«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

شعر او طنز نبود؛ درد و غم مردم بود!


توده مردم به شعر ساده نیاز داشتند، تا منعکس کننده نیازها، احساس و دردهای ملموس زندگی آنها باشد. بی‌جهت نبود که سید اشرف الدین نسیم شمال در این سالها گل می‌کند و محمدعلی افراشته پس از او، در صحنه مبارزات سیاسی و اجتماعی می‌درخشد و شعر او شعار روز مردم کوچه و بازار می شود.

درباره افراشته پس از کودتای ۲۸ امرداد، توطئه سکوت اجرا شد؛ و بردن نام او در مطبوعات و حتی در مقالات جرم شناخته می شد و بهمین جهت نسل پس از کودتا کمتر نام افراشته را شنیده بود و با شیوه کار او آشنایی داشت. اوراق فرسوده ی روزنامه چلنگر، که کارنامه سیاسی و ادبی این شاعر مردمی و بیدار است، نشان‌دهنده تلاش او در راه رهایی و بیداری مردم ایران است. به جرات می توان گفت هیچ شاعری چون افراشته نتوانسته در عمق اجتماعی نفوذ کند. علت این نفوذ کلام، صراحت، سادگی کلام، بی پیرایه‌گی، هم‌دلی و هم‌زبانی او با توده مردم بود. چهره‌ها و سوژه‌های شعر افراشته مردم محروم،  توسری خورده، نفرین شده و آواره شهرها و روستاهای ایران‌اند. صداقتی که در کلام این گیله‌مرد وجود داشت موجب شد شعر او بسرعت برق در خاطره ها و حافظه ها نقش  بندد. طنز تلخ و گزنده‌ای که در شعرش وجود داشت، خواننده را می‌خنداند و گاه می گریاند. بیکاری‌ها، دربدری‌ها، محرومیت‌ها، تبعیض‌ها، رشوه‌خواری‌ها و فساد حاکم بر دستگاه حاکمه، مایه اصلی شعر او بود. در سال های پس از شهریور بیست تا ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ آثار افراشته در نشریات حزب توده ایران چاپ می شد. از این سال به بعد و با اعلام غیر قانونی شدن حزب (پس از ترور ناتمام شاه که حزب توده ایران متهم به آن شد)، از ۱۹ اسفند ۱۳۲۹ افراشته روزنامه چلنگر را منتشر کرد. این روزنامه یک حادثه در دنیای شعر و مطبوعات کشور بود. نام روزنامه را صادق هدایت به افراشته پیشنهاد کرده بود و افراشته نیز آن را پذیرفت. شعرهای «برف»، «آ میرزا» و «عریضه» از شاهکارهای شعری افراشته است.

افراشته در کنگره نویسندگان و شعرای ایران که در تیرماه سال ۱۳۲۵ در تهران تشکیل شد، شرکت کرد. دراین کنگره که به همت انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی ترتیب یافته بود، چهره هایی چون ملک الشعرای بهار، علامه دهخدا، احسان طبری، صادق هدایت، نیما، کریم کشاورز، حکمت و دهها شاعر و نویسنده دیگر حضور یافته و به نوبت آثاری از خود را ارائه داده بودند. درهمین کنگره وقتی نوبت به افراشته رسید تا آثار خود را بخواند، او چند کلمه ای هم  به سبک خود صحبت کرد. گفت:
«درتهران، ما دو گروه دکتر داریم. گروهی در شمال شهر مطب دارند که ویزیت آنها ۵ تومان است و گروهی دیگر هم در جنوب شهر، مثلا در محله اسمال بزاز و گود زنبورک خانه که مردم را با دریافت ۵ ریال مداوا می کنند. دکتر شمال شهری ممکن است بعضی از روزها بیمار نداشته باشد و پولی هم گیرش نیاید، اما دکتر جنوب شهری حتما روزی پنجاه نفر را ویزیت می کند و ۲۵ تومان در آمد دارد. من شاعر، مانند آن دکتر جنوب شهری هستم، شعرم مال مردم جنوب شهر است و ممکن است شعرای طرفدار پروپاقرص انوری و عسجدی آن را نپسندند ولی من طرفداران خودم را دارم.» او دراین کنگره شعر «شغال محکوم» و «پالتوی چهارده ساله» را خواند.

۱۴ آذر سال ۱۳۳۰، به خانه اش حمله کردند. دراین حمله منزل و دفتر کار افراشته غارت شد. افراشته در نثر نیز شیوه ای به گونه شعر خود داشت. در داستان‌هایش نیز خواننده با مردم کوچه و بازار، با دلالان، محتکران، کارمندان دون پایه، روسای بندوبست‌چی، کارگران و روستاییان محروم، بازاریان متدین و ساده دل سروکار دارد. هنوز آن‌گونه که باید به نمایشنامه‌نویسی و اشعار گیلکی او نیز پرداخته نشده است.

ارتجاع در وجود افراشته، سرسخت ترین دشمن خود را می دید. استبداد نیز شعر افراشته را چون دشنه‌ای بر قلب خود می‌دید. پس از کودتا تا یک سال و نیم درایران مخفی بود و در خانه‌های همان مردمی زندگی می‌کرد که سوژه‌های اشعارش بودند. از چنگ فرمانداری نظامی گریخت و به مهاجرت رفت. در بلغارستان ساکن شد؛ اما دوری از ایران در توان تحمل او نبود. او که در اواخر سال ۱۳۳۴ از ایران خارج شده بود در ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۳۸، بسیار زودهنگام و در سن ۵۱ سالگی قلبش از تپش بازماند و برای همیشه خاموش شد. او را در صوفیه پایتخت بلغارستان در زمینی کاشتند که سرزمین او نبود که پناهگاهش بود. بیت معروف او “بشکنی ای قلم…” که سال‌ها سرتیتر روزنامه چلنگر بود، بر پیشانی سنگی کنده شد که بر گورش نهادند.

افراشته در سال ۱۲۷۱ در روستای «بازقلعه» یکی از روستاهای قدیمی حومه رشت چشم بر جهان گشود و در آغاز کار هنری اش «رادبازقلعه‌ای» امضا می‌کرد. به کارنامه زندگی معیشتی‌اش بنگرید تا بهتر بدانید از کجا برخاسته بود و چرا شاعر توده‌های مردم ایران بود:
گچ‌فروشی، شاگرد پادویی شرکت‌های ساختمانی، شاگردی بنگاه‌های معاملات املاک، معمار شهرداری، آموزگاری، هنرپیشگی تئاتر، مجسمه سازی، نقاشی و سرانجام روزنامه‌نگاری و شاعری.»

نصرت‌اله نوح    ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲

برگرفته از «صدای مردم»

این نوشتار از سوی اینجانب، بویژه در نشانه گذاری ها اندکی ویرایش شده است.   ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!