که یک نفر با عجله از دفتر آمد و صدایش کرد و به گوشه ای برد و آهسته با او گفت و گو کرد .سپس آن افسر هم به دفتر رفت تا با تلفن کسب تکلیف کند (از کدام مقام؟ نمی دانم.) و پس از چند دقیقه با حالتی افسرده آمد و گفت:
«دستور داده شده و حتما جنازه ها را تا امشب باید از اینجا بیرون ببرید.»

همه ما در بهت فرو رفته بودیم. چگونه؟ چرا؟ یکی از یارانِ افسر ما در حالیکه از شدت تاثر اشک می ریخت و می لرزید فریاد زد:
«ما امروز صبح راهنما و برادر خودمان را صحیح و سالم آورده ایم و در کاخ دادگستری به شما تحویال داده ایم و حال شما به ما تکلیف می کنید جنازه پاره آن ها آنها را حتما تا شب از اینجا بیرون ببریم؟»

همه حاضران می گریستند. افسر پیام آور نیز سخت دستخوش تاثر شده بود؛ با احترام دوست افسر ما را کناری کشید و به زبان ترکی مطالبی به نجوا به او گفت (ایشان هر دو همشهری کسروی و از اهالی آذربایجان بودند). بعدها دانستیم که به او گفته بود، طبق اطلاعی که هم اکنون از اداره آگاهی شهربانی و رکن ٢ ستاد ارتش به پزشک قانونی رسیده گروهی از بازاریان و متعصبین مذهبی، آزادی قاتلین را که بازداشت شده اند، تقاضا دارند و گفته اند که اگر آنها را تا امشب آزاد نکنید، ساختمان پزشکی قانونی و دادگستری را به آتش می کشیم که با جنازه آن ملاعین خاکستر شود.

ما فقط نعره خروشان افسر همباور خود را شنیدیم که می گفت:
«به جهنم. بگذار این بیدادگستری بسوزد. بهتر که کسروی و حدادپور هم بسوزند و خاکستر شوند. ما جسم بیجان آنها را نمی خواهیم؛ ما زنده آن ها را می خواستیم» و زار زار می گریست. به من گفت: «بیایید بروید به فکر زنده ها باشیم. نماینده پزشکی قانونی کنار ملک نژاد رفت و گفته های افسر شهربانی را برای او بازگفت. پیرمرد با تاثر و لهجه شیرین آذربایجانی بلند بلند گفت:
«کتابها، اندیشه ها و نوشته های او پیش ما است. جنازه اش را به مرده پرستان بخشیدیم.» و به راه افتاد.

همه به «کانون» آمدیم. وسط حیاط بزرگ «کانون»، همسر، فرزندان، دامادها و نوه های کسروی و تعداد زیادی از همباوران او نشسته و ایستاده در سکوت و اندوه فررفته بودند. اول های شب از اداره آگاهی شهربانی تلفنی شد و پس از آن بود که حدود ساعت ٨ بعد از ظهر، دو مامور اداره آگاهی به محل «کانون» آمدند و با دو تن از یاران، گفت و گوی کوتاهی کردند و رفتند. این دو هم در میان حاضران آمدند تا پیام آن دو مامور آگاهی را به همه برسانند:
«در تلفن نخواستیم به شما بگوییم؛ چون مطلب کاملا محرمانه است. به علت تهدید طرفداران قاتلین، صلاح نیست جنازه ها در امامزاده ها به خاک سپرده شود. متولیان امامزاده ها هم گفته اند نه. امشب در تاریکی، جنازه ها را به طور ناشناس به سر قبر ظهیرالدوله در شمیران منتقل می کنیم. با مقامات گورستان ظهیرالدوله هم صحبت کرده ایم؛ گفته اند مانعی ندارد. بنابراین، فقط چند نفر بدون هیچ تشریفات فردا آنجا حاضر باشند که ناظر به خاکسپاری جنازه ها باشند. خبر را به روزنامه ها هم ندهید.»
بعضی از یاران معتقد بودند اصلاکسی نرود؛ چون با توجه به مطالب کتاب صوفیگری، تدفین کسروی در آرامگاه صوفیه ناشایست است و مغایر و مخالف با عقاید او. بالاخره، پسر بزرگ کسروی، جلال، با مشورت با دیگر اعضای خانواده قرار گذاشت که فردا بی سر و صدا خودمان برویم تا ببینیم چه می شود؟

مراسم خاکسپاری کسروی

سر قبر ظهیرالدوله: فردا تا ساعت ٨ صبح در آرامگاه ظهیرالدوله، هیچ خبری نبود. من ساعت هفت و نیم به آنجا رسیدم. گورستان سوت و کور بود؛ نه جنازه ای، نه گوری و نه گورکنی. پیرمرد درویشی کمی دورتر از قبر ایرج میرزا بر سنگ قبری نشسته بود و زیر لب ذکری می خواند. من از میان قبرها به جنوب گورستان رفتم. عقب جنازه ها می گشتم. اتاقکی با در و پنجره بسته، نظرم را جلب کرد. فکر کردم آرامگاه خصوصی کسی است. هنوز به ضلع جنوبی آن نرسیده بودم که متوجه پاسبانی شدم که کنار پنجره تکیه داده بود و در حال استراحت بود. خیلی خسته به نظر می رسید. صبح به خیری به او گفتم و پرسیدم:
ـ سرکار دو تا جنازه را اینجا نیاورده اند؟

خودش را جمع و جور کرد و جواب داد:
ـ درست نمی دانم؛ اما چرا، گمانم همانست که دیشب نصف شب آوردند و توی اتاق به امانت گذاشته اند. من خودم ندیدم. مرا نگهبان گذاشته اند. جناب سروان ساعت ٨ می‌آیند. کلید پیش ایشانست. شما هم لطفا بروید آن طرف باغچه؛ چون گفته اند کسی به اتاق نزدیک نشود.

در ساعت ٨ رفته رفته یاران و جمعیت زیادی از زن و مرد و عده ای از دانشجویان دانشگاه آمدند و دورتر از اتاق ایستادند.

 اسبانان و نگهبانان دیگری هم آمدند. یک افسر شهربانی و شهردار تجریش و چند نفر کمی دورتر از ما صحبت می کردند. یک نفر از اعضای خانواده کسروی و دو تن از یاران ما به گفت و گوی آن ها فراخوانده شدند. آنها اصرار داشتند هر چه زودتر دو قبر برای آنها خریداری شود و جنازه ها هر چه زودتر دفن شوند و مردم متفرق شوند؛ چرا که بیم برخورد و جنجالی می‌رفت. یاران ما با دفن جنازه ها در گورستان ظهیرالدوله مخالف بودند. مقامات شهربانی ماموریت داشتند و مُصر بودند که این کار هر چه سریعتر انجام شود.

در این موقع جنازه ها که در پتو پیچیده شده بود از اتاق بیرون آورده شد و جلوی اتاق روی زمین قرار گرفت. چشمها به جنازه های سوراخ سوراخ و از هم شکافته دو انسان اندیشمند و فداکار خیره شده بود. همه در سکوت و ناباوری مطلق بودند. یک دقیقه، دو دقیقه و سه دقیقه از هیچ کس صدایی در نمی آمد . . . ناگهان فغان و شیون زنی از خانواده کسروی، سکوت را در هم شکست. از آن پس بود که دیگران نیز با او همدردی و همراهی کردند.

سروان سیمنو بالای سر جنازه ها قرار گرفت؛ با صدایی رسا و گرم در این باره گفتنی ها گفت که همه را به تاسف و تفکر واداشت:
تاسف به حال مردمی که با اندیشمندان و راهبران فکری وطنشان اینچنین رفتار می کنند و تفکر به آینده تاریکی که در انتظار ملتی است که نیک خواهان و دلسوزان جامعه را با چنین رفتار دژخیمانه ای از بین بر می دارد.

محل دفن جنازه ها: مخالفت یاران و خانواده کسروی با دفن جنازه ها در گورستان ظهیرالدوله، مامورین انتظامی را به تلاش و کنکاش واداشت. چرا که دستور داشتند که هرطور هست این جنازه های متلاشی را از جلوی چشم مردم بردارند. پس از گفت و گوی بسیار و با پادرمیانی شهردار تجریش و به راهنمایی یکی از کارکنان گورستان ظهیرالدوله قرار شد چند نفر از مامورین و یاران با متولی «امامزاده قاسم» شمیران که در سینه شمالی کوه البرز قرار دارد، گفت و گو کنند. گویا که یکی از مامورین هم جلوتر رفته بود و از طرف شهردار و کلانتری تجریش از او خواسته بود که این کار را حتما سر و صورتی بدهد.

ما که به همراه مامورین به امامزاده قاسم رفتیم، متولی با آمادگی کامل و روی خوش گفت:
«یک ساعت دیگر می توانید جنازه ها را بیاورید همه چیز آماده ست.» من از او پرسیدم که آیا می توانم محل را ببینم؛ با گرمی جواب داد:
«با کمال میل؛ دنبال من تشریف بیاورید.»

در بین راه نجواکنان و به زیرکی گفت:
«وقتی به بنده امر شد، این خدمت ناقابل را انجام دهم با اجازه شما صلاح ندانستم در گورستان عمومی امامزاده ترتیب این کار را بدهم. یک جای مرغوب و عالی پیدا کردم که گمانم شانس این سید اولاد پیامبر بوده است.» از چرب زبانی او خوشم آمد؛ خاصه که چنین راه حلی مورد علاقه و قبول ما هم بود. از راه باریکی که کنار یک جوی آب باریکتر ادامه داشت، ما را به سرچشمه این آب برد. در سینه کوه، دور از آبادی، چشمه کوچک آبی از سینه کوه بیرون می آمد. با چشم اندازی بر دره ای ژرف و بسیار زیبا. دو کارگر با مقدار زیادی سیمان و بیل و کلنگ مشغول کندن قبرها بودند. چون زمینی طویل و دراز و باریک و با پهنای کم بود، قرار شد یک گودال به درازی قد دو نفر بکنند و هر قدر هم مقدور باشد گودتر.

از شستشو و مراسم کفن و دفن از من پرسید؛ گفتم که هیچکدام را لازم ندارند. بسیار زیرک و به کار خود وارد بود. گفت:
«شهید که این چیزها را لازم ندارد. حق با جنابعالی است.» به پاسبانی که همراه ما بود، گفت:
«سرکار بدو به جناب سروان و آقای شهردار بگو، موافقت شد؛ جا آماده است؛ کنار چشمه آبک. جنازه ها را همانطور که گفتم از همان راه بیاورید.»

حدود ساعت ١١ جنازه ها را آوردند. محل دفن آماده بود؛ و تل بزرگی سیمان ماسه و سنگ آماده شده بود. هر دو جنازه را با همان بدنهای پاره و خونین و سر و صورت شکافته در امتداد هم در آن گودال قرار دادند؛ بطوریکه صورت متلاشی شده ی کسروی و حدادپور به طرف هم قرار داشت؛ گویی به چشم و چهره هم نگاه می کنند.

با سیمان و خرده سنگهایی که از دل کوه بیرون آورده بوند، گودال را پر کردیم و روی آن را صاف کردیم انگار نه انگار که در این مکان، کنار چشمه آبک اتفاقی افتاده است. یکی از دانشجویان دانشگاه با گفتار گرم و تکاندهنده خود به یاران و خانواده کسروی دلگرمی داد و خطاب به خفتگان کنار چشمه آبک هم گفت:
«جانفشانی های شما بی نتیجه نخواهد ماند و نسل آینده پیروزی عقل و منطق را بر جهل و تعصب، و چیرگی آزاداندیشی و روشن بینی را بر یکسونگری و تاریک اندیشی خواهد دید»

نمی دانم او امروز کجاست؟ و از آرزوهای دوران جانی خود نمونه تحقق یافته ای می بیند؟ اکنون که بلندی های چشمه آبک را پوششی از خانه هایی از گل و سنگ و آجر و آهک و آهن و بتون و سیمان در خود گرفته است.

این نوشتار از سوی اینجانب اندکی پاکیزه نویسی و تنها در نشانه گذاری ها ویرایش شده است. عنوان و برجسته نمایی ها نیز از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!