«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

یادی از فرزانه ای بزرگوار و بیمانند در آستانه و به بهانه ی نوروز ـ بازانتشار

«نسیم شمال» از زبان و قلم زنده یاد سعید نفیسی


از میان مردم بیرون آمد؛ با مردم زیست؛ در میان مردم فرو رفت؛ و شاید هنوز در میان مردم باشد. این مرد نه وزیر شد، نه وكیل شد، نه رییس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملك خرید، نه مال كسی را با خود برد، نه خون كسی را به گردن گرفت. شاید روز ولادت او را كسی جشن نگرفت و من شاهدم كه در مرگ او ختم هم نگذاشتند.

ساده‌تر و بی‌ادعاتر و كم‌آزارتر و صاحبدل‌تر و پاكدامن‌تر از او من كسی ندیده‌ام.

مردی بود به تمام معنی مرد، مؤدب، فروتن، افتاده، مهربان، خوش‌روی و خوش‌خوی، دوست‌باز، صمیمی، كریم، بخشنده، نیكوكار، بی‌اعتنا به مال دنیا و به صاحبان جاه و جلال. گدای راه‌نشین را بر مالدار كاخ‌نشین همیشه ترجیح داد. آنچه كرد و گفت برای همین مردم خرده‌پای بی‌كس بود.

روزی كه با وی آشنای نزدیك شدم، مردی بود پنجاه و چند ساله با اندامی متوسط، چهارشانه، اندكی فربه‌شكم، سینه‌ی برجسته‌ای داشت، صورت گرد، ابروهای درهم‌كشیده، چشمان درشت، پیشانی بلند، لبهای پرگوشت. ریش و سبیل جوگندمی خود را از ته می‌زد. دستار كوچك سیاهی بر سر می‌گذاشت. قبای بلند می‌پوشید؛ در وسط آن شالی به كمر می‌بست كه برجستگی شكمش از زیر آن پیدا بود.

لباسهای بسیار ساده می‌پوشید؛ بیشتر لباس نازك در بر می‌كرد و تنها در سرمای سخت، عبای كلفت‌تر بر روی آن می‌انداخت. یك دست لباس متوسط را سالها می‌پوشید. بیشتر گیوه بر پا داشت.
هنگامی كه با ما می‌نشست، دستهای پرگوشت و انگشتان كوتاه خود را روی شكم می‌گذاشت. هنگامی كه قهقه و به بانگ بلند نمی‌خندید، لبخند از لبان او جدا نمی‌شد.

بسیار آهسته حرف می‌زد، چنان‌كه از چند قدمی بانگش شنیده نمی‌شد. من بارها در اوقات مختلف شبانه‌روز، در حالات مختلف، در غم و شادی او را دیدم و هرگز وی را تندخوی و مردم‌آزار ندیدم. با خوش‌رویی و مهربانی عجیبی با همه‌كس روبرو می‌شد. با آنكه بضاعت او بسیار كم بود، همیشه در دو جیب بلند گشادی كه در دو سوی قبای خود داشت، مقدار زیادی پول سیاه آماده بود. به هر گدای راه‌نشینی كه می‌رسید، دست در جیب می‌كرد و نشمرده هرچه به دستش می‌آمد از آن پول سیاه در مشت او می‌ریخت.

اشعار خود را با صدای بسیار مردانه‌ی بم با حجب و حیای عجیبی برای ما می‌خواند؛ و در هر مصرعی خنده‌ای می‌كرد و گاهی هنوز نخوانده خنده را سرمی‌داد. هر روز و هر شب، شعر می‌گفت و اشعار هر هفته را چاپ می‌كرد و به دست مردم می‌داد. نزدیك بیست سال هر هفته روزنامه‌ی «نسیم شمال» او در «مطبعه‌ی كلیمیان» كه یكی از كوچك‌ترین چاپخانه‌های آن روز تهران در خیابان جباخانه‌ی آن روز و دنباله‌ی خیابان بوذرجمهری امروز نزدیك سبزه‌میدان، در چهار صفحه‌ی كوچك به قطع كاغذهای یك‌ورقی امروز چاپ شد و به دست مردم داده شد. هنگامی‌كه روزنامه‌فروشان دوره‌گرد فریاد را سرمی‌دادند و روزنامه‌ی او را اعلان می‌كردند، راستی مردم هجوم می‌آوردند. زن و مرد، پیر و جوان، كودك و برنا، باسواد و بی‌سواد این روزنامه را دست به دست می‌گرداندند. در قهوه‌خانه‌ها، در سرگذرها، در جاهایی كه مردم گرد می‌آمدند، باسوادها برای بی‌سوادها می‌خواندند و مردم دور هم حلقه می‌زدند و روی خاك می‌نشستند و گوش می‌دادند.

این روزنامه نه چشم‌پركن بود، نه خوش‌چاپ. مدیر آن ... سناتور و وزیر سابق نبود؛ پس مردم چرا آن‌قدر آن را می‌پسندیدند؟ از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه به اندازه‌ای سر زبانها بود كه سید اشرف‌الدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام «نسیم شمال» می‌شناختند و همه او را آقای «نسیم شمال» صدا می‌كردند. روزی كه موقع انتشار آن می‌رسید، دسته‌دسته كودكان ده دوازده ساله كه موزعان [پخش‌كننده] آن بودند، در همان چاپخانه گرد می‌آمدند و هر كدام دسته‌ای بزرگ از او می‌گرفتند و زیر بغل می‌گذاشتند. این كودكان راستی مغرور بودند كه فروشنده‌ی «نسیم شمال»اند.
هفته‌ای نشد كه این روزنامه ولوله‌ای در تهران نیندازد. دولت ها مكرر از دست او به ستوه آمدند. اما با این سیّد جُلنبر آسمان‌جُل وارسته‌ی بی‌اعتنا به همه‌كس و همه‌چیز چه بكنند؟ به چه دردشان می‌خورد كه او را جلب كنند؟ مگر در زندان آرام می‌نشست؟ حافظه‌ی عجیبی داشت كه هر چه می‌سرود بدون یادداشت و از برمی‌خواند. در این صورت محتاج به كاغذ و قلم و مركب و مداد هم نبود و سینه‌ی او خود لوح محفوظ بود.

سید اشرف‌الدین در ضلع شرقی مدرسه‌ی صدر در جلو خان مسجد شاه حجره‌ای تنگ و تاریك داشت. اثاثیه‌ی محقر پاكیزه‌ای از فروش ««نسیم شمال»» تدارك كرده بود. زمستانها كرسی كوچك یك‌نفری پاكیزه‌ای می‌گذاشت. روی آن جاجیمی سبز و سرخ می‌كشید. در گوشه‌ی اطاق یك منقل فرنگی داشت؛ و در كماجدان كوچكی برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام می‌پخت. بیشتر روزها خوراك او طاس‌كباب یا آبگوشت تنك آب بود كه در آن لیمو عمانی بسیار می‌ریخت و با دست خود آنها را له می‌كرد و آب آن را در آبگوشت خود می‌فشرد و نان ترید می‌كرد و نان را می‌غلطاند و در میان انگشتان نرم می‌كرد و به دهان می‌گذاشت.

بی‌خبر و بی‌مقدمه هم كه می‌رفتیم، آبگوشت یا طاس‌كباب او حاضر بود. در شعر خود همه‌جا نام خوراكی ها را می‌برد و منظومه‌ای نسرود كه كلمه‌ی «فسنجان» در آن نباشد؛ اما كجا فسنجان نصیب او می‌شد!

من كودك یازده ساله بودم كه اشعار او را به ذهن سپردم. در آن گیرودار و گیراگیر اختلاف مشروطه‌خواهان و مستبدان به میدان آمد. اشعار معروفی در نكوهش زشت‌كاریهای محمدعلی شاه و امیربهادر و اعوان و انصار ایشان گفته بود كه دهان‌به‌دهان می‌گشت. در این حوادث هیچ‌كس مؤثرتر از او نبود.

من هر وقت كه عكس و شرح حال سران مشروطه را این‌سوی و آن‌سوی می‌بینم و نامی از او نمی‌شنوم و اثری از وی نمی‌بینم، راستی در برابر این حق‌ناشناسی كسانی كه از خوان نعمت بی‌دریغ او بهره‌ها برده و مال ها انباشته و به مقامها رسیده‌اند، رنج می‌برم.

یقین داشته باشید كه اجر او در آزادی ایران كمتر از اجر ستارخان پهلوان بزرگ نبود. حتی این مرد شریف بزرگوار در قزوین تفنگ برداشته و با مجاهدان دسته‌ی محمدولی خان تنكابنی، سپهدار اعظم و سپهسالار اعظم، جنگ كرده و در فتح تهران جانبازی كرده بود.

در حیرتم كه مردم چرا این‌قدر حق‌ناشناسند!

ضربت هایی كه طبع او و قلم او و بی‌باكی و آزادمنشی و بی‌اعتنایی و سرسختی او به پیكر استبداد زد، هیچ‌كس نزد.

با این همه، كمترین ادعایی نداشت. شما كه او را می‌دیدید، هرگز تصور نمی‌كردید كه در زیر این دستار محقر و در این جامه‌ی متوسط، جهانی از بزرگی و بزرگواری جای گرفته است.

من و یحیی ریحان و سید ابوالقاسم ذره و سید عبدالحسین حسابی تنها معاشران او بودیم. در همان كنج مدرسه به دیدارش می‌رفتیم. خنده‌ی بی‌گناه او پیش از هر باد بهاری و نسیم نیم‌شبان طبع ما را شكفته می‌كرد. اشعار پرشور، پر از زندگی و پر از نشاط خود را كه هنوز چاپ نكرده بود، برای ما می‌خواند و هر مصرعی از آن باخنده‌ای و تبسمی همراه بود. سماور حلبی پاكیزه‌ی خود را روشن می‌كرد. دم‌به‌دم برای ما و برای خودش چای می‌ریخت. قندی را كه به دانه‌های كوچك شكسته بود، از میان دستمال ابریشمی یزدی خانه‌خانه بیرون می‌آورد و پیش ما می‌گذاشت.

آزادگی و آزاداندیشی این مرد عجیب بود. همه‌چیز را می‌توانستی به او بگویی. اندك تعصبی در او نبود. لطایف بسیار به یاد داشت. قصه‌های شیرین می‌گفت. خزانه‌ای از لطف و رأفت بود. كینه‌ی هیچ‌كس را در دل نداشت. از هیچ‌كس بد نمی‌گفت؛ اما همه را مسخره می‌كرد و چه خوب می‌كرد! ای كاش باز هم مانند او پیدا می‌شدند كه همین كار را با مردم این روزگار می‌كردند. جایی كه مردم عبرت نمی‌گیرند، پند و اندرز نمی‌پذیرند، زشت و زیبا نمی‌شناسند، شهوت گوش و چشمشان را پر كرده است، باید سید اشرف‌الدین بود و همه را استهزاء می‌كرد.

این یگانه انتقام مردم فرزانه‌ی هشیار از این گروه ابلهان بی‌لگام است.

گاهی كه در راه با او مصاحبت می‌كردم، بی‌اغراق از ده تن مردم رهگذر یك تن سلام خاضعانه‌ای به او می‌كرد. معمولش این بود كه در جواب می‌گفت: «سلام جانم». راستی كه جان عزیز او نثار راه ملتی بود.

این سید راستگوی بی‌غل و غش، این رادمرد فرزانه‌ی دلیر، این مرد وارسته‌ی از جان گذشته، بزرگترین مردی بود كه ایران در این پنجاه سال از زندگی خود در دامن خود پرورده است.*

اشعار او از هر ماده‌ی فرّاری، از هر عطر دلاویزی، از هر نسیم جان‌پروری، از هر عشق سوزانی در دل مردم زودتر راه باز می‌كرد. سِحری در سخن او بود كه من در سخن هیچ‌كس ندیده‌ام. این مرد جادوگری بود كه با ارواح مردم طبقه‌ی سوم این كشور، این مردمی كه هنوز زنده‌اند و هرگز نخواهند مرد، بازی می‌كرد. روح مردم در زیر دست او خمیرمایه‌ای بود كه به هرگونه كه می‌خواست آن را درمی‌آورد، هر شكلی كه می‌خواست به آن می‌داد.

بزرگی او در اینجاست كه با این همه نفوذی كه در مردم داشت، هرگز در صدد برنیامد از آن سود مادی ببرد. نه هرگز در موقع انتخابات از كسی رأی خواست، نه به خانه‌ی صاحب‌مسندی و خداوند زر و زوری رفت؛ و نه ماجراجویی را هرگز به همان حجره‌ی تنگ و تاریك خود راه داد.

خاندان خود شده و پدر و مادر دختر از پیوند با این سیدِ بی‌اعتنا به همه‌چیز، خودداری كرده‌اند. از آن روز، ناكامی عشق را در دل در زیر خاكستری كه گاهی گرم می‌شد، پنهان كرده بود. به همین جهت، در سراسر زندگی مجرد زیست. سرانجام، گرفتار همان عواقبی شد كه نتیجه‌ی طبیعی و مسلم این‌گونه مردان بزرگست.

او را به تیمارستان «شهرنو» بردند كه در آن زمان «دارالمجانین» می‌گفتند. اطاقی در حیاط عقب تیمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آنجا به دیدن و دلجویی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانه‌ی جنون در این مرد بزرگ بود؟! همان بود كه همیشه بود. مقصود از این كار چه بود؟ این یكی از بزرگترین معماهای حوادث این دوران زندگی ماست.١

خبر مرگ او را هم به كسی ندادند. آیا راستی مرد؟ نه، هنوز زنده است و من زنده‌تر از او كسی را نمی‌شناسم. اگر دلهای مردم را بكاوید، هنوز در دلهای هزاران هزار مردمی كه او را دیده‌اند و شعرش را خوانده‌اند، جای دارد. در پایان زندگی كه هنوز گرفتار نشده بود، مجموعه‌ی اشعار خود را در دو مجلد در همان مطبعه‌ی كلیمیان چاپ كرد و با سرعتی عجیب نسخه‌های آن تمام شد. دوبار در بمبئی، در آن هزاران فرسنگ مسافت از ایران، آن را چاپ كردند و باز تمام شد.

فروش ««نسیم شمال»» زندگی آسوده‌ای برای او فراهم می‌ساخت كه با كمال كرم و گشاده‌رویی با چند تن دوستان نزدیك خود می‌گذراند. معروف شد اندوخته‌ای داشت و رندان بهانه‌جویی كردند كه اندوخته‌ی او را بربایند. از این مردم هرچه بگویند برمی‌آید!

با این همه، در تیمارستان، جز من و مهدی ساعی كه در پایان عمر با او نزدیك شده بود، گویا دیگر كسی به سراغش نرفت. كجا بودند این گروه گروه مردمی كه در عیادت و مشایعت لاشه‌ی بی‌قدر و قیمت این كاخ‌نشینان پیش‌دستی می‌كنند؟ این مرد بزرگتر از آن بود كه به پرسش و دلجویی ایشان نیازمند باشد! مردان بزرگ، بزرگی را در خود می‌جویند؛ نه از كاسه‌لیسان بی‌شرم. هرگز كسی بزرگی را به زور و زر نخریده است! اصلاً در بازار جهان، بزرگی نمی‌فروشند. این كالایی است كه طبیعت در نهانگاه خزانه‌ی خود برای نیك‌بختانی كه زنده‌ی جاویدند، ذخیره كرده است. طبیعت در بخشیدن این متاع بخیل نیست. تنها همتی و از خودگذشتگی خاصی انسان را به پای این خوان نعمت بی‌دریغ می‌رساند.

حساب از دستم در رفته است، نمی‌دانم چند سالست كه این گنج زوال‌ناپذیر از دست ما رفته است. گویا نزدیك سی سال می‌شود. این مرد نزدیك هفتاد سال در میان این مردم زیست، با این مردم خندید، با این مردم گریست، دلداری داد، همت بخشید، در دلها جای گرفت و هرگز از دلها بیرون نخواهد رفت.

اگر در مرگش نگریستند، اگر كتاب یا رسالتی درباره‌اش ننوشتند، اگر گور او نیز از دیده‌ها پنهانست و كسی نمی‌داند كجا او را به خاك سپردند، اگر نامش را دیگر نمی‌برند، اگر قدر او را از یاد بردند، او چه زیان كرده است؟ كسی نبود كه به این چیزها محتاج باشد. او تا زنده بود، به هیچ‌كس و هیچ‌چیز محتاج نبود. همه به او محتاج بودند. حالا هم كه نیست، اگر كسی خود را به او محتاج نداند، به خود زیان كرده است.

جوانان عزیز، این مرد از شما بود و برای شما بود. لااقل شما او را بشناسید. در هر گوشه‌ی ایران كه كسی قطره‌ی اشكی برای او بریزد، همین برای او بس است؛ جز این چیزی نمی‌خواست و جز این هرگز چیزی نخواهد خواست.

سعید نفیسی    ١٣٣٤

١ ـ دستگاه های استعماری از این بازیچه‌ها بسیار دارد.

خاستگاه نوشته:
كتاب «جاودانه سید اشرف‌الدین حسینی قزوینی (گیلانی)»

این نوشتار را اندکی در نشانه گذاری ها ویرایش نموده ام. عنوان و برجسته نمایی متن نیز از آنِ من است.            ب. الف. بزرگمهر

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/03/blog-post_110.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!