خبرت خراب
تر کرد جراحت جدایی
|
چو خیال
آب روشن که به تشنگان نمایی
|
تو چه
ارمغانی آری که به دوستان فرستی
|
چه از این
به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
|
بشدی و دل
ببردی و به دست غم سپردی
|
شب و روز
در خیالی و ندانمت کجایی
|
دل خویش
را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
|
نه عجب که
خوبرویان بکنند بیوفایی
|
تو جفای
خود بکردی و نه من نمیتوانم
|
که جفا
کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
|
چه کنند
اگر تحمل نکنند زیردستان
|
تو هر آن
ستم که خواهی بکنی که پادشایی
|
سخنی که
با تو دارم به نسیم صبح گفتم
|
دگری نمیشناسم
تو ببر که آشنایی
|
من از آن
گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
|
برو ای فقیه
و با ما مفروش پارسایی
|
تو که
گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
|
بکنی اگر
چو سعدی نظری بیازمایی
|
در چشم
بامدادان به بهشت برگشودن
|
نه چنان
لطیف باشد که به دوست برگشایی
|
مصلح الدین سعدی شیرازی ـ دیوان اشعار (غزلیات)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر